یک روزی جایی ایستاده بودم و روبرویم پر از آدم بود. سمت راستم هم پر از آدم بود و همینطور هم سمت چپم. اما پشتم. پشتم هیچکس نبود. داستان از همینجا شروع میشود. از آنجاییکه پشت من هیچ چیز نبود. البته چندان غریب نبود چون پشتم به دیوار بود. فکر میکردم و مردمان را تماشا میکردم که میرفتند و می آمدند. و من هم فکر میکردم که چرا آدمیزاد باید همیشه پشتش به دیوار باشد. اصلا هیچ دلیلی پیدا نکردم.
احتمالا چون همین الان از داستانهای قدیمی هدایت خوانده ام اینطور به سیاق او می نویسم.
بله اقایی که شما باشید برگشتم و نگاهی به دیوارک بخت برگشته انداختم. عجب دیواری بود. صاف. احتمالا از جنس سیمان. یه خال و ترک و فرورفتگی و در آمدگی و هیچی نداشت. عجب. چه دیواری. یعنی این دیوار اینجا خیلی خوشبخت بود؟ صب تا شب همونجا ایستاده بود و مردم رو تماشا میکرد و شب تا صب هم که خب هیچی کسی رد نمی شد که تماشاش کنه.
بالاش رو نیگا کردم، پایینش رو نیگا کردم. عجب. هیچیش فرق نمی کرد. همه جاش عین همه جاش بود. چرا این همه مدت پشتم رو میکردم به این دیوار؟ بعد هم رو پا نشستم و با دقت پایین پایینش رو هم نگا کردم. بعد پا شدم و بالای بالاش رو هم نگا کردم. عجب تمیز. عجب مرتب. عجب مودب. یاد نگهبانهای قصر ملکه ی انگلیس افتادم. چه دیواری بود.
به کل یادم رفته بود که درسته که حالا جلوم مردمانی دیگه نیستند اما چپ و راستم که هنوز هستند. اما مگه مهم بود. جلو رفتم و دست کشیدم به دیواره. سفت سفت بود. یاد دیوارای سیمانی افتادم. بعدش هم یادم اومد که خب بابا دیوار سیمانیه دیگه. دیگه یاد افتادن نداره.
بعدش بود که یه کله سمت چپم دیدم. عجب پس این دیوار به جز من رفیقای دیگه ای هم داشته. یه کله ای بود با موهای سفید که چسبیده بود به یه تنی که حدود هفتاد سالی احتمالا از عمرش گذشته بود. واسه من که مهم نبود من هنوز داشتم با دیواره حال میکردم. کله هه نزدیک شد. از من هم نزدیکتر شد به دیوار. یعنی چی؟ آقا چی میخوای از دیوار من؟ خودم پیداش کردم. تو هم برو دیوار خودت رو پیدا کن. اما طرف ول کن نبود. اومد و انگشت و بعد هم کل کف دستش رو گذاشت به دیوار من. بعد شونه ش رو گذاشت و شروع کرد فشار دادن بعد هم کونش رو چسبوند به دیوار و فشار داد. عجب من به این پررویی نبودم. کونش رو دیگه واسه چی چسبونده. اگه طرف حتی ابنه ای هم که باشه بازم دیواری که هیچی ازش بیرون نزده به چه دردش میخوره؟ بعدش هم یه صدایی از یه کله ی دیگه بیرون اومد که چسبیده بود به یه تنی که دوتا پستون وارفته بهش چسبیده بود.
خیلی خوشحال شدم که صاحاب کله مزاحمه پیدا شده بود که ورش داره ببردش. اما وقتی تماشای رفتنش رو میکردم تازه دیدم که ای بابا یه عالمه نفرات دیگه دور دیوار من جمع شده بودند. پنداری دیوارم ترسیده بود. چون عین گچ سفید بود و نفس نمی زد. رفتم جلو و دستم رو تپ تپ زدم بهش و یواشی گفتم نترس. نترسی ها. اون مردمان زیاد بعضی هاشون اومده بودن نزدیکتر. بعضی هاشون هم کله شون رو کج کرده بودن که بهتر بشنوند. نمیدونم منظورشون صدای دیوار بود یا صدای حرف زدن من بود با دیوار. به اونها چه ربطی داشت؟
یه خورده اومدم عقب و کله ها همه با هم یه خورده رفتن عقب.
آب دهنم رو جمع کردم و تف کردم به دیوار. به کسی چه مربوط؟ دیوار خودم بود. فقط هم به خودم مربوط بود. تف نصفه نصفه شد و یکی از نصفه های گنده ش چسبید به دیوار و بقیه ی نصفه هاش هم شتک زدن دور و ورش. بعدش هم نصفه بزرگه یواشی شل کرد و شروع کرد ریقی پایین رفتن. انگار که دیواره داشت اشک می ریخت. به کسی چه مربوط. دیوار خودم بود دلم خواسته بود اشگش رو در بیارم.
در همین حین بود که ناگهان یک تف کوچک پر صدا از کنارم رد شد و نصفه کوچیکاش نشست به دستم و باقیش هم وسط زمین و هوا شل و دراز شد و یک خط کجکی کشید به دیوار. صدای پس گردنی هم چاشنیش شد. حقش بود پسره ی بی ادب که اونطور از ننه ش کتک بخوره. ولی کتک خوردن اون باعث نشد که من عصبانی نشم. یعنی چی؟ گردنم رو کج کرده بودم و با دل خنک شده میخواستم تماشای پسرک کنم که دوتا تف از اون طرفم رد شدن نشستن رو دیوار.
قه قه دوتا جوونی که اون کار رو کرده بودن بلند شد. بعدش هم یه دخترک دیگه اون کار زشتو کرد. اه. گندش بزنه. انگار اندماغ قاط تفش بود. یه خط بلند شد از دیوار تا زمین جلوی پای من.
مردمان خوب و مودب و درستکار شروع کردن به دیواره تف کردن. نه همه شون ها. اما خیلی هاشون. بعضی هام که تازه رسیده بودن فکر کردن دیوار مشگل گشاست یا دیوار ارزوست. اونهام شروع کردن به تف کردن. پای دیوار رو تف گرفته بود و کفشام از شتک تفها و از دریاچه ی تف زیر پام خیس شده بود. با حسرت نگا به دیوارم کردم و بعدشم. هیچی دیگه رامو کشیدم و رفتم.
Recently by azad.k | Comments | Date |
---|---|---|
پالون زریها | 3 | Jan 29, 2012 |
حسن شله-3 | 5 | Jan 04, 2011 |
حسن شله-2 | 1 | Jan 04, 2011 |