خانه من درست در تقاطع سه چهارتا خیابان مهم واقع شده که همگی ختم می شوند به یک میدان کوچک. با خودم فکر می کردم چطور وسط تقاطع به این پیچیدگی فقط یک میدان کوچک ساخته اند. میدان کوچک است، خیلی کوچک ولی یک مجسمه بزرگ و با شکوه وسط باغچه قشنگش کار گذاشته شده. مجسمه برنزی از یک سوار دلاور با یک اسب بزرگ زیبا.
واقعاً زیباست. پره سوراخ های دماغ اسب چنان دقیق کار شده که آدم فکر می کند دارد نفس می کشد. سوار چنان باافتخار و پراقتدار است که انگار از یک فتح مهم برگشته است و دستی که بالا گرقته را هم دارد برای استقبال کننده گان تکان می دهد. حتی می شود به سادگی باور کرد میدان به آن خلوتی هم پر از جمعیتی ست که برای استقبال آمده اند. چنان طبیعی ساخته شده که هر وقت از میدان رد می شوم ناخودآگاه سعی می کنم از پشت اسب رد نشوم مبادا که با یک جفتک مرا از پا در آورد.
به نظرم اسم آقا، اسکات است. ببخشید اسکات بود. لامسب آنقدر طبیعی ست که زنده به نظر می آید.
پیاده سر کار می روم و بر می گردم. هر روز از یک راه تازه می روم تا سمب و سوراخ های محله را یاد بگیرم. یک روز تاریک روشن عصر در راه برگشت به میدان کوچک دم خانه که رسیدم یکه خوردم. مجسمه نبود. یعنی بود. در واقع نصفش بود و نصفه ی دیگرش نبود. سوار بود ولی اسب نبود. البته سوار که چه عرض کنم بهتر است بگویم پیاده. جل الخالق چطور ممکن است مجسمه به آن عظمت را عوض کرده اند؟ برای چه؟
ما میدان هایی در شهر خودمان داریم که هزار سال است عوضشان نکرده ایم. مثلاً پیرمرد سفید گچی که یک کتاب زده زیر بغلش و کتاب ورق خورده ی باران خورده ی کهنه لبه ی پایینش مثل کتاب فارسی بچه دبستانی ها تاب ورداشته ولی عوضش نمی کنیم.
دلم تنگ می شود. خودم را سرزنش می کنم که چرا مجسمه های شهرم یادم نیست. البته خوب که فکر می کنم یادم می آید. مثلاً آن یکی که مردی تنومند و خشمگین با یک سوسمار یا نمی دانم اژدها یا یک همچین چیزی در حال جنگ است و هیچ وضعیت غالب و مغلوبی هم معلوم نیست. یا شاید من هیچ وقت به چهره مرد که یادم هست آستین هایش را بالا زده خیلی دقت نکردم ببینم ته چشمانش چه حسی دارد. آیا دارد از آن سوسمار گچی می برد یا می بازد؟
یا آن یکی را به یاد می آورم که مادر و بچه ای هستند وسط میدان مادر. البته راستش خوب یادم نیست مادر و بچه است یا فقط مادر است. فقط می دانم وسطش سوراخ است. مجسمه شبیه به یک حلقه است. نمی دانم سوراخش شبیه به سیب است یا یک چیزی شبیه به قلب. به هر حال حفره ای خالی است که از تویش آن طرف میدان پیداست. چرا یادم نیست، چرا؟ دو روز است روزگارم سیاه این شده که یادم بیاید سیب است یا قلب.
چرا یادم نمی آید؟ چرا حتی برج میلاد به آن بلندی که هر جای شهر باشی دیده می شود را به خاطر ندارم؟ البته قرار بر این بوده که هر جای شهر که باشی ببینی اش اما عملاً این طور نیست. عیب از بلندی برج میلاد نیست. طفلک به قدر کفایت بلند است. آلودگی هوا باعث می شود اغلب اوقات دیده نشود.
