برده (6)

ژولیو و ماه آفرید کنار هم

Share/Save/Bookmark

برده (6)
by Dariush Azadmanesh
25-Aug-2010
 

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

بخش ششم

از سنجار تا نصیبین سفر پنج روز طول کشید. با این حال رنج آن بسیار کمتر از مسافرت از آدیابن تا سنجار بود. هر روز که از سنجار دورتر می شدند هوا خنکتر و ملایمتر می شد و بار دیگر کوهستان جای بیابان را می گرفت. چون دیگر خیلی از آدیابن دور شده بودند دلیلی نداشت باز هم از راه های فرعی و ناهموار به سفر ادامه دهند. بنابراین از مسیرهای اصلی و مطمئن به سفر پرداخته و شبها را هم در کاروانسراهای بین راه سپری کرده بودند.

اولین کاری که ماه آفرید پس از رسیدن به نصیبین اصرار به انجام آن داشت سر زدن به چند جواهر فروشی در شهر بود. او تقریباً نیمی از جواهرات خود را فروخت و مبلغ قابل توجهی بدست آورد که مخارج تمام مسافرتشان را تا به آخر تامین می کرد.

پس از گردشی در شهر برای استراحت و اقامتی کوتاه مدت به کاروانسرایی بزرگ رفتند. نصیبین شهری بزرگ و تجاری بود. مسافران گوناگون از همه جای دنیا به آن وارد می شدند. برای اقامت این مسافران کاروانسراهای زیاد و گوناگونی داخل شهر وجود داشت که مسافران با توجه به سلیقه و توان مالی خود یکی را انتخاب می کردند. نصیبین بی هیچ شک و تردید پس از تیسپون مهمترین شهر غرب ایران بود. این شهر در شمال غرب ایران و دروازه ی کشور به سمت روم بود. نصیبین تا هفت سال پیش در تصرف رومی ها بود اما پس از شکست و مرگ یولیانوس به ایرانیان واگذار شد و اکنون توسط آنها اداره شده به اطاعت از شاهنشاه ایران گردن می نهاد. ماه آفرید یکی از بهترین و گرانترین اتاقهای کاروانسرا را برای خودش و ژولیو کرایه کرده و اتاقی ارزانتر برای سنتروق گرفته بود.

دو روز گذشت و ماه آفرید و ژولیو بی تابانه در انتظار عزیمت بسوی الرها و آغاز سفری دوباره بودند. اما شب سنتروق به آنها اطلاع داد چنین سفری امکانپذیر نیست. راهنما تمام آن دو روز را در شهر گشته و از هر گوشه و کناری که می شد اطلاعاتی جمع آوری کرده بود. سنتروق با اطمینان کامل می گفت محال است بتوانند به کماژن برسند. ایرانیان از ترس یورش ناگهانی رومی ها تمام راه ها و گذرگاه های اصلی و فرعی را بسته و به هیچ کس اجازه ی رفت و آمد نمی دادند. نظارت آنچان شدید و سخت گیرانه بود که به هیچ شکل نمی توانستند خودشان را به الرها برسانند. حتی کاروانی که قرار بود روز گذشته سفر خود را از نصیبین به الرها شروع کند با اطلاع از اوضاع موجود حرکتش را برای مدتی نامعلوم به تعویق اتداخته بود و این درحالی بود که رفت و آمد کاروانها کاملاً قانونی بود و سربازان جز بازرسی غالباً کاری به کارشان نداشتند. اما اکنون اوضاع به حدی بحرانی شده بود که هیچ کس برای مسافرت در این مسیر حساس امنیت نداشت. ژولیو که ناامیدی وجودش را فرا گرفته بود می خواست از برنامه ی جدید سنتروق برای ادامه ی سفرشان مطلع شود. راهنما کمی دیگر از اوضاع حساس و خطرناک آن مناطق برای ژولیو و ماه آفرید سخن گفت. قصدش آن بود بداند که آیا آن دو همچنان در تصمیمشان برای ادامه ی سفر پا بر جا هستند و چون فهمید آنها هنوز هم مصمم و قاطعانه به ادامه ی سفر فکر می کنند گفت :

- در این صورت فردا به سمت آمدا حرکت می کنیم و من از آنجا شما را راهی ارمنستان می کنم. با این حال این را بدانید که...

راهنما مکث کرد. ژولیو و ماه آفرید به او خیره مانده چیزی نگفتند. سنتروق ادامه داد :

- حالا دیگر ارمنستان بطور کامل آشوب زده شده. جنگ آنجا شروع شده و شکلی جدی گرفته. ایرانیان بزودی خواهند جنبید و حرکت آنها واکنش روم را بدنبال خواهد داشت. من فکر می کنم شما دارید بسوی مرگ می روید اما در هر حال بخودتان مربوط است.

روز بعد حرکت آنها به سمت آمدا آغاز شد. این مسیر را هم بدون دردسری خاص چهار روزه گذراندند. آمدا شهری کم جمعیت بود درحالی که در گذشته ای نه چندان دور شهری بزرگ و پر رونق بشمار می رفت. هنوز آثار فراوانی از ویرانی های جنگ بزرگ ده سال پیش که ایرانیان در جریان آن موفق به تصرف آمدا شدند در شهر و اطراف آن دیده می شد. پس از آن جنگ سخت آمدا دیگر هرگز شادابی گذشته اش را بدست نیاورد.

اقامت دو روزه ی آنها در آمدا اخبار و اطلاعات زیادی در اختیار سنتروق قرار داد و او نیز همه ی آنها را بی کم و کاست برای ژولیو و ماه آفرید بازگو می کرد.

- موشل، سردار ارمنی در ارزنان ایرانیان را بسختی شکست داده و حالا دارد بسوی جنوب پیشروی می کند. بی شک شاه بزودی برای جبران این شکست سپاه بزرگی به ارمنستان خواهد فرستاد.

هنگامی که آمدا را ترک می کردند ژولیو برخلاف انتظارش عمیقاً احساس آرامش می کرد. از ابتدای سفر خیال می کرد کاری اشتباه انجام داده و خودش را به نابودی کشانده. ولی حالا احساس می کرد آزاد است و از بزرگترین نعمتی که بشر می توانست از آن بهره مند باشد برخوردار است. او از آزادی اش لذت می برد. حسی که نزدیک به هفت سال از آن بی بهره بود. مخفیانه نگاهی به نیمرخ جدی و زیبای ماه آفرید که کنار او اسب می راند انداخت. اگر این دختر نبود او به آزادی نمی رسید. باید مانند حیوانی خانگی در کاخ های اشراف ایرانی می ماند و هرگز اختیاری از خود نمی داشت. عشق و محبتی دو چندان نسبت به دختر در قلبش شعله ور شد. آزادی ارزش پذیرش خطر مرگ را داشت و این چیزی بود که ژولیو حالا کاملاً باور داشت.

راهنما در پیمودن راه شتابی فراتر از معمول همیشه بکار می برد. ژولیو و ماه آفرید نیز به پیروی از او با سرعتی بیشتر از همیشه حرکت می کردند. سه روز پس از ترک آمدا به رودخانه ی بزرگی رسیدند که در دشتی بسیار سرسبز و زیبا و در میان کوهسار روان بود. ساعتی در امتداد بالای رود حرکت کرده تا به پل قدیمی و طویلی رسیدند که دو سوی رودخانه را به هم پیوند می داد. زیبایی طبیعت آنجا ژولیو و ماه آفرید را تحت تاثیر قرار داده بود. هر دو انتظار داشتند مانند غالب اوقات مرد راهنما پیشاپیش آن دو از پل گذر کند. اما راهنما دهانه ی اسب را رو به سوی آنها برگرداند و لبخند بر لب به دشت مقابلش در آنسوی رود اشاره کرده گفت :

- این ارمنستان است که در برابر شماست. من دیگر همراه شما نمی آیم. تا همین جا هم خیلی بیشتر از توانم همراهیتان کردم. باید به تنهایی از رودخانه عبور کنید. اگر به راهتان بطرف شمال ادامه بدهید شاید تا یکی دو روز دیگر به واحدهای نظامی رومی و ارمنی برخورد کنید. اگر واقعاً می خواهید به روم بروید شاید سربازان رومی بتوانند کمکتان کنند.

این پایان مسافرت سه نفره بود. ژولیو خیلی زود احساس تنهایی و بی پناهی کرد. هنوز سنتروق کنارشان بود اما او خود را حیران و سردرگم می دید. آیا می توانستند بدون این راهنمای خوش قلب به سفرشان ادامه دهند؟ با این همه جوان رومی اصطراب و احساساتش را سرکوب کرده و اسبش را به اسب مرد راهنما نزدیک کرد و با صمیمیت گفت :

- در این سفر تو برای ما فراتر از یک راهنما بودی. بدون تو شاید حتی نمی توانستیم از آدیابن هم خارج شویم. از تو سپاسگزارم سنتروق.

مرد راهنما به نشانه ی احترام سر فرود آورده گفت :

- مواظب خودتان باشید ارباب. اگر تا اینجا آمده اید مطمئنم می توانید تا مقصد نهایی تان پیش بروید. من به توانایی و استقامت شما دو نفر اطمینان دارم.

ماه آفرید نیز به راهنما نزدیک شده دستش را بسوی او داراز کرده گفت :

- این را بگیر. بقیه ی مزد کارت است. هیچگاه فراموش نکن که روزی راهنمای کسی از نژاد خدایان

بودی.

راهنما دوباره سر فرود آورده گفت :

- هرگز در اصالت شما شک نکردم بانوی من.

سنتروق بقیه ی مزدش را از دست ماه آفرید گرفته از آن دو جدا شده راه بازگشت در پیش گرفت. ماه آفرید و ژولیو تا محو شدن کامل راهنما از مقابل چشمانشان نگاه از او برنداشتند. آنگاه در آن طبیعت زیبا به یکدیگر نگریسته لبخند بر لب آوردند. ژولیو اسب را به حرکت واداشت و ماه آفرید هم بدنبال او روانه شد. هر دو از پل گذشته به آن سوی رود رفتند. سپس ایستاده برای آخرین بار به پشت سرشان نگاه کردند. پس از آن دوباره به یکدیگر چشم دوختند. صدای خنده ی آن دو در سرتاسر فضای زیبای آنجا پیچید. هر دو شاد و شیدا شروع کردند به تاختن و با از یاد بردن گذشته و آینده خودشان را بدستان نوازشگر رویاها سپردند.

