خانم معلم 2

ناجی نگاهی به صورتش انداخت و با خود می گفت این شاید آخرین نگاه بود

Share/Save/Bookmark

خانم معلم 2
by Dariush Azadmanesh
22-Feb-2010
 

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

بخش دوم

((دکتر و کشیش! همیشه در لحظات دردناک زندگی وضع همین طور است.))

(لوئی فردینان سلین... سفر به انتهای شب)

((خدا و خدایان همه دروغند تو خود خدای خود باش.))

 (خانم معلم)

جلسه دوم خانم معلم روسریی آبی بر سر داشت و جلسه سوم روسریی سرخ. اما در جلسه چهارم که در اولین روز هفته برگذار شد مقنعه ای سیاه به سر داشت هر چند تا حد ممکن آن را عقب کشیده بود و موهای سیاهش کاملا از سرپوش سیاهش متمایز بودند. خانم معلم در این چهار جلسه نشان داده بود کارش را خیلی خوب بلد است و مهارتی کامل و ستایش انگیز در تدریس زبان انگلیسی دارد. از همان ابتدا گفته بود که انگلیسی را با لهجه آمریکن تدریس خواهد کرد که لهجه مورد علاقه اش بود و آن را زیباتر از لهجه بریتیش می دانست. او معلمی بود که از ظاهرش گرفته تا صدا و کلام و رفتارش هر لحظه هماهنگ با جو کلاس تغییر می کرد. نحوه تدریسش که تک تک شاگردان را به تحرک و ورود به بحث و کنار گذاشتن شرم و ترس تشویق می کرد در همین چهار جلسه تاثیر مثبت خود را بروشنی نشان داده بود. همه شور و جنبشی که در کلاس برقرار بود از شور و نشاط او سرچشمه می گرفت. خانم معلم بسیار پر انرژی بود و در طول یک ساعت و ربعی که در کلاس حضور داشت کسی حق رخوت و سستی نداشت. در دو جلسه پس از جلسه نخست خانم معلم هر دو بار پس از یک ربع مانده به شش عصر وارد کلاس شد و ناجی فهمید که زمان کلاس او در واقع یک ساعت و ربع است نه یک ساعت و نیم. به همین جهت او امروز برخلاف دیگر شاگردان ده دقیقه مانده به شش بعد از ظهر و تقریبا پنچ دقیقه پس از ورود خانم معلم به کلاس پا درون کلاس گذاشت و با اعتراض خانم معلم هم روبرو نشد. به همین جهت تصمیم گرفت از آن به بعد ورودش به آموزشگاه همیشه ساعت شش ده کم عصر و پس از ورود خانم معلم باشد. این شاید نوعی بی انظباطی بود اما حسی در ناجی پدید آمده بود که او را ترغیب می کرد تا بکوشد بیش از دیگران توسط خانم معلم دیده شود و می دانست با این کار بیشتر در معرض توجه قرار می گیرد. با آنکه تنها یکنفر در آن کلاس و آن هم معلم آن کلاس مورد توجه ناجی بود اما او ناخواسته در همین مدت کوتاه تاثیر سنگین خود که ناشی از شخصیت مبهمش بود را بر فضای کلاس تحمیل کرده بود. وقتی وارد کلاس می شد همه نگاهها بسوی او کشیده می شد در حالی که خود توجهی به دیگران نداشت. نه مانند بعضی از شاگردان لال بود و نه مانند بعضی دیگر وراج. فقط وقتی پرسشی در رابطه با درس پیش می آمد زبان می گشود و پرسشهایش هم غالبا بدرد همه شاگردان می خوردند. در این یک هفته گذشته دو تا پسرهای کلاس ثابت کرده بودند دلقک های خوبی هستند اما دلقک بازیهایشان نهایتاً ممکن بود فقط لبخند بر لب برخی بنشاند. اما دو سه باری که او بنا بر جو شاداب کلاس که برخواسته از شادابی معلم آن بود ناگزیر شد در گفته های خود از طنز بهره گیرد کلاس از خنده منفجر شد و حتی خود خانم معلم هم بسختی توانسته بود از خندیدن تا حد اشک ریختن جلوگیری کند. و شاید از همه مهمتر توجه ظاهراً ویژه ای بود که معلم کلاس نسبت به او نشان می داد.

آخرین روز از ماه تیر، روز جمعه بود. ناجی عصر آن روز پذیرای پسر جوانی بود که در کالج همشاگردی او بود و با هم رابطه دوستانه ای برقرار کرده بودند. نامش مزدک و دو سال از ناجی کوچکتر بود. خانه او در محله ای نزدیک محل سکونت ناجی قرار داشت و این نقشی مهم در ایجاد و پایداری این دوستی داشت زیرا مسیر رفت و برگشت آن دو تقریباً یکی بود و غالبا پس از پایان کلاس در بازگشت هر دو با هم همراه می شدند. اشتراک بزرگ آن دو فعلاً شاید بی کاریشان بود. مزدک تا مدتی پیش برای پخش محصولات یک شرکت بزرگ داروسازی بازاریابی می کرد اما مدعی بود این آواخر در کارش بسختی شکست خورده و چهار ملیون تومان ضرر کرده و بدهی بالا آورده. این نخستین بار بود که یکی از آن دو به خانه دیگری پا گذاشته بود. ناجی معمولاً ترجیح می داد همیشه میزبان باشد تا مهمان. احساس می کرد اینطور تسلط بیشتری بر مخاطب خود خواهد داشت. این همان چیزی بود که در ارتباطات اجتماعیش بسیار به آن توجه داشت و سعی می کرد در هر رابطه ای آن را ایجاد کند. بحث امروز آن دو بیشتر درباره مسائل اقتصادی و اجتماعی و تا حدودی هم صحبت در مورد کلاس زبانی بود که هفته ای سه بار در آن شرکت می کردند و در آنجا با یکدیگر آشنا شده بودند. مزدک با اشاره به یکی از دو دلقک کلاس گفت:

- از آن خر پول هاست. واقعاً مایه داره. یک بوتیک کفش فروشی تو پاساژ کارون داره. یکبار به او سر زدم. رفتارش تو مغازه زمین تا آسمان با کلاس فرق داره. دو تا شاگرد پا دو داره. هر چقدر تو کلاس مسخره بازی در می آوره و می خنده تو مغازه اش خشک و رسمی یه. هم با پادوها و هم با مشتریی ها.

ناجی لبخندی بر لب آورده کمی از قهوه ای که خود درست کرده بود خورد.

- خوب شاید کارش اینطور ایجاب می کنه. کسی که پا به دنیای بیزینس می گذاره باید شخصیتش هم مثل همان دنیای تجارت رنگارنگ باشه.

- برای من که خوش یمن نبود. تو چه؟ نمی خواهی شانست را امتحان کنی؟

- آدمی که شنا بلد نیست بهتر است سوار کشتی نشود.

مزدک پیپی را که قبلا درون آن توتون قرار داده بود از داخل کیفش درآورد و با آتش کبریتی آن را روشن کرد. در حالی که دود توتون را به هوا می فرستاد دوباره زبانش را هم به کار انداخت.

- من از سیگار متنفرم. اصلاً نمی توانم تحملش کنم. اما پیپ چیز خیلی خوبی یه. هم به آدم اعتبار می دهد و هم خوش طعمه.

ناجی گویی که چندان با این حرف موافق نباشد شانه بالا انداخت.

- اما در هر حال سیگار خیلی کم دردسرتره.

- تو سیگاری نیستی؟

- گهگاه می کشم اما حرفه ای نیستم. گاهی تفریحی.

مزدک بحث را از پسرها به دخترها کشاند.

- نظرت درباره مهری چیه؟ همان دختر لاغره را می گویم که از همه ساکتر و سربزیرتره.

- چطور مگه؟ چیز خاصی در او دیدی؟

- خوب همین سکوت و سربزیری این روزها میان دخترها کم دیده می شه و اگر دختری تا این حد سربزیر باشه طبعاً زیاد تو چشم می زنه.

- بنظر من که اصلاً سربزیر نیست. فقط فکر می کنم سعی می کنه بیش از حد موقرانه رفتار کنه.

- آه گور پدر همه دخترها. همه آنها فقط سعی می کنند هر چه بیشتر تظاهر کنند. تا شش ماه پیش که هنوز ورشکست نشده بودم یک نامزد خوشگل ماه شهری داشتم. ظرف یک هفته از دست دادمش. آدم نمی توانه بفهمه آنها چه می خواهند؟ کاش اصلاً وجود نداشتند! زن نقطه ضعف مرد است! جز تحریک کردن و دردسر درست کردن هیچ سودی ندارند! جدیداً هم با وجود تمام محدودیتهای اجتماعی با زرنگی تمام همه جا دارند جای ما مردها را می گیرند. اینطور که پیش می رود بزودی حتی بنایی هم به یک حرفه زنانه تبدیل میشه.

ناجی با آنکه که قلباً فکر می کرد حق با دوست تازه اش است خلاف عقاید او موضع گرفت.