اینجا هم یک بنای یادبود هست. یک ستون سفید بلند با سطح مقطع مربع که نوک آن مثل مداد یکمرتبه تیز شده و تبدیل شده به یک هرم چهارگوش. با آن که به بلندی برج میلاد نیست از هر جای شهر به خوبی دیده می شود، حتی شب ها. نور پردازی خوبی دارد به جز آن قسمت بالایش که یک هرم چهار طرفه است. روی هر چهار ضلعش دو نور قرمز خیلی قوی تعبیه شده که هی ضعیف و قوی می شود. عین دوتا چشم سرخ که هی پلک می زند. و آن کلاهک سفید مثلثی از هر طرف عین کوکلوس کلانی ست با چشمان شرربار که تو را هدف قرار داره است. شب ها دوست ندارم تنها بیرون بروم. هر طرف که بروم می بینمش و احساس می کنم در جنگل تاریکی گم شده ام و هر طرف که بروم او مرا می بیند. راستش ازش می ترسم. یاد مناره های آبی پر نقش و نگار خودمان می افتم که در عمر هزار ساله شان هیچ کس را نترسانده اند. نمی دانم این آقا اسکات از این هیولای یادبود نمی ترسد؟
الآن رسیدم دم میدان و سر می چرخانم طرف آقا اسکات. جل الخالق، دوباره عوض شد. یعنی شد مثل اولش، یک اسب و یک سوار. نظر شما چیست؟ دوباره مجسمه را عوض کرده اند؟ اسب را آورده اند و قلاب گرفته اند اسکات برود آن بالا؟ شب ها اسب را به اصطبل می برند؟ مجسمه ها طرح روزهای زوج و فرد دارند؟ نمی دانم به هر حال الآن هر دوشان اینجا هستند، وسط میدان کوچک قد قندان ایستاده اند، زنده و حی و حاضر.
اما من تو فکر کوهنوردی هستم که دارد می رود دربند. مجسمه ای جدی که خدایا خوب یادم نیست کوهنورد است، سرباز است یا رزمنده؟ چرا یادم نیست؟ مگر هزار بار از کنارش رد نشدم؟ مگر هزار بار فکر نکرده ام دهانش که باز است آیا دارد فریاد می زند، یا چیزی می گوید؟ آیا قصد دارد برود کوه یا می گوید کسی حق ندارد در کوه آشغال بریزد؟ چهره ی با صلابت و عصبانی دارد. حالا چند روز است که به فکر آن کوهنوردم. چرا اقلاً یک عکس باهاش نیانداختم؟
دوباره عصر است و من مثل عروسک کوکی که به اندازه مسافت کار تا خانه کوک شده ام تیک تیک تیک می روم خانه. ای داد بیداد باز سوار تنها، یعنی پیاده تنها. خدایا دارم خل می شوم. باز اسب سوار را زمین زده و فرار کرده؟
صبر کن ببینم. چطور تا حالا نفهمیده بودم؟ چقدر گیج و آواره هستم. مایه ی شرمندگی ست. چرا چشمم را باز نمی کنم؟ چرا دم خانه خودم را هم با چشم باز نگاه نمی کنم؟ حواسم کجاست؟ اینجا دوتا میدانچه است با دو مجسمه، یکی با اسب و دیگری بدون اسب. هر دو هم از آقای اسکات. احساس حماقت اذیتم می کند.
خودم می دانم چه مرگم است. دل من با این جوان رعنا نیست که سر آسین ها و یقه اش تور برنزی دارد و حتی روی دگمه های لباسش نوشته آدم مهمی است. من دل در گرو آن پیرمردی دارم با ریش سفید و بلند که کتابش را زیر بغلش گرفته. همانی که قرن هاست ورق به ورق شعرهایش را از بر هستیم. او که انگار دستار خراسانی اش را باد تکان می دهد و توی آن میدان شلوغ ایستاده. میدانی که چراغ قرمزش از همه چراغ های دنیا طولانی تر است و پشتش که بمانی خونت به جوش می آید. اما او همانطور آرام و صبور پشت همه ی چراغ قرمزهایش منتظر می ماند و دقت که کنی می شنوی زیر لب زمزمه می کند "چو ایران نباشد تن من مباد".
Recently by Fatemeh Zarei | Comments | Date |
---|---|---|
فردا قرار است شما بمیرید | - | Aug 20, 2012 |
Goodbaye Party | - | Aug 10, 2012 |
جیگر جون | - | Aug 03, 2012 |