پس از دو روز زیبا و عالی که در تنهایی کنار هم گاه اسب رانده و گاه زیر درختی نشسته به هم تکیه داده و استراحت می کردند هنگام گذر از یک گذرگاه تنگ کوهستانی یک گروه سواره نظام رومی در برابرشان ظاهر شد. گریختن جز تحت تعقیب و آماج تیر قرار گرفتن سودی برایشان نداشت. ناگزیر تن به سرنوشت داده در انتظار سربازانی که بسویشان می آمدند ماندند. پس از سالها ژولیو دوباره هیبت سرباز رومی را می دید. سردسته ی سربازان که بجهت زخم عمیق صورتش و یک چشم بودن بسیار زشت منظر می نمود از ژولیو هویتش را پرسید. ژولیو آنچه را حقیقت بود در مورد هویت خود فاش کرد اما سردسته حرفهای او را باور نکرد. سپس رو به ماه آفرید کرد و چند سوال هم از او پرسید. طبیعی بود که ماه آفرید نتواند مانند ژولیو هویت واقعی اش را افشا کند چرا که در آن صورت طعمه ای عالی بشمار می رفت. چه افتخاری برای یک سرباز رومی می توانست بالاتر از اسیر کردن یک شاهزاده خانم ایرانی باشد؟ اما آنچه تعجب و تحسین ژولیو را برانگیخت نه جوابهای دختر جوان به پرسشهای افسر رومی بلکه سخن گفتن ماهرانه و بی لهجه ی او به زبان رومی ها بود. افسر رومی پرسید آیا مسیحی هستند؟ ماه آفرید حاضر نبود در این مورد دروغ بگوید و ساکت ماند. ناگزیر ژولیو به حرف آمده خودشان را مسیحی نامید. افسر رومی که دوباره توجه اش بسوی او جلب شده بود لبخندی مسخره بر لب آورده گفت :

- اگر واقعاً در لشکرکشی امپراطور یولیانوس به ایران اسیر شدی کمی از اوضاع آن جنگ را به یادم بیاور.

و با همان حالت مسخره بصورت زشت و چشم از حدقع درآمده اش اشاره کرده افزود :

- می بینی که من هم آنجا بوده ام. وحشی های کافر یک نشان ابدی روی صورتم باقی گذاشتند.

ژولیو هر چه را از آن لشکرکشی و از آن جنگ به یادش آمد بازگو کرد. دهان افسر رومی از ناباوری باز مانده بود. در طول سالهای گذشته او حتی مکان و جایگاه آخرین میدان نبرد یولیانوس با پارسها را هم از یاد برده بود و اکنون این جوان کم سن و سال بسیاری چیزها را دوباره در خاطرش زنده کرد. حالا حرفها و ادعاهای ژولیو را باور کرده بود و سعی می کرد محترمانه با او رفتار کند.

- خیلی شانس آوردید پیش از ما به یکی از واحدهای سواره نظام ارمنی که مدام در این حوالی گشت می زنند برخورد نکردید. آنها بی آنکه هویتتان را بپرسند به فجیع ترین شکل ممکن می کشتندتان.

افسر رومی به سربازی که در سمت راستش بود رو کرده دستور داد :

- اینها را به دژ ببر و غذا و جای مناسب در اختیارشان بگذار.

ژولیو و ماه آفرید با سربازی که مامور بردن آنها به دژ شده بود همراه شده و با هدایت او پس از گذر از تنگه و پشت سر گذاشتن راهی ناهموار که بسوی بالای کوه می رفت و سپس عبور از شیبی که به طرف پایین می آمد و در نهایت گذر از یک گردنه ی نسبتاً صعب و العبور که معلوم بود در زمستان و هنگام بارش برف گذشتن از آن بسیار سخت می شد وارد دشتی پهناور شدند. وسط دشت دژی بزرگ و مستحکم با قدمتی بیش از یک قرن بر پا بود که همیشه مورد توجه ایرانیان و رومی ها بود. دشت با وجود گستردگی و پهنای زیاد بطور کامل در محاصره ی کوه قرار گرفته گرداگرد آن را کوه های بلند شکل می دادند. ژولیو و ماه آفرید بهمراه سرباز رومی وارد دژ شدند. در همه جای دژ جنب و جوش و فعالیت به چشم می خورد. انبوهی از سربازان رومی و ارمنی با تمام توان مشغول بکار بودند و سعی داشتند هر چه زودتر قسمتهای ویران شده ی حصار سنگی محکم و مقاوم دژ را ترمیم کنند. این دژ را رومی ها بتازگی تسخیر کرده و می دانستند ایرانیان بزودی برای بازپس گیری آن اقدام خواهند کرد. علاوه بر سربازان رومی و ارمنی تعداد قابل توجهی از مردم محلی که تقریباً همگی مسیحی بودند نیز از ترس هجوم نزدیک سربازان ساسانی به آن نواحی خانه و کاشانه ی خود را در آبادی های اطراف رها کرده و به داخل قلعه پناه آورده بودند. مردها به سربازان در تعمیر و مقاوم سازی دیوارهای دژ یاری می رساندند و زنان و کودکانشان با سر و صدای سرسام آور با هم گفتگو و جر و بحث می کردند. ازدحام آنقدر زیاد و وحشتناک بود که ژولیو و ماه آفرید و سرباز رومی از بیم آنکه کودکانی که به هر سو می دویدند و به هر جا سر می کشیدند را زیر اسب بگیرند از اسبها پیاده شده و افسار بدست پیاده به راهشان ادامه دادند.

اتاقی در طبقه ی بالای یک ساختمان بزرگ و نیمه ویرانه در اختیار ماه آفرید و ژولیو قرار گرفت. اتاقی بود کوچک و کثیف با پنجره ای که بیشتر به یک سوراخ بزرگ شباهت داشت و نور روز بسختی از دایره ی محدود آن به درون اتاق می تابید. این روشنایی کم و چشم آزار فضای آلوده ی اتاق را دلگیر تر می نمود. ولی جای هیچگونه شکایتی نبود. همین هم یک غنیمت بزرگ بود. بی شک به چشم دو جوان رومی به آنها نگاه می کردند که جایی برای اقامت در اختیارشان گذاشته بودند. اگر می خواستند مانند ارمنی ها با آنها رفتار کنند اکنون باید در فضای باز و در میان انبوه جمعیت پناهنده گان بسر می بردند. با این حال غذا خوب و رضایت بخش بود. از زمانی که آمدا را ترک کردند حتی یک وعده غذای درست نخورده بودند. گویی تازه گرسنگی را به یاد آورده بودند. پس از جدایی از راهنما و طی کردن راه تا به آنجا از کنار آبادی های زیادی گذشته اما هرگز حاضر نشده بودند با ورود به آن آبادی ها حتی برای مدتی کوتاه و فقط جهت تهیه و خوردن کمی غذای بدرد بخور تنهایی و خلوتشان را از بین ببرند. در طول راه از آنچه همراه داشتند و باقی مانده ی آذوقه ی تهیه شده در آمدا بود می خوردند که بسیار ناچیز و نامرغوب بود. شادی و کامیابی هر دو در آزادی بدست آمده بود نه در خوردن و آشامیدن و خوابیدن.

شب همان افسر از ریخت افتاده ای که ژولیو و ماه آفرید راهیابی به دژ و اقامت در آنجا را مرهون لطف او بودند بدیدارشان آمد. نامش آناتولیوس بود. افسر رومی همراه خود شراب آورده بود. ماه آفرید از نوشیدن امتناع کرد اما ژولیو که مدتها چیزی ننوشیده بود دعوت آناتولیوس را پذیرفت. آمده بود ببیند آنها در چه وضعیتی هستند و از این که می دید جا و مکانی در اختیارشان قرار داده اند اظهار خوشحالی می کرد. بر خلاف ظاهر ترسناکش قلب مهربانی داشت. ژولیو از او در مورد امنیت راه ها سوال می کرد و می خواست بداند آیا امکان ادامه ی سفر برایشان وجود دارد؟

- می توانید به ارزنان بروید. آنجا کاملاً در اختیار ما قرار گرفته. گفتی می خواهید خودتان را به روم برسانید؟ اگر به شهر ماتیروپلیس بروید می توانید با کاروانهایی که عازم روم می شوند راهی شوید. اما صراحتاً بگویم احتمال آنکه موفق شوید به ارزنان برسید تقریباً هیچ است! این ارمنیها مثل آنکه گرسنه ترین مردم دنیا هستند! همه ی کسانی را که در راه ها تنها می بینند می کشند و غارت می کنند. خیلی مسخره است! یک روز خودشان را ایرانی می دانند و روز دیگر رومی. به هیچکدام هم وفادار نیستند. دیروز با ایرانیها دوست بودند و با ما دشمن، امروز با ما دوستند و با ایرانیها دشمن. خدا می داند فردا دوست و دشمنشان کدام است؟

آناتولیوس پس از آنکه کاملاً خود را مست کرد اتاق را ترک کرده ژولیو و ماه آفرید را تنها گذاشت. ژولیو بسیار کم نوشیده و حالتی عادی داشت. نمی توانست بپذیرد در آن شرایط دشوار خودش را مست کرده و راحت بخوابد و ماه آفرید را به حال خود رها کند. هر دو تا دیر وقت بیدار بودند اما سکوتی سنگین میانشان برقرار بود. درست چهار هفته از زمانی که کاخ فرمانروای آدیابن را ترک کرده و از آنجا گریخته بودند می گذشت. ماه آفرید شاید تنها برای آنکه کمی از سنگینی سکوت بکاهد و حرفی زده باشد گفت :

- آه! هوا چقدر گرم است.

راست می گفت. هوای اتاق نیز مانند سکوتش سنگین و ملال آور بود. سوراخی که به عنوان پنجره در دیوار ایجاد شده بود برای جریان یافتن هوا و تغییر آن زیاد موثر نبود. عرق بر تن هر دو نشسته و تنفس بسختی آنجام می شد. ژولیو هم برای آنکه چیزی گفته باشد آرام گفت :

- از اینجا خواهیم رفت. بزودی تو را از اینجا خواهم برد. شایسته ی تو نیست در چنین اتاقی بخوابی.

تصمیم گرفتند با وجود هشدار آناتولیوس درباره آشوب زدگی و نا امن بودن راه ها روز بعد را هم به استراحت گذرانده و روز پش از آن دژ را به مقصد مارتیروپلیس ترک کنند.