- آه دوست من! بخاطر خدا یک کم در منطق دست و پا بزنید! اگر ما مردها داریم جایگاه خود را از دست می دهیم فقط بخاطر بی عرضگی ما و با عرضگی زنها نیست. شرایط اجتماعی فعلی خیلی چیزها را به جبر بر ما تحمیل کرده. من شک دارم هیچ زنی آرزو داشته باشه خودش سرکار باشه در حالی که شوهرش خانه نشین و پرستار بچه است. وآنگهی، آیا تو بخاطر از دست دادن نامزد زیبایت متاسف نیستی؟

مزدک با بی تفاوتی شانه بالا انداخت.

- او زن احمقی بود و یک زن هر چقدر احمقتر باشه خطرناکتره. هرگز این را فراموش نکن. فکر می کنم اگر با او ازدواج می کردم ظرف یکسال مرا به خودکشی وادار می کرد. در هر حال زنها اصلاً قابل اعتماد نیستند.

نگاه خیره ناجی سبب شد مزدک احساس حماقت کند. ناگزیر بحث را عوض کرد.

- اما راست گفتی، هیچ چیز سر جای خود نیست. مردم با دست چپ می نویسند و با دست راست در توالت خود را می شویند. من که اصلاً از حال و روز خودم راضی نیستم. تا چند ماه پیش مدام به خدا پناه می بردم و پشت سر هم دعا می خواندم اما دریغ از اجابت یکی از آنها. نمی دانم این آخوندها چطور شب و روز روی منبر می گویند خدا هیچ دعایی را بدون پاسخ نمی گذاره. خسته شدم از بس که مانند دیوانگان و زنان جنون زده در خلوت نشستم و استغاثه کردم. اگر روبروی یک شتر آن همه خواهش و تمنا همراه با گریه و زاری و سجده پشت سر سجده کرده بودم بی تردید از شدت ترحم و دلسوزی به زبان خودم به حرف می آمد و دلداریم می داد. سرانجام هم قید دعا خواندن و زار زدن را زدم و به آن که می گویند خداست گفتم متاسفم برایت ای خدای ناخدا که مانند مردان نامردی. راستش حالا دیگر به خودم می گویم خدا و خدایان همه دوروغند تو خود خدای خود باش.

ناجی لبخندی زده گفت:

- سرانجام نفهمیدم تو از زن شکایت داری یا از خدا؟!

- هر دو مثل همند! هر دو ساعتها به حرفهایت گوش می دهند اما گوش شنوا ندارند!

- و لابد هر دو هم بی نهایت زرنگند چون گول حرفها و ناله های تو را نمی خورند؟!

مزدک با صدایی خفه خندید. گویی باز هم ایده جدیدی درباره زنها به ذهنش رسیده بود.

- اتفاقاً در این مورد هیچ اشتراک و شباهتی با هم ندارند! ساده ترین کار دنیا گول زدن زنهاست! اما در رابطه با آن یکی، این اوست که از روز تولد تا روز مرگ تو را فریب می دهد!

ناجی دستی در هوا تکان داده گفت:

- فکر کنم بهتره برگردیم به همان موضوع پیشین. حداقل تجارت زیاد ربطی به فلسفه نداره. این روزها فکر کردن به پول و حرف زدن از آن آرام بخش تر از یاد و ذکر خداست.

- موافقم. هر چند خودم شخصاً دیگه جرات اقدام در زمینه های مربوط به بیزینس را از دست داده ام.

- یعنی دیگر هرگز؟

- نمی دانم... شاید پولی جمع کنم و یک سر بروم دبی. این فکر خیلی وسوسه ام می کنه. بویژه که آشنایانی هم دارم که مدام در خط تهران، دبی در رفت و آمد هستند. البته تنها کمک آنها می توانه مشاوره باشه. مشکل اینجاست که من ساپورت مالی نمی شم. اگه موفق بشم می توانم ادامه بدهم در غیر این صورت اگه ورشکست بشم اینبار دیگه باید به فکر یک طناب و یک سقف و یک چهارپایه باشم!

ناجی آرام خندید.

- و البته یک جای خلوت!

- بله یک جای خلوت.

- ولی خودکشی در این کشور غیر قانونی یه.

- قانون در این جا پشمکه!

ناجی این بار با صدای بلند به خنده افتاد. براستی هم که در ایران قانون پشمک بود. مزدک نشان داده بود

می تواند برای ناجی آدم جالبی باشد. او از این جور آدمها خوشش می آمد. ضمناً اینکه مانند خود او پرسشهای خصوصی طرح نمی کرد و اصرار نداشت از تاریخچه زندگی فرد مقابلش کاملا آگاه شود مصاحبت با او را دلپذیرتر می کرد. ناجی از پرسش و پاسخ در زمینه های خصوصی و خانوادگی افراد اکراه داشت و معتقد بود اشخاص بدون دانستن نام پدر و مادر یکدیگر و این که مادر بزرگشان چند سال عمر کرده نیز می توانند با هم دوست باشند.

مزدک گفته بود روز بعد بجهت انجام کاری نمی تواند در کلاس حضور یابد. ناجی نیز پس از آنکه مانند جلسات گذشته پس از تشکیل کلاس خود را آنجا رسانده بود او را در کلاس حاضر نیافت. خانم معلم مانند معمول و مطابق روش کار خود قبل از آغاز درس شاگردانش را دو به دو در برابر هم قرار داده از آنها می خواست conversation جلسه قبل را که باید حفظ می کردند بصورت دیالوگ با هم اجرا کنند. اما امروز تعداد نفرات کلاس فرد بود و ناجی نیز که هم آخر از همه آمده بود و هم آخر همه می نشست زوجی برای دیالوگ نداشت. خانم معلم که روی یک صندلی روبروی شاگردانش نشسته بود گفت:

- مثل اینکه فقط من برای تو باقی مانده ام ناجی. حاضری با من دیالوگ کنی؟

این چیزی بود که ناجی از خدا می خواست.

- با کمال میل.

خانم معلم کتابی را از یکی از دانش آموزان قرض گرفت زیرا او خودش مجبور نبود conversation

حفظ کند. ناجی برخلاف دفعات گذشته در برابر این هم دیالوگی جدید گرفتار مشکل شد. هر چه حفظ کرده بود ناگهان و برخلاف انتظار و اعتماد بنفسی که به خود داشت از ذهنش پرید و خانم معلم بجای یک دیالوگ تقریباً یک مونولوگ را اجرا کرد. آن روز در پایان کلاس خانم معلم به شاگردان خود گفت:

- حالا یک ماه شده که شما آموزش زبان را شروع کرده اید و کم کم باید برنامه های جدیدی برای آموزش بهتر در کلاس پیاده کنیم. یکی از روشهای مورد علاقه من تاپیکه. از این به بعد هر هفته من یک موضوع به شما می دهم و از شما می خواهم در مورد آن مطلبی آماده کنید و این جا سر کلاس  به انگلیسی و از حفظ بیان کنید. ببینید! برنامه من ریدینگ نیست. نمی خواهم کسی اینجا برایم انشاء بخوانه. خوب حالا اولین تاپیک درباره چی باشه؟

قبل از آن که کسی نظری بدهد یکی از دلقکهای کلاس باخنده گفت:

- اول بگو آزادی بیان تا چه اندازه است؟

- تا بی نهایت! بشرط آنکه فقط به انگلیسی نظرات خود را بیان کنید.

ناجی در دل شجاعت او را ستود. این روزها هیچ معلمی حتی در همین کالج های خصوصی چنین جسارتی در دادن آزادی بیان کامل از خود نشان نمی داد. سرانجام خود خانم معلم موضوع نخستین تاپیک کلاس را برگزید.

- خوب این جا همه جوان هستند و می دانم بیشتر از هر چیز سوژه عشق برایتان جذابیت داره. با این سوژه فکر کنم بیشتر با یکدیگه خودمانی می شوید.

آنگاه بصورت درشت روی تخته نوشت love.

- پس این موضوع تاپیک شما است برای پس فردا.

دو روز بعد وقتی ناجی تاپیکی که از قبل نوشته و حفظ کرده بود را سر کلاس بیان کرد با نگاه به چهره معلم و شاگردانش دریافت بیش از همه خود معلم تحت تاثیر تاپیک ساده او قرار گرفته است.

- what is love ? listen to me! this is love , sometimes frightful sometimes wonderful! love is danger but that is nice! love is a story , big story about you and me. love is sin , but I like sin! I am sinful! and I will not fear from love.listen to me! I tell you something. love is …

با ساده ترین جملات همراه با حرکات دستها و بازیهای چشمانش بیشترین تاثیر را بر کلاس گذاشته بود. یکی از دلقکها سعی کرد او را دست بیندازد اما ناجی خود به استقبال او رفت.

- البته در این دوره و زمانه حرف زدن از عشق بیشتر شبیه به یک شوخی می ماند اما اگر خود شکسپیر هم زنده می شد درباره عشق در اوضاع فعلی بهتر از این نمی توانست حرف بزنه.

