تانک کوچولو، تفنگ کوچولو و موشک کوچولو خوشحال بودند و توی صف ایستاده بودند.امروز اولین روز مدرسه بود، مدرسه دشمنی!
مدیر مدرسه شمشیری پیر بود با یک غلاف جواهرنشان که خاطرات زیادی از جنگهایی دور داشت. او از هزاران سال پیش این مدرسه را اداره می کرد.
شمشیر پیر پرچم سیاهی را بالا فرستاد و گفت: درود بر عالیجناب نادانی که هرچه داریم از اوست.
و رو به بچه ها گفت:شما امید آینده عالیجنابید. ویرانی و بدبختی دنیا به دست شماست. یادتان باشد اینجا قدیمی ترین مدرسه جهان است. همه تیر و کمان ها، همه سنگها و قلابها، همه نیزه ها و خنجرها، همه قهرمان های جنگها و کشتارها و جنایتها همین جا درس خواندند، در همین مدرسه دشمنی. و آن وقت دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت: زنده باد دشمنی.
وهمه یکصدا فریاد زدند: دشمنی، دشمنی، دشمنی!
*
اما تانک کوچولو نمی توانست چیزی بگوید. چون دوست کوچولوی قلقلی اش داخل دماغ لوله ای بلندش بالا و پایین می رفت و قلقلکش می داد و او ریز ریز می خندید. دوست کوچولوی او یک سنجاب توپولوی خردلی بود.اما هیچکس از این راز خبر نداشت.
*
مدرسه دشمنی توی شهر نادانی بود و شهر نادانی در سرزمین سیاهی. که دیوارهای بلند دور تا دور آن را گرفته بود. دیوارهای سنگی و سیمانی، و روی آن تا چشم کار می کرد سیم خار دار بود و هیچکس اجازه نداشت از آنها عبور کند. نه پرنده ها، نه نسیم، نه بوی گل ها و نه حتی رنگین کمان و خورشید!
*
پدر بزگ تانک کوچولو بیرون دروازه نگهبان بود. خیلی سال بود که کارش همین بود و زیادی پیر و خسته شده بود و هر وقت که تانک کوچولو به دیدنش می رفت او در حال چرت زدن بود. حوصله تانک کوچولو سر می رفت و شروع می کرد به این طرف آن طرف رفتن تا کمی بازی کند و از اینجا بود که با سنجاب توپولی خردلی دوست شد.
سنجاب توپولو از دماغ لوله ای تانک کوچولو بالا می رفت و سرمی خورد و می آمد پایین و گردو ها و فندق هایش را روی آن قل می داد و هر دو از خنده غش می کردند. پروانه ها از خنده آنها شاد می شدند و دورآنها می چرخیدند و می رقصیدند. و پیچکی که دوست پروانه ها بود از خوشحالی، تانک کوچولو را در آغوش می گرفت و لبخند می زد.
تانک کوچولو این بازی ها را خیلی دوست داشت اما از تکلیف های مدرسه دشمنی اصلا خوشش نمی آمد.
پر پر کردن گل ها، خراب کردن آشیانه پرنده ها، شلیک کردن به ستاره ها و دشنام دادن به خورشید و...
*
تانک کوچولو هر روز از خودش می پرسید: چرا؟ چرا باید گل ها را پرپر کرد؟ چرا باید آشیانه پرنده ها را خراب کرد؟ چرا باید به ستاره ها شلیک کرد؟ چرا باید به خورشید بد و بیراه گفت و هزار چرای دیگر...
یک روز تانک کوچولو این سوال ها را از آقای اسلحه پرسید آقای اسلحه ناظم مدرسه دشمنی بود.