بدین ترتیب دو روز بعد صبح خیلی زود از خواب برخواسته و به تدارک و آماده کردن خود برای آغاز سفری دوباره سرگرم شدند. اما پیش از ترک کردن اتاق صدای همهمه و هیاهویی که در تمام دژ پیچیده بود به گوششان رسید. ژولیو از ماه آفرید خواست همانجا در اتاق بماند و خود با نگرانی برای اطلاع یافتن از علت آن همه سروصدا و داد و فریاد شتاب زده بیرون رفت. تمام دژ را تشویش و نا آرامی فرا گرفته بود. سربازان به هر سو می دویدند و افسران با تحکم بر سر آنها فریاد کشیده و دستورهای گوناگون صادر می کردند. ژولیو هر چه کوشید جلوی یکی از آنها را بگیرد و دلیل آن همه التهاب و جار و جنجال را بفهمد موفق نشد. تنها شنید کودکان در حالی که می دوند و زنان درحالی که به سر و روی خود می کوبند مدام فریاد می زنند ایرانیان! ایرانیان! ژولیو هر طور بود با شتاب خودش را روی یکی از بلندترین بامهای دژ رساند و محیط خارج از قلعه را از نظر گذراند. آه از نهادش برآمد! دژ از همه طرف در محاصره ی سپاهی بزرگ قرار گرفته بود. دیگر راهی برای رفتن وجود نداشت. رومی ها هم دروازه های قلعه را بسته و با قرار دادن الوارهای چوبی بزرگ و داراز و سنگهای سنگین به پشت درها داشتند بر مقاومت و استحکام آنها می افزودند. ژولیو با نا امیدی اشک در چشم حلقه زده از بام فرود آمده راه اتاق کوچک و کثیفی که دختری زیبا و تنها داخل آن انتظارش را می کشید در پیش گرفت. ماه آفرید بمحض دیدن ژولیو شروع کرد به پرسیدن :

- چه شده؟ این سروصداها برای چیست؟ کی می توانیم حرکت کنیم؟

ژولیو از شدت یاس و ناراحتی پشتش را به دیوار تکیه داده زانوانش را از تحمل وزن خود معاف ساخت.

- یک سپاه ایرانی دژ را از همه طرف بطور کامل محاصره کرده. دروازه ها را بسته اند و آمده ی جنگ شده اند. هیچگونه رفت و آمدی امکان ندارد. کاش دیروز راه افتاده بودیم. حالا اینجا زندانی شده ایم.

تا عصر از شدت سروصداها کاسته شد و سرانجام سکوتی کامل در تمام دژ برقرار گشت. دیگر کسی به اطراف نمی دوید و داد نمی کشید. آن وحشت اولیه که بسادگی در ظاهر افراد هم آشکار می شد اکنون به ترسی پنهانی تبدیل گشته بود. حالا همه پذیرفته بودند در چه وضعیتی قرار گرفته اند و خود را در سکوت و آرامش مهیای برخورد با آن می کردند.

آناتولیوس شب دوباره به دیدارژولیو و ماه آفرید آمد. گویی در قبال این دو جوان مسولیتی احساس می کرد. ژولیو در مورد وخامت اوضاع از او سوال کرد. افسر رومی با خیالی آسوده پاسخ داد :

- جای نگرانی نیست. بزودی موشل از راه می رسد و محاصره ی دژ را می شکند. تا رسیدن او دو هزار سرباز شجاع داریم که می توانند بخوبی مقابل ایرانیان ایستادگی کنند. مطمئن باش دژ را به آنها واگذار نخواهیم کرد.

آناتولیوس یکی از افسرانی بود که مسولیت حفاظت و دفاع از دروازه ی غربی قلعه به آنها واگذار شده بود. به ژولیو گفت اگر کاری با او داشته باشد یا خواهان دیدارش شود می تواند آنجا بسراغش بیاید و پس از این گفته اتاق را ترک کرد.

روز بعد حوالی ظهر ژولیو تنها از روی کنجکاوی دوباره بالای همان بام بلندی که روز گذشته از فراز آن سپاه ایرانی را نظاره کرده بود رفت و بار دیگر دشت را از نظر گذراند. حلقه ی محاصره کامل شده و جنب و جوش زیادی میان سربازان ایرانی بچشم می خورد. بی شک بزودی هجوم خود را به دژ آغاز می کردند. ایرانیان صفوف منظمی تشکیل داده و مانند همیشه سواره نظام پیشاپیش واحدهای دیگر خود را آماده و شکست ناپذیر نشان می داد. ژولیو می دانست این یک رزمایش پیش از حمله است که برای ایجاد هراس در دل مدافعان دژ انجام می گیرد. اطمینان داشت آن روز هجومی صورت نخواهد گرفت و ایرانیان مطابق آیین های جنگی خود ابتدا سعی می کنند با مذاکره و ترساندن دشمن را به تسلیم وادارند.

ژولیو از بام پایین آمد. می خواست برگردد پیش ماه آفرید اما نظرش عوض شده تصمیم گرفت اول سری به آناتولیوس بزند. آناتولیوس در قسمت غربی دژ همراه با تعداد زیادی سرباز ژوبین بدست بالای باروی قلعه ایستاده و حرکات واحدهای نظامی دشمن را زیر نظر داشت. باز هم سر و صدا و هیاهو بالا گرفته بود. ژولیو با صدای بلند آناتولیوس را صدا زد. افسر رومی رو برگردانده به پایین دیوار نگاهی افکند. با دیدن ژولیو لبخندی بر لب آوردن با اشاره ی دست به او اجازه ی بالا رفتن داد. ژولیو از نردبان بسیار بزرگی که پهنای آن حداقل ده برابر نردبان های معمولی بود بالا رفته بالای بارو به آناتولیوس پیوست. آناتولیوس درحالی که همچنان لبخند بر لب نگهداشته و به واحد های نظامی ایرانیان می نگریست گفت :

- تعداشان خیلی زیاد است. نمی دانم ما خوش شانسیم یا بدشانس که دفاع از دروازه ی غربی را بر عهده گرفته ایم. سپهسالارشان درست روبروی ما خیمه زده. معلوم است می خواهد بیشترین فشار را به این قسمت از قلعه وارد کند.

ژولیو پرسید :

- از کجا این را دانستی؟

- به آن خیمه ی بسیار بزرگ که میان خیمه های کوچک قرار گرفته نگاه کن. هیچ جای دیگری چنین خیمه ای ندیدم. با اطمینان می گویم آنجا جایگاه قرار گرفتن سپهسالار این سپاه است.

راست می گفت. از سراپرده ی بزرگ و با شکوهی که آن قسمت بر پا کرده بودند معلوم بود خیمه گاه سپهدار ایرانیان آنجا، در برابر دروازه ی غربی است. در آن حال متوجه شدند تعدادی سوار از صفهای منظم سواره نظام جدا شده و آرام بسوی دروازه ی قلعه می آیند. از ده نفر کمتر بودند پس پیدا بود برای جنگیدن به دژ نزدیک نمی شوند و هدف دیگری دارند. هنگامی که به آن اندازه به دیوار قلعه نزدیک شدند که می شد صورتشان را مشاهده کرد ژولیو خواست از تعجب فریاد بکشد. اگر چه صدایش درنیامد ولی سراپا هیجان زده و بی قرار شد. ژولیو سواری که پیشاپیش سواران دیگر جلو می آمد را می شناخت. او منوچهر بود، پسر هرمز. منوچهر با صدای بلند مطالبی را ایراد می کرد و دو تن از همراهانش گفته های او را برای رومی ها و ارمنی ها ترجمه کرده مانند او با صدای بلند بازگو می کردند. سخنانش پیامی بود که سپهدار ایرانیان برای مدافعان قلعه فرستاده و به آنها دستور می داد هر چه زودتر تسلیم شده و دژ را تحویل دهند. ژولیو می دانست سرداران ایرانی برای ابلاغ چنین پیامهایی که حاوی وجاهت و نمایانگر غرور پیروزمندیشان است افراد والا مقام و اصیل زاده و ترجیحاً نزدیکانشان را مامور می کنند. پس چه بسا سالار این سپاه هرمز باشد؟ درحالی که هنوز منوچهر سخنرانی می کرد و سعی داشت مدافعان را به عاقل بودن و دور اندیشی ترغیب کند ژولیو به آناتولیوس گفت :

- من این مرد را می شناسم. او یک شاهزاده ی ایرانی است. احتمال می دهم پدرش فرماندهی این سپاه را بر عهده داشته باشد. در ایران من در خدمت او بودم. یک جنگاور پیر و کار آزموده است.

آناتولیوس سری تکان داده گفت :

- با من بیا.

در این هنگام منوچهر نیز پیامش را به پایان رسانده و در حال بازگشت بسوی سپاه ساسانی بود. افسر رومی و بدنبال او ژولیو از نردبان پایین رفتند. آناتولیوس ژولیو را با خود به تالاری نسبتاً سالم و تمیز برد که بنظر می آمد بهترین جای دژ باشد و اقامتگاه فرمانده ی رومی قلعه بود. آرمانوس سرداری میانسال با ظاهری جذاب و از فرمانده هان شجاع و شایسته ی ارتش روم بود. قامت کشیده و اندام خشک و لاغر اما محکمش پوشیده با لباس و زره و ردا و نشان های سرداران ارشد لژیون روم به همراه موهای خاکستری کم کم به برف نشسته اش وی را در چشم بیننده بسیار برازنده می نمود. هیچ اثری از بیماری در او هویدا نبود و جسماً که بنظر سالم و تندرست می آمد. اما ژولیو او را بسیار افسرده و خسته می دید. نمی دانست این همه پریشان حالی بخاطر چیست؟ قطعاً جنگ به تنهایی نمی توانست سرداری بزرگ که عمرش را در میدان های نبرد گذرانده بود را از پای بیندازد. آناتولیوس شروع کرد به بازگو کردن پیام سپهدار ایران و آنچه را بیادش آمد برای فرمانده اش بازگفت. سردار رومی با بی حوصلگی سری تکان داده گفت :

- برود به جهنم!

و پس از کمی مکث اضافه کرد :

- برای دفع حملاتشان آماده شوید.

سپس گویی می خواست افسر خود را مرخص کند اما آناتولیوس بسرعت بحرف آمده موضوع آشنایی احتمالی ژولیو با سردار سپاه ساسانی را برای او بیان کرد. آرمانوس برای نخستین بار به ژولیو نگاهی انداخت. تا آن زمان گمان کرده بود او فقط یک سرباز ساده است که آناتولیوس را همراهی می کند. قطعاً اگر تنها یک نظر به پسر جوان انداخته بود حداقل از روی اختلاف لباسش با لباس سربازان رومی متوجه ی تفاوتش با دیگران می شد. با این وجود باز هم با بی تفاوتی ابرو درهم کشیده سری تکان داده گفت :

- خب این چه اهمیتی دارد؟

اما سپس تغییر حالت داده پرسید :

- این اربابت چه جور مردی است؟

ژولیو آنچه را قبلاً در مورد هرمز به آناتولیوس گفته بود برای سردار رومی بازگو کرد. آرمانوس با حالتی اندیشناک گفت :

- گویا خیلی خوب با رفتار و سرشت آن مرد آشنا هستی. می خواهم کاری برایم انجام دهی. تو را به عنوان یک پیام بر به اردوگاه سپهسالار ایران خواهم فرستاد. برو و با او دیدار کن. اگر براستی فرماندهی این سپاه را همان مردی بر عهده دارد که تو انتظار داری شاید مورد لطفش قرار بگیری. به او بگو آرمانوس حاضر است بدون جنگ دژ را به او واگذار کند بشرط آنکه اول سه روز به ما فرصت بدهد تا بتوانیم خودمان را آماده ی رفتن و دژ را آماده ی تحویل دادن به آنها کنیم و دیگر آنکه تمامی سربازان رومی باید این امکان را داشته باشند با تمام تسلیحات و درفشهایشان به سلامت قلعه را ترک کرده و بسوی شمال حرکت کنند.