کلاس به خنده افتاد و خانم معلم فریاد ساکت باشیدش به هوا بلند شد. سپس دست بسوی ناجی داراز کرد.

- تاپیک تو خیلی جالب بود اما مشکلات گرامری زیادی داشت. اگر نوشته آن را داری به من بده تا تصیحش کنم و برایت بیاورم.

ناجی از درون دفترش که یک سالنامه متعلق به شرکتی بود که سابقاً برایش کار می کرد دو برگ کاغذ جدا کرده بدست خانم معلم داد. خانم معلم با لبخندی آن دو برگ را از او گرفته درون کیفش جای داد و وعده داد دو روز بعد تاپیک او را بصورت اصلاح شده تحویلش دهد. ناجی جلسه بعد با این امید که با پایان یافتن ترم حداقل دست خطی از خانم معلم یادگاری خواهد داشت وارد کلاس شد. اما بر خلاف انتظارش خانم معلم را سر کلاس حاضر نیافت. شاگردان به صحبت کردن و حفظ کردن conversation سرگرم بودند و در انتظار ورود معلم بسر می بردند. تقریبا پنچ دقیقه پس از نشستن ناجی در کلاس گشوده شده خانم معلم داخل شد. در حالی که عصبی نشان می داد گفت:

- آخ که چقدر گرمه! کولر این کلاس به اندازه یک پنکه هم خنک نمی کنه!

یکی از دلقکها پرسید:

- چرا این قدر دیر کردی خانم کریمی؟

- ماشینم کمی ایراد پیدا کرده بود.

- حتما آن را به دیوار کوبیدی؟

خانم معلم نگاهی خشم آلوده به پسر جوان انداخت.

- شاید آن را به کله پوک یک شاگرد بی مزه بکوبم اما به دیوار نمی کوبم.

پس ماشین هم داشت. خانه اش هم که در کیانپارس بود، در بهترین جای آن محله اعیان نشین. ناجی حالا می دانست او از خانواده ای نسبتاً مرفه و مایه دار است. خانم معلم در این یک ماهه هنگام آموزش و در میان بحثهایی که بین او و شاگردان پیش می آمد خواسته و ناخواسته چیزهای زیادی درباره خود گفته بود. همچنین از آنجا که ناجی همیشه در رفتار ساده و دخترانه او دقیق می شد شناختی هم از ویژگیهای ذاتی و اخلاقی او پیدا کرده بود. خصوصیاتی مانند یکرنگی و بی پروایی و دوری از ریاکاری را خوب در او تشخیص داده بود. سرشتی مانند دریا دگرگون داشت. گاه آرام و بی تفاوت بود و گاهی بسیار احساساتی و هیجان زده رفتار می کرد. در هر حال با وجود شغل معلمی واقعیت آن بود که او یک دختر جوان بود. این را گفته بود که مجرد است و خواستگار هم ندارد. اگر چه همه کلاس را خندانده بود اما خودش از این بابت اعلام رضایت و خوشحالی کرده بود. شاید جالبتر از همه بیان این نکته بود که خانواده اش اصالتاً مسجد سلیمانی هستند و خودش هم مسجد سلیمان را بسیار دوست دارد. اما حتی مسجد سلیمانی بودن خانم معلم و دلبستگی او به آن شهر هم سبب نشده بود تغییری در نگاه منفی ناجی به آن شهر ایجاد شود.

ناجی امروز از زمان ورودش به آموزشگاه پیاپی شگفت زده شده بود. اولین مورد که براستی عجیب و چندش آور بود. در طبقه هم کف و پیش از آن که از پله ها بالا آید یک موش بزرگ ناگهان در برابرش ظاهر شده و بسرعت از جلو پایش رد شد اما در گوشه میان دیوار و پله گیر افتاده بود. ناجی می دانست که ساختمان قدیمی و کلنگی است و وجود موش در آنجا چیز غیر عادی ای نبود. اما ظهور ناگهانی آن موش و عبور سریع آن از جلوی پایش چنان او را ترسانده بود که بی اختیار از شدت ترس فریاد کشیده و به هوا پریده بود. او می توانست بی تفاوت مانده از پله ها بالا رود ولی با دیدن گیر افتادن موش نتوانست خشم ناشی از آن ترس مسخره را سرکوب کند و با لگدی جانور را کشته بود. اما گویا او تنها کسی نبود که با دیدن آن موش فریاد کشیده و به هوا پریده بود. خانم معلم که خسته و پریشان خود را روی صندلی رها کرده بود بی آنکه از میان شاگردانش مخاطب ویژه ای برگزیده باشد گفت:

- خرابی ماشین و هوای گرم و هزار تا بدبختی دیگه کم بود که لاشه یک موش هم جلوی پایم سبز بشه و حالم را به هم بزنه.

ناجی بی اختیار به کشتن آن موش اعتراف کرد.

- آه، متاسفم. آن موش را من کشتم. چون دیدنش آن هم بطور ناگهانی برای خود من هم ناخوشایند بود.

در کنار خنده شاگردان خانم معلم تنها لبخندی زد.

- خوب لااقل بلندش می کردی می انداختی دور.

ناجی از اعتراف غیر ضروریش پشیمان شد.

- شاید قاتل باشم اما نعش کش نیستم.

از این که هر اظهار نظرش کلاس را می خنداند چندان راضی نبود اما اهمیت زیادی هم برایش نداشت.

خانم معلم مانند کسی که ناگهان چیز مهمی را بیاد آورده باشد ابرو در هم کشید و ظاهراً که با هیجان و تاسفی واقعی گفت:

- ای وای فراموش کردم تاپیک تو را با خودم بیاورم. آن را تصیح کردم اما در خانه جا ماند.

و پس از کمی مکث از جا بلند شده افزود:

- خیلخب بچه ها. این جور کارها را باید به من یاد آوری کنید. اگر موردی مثل مورد تاپیک ناجی پیش بیاید بهتره دو، سه ساعت قبل از شروع کلاس با من تماس بگیرید و آن را بخاطرم بیاورید. من شماره همراهم را روی تابلو می نویسم.

آنگاه بدون توضیح اضافی یک شماره تلفن را که شماره ای خوش ترکیب و رند هم بود روی تابلو یادداشت کرد. ناجی مانده بود که این کار او را به حساب همان سادگی در رفتارش بگذارد یا حسابگری و مکر زنانه؟! اما جدا از هر چیز، خانم معلم آن روز با وجود سیمای نسبتاً گرفته و خشمگینش براستی زیبا و دلفریب بود. در مواقعی که او درس می داد یا روی تابلو مطلبی را می نوشت ناجی غرق تماشای او می شد. اما زمانی که رو به سمت شاگردان می کرد ناجی چشمان خود را به کتابی که روی میز در برابر خود گشوده بود می دوخت. با وجودی که اکنون کار او در برابر این زن از ستایش به جایگاه پرستش رسیده بود هنوز هم دوست نداشت در حال تماشا کردن غیر عادی زیباییهای او توسطش غافلگیر شود. غرور همچنان بر خواسته های آتشین او مهار می زد. غروری که همیشه درزندگی او را در اسارت جبارانه خود داشت و در بسیاری از کارها و جاها بزرگترین مانع پیشرفت و کامیابی او بود. آن روز خانم معلم شاید کمتر از هر روز دیگر به ناجی نگاه کرد و توجه نشان داد اما در پایان درس و پیش از ترک کردن کلاس در حالی که ناجی نیز مانند دیگر شاگردان برای پاسخ دادن به خداحافظیش به او می نگریست همراه با لبخند سحرآمیز یک زن رویایی چنان نگاه وسوسه آمیز و پر تمنایی به مرد جوان انداخت که ذهن او تا ساعتها پس از آن جز اندیشیدن به آن لبخند و آن نگاه توان پرداختن به کار دیگری را نداشت.

حوالی ساعت یازده و نیم شب ناجی در حالی که از شدت مستی حتی درست نمی توانست گامهایش را تنظیم کند سرانجام تسلیم احساسات و خواهشهای قلبش شد و بر خلاف فرمانهای عقلش گوشی تلفن را برداشته به شماره ای که از نظرش زیباترین شماره تلفن دنیا بود و قشنگترین اعداد در ترکیب آن بکار رفته بودند زنگ زد. ابتدا خانم معلم را نشناخت زیرا صدای او پشت خط تلفن همراه متفاوت با آن صدایی بود که ناجی سر کلاس می شنید. صدایش کمی لرزنده بود. لحنی بود گرفته اما بسیار لطیف و ملایم. این صدا با وجودی که پشت تلفن تغییر کرده بود متعلق به همان زن و بسیار برایش گوشنواز بود. ظاهراً او هم ناجی را نشناخته بود. ناجی خیلی عادی با لحنی که سعی می کرد کمی چاشنی طنز داشته باشد خود را شاگرد ممتاز اما بی استعداد کلاس ناجی معرفی کرد! لحن خانم معلم شاد و صمیمی بود.

- آه آقای ناجی شما هستید؟! خب چه خبر؟!

ناجی بد ندید که موضوع تاپیک و برگه های تصیح شده را دستاویز آغاز گفتگو قرار دهد.

