دلم می خواهد که تو بهار قشنگ شهر مرا ببینی. آی که چه لذت بخش است. به اندک زمانی شاخه های ترد باریک و خشکیده گره گره می شوند. این گره ها بزرگ می شوند چنانچه تو خیال می کنی هر شاخه تسبیح بلندی ست با دانه های گرد منفصل. و راستی که تسبیح اند. خوبتر که نگاه کنی و دل به دانه ها بدهی تسبیح آن جوانه های کوچک مچاله را می شنوی که آرام آرام سر از سجده کردگار برمی دارند و در رقص آرام سبکشان در شکفتن، شادی می پراکنند.
تو دعوتی به این شادی. با هر نفست شریک می شوی در آن. در این شادمانی چنان بی دریغ اند که تا زنده اند و بر شاخ سهم تو افزون می شود. آنقدر حیات می پراکنند تا پیش پای تو بر خاک می افتند و پایت را می بوسند تا تو زندگی یاد بگیری. و مهربانتر از هر معلمی هر سال این درس را تکرار می کنند مبادا که تو پیام زندگی را در نیافته باشی.
به تو بگویم که چگونه جشن خداحافظی برپا می کنند؟ هاله سبز تقدس را که گرد سر هر درخت دیدی جشن آغاز می شود. پیش درآمد گرده افشانی نسیمی خوش تو را می نوازد. هر گیاه به شیوه خود شهر را آذین و تو را شاد می کند.
گرده بعضی از آنها به بال پروانه می مانند. می چرخند و پایین می آیند. مانند فرشته ها می رقصند. پیش پای هر کس به خاک می افتند و دیگر از جا بر نمی خیزند.
بعضی با باد ناله می آفرینند. صدای بم کوتاهی که همه عمر در این تردید می مانی که آیا واقعا آن را شنیده ای و در این تردید سمفونی زندگی را در گوش تو می خوانند و تو زندگی را برده ای اگر که باورش کنی.
بعضی دیگر چنان ریز و شفافند و فراوان که چون هاله ای از مه تو را در بر می گیرند. ناگهان در این خیال می مانی که خوابی یا بیدار و بی آنکه جواب درستی به این سوال خودت بدهی ذهن تو در آن فضای مواج قادر است هر چیز را باور کند. هر چیزی را که دیروز و فردای این لحظه باشکوه قادر به باور آن نیستی و این باور روح زندگی را می آمیزد با روح تو. یک آن احساس می کنی شاید بهره ات از زندگی افزون شده.
گرده درختی که فراوان در شهر من یافت می شود شبیه قلب است، قلب انسان. با هر باد اندک، فوج قلب های سبز کوچک که هر یک دانه ای در میان دارد به سوی تو می آیند. پشت سر خنکای نسیم، بارانی از قلب بر تو می بارد از چهار جهت. روی زمین پیش پای تو مثل گردباد حلقه می زنند و می چرخند و آسفالت سخت خیابان را نوازش می کنند و آخرین بوسه های عاشقانه شان را می دهند به آن سیاهی سرد نابارور و فراموش می شوند. واینچنین آداب زندگی زیبای یک روزه شان را با شکوهی هر چه تمامتر به جا می آورند و صحنه را ترک می کنند.
مستی این ایام با شکوه در جانت می ماند تا تابستان. گرمت می کند و این گرما رو به زیادی می رود. چنانچه طاقت از تو می گیرد. می خواهی از گرما هلاک شوی اما نمی شوی. همچنان به پیش می روی. از دویدن باز نمی مانی اگر که بدانی سیبی که تو را به چیدن می خواند چقدر آبدار است. و اگر که بدانی آن سیب ولع آن را دارد که لذت زندگی را به تو بچشاند به بهای گزاف زندگی اش. هر آنچه دارد به پای یک لحظه لذت تو می ریزد. لذت یک گاز بزرگ از یک سیب سرخ. لذت فشردن دندان در گوشت جانش و می خواهد که همه چیز از آن تو باشد و هیچ چیز از آن او.
به اینحا که رسید دانستم چرا مادرم سیب را چید. دانستم که هرگز پشیمان نشد و دانستم که همه چیز را می دهم که سیب را بچینم. بهشت بهای اندکی است به ازاء زندگی و دیدن یک تابستان گرم پر حرارت. حرم گرما که از زمین به بالامی رود در رقص مواجش بمن می گوید حرکت کن، زندگی کن و لذت ببر.
خوب که خسته شدم آرام می گیرم. غروبی که عرق تنم سرد می شود در می یابم آسمان کبود سر دوستی ندارد.
در می یابم پاییز آمده. وقتی می آید کمی هول می شوم. چون او خاطرات پارسال همین موقع را بهتر از من به یاد دارد. ترسم از این است که چیزی را به یادم بیاورد که من یک سال تلاش کردم فراموشش کنم. هر سال بی رحمانه همین کار را با من می کند. دیروز به من گفت: یادت هست پارسال دریک چنین مه ی مرغ عشق تو گم شد؟ من به روی خودم نیاوردم. مه صورتش را به پشت شیشه چسبانده بود و به رخم می کشید که مرغ عشقم را از من گرفته است. دلم را می سوزاند این پاییز بی انصاف. اما با همه بدجنسی اش دوستش دارم. بهش گفتم تو می روی و من هستم. دفعه بعد که برگردی نه تو او را به یاد داری نه من. پس سوز دل را تاب می آورم. سوزی که رفته رفته بیشتر می شود. رمق از جانم می برد. دلم یخ می کند. بوی زمستان می پیچد در مشامم. آسمان سنگین می شود و یک روز بی صداو با شکوه وارد می شود. برف می بارد.
برف از باران آرامتر فرود می آید. چنانچه تو فکر می کنی دخترکان مست سفید پوشی هستند که نیمه شب شاد و دلارام از مهمانی پنهانی دلدادگانشان برمی گردند. صدای پایشان باید که شنیده نشود. گویی کسی نباید متوجه آمدنشان بشود. همیشه اینطور است. صبحی بر می خیزی و می بینی که زمین مانند بستری شده از پر قو. ودختران آبستن آرام و بی صدا خود را به خواب زده اند. با خیال خوش دیشب لبخند می زنند وخواب می پراکنند.
انگار که شرم دارند بیدار شوند. آنقدر که با برآمدن خورشید به جای بیدار شدن از شرم عشقشان آب می شوند و فرو می روند در زمین و تو میدانی که هر تولدی در بهار ثمره همین شادمانی های پنهانیست. پس زمستان را در یاب به پاسش دست خدای مهربان را ببوس.
Recently by Fatemeh Zarei | Comments | Date |
---|---|---|
فردا قرار است شما بمیرید | - | Aug 20, 2012 |
Goodbaye Party | - | Aug 10, 2012 |
جیگر جون | - | Aug 03, 2012 |