ژولیو خوب می فهمید اینها همه بهانه هستند و رومی ها هرگز حاضر نخواهند شد دژ را به ایرانیان تحویل دهند. آنها تنها وقت نیاز داشتند تا موشل سردار ارمنی بر سر ایرانیان فرود آید و قلعه را نجات دهد. اما آیا این درماندگان محاصره شده ایرانیان را ابله پنداشته بودند؟! حتی یک روستایی بدبخت هم می توانست بفهمد ترک کردن و تحویل دادن یک قلعه نیازی به سه روز زمان ندارد.

چون پشت دروازه ها کلی استحکامات دفاعی ساخته بودند گشودن هر یک از آنها تنها برای خروج یک نفر کار مسخره ای بود. ناگزیر ژولیو را توسط نردبانی از قلعه بیرون فرستادند. او ناچار بود پیاده خودش را به اردوگاه ایرانیان رسانده و اگر شانس می آورد و هدف تیر سربازی مغرور قرار نمی گرفت می توانست به عنوان حامل پیام سردار رومی سپهدار ایران را دیدار کند.

ژولیو اشتباه نکرده بود. سپسالار آن سپاه هرمز بود. سپهبد با دیدن ژولیو سخت شگفت زده شد. ژولیو را وارد سراپرده ی سپهدار کرده بودند. محوطه ای وسیع بود که تا حد ممکن فضای درون آن را با اشیاء کوناگون و بیشتر اسلحه و ابزارهای رزمی آراسته بودند. کف زمین نیز با چندین قطعه فرش بزرگ مفروش شده بود. اما همه چیز تحت تاثیر رنگ سبز چادری بود که دورتادور اطراف تا سقف کشیده شده و کل خیمه ی بزرگ سپهسالار سپاه را پوشش می داد. در انتهای سراپرده تختی بزرگ و مزین با بالشت های رنگارنگ نهاده بودند که نشستنگاه سردار کل سپاه بود. علاوه بر سربازان محافظ، جمعی از فرماندهان پایین دست نیز درون خیمه حضور داشتند که این افراد تا حد ممکن نزدیک به تخت ایستاده بودند. جوان رومی آهسته با سری برافراشته پیش رفته در برابر تخت سپهبد زانو بر زمین زد. او پیام بر بود و چیزی به زانو زدن ملزمش نمی کرد اما سالها زندگی و پرورش یافتن در ایران در آن لحظه ناخود آگاه به چنان کاری واداشتش. مدتی گذشت تا سردار بزرگ بخود آمده از ژولیو بخواهد از جا برخیزد. هرمز همه چیز را می دانست. او نیز از جریان فرار ژولیو با دختر جاماسپ آگاه بود. با این حال از اینکه این جوان رعنا و دوست داشتنی را در چنان جایی و آن هم به عنوان پیام رسان سرداری رومی می دید متعجب شده بود. اولین پرسشی که سپهبد از ژولیو کرد در مورد ماه آفرید بود :

- دختر جاماسپ هنوز همراه توست؟

ژولیو ناگزیر به پاسخ دادن شد.

- بله. با من است.

هرمز دوباره درباره ی ماه آفرید از او سوال کرد. ژولیو سر به زیر انداخته گفت :

- سرورم من برای موضوع دیگری اینجا آمده ام.

هرمز ابرو درهم کشیده بر سرش فریاد زد :

- ناسپاس! آن مرد نگونبخت دیگر نمی تواند از شرم سر بلند کند. چرا دختر او را ربودی ژولیو؟

- من او را نروبودم سرورم.

- شما هر دو با هم آن مرد بیچاره را تا ابد بدنام و رسوا کردید.

ژولیو قلباً با سخنان سپهبد موافق بود. قلباً عمیقاً در مورد جاماسپ احساس ترحم و دلسوزی می کرد. سرانجام سپهبد از او پرسید :

- خب ژولیو، پیامت چیست؟

ژولیو پیام آرمانوس سردار رومی و فرمانده ی قلعه را برای سپهبد بازگو کرد. با پایان گرفتن پیام و ساکت شدن ژولیو سپهبد ناگهان با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. معلوم بود پیام و پیامفرما و پیام رسان را با هم به تمسخر گرفته. آرام که شد سری تکان داد و با لحنی آمیخته به استهزاء گفت :

- فرصت می خواهند! فرصت برای چه می خواهند؟ در انتظار چه هستند؟ کاش به جای فرصت امان می خواستند. آن وقت بجای سرهایشان دستهایشان را می بستم و همه را زنده به پیشگاه شاه می فرستادم.

سپهبد از تخت برخواسته بسوی ژولیو گام برداشت. اکنون لبخند بر لب داشت و اثری از خشونت در چهره اش دیده نمی شد. در برابر پسرجوان ایستاد و چشم در چشمان او دوخت. شاید دوست داشت او را در آغوش کشد ولی این امکانپذیر نبود. او پیام آور دشمن بود. سپهبد با لحنی دوستانه و ملایم گفت :

- نمی خواهی دوباره پیش من برگردی ژولیو؟

چشمان ژولیو از تعجب درخشیدند. این مرد هنوز هم حاضر بود او را بپذیرد.

- من دیگر راه بازگشت ندارم سرورم.

- اشتباه می کنی. دوباره برگرد پیش من. به من اعتماد کن. نمی گذارم هیچ کس آسیبی به تو برساند. می دانی که تو را دوست دارم. تو در خانه ی من بزرگ شدی و به جوانی کامل و شایسته تبدیل شدی. می توانی دوباره پیش من زندگی کنی.

- با ماه آفرید چه می کنی؟

- او را باید به پدرش واگذار کنم.

ژولیو به تندی و با ناراحتی گفت :

- اما او را خواهند کشت.

سپهبد به خشم آمد.

- تو به او چکار داری؟ چرا گرفتار آن دختر ناپاک و بی شرم شدی؟ کارت حماقت بود.

ژولیو از توهینی که به شاهزاده خانم شده بود خشمگین و اندوهیگین گشته اما چیزی نمی گفت.

- چرا حرف نمی زنی ژولیو؟ چیزی بگو. چرا خودت را در دام او انداختی؟ چرا خودت را در دیوانگی او شریک کردی؟

ژولیو به چشمان سپهبد نگاه کرده تنها گفت :

- زیرا او را دوست می داشتم.

سپهبد از روی تاسف سری تکان داد.

- در مورد تو اشتباه کردم ژولیو. باید بیشتر روی تو دقت می کردم. باید بیشتر روی تو کار می کردم. باید تو را مزدایی می کردم و برای خودم نگه می داشتم. گوش کن پسر! هنوز راه بازگشت باز است. برگردد پیش من.

ژولیو در دل با خود گفت، برگردم تا دوباره برده شوم؟ برگردم تا ماه آفرید را برای همیشه از دست بدهم؟ آه! نه هرگز!

آنگاه مصمم و قاطع در چشمان سردار ایرانی نگاه کرده گفت :

- من پیامی برایت آوردم سرورم. اگر پاسخی داری بگو تا آن را به فرمانده ی دژ برسانم.

سپهبد سرشار از خشم و غضب بسوی تخت برگشته دوباره روی آن نشست.

- گمان می کنید نمی دانم برای چه از من فرصت می طلبید؟ شما در انتظار موشل هستید. اما آه که چه انتظار بیهوده ای! بگذار خیالتان را راحت کنم. موشل هرگز این سو نخواهند آمد. شاه سپاه بزرگی از راه ماد و آذربایجان بطرف ارمنستان گسیل کرده و موشل ناچار شده برای مقابله با آن بسوی شرق حرکت کند. شما در این دژ تنها هستید و هرگز کمکی دریافت نخواهید کرد.

ژولیو در درون سخت منقلب شد. موشل هرگر آنجا نمی آمد و محاصره ی دژ شکسته نمی شد. بنابراین محاصره شدگان نجات نخواهند یافت. تحمل این ضربه ی سخت برای رومی ها چندان آسان نبود. پرسش سپهبد ژولیو را بخود آورد.

- تعداد سربازان توی دژ چقدر است؟

ژولیو ساکت ماند. سپهبد خندیده گفت :

- باشد! چیزی نگو! ولی فکر نمی کنم در این دژ بیشتر از دو هزار سرباز جا بگیرند. خالی از سکنه بودن روستاهای اطراف هم نشان می دهد جمعیت زیادی از ترسوها و بیهودگان آنجا جمع شده اند که این هم کار ما را ساده تر می کند. خب بگو ببینم چطور می خواهید مقابل دوازده هزار مرد جنگی دلیر و شجاع مقاومت کنید؟

پس تعداد سربازان سپاه او دوازده هزار نفر بود. یعنی درست شش برابر تعداد مدافعان دژ. او داشت اطلاعات زیادی به ژولیو می داد اما ژولیو می دانست این کارش بی هدف نیست. خوب می دانست چیزهایی که بیان می کند توسط ژولیو در قلعه بازگو خواهند شد و تمام آنها نیز جز تضعیف روحیه ی مدافعان سودی برای رومی ها نخواهند داشت. ژولیو برای آنکه جوابی داده باشد گفت :

- رومی ها مانند هجوم دانش دفاع کردن را هم دارند.

- جایی که قدرت نباشد دانش بکار نمی آید.

- این جنگ است.

- جنگی که در آن امید پیروزی نباشد یا جنگ آزادگان است یا جنگ ابلهان.

سپهبد از جا برخواسته با صلابت آخرین گفته را بیان کرد.

- من نه فرصتی از شما می خواهم و نه فرصتی به شما می دهم. دژ را هم به زور خواهم گرفت. همه ی سربازان رومی اسیر ما خواهند شد و حتی یک شمشیر یا یک درفش از چنگ ما به در نخواهد رفت.