- زنگ زدم یاد آوری کنم آن برگه ها را همین امشب توی کیفتان بگذارید تا جلسه بعد فراموش نکنید آنها را برایم بیاورید!

خانم معلم دوباره با همان لحن دوستانه اما اینبار کمی شتاب زده گفت:

- آه نه! نه! فراموش نمی کنم. حتماً آنها را برای شما می آورم. خب کاری ندارید؟ خداحافظ!

تماس را قطع کرد بی آنکه به ناجی حتی فرصت خداحافظی دهد در حالی که او به اندازه یک کتاب حرف برای گفتن ساخته بود. ناجی چنان بهت زده و شوکه شده بود که تقریبا به مدت یک دقیقه بدون هیچ حرکتی گوشی را در دست خود نگهداشته بود. خوشی از سرش پرید و سخت احساس حقارت کرد. چه لزومی داشت به او زنگ بزند و خود را یک احمق و دلقک نشان دهد؟ او ده ها شاگرد مانند او داشت و شاید هم هر ترم عادت داشت شماره تلفن به آنها بدهد. آیا او دچار یک سوء تفاهم ابلهانه شده بود؟ آیا آن لبخند و نگاه پایان کلاس را بی خودی در ذهن خود افسانه ای و دارای پیام نپنداشته بود؟ این چه اوهامی بود که سبب شده بود چنین خود را خوار و حقیر کند؟ امشب برخلاف روال همیشگی توی کلاس، جلوی اسمش آقا قرار گرفته بود و ضمیر تو جای خود را به ضمیر شما داده بود. خواست شماره را پاره کند و دور بیندازد اما نتوانست. با خشم از جای خود برخواست و تصمیم گرفت دیگر هرگز پا درون آن آموزشگاه نگذارد.

صبح روز بعد اما هر چند قبلاً سوگند خورده بود در مورد کارش فکر نکند و از ملامت کردن خود بپرهیزد ذهنش سخت آشفته و پریشان بود. از سویی نمی توانست خود را بخاطر تلفن شب گذشته اش سرزنش نکند و از سویی مدام با خود می گفت او خودش شماره تلفن داد پس من تقصیری نداشتم. تصمیم شب گذشته اش هم برای ترک کردن آموزشگاه سخت متزلزل شده بود و سرانجام هم تا پیش از عصر تغییر کرد. ناجی خود را نبخشیده بود اما اطمینان داشت کار دیشبش را دیگر هرگز تکرار نخواهد کرد.

ماه مرداد نیز به آواخر خود رسیده بود. در اوج گرمای اهواز هوا تقریباً هر روز شرجی و نفسگیر بود. تنها یک ماه دیگر ترم سه ماهه تابستانی به پایان می رسید. ناجی آن روز از ظهر مشروب خوردن را آغاز کرد. پیش از شروع به نوشیدن با خود پیمان بسته بود امروز از رفتن به سر کلاس خوداری کند اما حالا که مست شده بود نمی توانست در برابر وسوسه رفتن و دیدار خانم معلم پایداری کند. امروز یک پیشنهاد  جدید برای کار دریافت کرده بود. باز هم یک پروژه صنعتی و مکانش هم نه چندان خوش جا. ناجی پیشنهاد را رد نکرده و گفته بود درباره اش فکر می کند. احساس می کرد دوباره وقت آن شده که برای مدتی از شهر و اجتماع بشری دور شود و به دشت و کوه پناه ببرد. خانه نشینی و یک درد بزرگتر که نمی دانست از کجا پیدایش شد و گریبانش را گرفت کاملا خسته و درمانده اش کرده بودند. تنهایی و خانه نشینی مغزش را پریشان ساخته بودند اما قلبش گرفتاری دیگری داشت.

در گرمای غیر قابل تحمل بعد از ظهر ناجی در حالی که میان عرق تن و مشروب و بوی عطر غوطه می خورد به در ورودی آموزشگاه نزدیک می شد.

- hi naji! how are you?                                                                                              
سر برگرداند و سمت چپش را نگریست. خانم معلم بود. این بار دیگر زودتر و دیرتر از هم به آموزشگاه نرسیده بودند بلکه با هم رسیده بودند. زیبا و شاداب بود. در حقیقت ناجی را غافلگیر کرده بود. با وجود گرمای جانفرسای هوا سرمایی عجیب در عمق نخاع و ستون فقرات مرد جوان پدید آمد و او را به لرزه در آورد. معمولاً هنگام راه رفتن سر به هوا بود و به دیگر رهگذران توجهی نداشت. معلوم نبود خانم معلم چه مدت و از کجا او را زیر نظر دارد؟ هنگام ورود به آموزشگاه حاضر نشد پیش از خانم جوان داخل شود. هنوز هم مانند دوران  کودکی و نوجوانی به روابط محترمانه میان شاگرد و معلم پایبند بود. پله ها را پشت سر خانم معلم طی کرد اما چون او پس از ورود یکراست بطرف میز منشی رفت و سرگرم صحبت کردن با او شد ناجی دیگر برای ورود به کلاس درنگ نکرد.

آن روز خانم معلم یک روسری آبی به سر داشت و غالب لحظات لبخندی زیبا بر لبانش بود. ناجی تا حالا بیشتر خنده های او را دیده بود. براستی اخم واقعی او چگونه بود؟ بی تردید آن هم قشنگ و دلپذیر بود! ناجی تحت تاثیر فرهیزش او با خود گفت یک زن واقعی، بی غرورتر از آفتاب. خانم معلم مانند بیشتر اوقات روسری خوشرنگ خود را بدون سخت گیری روی سر انداخته بود. موهایش آن روز به پشت گوشهایش که دو گوشواره به آنها آویزان بود رانده شده بودند. ناجی با دقت و نکته سنجی ویژه ای به گوشهای خانم معلم نگریست. گویشهایش کمی کشیده بودند. اگر پسر بود ممکن بود این مدل گوش ها توی ذوق می زدند. اما آیا گوشهایی که کمی داراز باشند برای یک زن ایراد بزرگی هستند؟ ناجی چنین فکر نمی کرد. نه! از دید ناجی در آن لحظه این برای ظاهر یک زن ایراد بزرگی نبود. در واقع حالت گوشهای خانم معلم بر زیبایی و وجاهت او می افزود. بار دیگر با خود گفت آه خدایا، چرا اینقدر خوشگل است؟ لحظه دیدار او که می رسید حال عجیبی پیدا می کرد. نمی دانست این چه حالی بود؟ در عین حال که بدترین حال را داشت بهترین حال را هم داشت. خوشترین لحظات او دردناکترین لحظات او هم بود. اکنون دیگر شاگردان و خانم معلم با هم خودمانی شده بودند. آن دو دلقک گاهی به خود اجازه می دادند با خانم معلم شوخی هایی خارج از چارچوب شوخی های ساده و معمولی کنند. پاسخ آنها گاهی یک لبخند، گاهی سکوت و گاهی یک پرخاش ملایم اما محکم بود. امروز در پاسخ به شوخی یکی از آن دو خانم معلم گفت:

- اگر فکر می کنی معلم هیچ احترامی نداره حداقل یاد بگیر به بزرگتر از خودت کمی بیشتر احترام بگذاری.

پسر جوان با خنده گفت:

- مگه تو چند سالته؟

- در هر حال از تو بزرگترم.

- اگر دختر بودم با تو همدردی می کردم. فکر کنم داره وقتش می گذره! حالا دقیقاً چند سالته؟

اما بجای خانم معلم دلقک دوم پاسخ داد:

- چه بی تربیتی که سن و سال یک خانم را می پرسی. از پیامدهایش نمی ترسی؟

خانم معلم لبخندی بر لب آورد.

- هیچ پیامدی نداره. سن و سال هم هیچ وقت نمی توانه نقطه ضعف خانمها باشه. من بیست و پنج سال دارم. سه سال پیش لیسانس گرفتم و فقط یک ماه پس از گرفتن مدرکم تو این آموزشگاه بعنوان معلم شروع به کار کردم. اولین جلسه ای  که سر کلاس حاضر شدم از شدت هیجان و اصطراب لرزش صدا داشتم اما ربع ساعت بعد همان حس و حالی را داشتم که حالا دارم. یعنی این که ترس من خیلی زود تبدیل به تسلط و قدرت شد. حالا سه ساله که من دارم تو هر دو شعبه این موسسه درس می دهم اما بخدا تا حالا هیچ کلاسی به رنگارنگی و عجیب و غریب بودن کلاس شما نداشتم.

