مبایلم را خاموش می کنم. دیگر دستم از دنیا کوتاه است. خودم را می سپارم به علم و دانش و مهارت خلبان. خودم را می سپارم به دست باد که ما را ببرد. توی این جعبه ای که چپانده شده ایم من هیچ کس را نمی شناسم. شاید ماهی های یک قوطی کنسرو حداقل یکی دوتاشان هم دیگر را بشناسند. مثلا توی آب با هم همبازی بوده باشند. اما اینجا من کسی را نمی شناسم. کیپ و منظم نشسته ایم کنار هم و جیک نمی زنیم تا اینکه در قوطی را باز کنند.
به خودم می گویم فرض کن توی یک اتوبوس کوچک روی زمین هستی. شکل و شمایل هواپیما هم کاملا این اجازه را به من می داد. فضای داخلی اشان فرق چندانی ندارد. قبل از این که وارد هواپیما بشوم آقایی که کارت پرواز به ما می داد به من گفت: خانم ساکتان را به بار بدهید. داخل کابین هواپیما جا نمی شود. چیزی نگفتم و قبول کردم همان کیف دستی که موقع آمدن با خودم برده بودم تو هواپیما و توی کابینت بالای سرم جا شده بود الآن دیگر جا نمی شود و کیفم را دادم به بار. بعدا حرفش را کاملا پذیرفتم. وقتی که داخل جعبه هواپیما دیدم شخص جلویی من که کنار پنجره و در واقع توی قوس بدنه هواپیما نشسته بود یک مرتبه بی هوا بلند شد و سرش محکم خورد به سقف. البته فکر نکنید همچین محکم که مخش را تف کند توی دستمال کاغذی مرغوب هواپیما. شاید من کمی اغراق کرده باشم. فقط یک اصابت کم ضرب بود.
از بلندگو صدایی پخش می شود که با احترام از حجاب ما تشکر می کند و به ما قوت قلب می دهد که خلبان آدم حسابی ست و هواپیما سالم است و راجع به ایمنی هنگام خطر چیزهایی می گوید که اصلا برای من نگران کننده نیست. در حین پخش شدن این صدای اطمینان بخش وقتی به عبارت در "هنگام بروز خطر" می رسیم خانم مهماندار زیبایی که به ما آبنبات تعارف کرده بود به پنج سوراخ در دیوار قوطی اشاره می کند که شبیه به در هستند. ببخشید به درهایی که شبیه به سوراخ هستند. فکر می کنم پیشنهاد خوبی است در هنگام بروز خطر از این سوراخچه ها می پرم بیرون و تنها پرواز می کنم. شیک تر از مردن توی این قوطی ست. خانم مهماندار زیبایی با چشمان سبز خمار و یک لبخند ملیح مثل مدلی که مقابل دوربین عکاسی برای تبلیغ ریمل چشم ایستاده آرام پلک می زند و ماسک اکسیژن پلاستیکی خیلی کهنه ای را گرفته مقابل صورتش و طرز استفاده از آنرا به ما نشان می دهد. نیمرخ می شود و از گوشه چشم به ما نگاه می کند و دوباره با آرامش پلک می زند. من اصلا آدم بدبینی نیستم. مطمئنم و به شما هم اطمینان خاطر می دهم که در آن پلاستیک بسیار کهنه مچاله حتی یک سوراخ هم وجود ندارد.
اولین بار است که در حال پرواز دل و روده ام می پیچد توی هم. معده ام هم بدجوری بالا پایین می شود. گاهی می آید بالا تا پشت دماغم. اما قطعا از قوطی بدن بیرون نمی آید. چون من که تا به حال نشنیده ام کسی معده اش را بالا بیاورد. آنهم ظرف یک ساعت و بیست دقیقه پرواز.
کناره های صندلی هواپیما و در کابینت های بالای آن حتما از نوع پلاستیک مرغوب هستند که البته بد ساخته شده اند. لبه های آنها مثل کف دمپایی و اسباب بازی های ارزان قیمت از لبه اتصالات قالب پلاستیکی اش بیرون زده و کمی دست را آزار می دهد. این را وقتی که توی یک دست انداز مانندی افتادیم و من محکم دسته صنلی ام را گرفته بودم که کمتر تکان بخورم فهمیدم چون دستم را خراشید. ولی خراش دست بهتر از بالا آوردن معده است مطمئنم شما هم با من موافق هستید.
چشمانم را می بندم و سعی می کنم آرام چرتی بزنم. و اصلا اخباری را که راجع به وجود هواپیما های از رده خارج در سیستم حمل و نقل هوایی شایع است را به یاد نیاورم وهمچنین سوانح هوایی را که علت آن ها نقص فنی هواپیما های کهنه اعلام شده را اصلا ندید بگیرم و یک بار دیگر خوشحالم که روزنامه نمی خوانم واخبار گوش نمی کنم و از کمترین این آمار خبر دارم و می توانم به سادگی افکار منفی را از خودم دور کنم.
خانم جوانی که کیپ من نشسته نه اینکه خدای نکرده فکر کنید فضول است و یادداشت مرا می خواند. آنقدر به هم چسبیده ایم که جز دفتر یادداشت من نمی تواند چیز دیگری ببیند. الآن متوجه شدم که دستانش را توی هم قفل کرده چشمانش را بسته و دارد زیر لب چیزی می گوید. او هم مثل من به این نتیجه رسیده که باید افکار منفی را از خود دور کنیم. فکر می کنم دعا می خواند. نه از نگرانی بلکه فقط از سر ایمان. چون ما ملت فوق العاده با ایمانی هستیم.
در همین وقت یک جعبه بی ریخت صورتی جلوی هرکدام از مسافرین قرار گرفت. چه پذیرایی به موقع ای حد اقلش این است که حواس آدم را پرت می کند. البته باید بگویم جایی که پای مسائل مهمی مثل جان در میان است یک ساندویچ بدمزه با بسته بندی بی ریخت واقعا چه اهمیتی دارد؟ توجه مرا برای انتقاد اصلا جلب نکرد. توی این جعبه پلاستیکی پنج شش تا پلاستیک کوچک بود شامل شکلات، آب میوه، ساندویچ ودستمال. واقعا پذیرایی کامل بود. روی همه این بسته های پلاستیکی که حتی نمک آن هم کاغذی نبود آرم شرکت هواپیمایی که با آن سفر می کردیم بود و کنار آن هم نوشته شده بود دوستدار طبیعت. واقعا خوشحالم که بین زمین و هوا جایی که پای جان در میان است به فکر بازیافت و محیط زیست هستند. واقعا انسان دارد پیشرفت می کند. یادم رفت ته جعبه را ببینم. با احتمال بالای نود درصد حدس می زنم زیر آن نوشته شده باشد فرزند کمتر زندگی بهتر.
موبایلم خاموش است و دست من از دنیا کوتاه.
Recently by Fatemeh Zarei | Comments | Date |
---|---|---|
فردا قرار است شما بمیرید | - | Aug 20, 2012 |
Goodbaye Party | - | Aug 10, 2012 |
جیگر جون | - | Aug 03, 2012 |