این پایان گفتگو بود. سپهبد دستور داد اسبی در اختیار ژولیو قرار دهند تا پیاده به قلعه بازنگردد. ژولیو هنگام سوار شدن بر اسب با خود اندیشید که براستی کدامیک از دو طرف جنگ دوستان او هستند؟ آنان که پیاده او را به این سو فرستاده بودند یا اینان که سواره او را به آن سو می فرستادند. سرانجام پذیرفت با هیچ یک از دو طرف کینه و دشمنی ندارد. اگر تمام مردم روم و ایران می خواستند به جان هم بیفتند او ترجیح می داد از درگیری میان آنها کناره گیری کرده و همه ی آنها را دوست خود بداند. برای آخرین بار نگاهی به سراپرده ی سپهبد انداخته اندوهی ژرف قلبش را درهم فشرد. درحال رفتن بسوی قلعه با خود زمزمه می کرد، من او را مانند پدری دوست دارم. همیشه او را دوست داشته ام و ستایش کرده ام. او مرد مورد علاقه ی من است حتی اگر امروز یا فردا بدست سربازانش کشته شوم.

ژولیو به دژ بازگشت. در پای دیوار قلعه از اسب پیاده شد و از نردبان بالا رفت. در آن حال چند بار به اسب بیچاره که تنها و بی صاحب به حال خود رها شده بود نگاهی انداخت. امیدوار بود حیوان بجای ماندن پای دیوار دژ راه بازگشت بسوی ایرانیان را پیش گیرد. بعد از انسانها اسبها بزرگترین قربانیان جنگها بودند. آناتولیوس که در انتظار ژولیو بود بدون هیچگونه سوالی او را پیش آرمانوس برد. ژولیو گزارش دیدارش با سپهسالار ایرانی را کامل برای سردار رومی بازگو کرد. شنیدن این خبر که موشل به یاری آنها نخواهد آمد و راهی دیگر در پیش گرفته آثار خودباختگی را آشکارا در آرمانوس نمایان ساخت. آرمانوس با تذکر این مطلب که هیچکس نباید از گفته های سردار ساسانی مطلع شود از ژولیو و آناتولیوس خواست از فاش کردن حقایق اجتناب کنند. سردار خسته ی رومی پس از این تذکر آن دو را مرخص کرد. آناتولیوس دوباره به محل انجام وظیفه ی خود در سمت غربی قلعه بازگشت. ژولیو نیز با او همراه شده بود و سعی می کرد از همان هنگام فرجام کار را پیش خود مجسم کند. اما وقتی که از نردبان بالا رفتند و روی باروی قلعه قرار گرفتند ژولیو دانست دیگر از تجسم کردن بی نیاز گشته زیرا ایرانیان به حرکت درآمده بودند و به زودی همه چیز در جهان واقعیت و جلوی چشمانش انجام می گرفت. دو هزار سرباز رومی و ارمنی باید از دژ مقابل دوازده هزار سرباز ایرانی دفاع می کردند بی آنکه هرگز از جایی کمکی دریافت کنند. ژولیو مدام پیش خود تکرار می کرد این غیر ممکن است. ایرانیان حدود سی فیل جنگی و تنومند را کنار هم قرار داده و دیواری متحرک ساخته بودند که آرام آرام به دژ نزدیک می شد. پشت سر این دیوار جاندار در حال حرکت واحدهایی از سواره نظام و پیاده نظام پیش می امدند. اما مدتی بعد معلوم شد این نمایش برای هجوم به دژ طرح نشده است. صف فیلها چندان به دیوار قلعه نزدیک نشد. ایرانیان دیوار متحرک جنگی خود را دور از تیرها و ژوپین های مدافعان دژ متوقف کردند. ولی پشت آن تعداد زیادی منجنیق مستقر ساختند. کمی بعد اولین سنگ بسوی قلعه پرتاپ شد که از بخت بد درست به سر یک مرد ارمنی روستایی برخورد کرد. سر مرد به فجیع ترین شکل ممکن متلاشی شد، انگار که اصلاً سری بر تن نداشت. بلافاصله خانواده اش دور او جمع شده شروع کردند به ضجه زدن اما این آغاز کار بود. لحظاتی بعد بارانی از سنگ روی قلعه فرود آمد و گروه زیادی را هلاک ساخت. دیگر کسی به فکر شیون کردن بر مرده ها یا تماشا کردن آنها نبود. هر کس سعی می کرد سرپناهی برای خود بیابد. منجنیق های ایرانی بی وقفه کار می کردند و افراد درون قلعه دستپاچه و هراسان زیر سنگبارانی شدید به هر سو می دویدند. آن نگونبختان گاهی به یکدیگر برخورد کرده روی زمین می غلطیدند. در آن حال پیش می آمد که قبل از برخواستن سنگی با شدت تمام از آسمان فرود آمده صورتشان را متلاشی می کرد. در مقابل اوضاع آشوب زده و مرگبار محوطه ی درون قلعه ژولیو و سربازانی که بالای باروهای دژ ایستاده بودند از برخورد سنگها در امان بودند. ایرانیان به هدفگیری نپرداخته کورکورانه درون قلعه را مورد سنگباران سختی قرار داده بودند. هدفشان حصار دور قلعه نبود زیرا امیدوار نبودند بتوانند با ضربات منجنیق بخشی از دیوار محکم گرداگرد دژ را خراب کنند. آنها می خواستند با سنگ باران مداوم دژ نظم درون آن را از بین برده و مدافعان را کلافه کنند. اگر ایرانیان منجنیق هایشان را به دیوار قلعه نزدیکتر کرده بودند مدافعان می توانستند با پرتاب آلات سنگینی که برای درهم شکستن منجنیقها بکار گرفته می شد آنها را از کار انداخته یا آتش بزنند اما فاصله ی زیاد مانع از تحقق این روش بود. تنها راه متوقف کردن منجنیق ها آن بود که سربازان مدافع دژ از قلعه خارج شده با یک حمله ی رعد آسا به آتش زدن و نابود کردن آن دستگاه های ویرانگر اقدام کنند. ولی وجود دیواری از فیلهای زورمند و واحدهای سواره و پیاده ای که پشت آنها قرار گرفته بودند این کار راهم ناممکن می ساخت.

ناگهان سنگی بزرگ به بالای یک برج برخورد کرده آن را کامل درهم کوبیده متلاشی کرد. سربازان نگونبختی که در برج حضور داشتند با فریادهای دلخراش روی زمین افتاده پیکرهای درهم شکسته و بی جانشان زیر آوارها باقی ماند. ژولیو ماه آفرید را به خاطر آورد و از یاد آوری او تمام تنش به لرزه افتاد. یک سنگ بزرگ دیگر به برجی دیگر برخورد کرد اما اینبار آسیب چندان زیاد و مرگبار نبود. ایرانیان اکنون از سنگهای درشت برای درهم کوبیدن قلعه استفاده می کردند. ژولیو بی توجه به باران سنگ بسرعت از نردبان پایین رفت و دوان دوان خودش را به اتاقی که ماه آفرید در آنجا بود رساند. از اینکه اتاق را سالم می دید بسیار خوشحال بود. با شتاب در را گشوده وارد اتاق شد. ماه آفرید با حالتی کاملاً عادی و طبیعی در گوشه ای نشسته بود. آن همه هیاهو و صداهای گوشخراش ناشی از اصابت سنگها به جاهای گوناگون دژ تاثیری بر او نگذاشته بود. او آرام بود و بنظر می آمد هیچ چیز نمی تواند آرامشش را به هم بریزد. دختر جوان حالا دیگر خودش را برای پذیرش هر رویدادی آماده کرده بود. این مسیری بود که او خود برگزیده و اکنون باید تا به آخر می پیمود. نگرانی کشنده ی ژولیو با مشاهده ی تندرستی دختر از میان رفت. ژولیو همه چیز را برای ماه آفرید بازگو کرد. هرآنچه خودش انجام داده بود و هر آنچه دیگران انجام داده و او تماشا کرده بود. جالب ترین قسمت گفته هایش دیدارش با سپهبد هرمز بود. ماه آفرید آرام خندیده گفت :

- مطمئنم حالا دیگر گرفتن من برایش از گرفتن دژ مهمتر است.

شب شده و هوا تاریک بود اما ایرانیان هنوز هم قصد نداشتند از سنگباران دژ دست بردارند. اکنون روی سنگها مایعی غلیظ و سیاه رنگ ریخته و سنگ را آتش می زدند. سپس آن گوی های آتشین را بسوی قلعه پرتاب می کردند. احتمالاً امیداوار بودند با این کار قلعه را دچار آتش سوزی کنند اما چون بیشتر جاهای دژ از سنگ ساخته شده بود این ترفند چندان کارا واقع نمی شد و فقط بخش هایی کوچک گرفتار حریق

می شد.

سروصدا حتی لحظه ای قطع نمی شد. در چنین اوضاعی خوابیدن امکان نداشت. ماه آفرید و ژولیو که از قدم زدن در آن اتاق کوچک خسته شده بودند کنار هم نشسته و به دیوار تکیه داده بودند. ماه آفرید آرام گفت :

- اینجا نقطه ی آخر است. فکر نمی کنم بتوانیم از این جلوتر برویم.

در صدایش هیچ غم و اندوهی وجود نداشت. او از هیچ چیز متاسف نبود. برعکس، گویی رضایت در لحن ملایمش موج می زد.

- هیچ می دانی تو را خیلی دوست دارم پسر؟

ژولیو خودش را به پای او انداخت. در این کار اختیاری از خود نداشت. پای او را غرق در بوسه کرده اشک از چشمانش جاری شد. دختر سر او را در میان دستانش گرفته وادارش کرد در چشمانش نگاه کند.

- به من بگو که هیچ گاه ترکم نمی کنی.

ژولیو دستان او را در دست گرفته بر آنها هم بوسه زد.

- من تو را از اینجا خواهم برد. نمی گذارم در این دژ اسیر آنها شویم. من تا ابد با تو خواهم بود.

- بله، می دانم حتماً این کار را می کنی اگر بتوانی. اما اگر نشد می خواهم با من پیمان ببندی کاری که از تو می خواهم انجام بدهی.

- هر چه بخواهی انجام می دهم.

دختر با صدایی لرزان گفت :

- مطمئنم کن.

- چطور؟

- سوگند بخور.

- به چه چیز؟ من نه خدایی دارم و نه مذهبی.

- به آن چیز که بیشتر از هر چیز دوست داری.

ژولیو سری تکان داده با اندوه گفت :

- تو را بیشتر از هر چیز و هر کس دوست دارم. به نام تو سوگند می خورم.

دختر آرام شده گفت :

- اگر هیچ راهی برای گریز پیدا نشد و در دام ایرانیان افتادیم باید با همان خنجر که بر کمر بسته ای بی درنگ مرا بکشی.