سرانجام فهمید او دقیقاً چند ساله است. چیزی که در این دو ماهه تنها می توانست آن را برای خود تخمین بزند. پس خانم معلم یک سال از او کوچکتر بود. اینبار پس از پایان درس برخلاف همیشه ناجی برای ترک کردن کلاس شتابی از خود نشان نداد. در دو، سه جلسه اخیر مزدک سر کلاس حاضر نشده بود و او امروز نیز باید تنها به خانه بر می گشت. همه شاگردان کلاس را ترک کرده بودند اما او هنوز بر جای خود در انتهای کلاس نشسته بود. سرانجام برخواست و کلاس را ترک کرد. خانم معلم روبروی مبلی نشسته و با دختری گفتگو می کرد که از شاگردهای کلاس بعدیش بود که حدودا نیم ساعت دیگر آغاز می شد و دوره ای پیشرفته تر بود و تا پایان ساعت کاری آموزشگاه یعنی تا ساعت نه شب طول می کشید. ناجی در حال گذشتن از کنار او نگاهی به صورتش انداخت و آموزشگاه را در حالی ترک کرد که با خود می گفت این شاید آخرین نگاه بود.

آن شب ناجی غرق در دنیای اندوه و افسوس سرانجام تصمیم نهایی خود را گرفت. دیگر نمی توانست خود فریبی کند. او سخت گرفتار یک داستان عاطفی شده بود. شاید هنوز زود بود نام آن را عشق بگذارد و شاید همان روز نخست درگیر عشق شده بود. در هر حال قصد داشت به این ماجرای بی فرجام پایان دهد. عقاب اگر چه عقاب باشد حق نزدیکی به طاوس را ندارد. شاهین آسمانها شاید بر تمام مرغان زمین برتری داشته باشد اما یک جا از آنها عقب است و آن زمانی است که لازم شود روی زمین راه برود. صبح روز بعد ناجی به پیشنهادی که برای کار داشت پاسخ مثبت داد و آماده سفر شد. این کار هم مانند غالب کارهای پیشین خارج از شهر و در نقاط دور افتاده بود. اما امیدوار بود کار و دوری از اهواز دوباره سبب شود زندگیش روال عادی خود را باز یابد هر چند ته دل معتقد بود زندگیش هیچگاه روالی عادی نداشته است. عصر روز بعد بجای رفتن به آموزشگاه به ترمینال رفت و پس از تهیه بلیط سوار اتوبوس شده به سوی مقصدی جدید حرکت کرد. کار جدید او در حوالی شهر جهرم در استان پارس بود. قبلاً سابقه کار و کپی مدارک خود را توسط پست برای شرکتی که قرار بود برای آن کار کند فرستاده بود و مصاحبه هم توسط تلفن انجام گرفته بود. شرکت به او آدرس سایتی را در حوالی جهرم داده بود که گویا بیست کیلومتر دورتر از شهر در سمت شمال آن بود. همچنین به او گفته بود که در حال حاضر یک تیم رادیوگرافی در سایت مشغول به کار است که بجهت اعمال طرح اقماری و برای آنکه آنها بتوانند رست ده روزه خود را بروند شرکت اقدام به استخدام و تشکیل یک گروه دیگر برای کار در جهرم کرده است. گویا یک نفر دیگر را نیز همزمان با او به آنجا می فرستادند تا آن دو همراه با هم بعنوان تیم جدید کار خود را در سایت آغاز کنند. با ورود آنها به سایت تیم قبلی فرصت استراحت می یافت و اعضای آن می توانستند برای ده روز به خانه های خود بروند. ناجی از زیرکی شرکت در تشکیل تیمهای دو نفره اصلاً خوشش نیامده بود. در استاندارد بین المللی تیم های پرتونگاری باید حداقل با سه عضو تشکیل می شدند. اطمینان داشت در سایتی که در حال رفتن بسوی آن بود حتی یک فیزیک بهداشت هم که وظیفه اش نظارت بر حسن انجام کارهای مربوط به بهداشت و سلامتی پرتونگاران بود حضور ندارد. در واقع شرکتی که او پذیرفته بود برای آن کار کند شرکت نامدار و معتبری نبود.

صبح روز بعد در ترمینال کاراندیش شیراز از اتوبوس پیاده شد و با وجود خستگی ناشی از نه ساعت نشستن در اتوبوس باز هم بی درنگ بر نخستین اتوبوسی که از شیراز بسمت جهرم می رفت سوار شد. کنار او پسر جوانی تقریباً هم سن و سال خودش نشسته و جزوه ای را مطالعه می کرد. ناجی متوجه شد جزوه ای که در دست او قرار دارد و مشغول مطالعه آن است مربوط به کارهای رادیوگرافی است. اگر چه ناجی کنجکاو شده بود اما او همیشه در کنترل کنجکاوی خود مهارت داشت. ولی سرانجام هنگامی که پسر جوان ماشین حسابی از جیب خود درآورده مشغول محاسبه چیزی شد فهمید او به کمک نیاز دارد. لبخندی زد و با لحنی دوستانه به همسفر خود گفت:

- با این روش و از روی جزوه نمی توانی زمانش را حساب کنی.

پسر جوان با تعجب به او نگریست. اما تعجب خیلی زود در چهره او جای خود را به شادی داد.

- نکنه تو هم رادیوگرافری؟!

- اگر خدا قبول کنه!

پسر جوان خندید. جا خورده بود. انتظار نداشت در طول مسیر یک همکار ناشناس کنارش باشد.

- خوب این فرمول زمان است. یک هفته است دارم تمرین می کنم اما نمی توانم مدت زمان لازم برای پرتو دهی به جسم را توسط آن تعیین کنم.

- دلیلش اینه که درست عملیات ریاضی آن را اجرا نمی کنی. خب حالا فرض کن قطعه ای به ضخامت چهار میل داری و می خواهی با دوربینی که قدرت آن چهل کوری یه از آن پرتونگاری کنی. فیلمت هم mx125 است. sfd را هم هشتاد و یک بگیر. مطابق فرمول انجام بده ببینم چکار می کنی.

پسر جوان عملیات مورد نظر را توسط ماشین حساب اجرا کرد. سرعت او نظر ناجی را جلب کرد. اما زمان را اشتباه محاسبه کرده بود. ناجی که ناظر بر کار او بود گفت:

- کارت خوبه. فقط یک اشتباه داشتی که همان موجب شد زمان پرتودهی را درست محاسبه نکنی. تو خود رقم تکنیس را بجای کوری هاورز تو فرمول قرار می دهی که البته تعیین کوری هاورز هم خودش یک فرمول جداگانه داره.

پسر جوان لبخندی زد و سری خاراند.

- پس بخاطر همین یک اشتباهه که یک هفته تمام مغز خودم را ترکانده ام.

- کوری هاورز را می توانی با فرمول 1.5238 ضربدر 1.045 به توان 2 بدست آوری. فرمول زمان را هم که می دانی. sfd به توان 2 ضربدر فیلم فاکتور ضربدر کوری هاورز ضربدر 60. نتیجه هم تقسیم بر رقم ثابت 32000 و ضربدر رقم کوری دوربین. بعضی عناصر فرمول ثابت هستند و بعضی متغیر.

پسر جوان دوباره ماشین حساب را بدرون جیب خود برگرداند و همچنان لبخند بر لب گفت:

- اسمم داوود است. از تهران برای کار اینجا آمدم. قراره بعنوان رادیوگرافر مشغول کار بشم. اما اصلاً تجربه کاری ندارم. استخدام تازه شرکت هستم.

از لهجه اش معلوم بود آذری است. ناجی بدون اشاره مستقیم به این موضوع پرسید:

- اصالتاً! اهل تبریزی یا اردبیل یا شاید هم یکجای دیگه؟

- تبریز. اما ساکن تهرانم.

ناجی با وجودی که تقریباً همه چیز را حدس زده بود نام شرکتی که او را استخدام کرده بود پرسید. حدسش درست بود. این شخصی که حتی یک روز تجربه کار عملی در زمینه رادیوگرافی نداشت همان نفر دیگر اعزامی شرکت بود. ناجی نمی توانست از این که باید با کسی کار کند که اصلاً کار بلد نیست چندان خوشحال باشد. دانست که تیم او در واقع یک تیم تک نفره است و خودش تنها باید تمام کارها را انجام دهد. احتمالا از این پسر تنها می توانست برای حمل دوربین رادیوگرافی که وزن سنگینی داشت استفاده کند و نقش آموزش دهنده را هم که از همین حالا آغاز کرده بود بر عهده بگیرد. این هم سیاست زیرکانه دیگری از جانب شرکت بود.  با استخدام اشخاص بی سابقه و کم تجربه می توانست از نا آگاهی آنها بهره برده و هنگام پرداخت کارمزد، مزایایشان را کامل پرداخت نکند. ناجی در حالی که دستش را در دست داوود گذاشته بود خود را معرفی کرد.

- ناجی برشام هستم. در واقع ما هر دو توسط یک شرکت استخدام شده ایم و قرار است با هم کار کنیم. آه بله! می دانم برای تو هم غیر منتظره بود! این هم از آن برخوردهای ناگهانی جالبه که برای دو نفر ممکنه پیش بیاید.