آقای اسلحه عصبانی شد، خیلی خیلی عصبانی شد و سر تانک کوچولو داد کشید و گفت:«دیگر این کلمه زشت را نگو!این وحشتناک ترین کلمه شهر ماست. "چرا" باعث نابودی شهر نادانی می شود. فهمیدی؟»
اما تانک کوچولو نفهمید و باز هم گفت :آخر چرا، "چرا" باعث نابودی ماست؟
آقای اسلحه فریاد زد: چون عالیجناب نادانی از "چرا" متنفر است. ما پر پر می کنیم ما له می کنیم، ما خراب می کنیم، ما از بین می بریم و نابود می کنیم برای اینکه این درخت ها، این گل ها، این پرنده ها و این ستاره ها واین رنگین کمان و این خورشید همه شان زیبا هستند و زیبایی برای ما بد است، خیلی بد.
جایی که زیبایی باشد، دشمنی نمی تواند دوام بیاورد.
آقای اسلحه که از عصبانیت قرمز شده بود و دود از سر و صورتش بالا می رفت گفت: «یک جنگ افروز واقعی هیچ وقت سوال نمی کند او فقط فرمان ها را اجرا می کند. و مجازات کسی که سوال کند اخراج از شهر نادانی است. حالا تو اخراجی، تانک کوچولوی گستاخ!»
*
تانک کوچولو رفت از مدرسه دشمنی و از شهر نادانی و از سرزمین سیاهی. رفت پشت آن دیوارها و گریه کرد. گریه کرد و روی دیوارها عکس گل کشید، گریه کرد و با خودش آوازهای غمگینی را زمزمه کرد، گریه کرد و شب ها تاصبح به ستاره ها چشم دوخت. و در تمام این روزها و شب ها سنجاب توپولو با او بود و اشک هایش را پاک می کرد.
*
زمان گذشت و کم کم گل های روی دیوار جان گرفت و عطرشان از دیوارها رد شد. زمان گذشت و کم کم آوازهای غمگین شاد شدند و رقص رقصان ازسیم های خاردار گذشتند. زمان گذشت و کم کم ستاره ها پایین آمدندند روی خاک و ردی از نورکشیدند.
*
هم کلاسی های قدیم تانک کوچولو یعنی موشک کوچولو و تفنگ کوچولو هم گاهی یواشکی به دیدنش می آمدند اما وقتی بر می گشتند تنشان بوی گل گرفته بود و دهانشان طعم آواز می داد و در چشمهایشان ستاره ای می درخشید.
*
روزگاری در مدرسه دشمنی هر کار خوبی مجازات داشت و ورود هر چیز قشنگی ممنوع بود. اما حالا در همین مدرسه، بوی گل و آواز و ستاره می آمد.
*
روزها گذشت و ماه ها گذشت و سال ها گذشت و هر روز گلی در گوشه ای رویید و هرروز پرنده ای در جایی آوازی سر داد و هر روز پروانه ای جایی رقصید وهر روز ستاره ای از پشت سیاهی چشمکی زد.
آوازها کوچه کوچه رفتند، پروانه ها شهر به شهر رقصیدند، گل ها باغ به باغ روییدند و ستاره ها آسمان به آسمان درخشیدند.
و روزی رسید که دیگر مدرسه دشمنی وجود نداشت.
*
تانک کوچولو، موشک کوچولو و تفنگ کوچولو حالا دیگر بزرگ شده اند،اما هیچکس از آنها نمی ترسد. آنها دوست همدیگرند و خانه شان در موزه ای بزرگ است که هر روز خیلی ها به دیدنشان می آیند و با آنها عکس یادگاری می گیرند و لبخند می زنند.
و سالی یکبار در شب جشن صلح همگی بیرون می آیند تا دوستی هایشان را با هم جشن بگیرند.
موشک بازیگوش مثل بادبادکی در هوا می چرخد، تانک مهربان گلوله های نور را به آسمان شب می فرستد و تفنگ د ل نازک گل های قلبش را به این و آن می بخشد.
عرفان نظرآهاری
Recently by Erfan Nazarahari | Comments | Date |
---|---|---|
صوفی اهل حال | 1 | May 23, 2011 |
One Who is in Love Always Prays | 2 | May 12, 2011 |
The Old Owel | 1 | Apr 22, 2011 |