ژولیو تند و بی اختیار دستان او را رها کرده از جا برخواست. اندوهش به خشم تبدیل شده بود. خواست حرفی بزند اما نتوانست. نفس کشیدن در آن اتاق برایش سخت شده بود. بتندی اتاق را ترک کرده بی هراس از سنگهایی که از آسمان سیاهرنگ شب فرود می آمدند در فضای باز ایستاد. ژولیو با نفسهای عمیق هوا را به درون خود فرو می کشید. در آن لحظه آرزو می کرد یکی از آن سنگها بر سرش فرود آید و جانش را بستاند. مدتی را میان مردم بدبختی که بر کشتگان خود شیون می کردند و زخمی های برگشته بختی که آه و ناله های جانگداز سر داده بودند قدم زد. در همان حال یک روحانی مسیحی را دید که بالای سر چند کشته زانو زده و برای آمرزش روان آنها دعا می خواند. سنگی در نزدیکی ژولیو بر زمین افتاد و توجه اش را بخود جلب کرد. با خود گفت اگر کمی اینطرف تر فرود آمده بود سرم را متلاشی می کرد. آن وقت شاید این مرد روحانی بالای سر من هم می آمد و بی آنکه بداند مسیحی نیستم برایم دعای آمرزش می خواند. حتماً از خدایش می خواست محبتش را در حق آفریده اش تکمیل کند و بدون در نظر گرفتن بدی هایش او را از دوزخ دور و به بهشت نزدیک سازد. اما من نه دوزخ می خواهم و نه بهشت. کاش زندگی من با مرگ من پایان گیرد. اگر قرار باشد زندگی در جایی دیگر ادامه یابد پس مرگ به چه دردی می خورد؟ اگر مرگ پایان بخش نباشد ابداً نمی تواند برای من باشکوه و محترم باشد.

اندیشیدن به مرگ بی اختیار او را به یاد ماه آفرید انداخت. بار دیگر از همان نوع نگرانی هایی که جانش را به لبش می رساندند و همه نیز منحصراً در مورد دختر بودند گریبانش را گرفتند. دوباره بسوی اتاق شروع کرد به دویدن و شتاب زده وارد آنجا شد. دختر آرام روی زمین خوابیده بود. ژولیو آهسته به او نزدیک شده کنار او داراز کشید. خستگی بر آشوب و هیاهو غلبه می کرد. ماه آفرید خوابیده بود پس او هم می توانست بخوابد.

چیز لطیفی بر صورت ژولیو حرکت می کرد. چشمانش را گشود اما تکان نخورد. انگشت ماه آفرید بود که مانند حرکت نرم حلزونی کوچک صورت او را نوازش می کرد. دختر با خنده ای ملایم و زیبا گفت :

- نمی خواهی که در خواب بمیری؟! صبح شده است.

ژولیو نیم خیز شد. نور از پنجره ی کوچک اتاق به درون می تابید. لبخندی بر لب آورده گفت :

- یک صبح دیگر. زمین باز هم خورشید را به شهادت گرفته است.

بلند شد و بر پا ایستاد. سروصدا قطع شده بود و بنظر می آمد دژ در آرامش قرار گرفته است. کمی بعد ژولیو اتاق را ترک کرده برای دیدار با آناتولیوس به سمت غربی قلعه راه افتاد. سنگباران قلعه نیز متوقف شده و این بی شک علت اصلی آرامش توی دژ بود. اما ژولیو با رسیدن به دیوار قلعه و رفتن بروی باروی آن فهمید که این آرامش بسیار موقتی است. سرتاسر دشت پوشیده از صفوف سربازان ایرانی بود و جنب و جوشی کامل میان آنان دیده می شد. ایرانیان داشتند برای حمله به دژ و تسخیر آن آماده می شدند. ژولیو کنار آناتولیوس ایستاده و به دشت خیره شده بود. سرانجام نظمی کامل میان واحدهای نظامی ایران ایجاد شد. دژ از چهار سو در محاصره بود و بزودی از هر چهار طرف نیز مورد هجوم وافع می شد. پیش از همه نیروهایی که در سمت غربی قلعه مستقر بودند به حرکت درآمدند. پیشاپیش آنان فیلهای جنگی حرکت می کردند و پشت سر دیوار فیلها واحدهای سواره نطام و پیادگان و کمانداران پیش می آمدند. روی تعدادی از فیلها برجهایی بلند و ساخته شده از چوپ قرار داده بودند که نزدیک شدن آنها به دیوار قلعه می توانست بسیار خطرناک باشد. ژولیو به حرکت آهسته ی فیل ها می نگریست و از آنان چشم برنمی داشت. او از این حیوانات عظیم الجثه که ایرانیان با مهارت بسیار در جنگها از آنها استفاده می کردند بیزار بود. ناگهان یک سیاهی در آسمان پدیدار شد. این سیاهی بسرعت بسوی دژ می آمد. ابری از تیر در راه بود. مدافعان با شتاب پشت گنگره های بارو پناه گرفتند تا از گزند تیرها در امان بمانند. ژولیو نیز همراه با آناتولیوس دست به همین کار زد. با این وجود تیرهای مرگبار کمانداران ساسانی به تعداد زیادی از سربازان رومی و ارمنی خورده جان از آنان ستاند. رومی ها نیز متقابلاً اقدام به تیر اندازی کردند. منجنیقها دوباره کار خود را آغاز کرده و درون قلعه را می کوبیدند. اکنون واحدهای ایرانی آنقدر به حصار دژ نزدیک شده بودند که سربازان رومی با پرتاپ ژوپین برخی از سواران و پیادگان و فیل سواران را می کشتند. مدافعان خودشان را برای رویارویی واقعی و دفاع اصلی آماده می کردند زیرا برجهای متحرک ایرانیان به قلعه می رسیدند و نردبانهای بزرگشان روی دیوار دژ قرار می گرفتند. آناتولیوس با صدایی بلند به ژولیو گفت :

- زودتر از اینجا برو. اینجا دیگر خیلی خطرناک است.

ژولیو سخن او را کاملاً منطقی دانست. او که مسئولیت دفاع از دژ را بر عهده نداشت پس چرا باید بالای باروی قلعه که یک قتلگاه وحشت انگیز بود می ماند؟ دژ او ماه آفرید بود و ژولیو تنها باید از او دفاع می کرد. بی آنکه به زنده ماندن خود امید داشته باشد شروع کرد به دویدن و از نردبان پایین رفت. بخت یارش بود و زیر باران تیر و ژوپین توانست خود را زنده پایین برساند. هنوز از کنار دیوار قلعه دور نشده بود که فریادی دردناک او را وادار کرد به پشت سرش نگاه کند. مردی از بالای بارو به پایین سقوط کرده بود. ژولیو از ترس و تاسف خشکش زد. او آناتولیوس بود. تیری درست به چشم سالمش فرو رفته و حالت صورتش را وحشتناکتر از قبل کرده بود. هنوز به جسد آناتولیوس چشم داشت که سرباز دیگری با تیری در گلو از روی بارو سقوط کرد و روی پیکر بی جان آناتولیوس افتاد. اکنون سربازانی که بالای برجها و باروی دژ هدف تیر قرار می گرفتند و به پایین سقوط می کردند می توانستند برای کسانی که در پای دیوار بودند به اندازه ی خود تیرها مرگبار و خطرناک باشند. حمله به دژ از هر چهار طرف بشدت آغاز شده بود. ژولیو دوست داشت بگرید، بخندد و فریاد بزند ای ابلهان! این همه خون چرا باید برای تصرف قلعه ای سنگی و بی جان ریخته شود؟ ای جانداران چرا برای چیزهای بی جان خود را بی جان می کنید؟ هنگامی که در شرق با خیونی ها می جنگید هرگز چنین احساسی نداشت. این چه تحولی بود که در او ایجاد شده بود؟ خیلی زود به این پرسش خود پاسخ داد. من آن هنگام میان پیروزمندان بودم و حالا میان ضعیفان رو به شکست. بله! این تحول از دو وضعیت مختلف ناشی می شد. چقدر احساسات غالب با مغلوب متفاوت است! ژولیو به هفت سال پیش بازگشته بود. آن هنگام که سپاه روم درهم شکست و او ترسان و حیران مانده بود. آن زمان تنها و بی پناه فقط در فکر گریز بود. حالا باز همان حالت، همان احساسات در او زنده شده بودند. اما آن زمان ماه آفرید همراهش نبود... نیازی شدیدتر از نیاز به هوا در او بوجود آمد. نیاز به دیدن دوباره ی ماه آفرید. هر آن ممکن بود بمیرد و مانند اجساد بی جان دیگر بر زمین بیفتد. در این صورت دختر چه می شد؟ ترس از مردن دور از ماه آفرید و تنها رها کردن او تا سر حد جنون آشفته اش کرد. مگر شب گذشته به او اطمینان نداده بود هرگز ترکش نخواهد کرد و تنهایش نخواهد گذاشت. مانند دیوانگان به هر سو می دوید. با مردمی که همچون او از ترس دیوانه شده بودند برخورد می کرد. چند بار بر زمین افتاد و هر بار بسرعت برخواسته به دویدن ادامه داد. در حال دویدن یکبار دیگر با جسمی همانند خودش برخورد کرد. اینبار او بر زمین نیفتاد. این طرف مقابل بود که روی زمین پرت شد. پسر بچه ای بود تازه نوجوان. آیا او خود ژولیو نبود که مقابل خود نمودار شده بود؟! روزگاری او هم در همین سن هنگام دویدن و گریختن به پیکری تنومندتر از خودش خورده و بر زمین افتاده بود. ژولیو آرام شد. آهسته به پسر نزدیک شده او را از روی زمین بلند کرد. هر دو به چشمان هم نگاه می کردند. این سرنوشتی مشترک بود که جنگ برای همه ی قربانیانش در هر سنی رقم می زد. ترس و درد و مرگ. ژولیو پسر را به حال خود رها کرده با گامهای سریع به راه افتاد. لازم بود همه چیز را خوب ببیند تا بتواند تصمیمی درست بگیرد. دوباره بر فراز همان بام بلندی که قبلاً دوبار بالای آن رفته بود رفته و به همه طرف نظر افکند. ایرانیان توانسته بودند دروازه ی شمالی قلعه را بگشایند و اکنون همچون سیل از آن دروازه ی گشوده بداخل دژ روان شده بودند. بی شک کار دژ تمام بود. سربازان ساسانی بداخل قلعه ریخته بودند و تا مدتی دیگر قتل و غارت و تجاوز آغاز می شد. دژ می رفت کاملاً به تسخیر ایرانیان درآید. ژولیو باز هم نگاهش را در اطراف به گردش درآورد. دروازه ی غربی نیز در حال سقوط بود. اما یک لحظه نگاه او از دروازه ی جنوبی گذشته بلافاصله دوباره به همان سو برگشته آنجا ثابت ماند. انبوهی از مردم محلی که به درون دژ پناه آورده بودند با ورود سربازان ساسانی به قلعه و باز شدن دروازه ی شمالی به سمت جنوب دژ گریخته و سعی داشتند با گشودن دروازه ی جنوبی به بیرون از قلعه فرار کنند. این کار چندان مشکل نبود و مدافعان کم تعداد و از رمق افتاده هم نمی توانستند هم با ایرانیان درگیر شوند و هم با مردم وحشتزده و در حال فرار مقابله کنند. با سقوط دروازه ی شمالی و در آستانه ی سقوط قرار گرفتن دروازه ی غربی بیشتر سربازان ساسانی به سمت شمال و غرب دژ روان شده بودند. گروه زیادی از آنان در بالای برجها و باروهای دژ با مدافعان کم تعدادی که همچنان مقاومت می کردند به جنگ تن به تن مشغول بودند و شمار زیادی داخل قلعه ریخته و سعی داشتند همه جای آن را اشغال کنند. جنگ سختی میان سواره نظام ساسانی که به درون دژ راه یافته بود با مدافعانی که قصد تسلیم شدن نداشتند درگرفته بود. ژولیو متوجه شد حتی یک واحد سواره نظام ساسانی در سمت بیرونی دروازه ی جنوبی مستقر نیست. در آن سو تنها چند واحد پیاده نظام و کمانداران باقی مانده بودند. مسلم بود انبوه مردم فراری بزودی موفق به گشودن دروازه و خروج از قلعه خواهند شد. هر چند تعداد زیادی از آنها بدست سربازان ایرانی کشته می شدند اما مطمئناً بسیاری نیز می توانستند جان خود را نجات داده و از معرکه بگریزند. ژولیو با امید تازه ای که در قلبش پدید آمده بود شتابان از بام پایین آمد. در آن حال شمشیرش را از نیام کشید تا در صورت مزاحمت دیگران بتواند فوراً از خود دفاع کند.