تا هنگام رسیدن به مقصد میان آن دو حرفهای زیادی مبادله شد. اما از همه جالبتر این سخن داوود بود که گفت از تهران تا آن جا به درخواست شرکت یک دوربین سیگمای تازه بارگذاری شده که هشتاد کوری توان داشت را با اتوبوس همراه خود آورده است. با ورود این دوربین به سایت دوربین ضعیف شده فعلی که یک دوربین تکاپس بود به تهران فرستاده می شد. بار اول بود که ناجی می شنید شرکتی دوربین هایش را آن هم دوربین نیرومند تازه بارگذاری شده ای را با اتوبوس  به این سو و آن سو می فرستاد. آیا در صورت روی دادن یک اشتباه کوچک ممکن نبود مسافران بی گناه و نا آگاه در معرض ساعتها تشعشع رادیواکتیو قرار

گیرند؟ این کار اگر جنایت نبود حداقل یک حرکت برای اقدام به جنایت بود. با این حال ناجی موضوع را مسکوت گذاشت و در رابطه با آن مطلبی به داوود نگفت. مقصر از نظر او نه آن شرکت سودجو بود و نه این جوان خام و بی تجربه در کار بلکه ایراد در سیستمی بود که بر کشور حاکم بود و نه تنها خود برای جان و سلامتی مردم پشیزی ارزش قائل نبود بلکه خود مردم را هم در مسیر این بی توجهی به یکدیگر هدایت می کرد.  

**************************

* تکنیس: ضخامت

* کوری هاورز: ضریب نفوذ پرتو در اجسام.

*sfd : فاصله فیلم تا منبع پرتو دهی.

* فیلم فاکتور : وضعیت دانه بندی فیلم مورد استفاده. دانه درشت یا دانه ریز. کیفیت و مرغوبیت فیلم.

* کوری دوربین: توان پرتو دهی منبع رادیوم که درون دوربین پرتونگاری تعبیه شده است.  

در جهرم ناجی و داوود از اتوبوس پیاده شدند و پس از تحویل گرفتن دوربین که در قسمت بار اتوبوس در کنار ساکها و وسایل متنوع دیگر مسافران قرار داده شده بود یک تاکسی کرایه کرده بسمت سایت که آدرسش را شرکت به هر دو آنها داده بود حرکت کردند. سایت در محیط جغرافیایی مناسبی قرار نداشت. ناجی بمحض ورود به آنجا متوجه شد تلفن همراهش اصلاً کار نمی دهد. البته فرقی هم نمی کرد چون کسی نبود که بخواهد به او زنگ بزند. تیم قبلی رادیوگرافی امروز صبح و با آگاهی از آمدن آنها سایت را ترک کرده بود. اتاقی در یک کانکس دو اتاقه که متعلق به تیم قبلی بود در اختیار تیم جدید قرار گرفت. درون اتاق دو تختخواب پاکیزه و مرتب و یک تلویزیون موجود بود. داوود بی درنگ بطرف تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. اما تلاشش بیهوده بود! حتی نتوانست یک کانال را هم بگیرد. ناجی خندید و گفت:

- عجب جایی است اینجا! منطقه کور کور است. فکر نکنم حتی رادار هم اینجا کار بدهد! عجب جایی را برای احداث این سایت انتخاب کرده اند.

سایت در دشتی کوچک که از سه طرف از شمال و غرب و جنوب محصور در میان کوه بود در حال احداث بود. از سمت شرق راه باز بود و از همین سمت با گذراندن تقریبا نیم کیلومتر راه می شد خود را به یک روستا رساند که نزدیکترین آبادی به آنجا بشمار می رفت.

ناجی و همکار بی تجربه اش از همان شب کار خود را با پرتونگاری از یک لاین لوله شانزده اینج آغاز کردند. پیش از کار ناجی کلید تاریک خانه را تحویل گرفته سری به آنجا زده بود. می خواست دقیقاً تاریک خانه را که بخش مهم و اساسی کار در آنجا صورت می گرفت وارسی کند. اما نتیجه این وارسی برایش امید بخش نبود. تجهیزات تاریک خانه ناقص و عمدتا کهنه و دارای اشکال بودند. هنگامی که می خواست فیلم ببرد متوجه شد کاتر خوب کار نمی کند و بهمین جهت بخشی از فیلمهای رادیوگرافی که به لحاظ قیمت گرانشان با هزینه ای زیاد خریده می شدند تباه می شد. چندین بار ناچار شد لبه های فیلم ها را میلیمتری ببرد و تنظیم کند. هنگرها نیز که در مرحله ظاهر کردن عکسها نقش بسیار مهمی داشتند و نگهدارنده فیلمها درون مایعات ظهور و ثبوت بودند کم تعداد و از نظر کیفیت نامطلوب بودند. البته این مسئله تازه ای نبود. ناجی می دانست در همه جای ایران آقایان با دادن کمترین و بدترین امکانات انتظار دریافت بیشترین و بهترین نتایج را داشتند.

در سایت ها و مراکز صنعتی برخلاف خطوط لوله طولانی صدها و گاه هزاران مایلی کار پرتونگاری باید شبها انجام می گرفت. بجهت خطرات فراوان پرتوگاما رادیوگرافرها باید تا پایان ساعات رسمی کار همه پرسنل شاغل در کارگاه منتظر می ماندند و آنگاه خود همراه با تجهیزاتشان به تنهایی وارد مرکز صنعتی مورد نظر می شده کار پرتونگاری را آغاز می کردند. آنها پیش از شروع کار حتی نگهبان شب را مرخص کرده و بدین ترتیب محوطه های گاه بسیار عظیم برخی از سایتها منحصراً تنها در اختیار آنها قرار می گرفت. البته این سایت یک سایت متوسط بود و در برابر سایتهای بسیار معظم پتروشیمی در عسلویه که ناجی در آنها کار کرده بود خیلی حقیر بنظر می آمد.

ناجی از داوود خواست کارت بزند که بخشی آسان از کار رادیوگرافی بود و با بهره گیری از آن که با کمک حروف سربی و چیدن آنها روی یک صفحه ژلاتینی انجام می گرفت می شد شماره فیلم و تاریخ پرتونگاری و مشخصات کلی مربوط به بخش پرتونگاری شده را مشخص کرد. اما خیلی زود دریافت که او حتی قادر به آماده کردن یک کارت هم نیست. داوود تقصیری نداشت. از لحاظ تئوری تقریبا همه چیز را می دانست اما از نظر عملی حالا حالاها باید آموزش می دید. ناجی حروف سربی را که شامل بیست و چهار حرف لاتین بودند روی یکی از برگه های رکوست ریخت که کاغذی بود شامل درخواستهای بخش بازرسی از رادیوگرافر  و مطابق با رکوست دیگر سرگرم چیدن و مرتب کردن آنها بروی کارت شد. پس از کارت زدن که حالتی آموزشی برای داوود داشت یک عدد فیلم بریده و آماده شده را برداشته بطرف سرجوش مورد نظرش رفت. در همان حال از داوود خواست همه جا با او باشد و با نگاه کردن و پرسش ایرادات خود را برطرف کند. ناجی نحوه کانکشن کردن اجزای دوربین را هم به داوود یاد داد و پس از آن کار آغاز شد. آن شب آن دو ساعت هشت بعد از ظهر کار خود را آغاز کردند که تا ساعت سه بامداد طول کشید. سپس فیلمهای اکسپوز که همان عکس های گرفته شده یا به اصطلاح فیلم های سیاه بودند را همراه با تجهیزات رادیوگرافی برداشته به تاریک خانه رفتند. حالا باید مرحله نهایی کار انجام می گرفت. ناجی فیلمهای اکسپوز را روی میز مقابل خود نهاد و چند هنگر را هم در برابر خود گذاشت. پس از خارج کردن فیلمها از درون کاور که پوشش دور فیلمها و تشکیل شده از دو لایه نازک خارجی مقوایی و داخلی سربی بود و قرار دادن آنها درون هنگرها بطرف ظرفهایی که مایعات ظهور و ثبوت فیلم در آنها موجود بود رفت. او همیشه از این قسمت کار بیشتر از دیگر بخشها بدش می آمد. پس از انجام مرحله پروسس و ظاهر کردن عکسهای گرفته شده چراغهای تاریک خانه را روشن کرد و با گرفتن فیلمها در مقابل دستگاه ویوور به برسی آنها پرداخت. کار خودش که ایرادی نداشت اما جوشکارها گویا خیلی ناشی بودند. بیشتر جوشها ایراد داشتند. ناجی شگفت زده شده بود. آیا از جوشکارها پیش از شروع کار تست W.Q.T که همان تست سنجش کیفیت و مهارت جوشکار و رد یا پذیرش آنها براساس آن است گرفته نشده بود؟ بهر حال این مسئله به او ربطی نداشت. کار امشب او پایان گرفته بود.