ماه آفرید خونسرد و بی تفاوت در اتاق ایستاده بود که ژولیو با شمشیر آخته وارد شد. دختر نگاهی به او و به شمشیر انداخته به خنده افتاد.

- آدم کشتی؟!

ژولیو با وجود التهاب و هیجان از سبکسری او خوشش آمد. شمشیر را در نیام فرو کرده آهسته به او نزدیک شد.

- باید برویم.

- به کجا؟ نکند وقت مردن رسیده؟!

می خندید. هیچ اثری از ناراحتی یا پشیمانی در صورتش دیده نمی شد. از همیشه شادتر و زیباتر به نظر می آمد. ژولیو او را ستایش می کرد. چند شب و روز را در این اتاق کوچک و دلگیر گذرانده بود اما نشانی از ملال و کلافگی در او پدید نیامده بود.

- می توانیم از سمت دروازه ی جنوبی فرار کنیم.

ژولیو برای آنکه وقت از دست نرود دست دختر را در دست گرفت و خواست راه بیفتد. اما ماه آفرید دستش را از دست او بیرون کشیده لبخند بر لب گفت :

- شاید دیگر نخواهم با تو بیایم.

ژولیو با دهانی باز و تعجبی فراتر از حد تصور خشک زده بر جا به او خیره ماند. آیا در آن اوضاع بحرانی شوخی می کرد یا واقعاً جدی بود؟ حالت شگفتی و ناباوری اش آنقدر شدید و مسخره بود که دختر را بار دیگر به خنده انداخت.

- باورت شد؟ آه نه پسر! تو هر جا بروی باید مرا هم با خودت ببری. من همه جا با تو می آیم. حتی به دوزخ!

ژولیو لبخندی بر لب آورد. این دختر براستی دیوانه ای دلخواه بود. دیوانه ای که آشفته سری اش ژولیو را عاشقتر می کرد.

- دوستت دارم پسر. تو را بیشتر از همه کس دوست دارم.

اشک در چشمان ژولیو حلقه زده مانند کودکی خود را توی آغوش ماه آفرید انداخت. دختر دهان بر گوش او نهاده زمزمه وار گفت :

- بله! دوستت دارم، خیلی دوستت دارم.

ژولیو خود را از او جدا کرد. دست لطیفش را گرفت و با خود از اتاق بیرون برد. بقدری در رفتن شتاب داشت و از شدت هیجان دستی را که در دست داشت محکم می فشرد که صدای اعتراض دختر برخواست. ژولیو بی اعتنا گفت :

- باید سراغ اسبها برویم.

اسبهای آن دو بی سرپناه و در فضای آزاد به ستونی بسته شده بودند. هنگامی که به سراغشان رفتند یکی را مرده یافتند. قسمت بالایی ستون روی اسب افتاده و حیوان را از پا درآورده بود. حتماً سنگهای پرتاپ شده از منجنیق ها مسبب آن بودند. ناگزیر هر دو باید سوار یک اسب می شدند. ژولیو اسب را باز کرده سوار آن شد. دست بسوی ماه آفرید داراز کرد و بازوی او را گرفت. ژولیو دختر را پشت سر خود بر ترک اسب نشانده شروع کرد به تاختن. درحالی که اسب تند و تازان پیش می رفت ماه آفرید شاد و خندان خود را به جلو متمایل ساخته دهان به گوش ژولیو نزدیک کرده گفت :

- اگر سالم جان به در بردیم چیز بسیار ارزشمندی را هدیه ات می کنم.

ژولیو لبخندی بر لب آورده با صدایی بلند پرسید :

- چه چیزی را؟

- دوشیزگی ام را.

ژولیو فریادی کشیده اسب را تندتر به تاخت درآورد. سرشار از شور و عشق و شهامت بود. دختر او را به وجد آورده بود. هر دو باید از آن مهلکه نجات پیدا می کردند. به دروازه ی جنوبی دژ نزدیک می شدند. مردم نگونبخت توانسته بودند دروازه را گشوده و گروه گروه از آن خارج شده پا به فرار می گذاشتند. دیگر اثری از مدافعان نبود. تعدادی از پیادگان و تیراندازان ایرانی بالای باروی آن قسمت رفته و آنجا را تصرف کرده بودند. انبوه مردم در حال گریز ناچار بودند در حال فرار با سربازانی که بیرون دژ بودند درگیر شوند. سربازان آنها را به چشم حیوانات رم کرده می دیدند و بی توجه به آنکه زن هستند یا مرد نیزه و شمشیر خود را روانه ی پیکر آن بیچارگان می ساختند. کمانداران روی بارو نیز انگار که فرصتی برای تفریح یافته باشند با دقت نشانه گیری می کردند و آن بدبختها را هدف تیرهای مرگبار خود قرار می دادند. با این وجود تعداد زیادی از آن جمعیت بی دفاع موفق به فرار و نجات جانشان می شدند. تعداد شان بسیار بیشتر از سربازان بود و آنها فرصت کشتن همه را پیدا نمی کردند. ژولیو با روحیات پیاده نظام ایران آشنا بود و می دانست آنها برخلاف سواره نظام کارآزموده اگر حریف را مسلح و نیرومند ببینند چندان تمایلی به درگیر شدن و به خطر انداختن خود نشان نمی دهند. به همین خاطر در حال تاختن شمشیر بیرون کشیده آماده شد واکنش نشان دهد. اسب را از دروازه ی دژ گذراند و از قلعه خارج شد. قبل از خروج از بالای بارو چند ژوپین به سمتش پرتاپ شد که به هدف نخوردند. همانگونه که انتظار داشت پیادگان به او که شمشیر در دست سوار بر اسب در حال تاختن بود نزدیک نشدند. اما در آن هنگام که می رفت از دژ فاصله بگیرد کماندارانی که روی باروی قلعه قرار گرفته بودند بسویش شروع به تیراندازی کردند. ژولیو تیرها را می دید که از کنارشان می گذشتند و در زمین فرو می رفتند. ناگهان تشنجی اسب را فرا گرفت. ژولیو دانست تیری در پشت یا ران حیوان فرو رفته است. شمشیر را بر زمین انداخت و زمام اسب را با دو دست گرفت و تا آنجا که ممکن بود حیوان را وادار کرد سریعتر بتازد. حیوان زخم خورده هم سریعتر از قبل می تاخت. حالا اطمینان پیدا کرده بود از تیررس کمانداران دور شده است. سواره نظامی هم در کار نبود تا آنها را تعقیب کند. پس نجات پیدا کرده بودند.

به جایی خلوت و پر سنگلاخ رسیده بودند. ژولیو دست از تاختن کشیده بود. هم اسب و هم او از نفس افتاده بودند. ناهمواری زمین موجب شده بود بسیار آرام حرکت کند. در مقایسه با آن جار و جنجال و هیاهوی درون و اطراف قلعه، سکوت محض آن محیط بسیار دلپذیر و آرامبخش می نمود. ژولیو سرخوش و شاداب با لبخندی بر لب به حرف آمده گفت :

- یک روز دیگر را هم می گذرانیم. باز هم با هم هستیم. یک فرار خیلی قشنگ داشتیم! مگر نه؟

کمی مکث کرده و ادامه داد :

- کاش می شد به جایی برویم که مردمش همه کار بلد باشند جز جنگیدن! لعنت بر این جنگ! آتشی است که هر دامنی را می گیرد. حتی اگر خودت را به دریا هم بیندازی هنگام جنگ آب آتش می شود و می سوزاند. البته می دانم شما معتقدید نه آتش می سوزاند و نه آب خفه می کند.

ژولیو آنگاه خندیده دوباره به حرف زدن ادامه داد. اما دختر ساکت بود و پاسخی به او نمی داد.

- چرا ساکتی؟ حتماً خسته ای، من هم خسته ام. حالا کمی استراحت می کنیم.

ظهر بود و خورشید توی آسمان آبی بر زمین می تابید. ژولیو اسب را نگهداشته از آن پیاده شد. رو به ماه آفرید کرد و دست بسویش داراز کرد. می خواست به او در پایین آمدن از اسب کمک کند اما از آنچه دید چشمانش گشاد شده و دهانش از تعجب باز ماند! محال بود! آه نه! این ممکن نبود! آهی از ژرفای وجودش برخواست. سینه اش سرشار از درد شد و اندوهی سنگینتر از مرگ قلبش را فشرد. دستش را پس کشید و گامی به عقب برداشت. دختر با دهان و چشمانی نیمه باز و تهی از هر گونه فروغ به او نگاه می کرد. لبهایش سرخ بودند اما این آن سرخی دلخواه و دلپسند همیشگی نبود. خونی بود که از درون بر دهان آورده بود. ژولیو بخود آمده بسرعت او را از اسب پایین آورد. اشک از چشمانش سرازیر شد. دختر تیر خورده بود و حتی صدایی از او برنخواسته بود. آن همه راه و آن همه تاختن را پشت ژولیو تاب آورده و از اسب نیفتاده بود. تیر از پایین شانه ی چپش وارد شده بود. ژولیو حیران و بدبخت می نمود. اگر تیر را بیرون می کشید بدست خود او را کشته بود. ناگزیر آن را شکست. اما چه سود؟! بخش مرگبار آن در پیکر زیبایش باقی ماند. ماه آفرید بی حرکت در آغوش ژولیو بود. صورتش و تمام وجودش را آرامش و سستی فرا گرفته بود. ژولیو با چشمانی اشکبار به او می نگریست. می دانست خواهد مرد. با بیرون نکشیدن تیر تنها مرگش را به تعویق انداخته بود. آرام گفت :

- چرا چیزی نگفتی؟ این تیر سهم من بود اگر پشتم نبودی. کدام مردی را تا حالا سپری لطیفتر از برگهای گل از مرگ نجات بخشیده.

دختر با صدایی ملایم که همچون نگاهش رنگ و بوی مرگ داشت گفت :

- آفتاب آزارم می دهد.

ژولیو اشک از چشمانش زدوده نگاهش را در اطراف به گردش درآورد. کمی بالاتر در پایه ی کوه درختی دید. همچنان که دختر را در آغوش داشت با فشار بر زانوان و بازوان خود از جا برخواسته بطرف درخت راه افتاد. نگاهش بر گلوی سپید و مرمرین ماه آفرید دوخته شده بود. با گامهای سنگین و آهسته خودش را به درخت رسانده زیر سایه ی آن قرار گرفت. پشتش را به تنه ی درخت تکیه داد و به آرامی روی زمین نشست. ماه آفرید چشمان خود را بسته بود. ژولیو با لحنی غمزده و آمیخته به گریه گفت :

- چشمانت را باز کن و برده ات را نگاه کن. آه! باز هم مرا برده صدا کن.

دختر چشمانش را گشود و به او نگاه کرد. لبخندی بسیار کمرنگ و محو بر لبهایش نقش بست. بسختی بحرف آمده گفت :

- ژولیو، ژولیو. من دارم می میرم ژولیو.

چه زیبا نام او را بر زبان آورده بود. سرانجام او را به نام خطاب کرده بود. با همان لهجه ی دلنشین پارسی اش. رویای ژولیو به حقیقت پیوسته بود.

ژولیو به چشمان نیمه باز دختر خیره شده بود. من دارم می میرم ژولیو! این حرف مدام در مغزش تکرار می شد. درحالی که با تاسف سر تکان می داد و آرام صورت لطیف دختر را نوازش می کرد گفت :

- پس بگذار با هم بمیریم.

آرام دست به دسته ی خنجر برده آن را از غلاف چرمی اش بیرون کشیده عریان کرد. نگاه ملتهبش همچنان به چشمان بی فروغ دختر دوخته شده بود. باید لحظه ای تن او را رها می کرد. مانند مادری که نوزاد خوابیده اش را در بستر می گذارد آرام او را از خود جدا کرد و به تنه ی درخت تکیه داد. دستش را تا روبروی صورتش بالا برد. خنجر برهنه را بر مچ دست خود گذاشته دوباره به چشمان دختر نگاه کرد. بی رمق تر از آن بود که بخواهد مانع او شده یا تشویقش کند. نگاهش هر لحظه کمرنگ تر می شد. برای رفتن با او و ادامه ی سفر وقت زیادی نداشت. خنجر را چنان محکم کشید که تیغه اش از رگها گذشته استخوان را نوازش داد. خون بتندی از رگها بیرون زده به صورتش پاشید. اما صدایی از او برنخواست. ریزش اشک بار دیگر نگاهش را تار کرد. نگاهی که می رفت برای همیشه خاموش شود. ژولیو خنجر بر زمین انداخته دست بسوی ماه آفرید برده دوباره تن او را در آغوش گرفت. اشک از چشمان مرگ گرفته ی ماه آفرید هم سرازیر شد. در آغوش ژولیو بود اما توان نداشت او را در آغوش کشد. لبهای دختر تکان می خوردند. اکنون حرف زدن هم برایش دشوار شده بود. ژولیو سر خم کرده گوشش را به دهان او نزدیک کرد.

- مرا ببوس!

ژولیو آرام دهان بر دهان ماه آفرید گذاشت. بار دیگر احساس کرد دختر می خواهد حرف بزند.

- شانه ات، شانه ات ژولیو.

این درخواستی دیگر بود. ژولیو سر او را بر شانه ی خود گذاشت. ماه آفرید گویی جانی تازه یافته باشد تمام نیرو و رمق ناچیزی که در وجودش مانده بود را به کار بست و با آخرین توان خود پسر جوان را در آغوش کشید.

منوچهر از جستجو در قلعه خسته شده بود. بعد از ظهر روز گذشته دژ بطور کامل به تسخیر ایرانیان درآمده و آخرین مقاومتها درهم شکسته شده بود. پس از آنکه به هرمز خبر تصرف قلعه و سرکوب کامل مدافعان را دادند ماموریتی ویژه به فرزندش داده و آن یافتن ژولیو و ماه آفرید بود. منوچهر به همراه تعدادی سرباز از روز گذشته شروع به جستجوی دژ کرده بود ولی تا آن هنگام که روز به نزدیکی ظهر رسیده بود موفق به پیدا کردن آن دو جوان نشده بود. تقریباً به هر جایی که امکان پنهان شدن یکی دو انسان وجود داشت سرکشی کرده اما نتیجه ای نگرفته بود. از بعضی سربازان شنیده بود روز پیش دختر و پسر جوانی سوار یک اسب از دروازه ی جنوبی گریخته و اکنون که آنها را توی قلعه پیدا نکرده بود تصمیم داشت خودش هم از سمت جنوب دژ خارج شده و از راهی که بیشتر از همه مناسب گریختن بنظر آید به جستجو ادامه دهد. اگر براستی هر دو تنها یک اسب داشتند و اگر او نیز راه را درست برمی گزید آن دو شانس این را نداشتند که چندان از دسترس دور شوند. منوچهر با تعدای سوار از دژ خارج شده راه جنوب را پیش گرفت. قصد داشت دقیقاً نواحی جنوبی آنجا را بگردد و ردی از فراریان بدست آورد. او راهی را که در نظرش برای تاختن یک سوار در حال گریز مناسبتر می آمد برگزیده همراه با سواران خود شروع کرد به حرکت در آن مسیر. در ابتدا سریع پیش می رفتند اما کم کم راه ناهموار گشته از سرعت آنها هم کاسته شد. منوچهر از انتخاب آن مسیر پشیمان شده و قصد بازگشت داشت که یکی از سربازان با انگشت به درختی اشاره کرد و مطلبی به او گفت. بسرعت از اسب پیاده شد و سربازانش هم به پیروی از او از اسبها پایین آمدند. بقدری در رفتن شتاب داشت که یکبار در آن زمین ناهموار پایش به سنگی گیر کرده بر زمین افتاد. بی اعتنا به این پیشامد دوباره برخواسته به راهش ادامه داد. اکنون آنقدر نزدیک شده بود که بتواند همه چیز را واضح و روشن ببیند. دیگر شتابی نداشت. با گامهای آهسته به درخت نزدیک شده به منظره ای که زیر آن بود خیره شد. سربازانش هم گرداگرد او و درخت را گرفته و به همان صحنه ای که او نگاه می کرد می نگریستند. منوچهر درحالی که از مشاهده ی آن منظره ی غمناک عصبی شده بود به دو تن از سربازانش دستور داد آن دو جوان را که در آغوش هم جان داده بودند از یکدیگر جدا کنند. سربازان به آن دو جسد نزدیک شدند و سعی کردند آنها را که هم آغوش تا ابد خفته بودند از هم جدا کنند. اما آن دو چنان سخت به هم چسبیده بودند که دو سرباز زورمند را به دردسر انداختند. سرانجام با صرف نیروی بسیار آن دو را از آغوش هم خارج کرده از یکدیگر جدا کردند. به دستور منوچهر هر یک را روی اسبی بستند و به طرف قلعه حرکت کردند.

هر دو جسد کنار هم جلوی سپهبد روی زمین خوابانده شده بودند. سپهبد نشسته بر تخت با دلی پر درد به جوانان بی جان خیره شده بود. شاید افسوس می خورد و شاید هم به برخی از خاطرات گذشته می اندیشید. به پسرک کم سن و سالی که در خانه ی او بزرگ شد و سرنوشتی عجیب پیدا کرد.

به دستور سردار ساسانی در پای یکی از کوه های اطراف دژ دخمه ای ساختند و ژولیو و ماه آفرید را درون آن کنار هم خواباندند.

(( کاش زندگی من با مرگ من پایان گیرد. اگر قرار باشد زندگی در جایی دیگر

ادامه یابد پس مرگ به چه دردی می خورد؟ اگر مرگ پایان بخش نباشد ابداً

نمی تواند برای من باشکوه و محترم باشد. ))

پایان

داریوش آزادمنش A. R. M

Dariush azadmanes

فهرست نامها

1 ) ژولیو

2 ) ماه آفرید

3 ) هرمز

4 ) جاماسپ

5 ) بهمن

6 ) بیژن

7 ) بابک

8 ) سنتروق

9 ) منوچهر

10 ) بلاش

11 ) شاپور

12 ) یولیانوس

13 ) آناتولیوس

14 ) آرمانوس

15 ) نرسی

16 ) موشل

17 ) ثریتی

18 ) گشتاسپ

19 ) سورن

20 ) مهران

21 ) کارن

22 ) سزار

23 ) سیاووش

24 ) اسکندر

25 ) والریانوس

26 ) کراسوس

27 ) تریبونیانوس

28 ) کاراکالا

29 ) کاروس

30 ) ساسانی

31 ) زئوس

32 ) کروگاسیوس

33 ) فریدون

34 ) ضحاک

35 ) کیخسرو

36 ) زرتشت

37 ) اهورا

38 ) دیو دروج

39 ) مزدا

40 ) اهریمن

41 ) دجله

42 ) جیحون

43 ) البرز

44 ) تیسپون

45 ) ویه اردشیر

46 ) آمدا

47 ) بلخ

48 ) بدخشان

49 ) ایران وینارد کاراد

50 ) ری

51 ) نرشاپور

52 ) توس

53 ) سنجار

54 ) نصیبین

55 ) الرها

56 ) ماتیرو پلیس

57 ) کماژن

58 ) ارزنان

59 ) آذربایجان

60 ) آدیابن

61 ) ارمنستان

62 ) خراسان

63 ) ماد

64 ) سیستان

65 ) اروپا

66 ) هون

67 ) خیونی

68 ) چوگان

69 ) نوروز

70 ) خرم روز

71 ) آذر جشن اول

72 ) آذر جشن دوم

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
برده (3)
1
Aug 14, 2010
more from Dariush Azadmanesh
 
hmalekn

Why?

by hmalekn on

First, I would like to thank you for this beautiful story! Second, the ending was so sad and loved if it ended differently.