ده روز گذشت اما دردی دوا نشد. ناجی چه چشمانش را می بست و چه باز نگهمیداشت، چه هنگام کار و چه هنگام بی کاری، چه وقتی که بیدار بود و چه وقتی که شانس می آورد و می توانست پس از تقلایی جانفرسا چند ساعتی بخوابد در همه حال تصویر رخسار خانم کریمی را در برابر چشمان خود داشت. دلبستگی او کاهش که پیدا نکرده بود هیچ چند برابر هم افزایش یافته بود. تصور او از این که کار و دوری از اهواز همه چیز را از ذهنش خواهد زدود کامل اشتباه از آب در آمده بود. با وجودی که داوود نشان داده بود برای پرتونگاری اصلا مستعد نیست و تقریبا هنوز هیچی یاد نگرفته بود ناجی هر شب بخش قابل توجهی از کار را به او می سپرد و تنها به دادن توضیحاتی ناچیز اکتفا می کرد. در مقابل خود در تاریکی شب شروع به قدم زدن در محوطه باز و وسیع سایت می کرد و در دریایی از فکر و رویا شناور می شد. هر گاه به آسمان سیاه شب و ستارگان درخشان و آن چشم می دوخت دلش تنگ می شد و آرزوی دیدار مجدد آن زن را می کرد. ناجی بسختی دلتنگ شده بود.

وضع داوود نیز بهتر از او نبود. او هم در این مدت کوتاه نشان داده بود مرد پروژه و کار در کوه و دشت نیست. این اولین تجربه او بوده و بسیار برایش سخت و دشوار بود. اکثر عکسها بد و نامرغوب از آب در می آمدند و بسیاری از جوشها بشکل ناشیانه ای اشتباه و خنده دار پرتونگاری می شدند. چنان که خود ناجی هم باورش نمی شد و گاه بی اختیار از تماشای آنها به خنده می افتاد. اما مسئولین سازنده این سایت گویا تنها می خواستند بهر ترتیب آن را بر پا کنند و به پایان برسانند. نه کیفیت کار جوشکارها برایشان اهمیت داشت و نه رادیوگرافرها و نه احتمالا دیگر پرسنل شاغل در آنجا. در چنین شرایطی محیط بی اندازه کسالت بار جلوه می کرد. داوود از نظر ناجی پسری  ساده و دوست داشتنی بود اما شخصیتش برای ناجی جذابیتی نداشت. ناجی همیشه در مورد او با خود می گفت آدم خیلی خوبی است، اما بی درنگ این اندیشه در ذهنش پدید می آمد که خب! آدم خیلی خوبیه! خب که چی؟! گاو هم موجود خیلی خوبیه! سادگی آن هم از نوع احمقانه اش هرگز در نظر او یک فضیلت نبود.

بیشتر از ده شب بود که لبی تر نکرده بود. اکنون خسته و پریشان بسختی نیاز داشت کمی بنوشد. اما در آن جای دور افتاده که مشروب گیر نمی آمد. ناجی بیاد آورد که اکنون مدتها بود در بقالی ها و داروخانه ها و عطاری ها الکل طبی به فروش می رسید و مردم بدبخت هم گروه گروه خریدار آن بودند. شاید در یکی از بقالی های آبادی مجاور شانس می آورد و می توانست یک شیشه  از آن زهر مار را گیر آورد. ساعت از هشت شب گذشته بود و دیگر باید سر کار می رفتند. اما ناجی داوود را کنار کشیده گفت باید برای خرید چیزی به روستا برود و در عوض می توانند امشب یکی دو ساعتی دیرتر کار را آغاز کنند. بویژه که آن شب کار سبک بود و کسی هم کاری به کار آنها نداشت. هنگامی که از در سایت خارج می شد با نگهبانان دربان آنجا احوالپرسی کرد و در جواب پرسش آنها که حالا که هوا تاریک شده به کجا می رود گفت برای خرید به دهات سری می زند. یکی از نگهبانان به او گفت اگر چیز ضروری ای نیاز ندارد از رفتن به سوی روستا در آن هنگام پرهیز کند زیرا آن نواحی سگهای ولگرد خطرناکی داشت که بمحض تاریک شدن هوا از سوراخهایشان بیرون می زدند و ممکن بود برایش خطری درست کنند. ضمناً گفت که اگر سیگارش تمام شده می تواند از او بگیرد. اما از نظر ناجی سگ موجود وحشتناکی نبود. ضمنا میل به مشروب و امید به یافتن حداقل یک شیشه الکل طبی آنقدر در او شدت یافته بود که نمی توانست از رفتن بسوی روستا خوداری کند. پس از تشکر و ابراز اطمینان که تا حد ممکن مواظب خود خواهد بود سایت را ترک کرد و بسوی روستا به راه افتاد. از زمانی که پا به درون سایت گذاشته بود این اولین بار بود که از محوطه آن خارج می شد. شبها که سر کار بود و روزها نیز پس از ساعاتی خوابیدن که البته کار چندان ساده ای نبود به گردش درون سایت و تماشای کارهای متنوع کارگران سازنده آنجا می پرداخت. این روش همیشگی او در همه پروژه های صنعتی مختلفی بود که در آنها حاضر بود. گاه حتی در حمل و نقل محموله های گوناگون به کمک گارکران می شتافت و از این طریق با آنها و حتی مافوقهایشان دوست می شد. این گونه معاشرتها کمک می کرد که او با کارهای فنی گوناگونی آشنا شده و چیزهایی بیاموزد که شاید هیچ ارتباطی به کار تخصصی او نداشتند اما بهرحال برای کسی که کارش در پروژه های صنعتی عمدتاً مربوط به نفت و گاز بود بدرد بخور بودند.

تقریباً صد متر مانده به روستا صدای پارس کردن سگی ناجی را کمی نگران کرد. صدا از روبروی او می آمد. در آن تاریکی نمی توانست حیوان را ببیند اما از روی صدا می توانست بفهمد جانور در برابر او قرار دارد. ناجی با اعتماد به این مثل معرف که محل سگ نگذاری پارس می کند و خود به خود خفه خون می گیرد نگرانی را از خود دور کرده باز هم به پیشروی ادامه داد. بیست قدم دیگر که برداشت پارس کردن حیوان قطع شد اما همچنان صدایی به گوش می رسید. سگ دیگر پارس نمی کرد اما از حنجره اش زوزه ای خفه بیرون می داد. ناجی حداقل این را می دانست که این جانور هنگامی که قصد هجوم دارد چنین صدایی از حنجره خود بیرون می دهد. اما باز هم چند گام به جلو گذاشت. ناگهان در تاریک روشن فضایی که فقط نور ستارگان آن را اندکی قابل دیدن می کرد جسم بزرگ سپید رنگی را دید که بسویش می آید. دانست جانور به سمت او هجوم آورده. تا به آن هنگام با چنان وضعیتی روبرو نشده بود. ترس سراپایش را گرفت و قدرت تفکر را هم از او سلب کرد. فقط می دانست فرار بیهوده است زیرا جانور او را تعقیب می کرد و به او می رسید. در آن هنگام تنها فکری که به ذهنش رسید مقابله به مثل بود. او نیز بسمت حیوان شروع به دویدن کرد و در حال دویدن دیوانه وار فریاد می کشید و ناسزا می گفت. امیدوار بود با این روش جانور را بترساند و وادار به فرار کند. در همان حال دست راست خود را نیز مشت کرده و به عقب کشیده بود تا اگر حیوان بجای ترس و گریز همچنان به هجوم خود ادامه می داد هنگام پرش با مشت به پوزه او بکوبد. اما هنگامی که به هم نزدیک شدند این ناجی بود که راه خود را بسوی چند چراغ روشنی که در روستا قرار داشتند کج کرده دیوانه وارتر از قبل شروع به دویدن کرد. دویدن او اینبار هجوم نبود بلکه گریز بود. در همان حال مدام داد می زد کمک! کمک! بدادم برسید! در حال دویدن لحظه ای رو برگردانده پشت سرش را نگاه کرد. سگ دو، سه گام بیشتر با او فاصله نداشت و ناجی اطمینان یافت بزودی فشار دندانهای او را بر ساق پای خود احساس خواهد کرد. اما او حالا به نزدیکی روستا رسیده بود. فریاد هایش ساکنان اولین خانه را بیرون کشید.سه نفر شامل دو پسر جوان و یک زن میانسال فریاد زنان با پرتاپ سنگ و کلوخ به کمکش شتافته جانور را از او دور کردند. سگ گریخت و ناجی در حالی که دنیا در برابر چشمانش از خود شب هم سیاه تر شده بود از چنگ او رهید. یک از دو پسر جوان با لهجه بومیان آنجا که واژه ها را محکم و کوتاه بیان می کردند به ناجی گفت:

- چرا فرار میکردی؟ نباید می دویدی. وقتی با یک سگ پر رو روبرو شدی بجای فرار کردن باید چوبی، سنگی، چیزی بلند کنی و آن را بزنی. با این کار می ترسه و فرار می کنه!

اما ناجی تبحر او و دیگر دهاتیها در جنگ با سگها را نداشت. نفس، نفس زنان به دنبال دمپایی هایش که در پایان آن معرکه سرانجام از پایش درآمده بودند می گشت.

- این لامصب که سگ نبود! خرس قطبی بود! بزرگترین سگی بود که تا حالا دیدم.

زن میانسال دهاتی هم با همان لهجه پرسید:

- حالا اینجا چه می خواهی؟

- برای خرید آمدم. مغازه، عطاری یا چیزی شبیه اینها اینجا پیدا میشه؟

- هست اما حالا همه تعطیلند. دیر وقته.

از نظر ناجی تازه سر شب بود ولی بهرحال اینجا که شهر نبود. حتی خیلی از شهرها هم قبل از تاریک شدن هوا به حالت تعطیل در می آمدند. میل به مشروب نیز دیگر در او فروکش کرده بود و می خواست بجای ورود به روستا هرچه زودتر به سایت برگردد. با نگرانی گفت:

- من باید برگردم. فکر می کنید دوباره به دنبالم بیفتد؟!

به او اطمینان دادند اگر از سگها نترسد و در برابر آنها اعتماد به نفس داشته باشد هیچ سگی به دنبالش نخواهد افتاد.

ناجی شتاب زده و نگران در حالی که به زمین و زمان و کار در پروژه و همه سگهای دنیا ناسزا می گفت با دست خالی راه رفته را بازگشت! جلوی در نگهبانان که اوضاع پریشان او را دیدند علت را پرسیدند و او هم پنهان نکرد. آنها خندیدند و تز دهاتیها را در مورد جنگ با سگها برای او تکرار کردند. باید بجای دویدن و گریختن می ایستاد و با یک سنگ جانور را فراری می داد. ناجی با صدایی آرامتر از توان شنیدن نگهبانها با خود زمزمه کرد:

- فرار فرار فرار! کاش بلد بودم فرار کنم.

یکی از نگهبانان چایی ته استکانش را روی زمین ریخت و گفت:

- حالا خوبه این دهاتیها اطرافشان این همه سگ دارند و باز هر شب خانه یکیشان را دزد می زنه. دزدها به گاو و گوسفند و بزهایشان که هیچ به دخترهایشان هم رحم نمی کنند. معلوم نیست سگها در آن موقع چکار می کنند؟!

این حادثه اگر چه رویدادی مهم و شگفت انگیز نبود اما بر انزجار ناجی از کار در پروژه بشدت افزود. انزجاری که مدتها پیش در او پدید آمده و هرگز هم کاهش نیافته بود. اکنون براستی دچار تردید شده بود. شاید بهتر بود راه دیگری بجز بازگشت دوباره به پروژه و مراکز صنعتی دور از شهر برای دور شدن از عشق ناخواسته و درد آورش برمی گزید؟ سرانجام ضربه نهایی بر روحیه مقاومت پذیر ناجی را داوود بر او وارد کرد. از همان روز نخست پیدا بود که داوود محیط سخت و یکنواخت پروژه را تاب نمی آورد اما ناجی انتظار نداشت تحمل او تنها ظرف مدت دو هفته به پایان رسد. داوود با تراشیدن ده ها بهانه عطای کار در آن شرایط را به لقایش بخشید و با ترک کردت سایت و بازگشت به تهران ناجی را دست تنها رها کرد. ناجی ناگزیر با تلفن با شرکت تماس گرفت و تقاضای کمک کرد اما شرکت نیروی ذخیره ای در اختیار نداشت تا به یاری او بفرستد. تیم سابق که از رست بازگشته بود برای کار به مکانی دیگر اعزام شده بود. همچنین شرکت به ناجی اطلاع داد بخاطر کمبود نیرو امکان عمل کردن به توافق قبلی بر مبنای بیست روز کار و ده روز رست وجود ندارد و وضعیت جدید او سی روز کار و ده روز رست است. ناجی اطمینان داشت این سی روز ماندن در پروژه به چهل روز و پنجاه روز هم تبدیل می شد. حالا دیگر بی برنامگی شرکتی که برایش مشغول کار شده بود حالش را به هم می زد. به سفارش شرکت رئیس کارگاه هر شب کارگر بی نوایی که از صبح تا شب جان کنده بود و حالا شبش را هم از او گرفته بودند را برای کمک و دستیاری در اختیار ناجی قرار می داد. مردک بی نوا قادر به تشخیص الفبای لاتین از یکدیگر نبود و حتی نمی توانست کارت بزند. ناجی به خود اجازه نمی داد از او زیاد کار بکشد هر چند جز بلند کردن دوربین سنگین رادیوگرافی و جا به جا کردن آن کار دیگری هم از دستش برنمی آمد. چند شب اول بیشتر سرجوشهایی که باید رادیوگرافی می شدند دو اینچ یا زیر سایز بودند. ناجی این سرجوشها را با تکنیک های الپ تی کال و سوپر ایم پوز که سخت و زمانبر نبودند رادیوگرافی کرد. این روشها به آن جهت ساده بودند که او سنجش فاصله ها را می توانست با کمک انگشتانش و گاهاً وجب کردن و حتی بعضی جاها تنها با نگاه کردن و تخمین های ذهنی اندازه بگیرد و برای تعیین فاصله ها به متر نیازی نداشت. ضمن آنکه بخشهایی که با این روشها رادیوگرافی می شدند ضخامت کمی داشتند و این سبب می شد زمان پرتو دهی به جسم کاهش یابد. اما سپس دوباره نوبت به لوله های شانزده اینچی و بزرگتر رسید. دوباره کار سخت و پر دردسر شده بود. داوود اگر چه کاملا ناشی بود اما در هر حال الفبای کار را یاد گرفته و کمک خوبی بشمار می رفت. کارگری که در اختیار ناجی بود معمولا یکی، دو ساعت پس از شروع کار بی اختیار در گوشه ای به خواب می رفت و ناجی اگر جای خواب او مناسب و دور از خطر پرتوگیری بیش از حد بود اقدام به بیدار کردنش نمی کرد. او از این آدم بدبخت انتظار معجزه و بیست و چهار ساعته بیدار ماندن آن هم نه برای یک شب و دو شب که برای روزها و شیهای متوالی را نداشت.

آن شب درست سه هفته از ورود ناجی به سایت و یک هفته از در رفتن داوود می گذشت. اگر کار روال طبیعی خود را طی کرده بود او امروز باید رستش را می رفت. پس از دو، سه ساعت کار کردن ناجی متوجه شد کارگر بیچاره اش با تمام کوششی که می کند دیگر قادر نیست خود را روی پا نگهدارد. ناجی از او خواست برای جلوگیری از خطر اشعه به پشت فنداسیونی که از بتن ساخته شده بود و قرار بود زیر ساز یک مخزن نسبتاً بزرگ باشد برود و بخوابد. پس از آن که تنها شد دوباره کار را از سر گرفت. مدتی بعد پس از کارت زدن و سنجش فاصله ها و بستن متر سربی که اعداد آن با حروف سربی مشخص می شدند به دور سرجوش لوله و چسباندن فیلم بروی خط جوش لوله و ست کردن نوک گاید دستگاه روی سرجوش ، دوربین را فعال کرد. سپس تایمر را به کار انداخت تا زمان مورد نظرش را تحت کنترل داشته باشد. آنگاه خواست مانند همیشه بسرعت از محوطه باز دور شود و در فاصله ای مناسب پشت دیوار یا یک جای کم خطر پناه گیرد. اما پیش از گام برداشتن حس کرد پاهایش در زمین فرو رفته اند. گویی پاپند بر پاهایش گذاشته بودند لرزشی بر تنش افتاده بود که از پلک ها و لب ها تا زانوانش گرفتار آن بودند. لحظه ای تعجب، لحظه ای ترس و خواهشی برای فریاد در او پدید آمد اما همه در یک نقطه فرو رفته خاموش شدند. آن نقطه یک سیاهی محض بود که در آن لحظه قابل تعریف نبود. هنگامی که بهوش آمد بشدت گیج و منگ بود. آرام و با احتیاط از جا برخواست و به تایمرش که بر دست بسته بود نگاه کرد. بی درنگ به خود آمد و دستگاه را آف کرد. فاصله بیهوشی و بهوش آمدن او یک ساعت بود و در این یک ساعت دستگاه فعال و او در نزدیکی آن افتاده بود. می دانست یک ساعت در برابر تشعشع دستگاه بودن چقدر خطرناک است و تا چه اندازه برای سلامتیش گران تمام شده. شک نداشت درصد پرتوگیریش بسیار زیاد بوده و باید با سلامتی خود تاوان آن را بپردازد. اما به آن اهمیتی نداد. آنچه موجب تشویش و تعجبش شده بود آن بود که بدون سابقه قبلی چشمانش تار رفته و تشنج کرده و بی اختیار بر زمین افتاده بود. در آن هنگام او سبب این رویداد را تنها می توانست خستگی زیاد و پریشانی روحی بداند. اما وقتی دو شب بعد و این بار در تاریکخانه بار دیگر دچار حمله و تشنج شد دانست حالش وخیم تر از حدس و گمان های ساده است. اکنون هفته ها بود که علائم ناخوشایندی را در خود احساس می کرد اما تا این زمان که گرفتار مشکلات جدی نشده بود چندان خطر را احساس نکرده بود. ناجی حالا یک چیز را خیلی خوب می دانست. پروژه دیگر جای او نبود. باید هر چه زودتر به خانه برمی گشت. با روشن شدن هوا او سایت را ترک کرد و آنجا را بدون رادیوگرافر رها کرد.

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh