وقتى به دوران کودکيم فکر ميکنم پسربچه اى پابرهنه را ميبينم که دائم دنبال توب دوان است. بهترين سرگرمى همه بچه هاى محل همين دويدن و شوت کردن توپ راه راه بود. بازى فوتبال رشته اى نامرئى بود که همگى بچه هاى محل را بهم مرتبط ميکرد، از کوچکترهاى مثل من بگير تا نره غولهاى ريش و سبيل دار.
قبل از هر بازى غوغايى به پا ميشد. بر سر آرايش و ترکيب دو تيم هميشه خدا دعوا و مرافعه براه بود. هر چه فحش و ناسزاى آبدار و با وزن و قافيه بلد بوديم بار همديگر ميکرديم تا بالاخره بازيکنان دو تيم انتخاب شده و بقيه با سگرمه هاى درهم رفته ميرفتند و کنارجوى هاى پر از لجن و متعفنى که درسراسر شهر ما را مانند دو خط مواز ى سياه برش داده بودند مينشستند و تماشاگر ميشدند تا بازى بعدى.
ما در اهواز براستى در اجاق پروردگار فوتبال بازى ميکرديم. سر ظهرتابستان آسفالت خيابان آب ميشد و همچون آدامس خروس نشان جويده شده به کف پاى ما ميچسبيد. و ايکاش مشکلات بازى ما فقط به گرما و کتک کارى بين بازيکنان محدود ميشد. در طول بازى دو يا سر بار ناگهان صداى ترمز کشدار اتوموبيلى همه را از جا ميپراند و به فرار واميداشت چرا که بار ديگر يکى از بازيکنان نزديک بود زير ماشين رفته و جان به جهان آفرين تسليم کند.
راننده جان به لب رسيده هم در چنين شرايطى هميشه از پشت فرمان مانند جرقه بيرون پريده و دنبال همان کسى ميدويد که تا چند ثانيه قبل نزديک بود ز ير بگيرد. و و اگر مادر مرده اى گير راننده ميافتاد آنوقت سروکارش با کرامت الکاتبين بود. من که يکى دوبار حين فرار آرزو کردم که ايکاش همان جا زير ماشين شهيد شده بودم تا دست صاحب ماشين گرفتار شوم. و اين برنامه هرروز من در خيابان هاى اهواز بود تا به نه سالگى رسيدم، درى به تخته خورد و بابا به تهران منتقل شد و ما براى هميشه رفتيم به پايتخت.
خانه جديد ما در محله اى نسبتا مرفه و بشدت تميز و شسته و رفته واقع شده بود. در کوچه مهربان که خانه ما در وسط آن قرار داشت نه از جوى بو گندو خبرى بود و نه از زنهاى کولى با بچه هاى به کول بسته که خانه به خانه ميرفتند و آفتابه مسى و الک و سيخ کباب ميفروختند. نه از گدا خبرى بود و نه از لرهايى که براى کار به اهواز ميامدند. محله جديد خصوصيت ديگرى هم داشت که به فال نيک گرفتم. در اينجا ميشد با دخترهاى همسايه همبازى شد بدون آنکه والدين آنها خون به پا کنند.
تنها مشکل محيط زندگى تازه اينجابود که در کوچه پسر بچه ها ول نميگشتند تا تيمى تشکيل داد و فوتبال بازى کرد که البته اين شرايط قابل تحمل نبود. يا من ميبايست با شرايط جديد خو ميگرفتم و يا شرايط جديد ميباست خود را با من تطبيق ميداد.
طى همان چند هفته اول اقامت ما بابا چند بار گوش مرا کشيده و هشدار داده بود که:" فراموش نکن اينجا بچه ها نظم دارند، بايد از پدر و مادر اجازه بگيرند تا براى بازى به کوچه بروند و ميبايد قبل از تاريکى به خانه بازگردند. مر دم اينجا سطح بالا و با فرهنگ هستند."
واژه هاى غريب و نامانوس مانند نظم و فرهنگ و اجازه از همان دوران نوجوانى روح مرا بشدت مى آزرد.
مامان هم براى حفظ آبروى خانواده در محله جديد ديگه اجازه نميداد پابرهنه پا به کوچه بگذارم و همان سبب شد که براى اولين بار در زندگى کشف کنم که کف پاهايم سياه آفريده نشده اند.
در کوچه مهربان مردم با يکديگر با احترام رفتار ميکردند. تشريفات سلام و احوالپرسى همسايه ها از يکديگر برايم فوق العاده جالب توجه بود. يکى دو ماه اول چون بچه اى در کوچه نميديدم تا بازى کنم از سر بيکارى سر صبح با همه رهگذران سلام و احوالپرسى ميکردم. به تقليد از بزرگترها سر را فروتنانه خم کرده و اين کلمات را طوطى وار تکرار ميکردم. "سلام. احوال شما؟ چه روز خوبى. انشاالله خانواده بسلامت هستند. سلام برسانيد" حتى در روزهاى طوفانى که باران شديدى هم ميباريد "چه روز خوبى" از زبانم نميفتاد.
در اين مدت مشاهدات روزمره و تحقيقات مرا به اين نتيجه رسانده بود که در هر خانه يک يا دو پسر بچه موجود است و وظيفه خود ميدانستم که آنها را با ترفندهاى گوناگون از خانه بيرون کشيده و تيم تشکيل داده و بساط فوتبال را راه بياندازم. پس از گذشت چند ماه رفته رفته سرو کله بچه ها در کوچه پيدا شد و تا تابستان بعد حدود ده بازيکن فوتبال داشتيم. شريکى يک توپ پلاستيکى به قيمت هشت ريال ميخريديم و هر روز بازى ميکرديم.
سر و صداى بازى ما خواب بعد از ظهر همسايه ها را آشفت و آسايش مردم محله را بهم ريخت. فوتبال بازى بچه ها حال يک آيت الله، يک قاضى بازنشسته، يک تاجر بازار، يک سرگرد ارتش و همسايه يهودى ديوار به ديوار ما را بشدت گرفت و همه را عليه اين تفريح مزاحم برانگيخت. همسايه هاى عاصى همه بخوبى ميدانستند که منشا فساد کيست و طى شکايات مکرر مراتب عدم رضايت و ناخرسندى شديد خود را به اطلاع بابا و مامان رسانده بودند.
از همه همسايه ها دلخورتر بيوک آقا همسايه ته کوچه بود که از همان اول مرا بدرستى مايه شر و مخل آسايش عمومى ارزيابى کرده بود. بيوک آقا کارمند بازنشسته شرکت نفت و مردى موقر و آرام بود که با اطوى شلوارش ميشد خربزه قاچ داد. او هرگز اجازه نداده بود دو فرزند دل بندش با من همبازى شوند. از بدو ورود من به محله آنها را در خانه قرنطينه کرده تا مبادا در اثر تماس با من ويروس به درون خانواده شيوع يافته و همه را مبتلا سازد. بيوک آقا هم يکى از کسانى بود که اوايل من هر روز صبح با ايشان تمرين سلام و احوالپرسى ميکردم هرچند هرگز از او جوابى نشنيده بودم.
نارضايتى عمومى کار را به جاهاى باريک کشانده بود. هربار توپ اتفاقى به خانه همسايه اى شوت ميشد تکه پاره آن به کوچه بازميگشت. تنها همسايه اى که توپ ما را با قيچى تکه پاره نميکرد همان بيوک آقا بود. در خانه او توپ ها ناپديد ميشدند و ما هرگز حتى لاشه بيجان آنها را هم نميديديم. بهمين دليل بود که ما خانه ته کوچه را قبرستان توپ لقب داده بوديم. و بدين ترتيب خرج بازى فوتبال ما گران شد. روزى نبود که ناچار نشويم يک يا دو توپ نو بخريم و اين از عهده مقررى ناچيز هفتگى ما خارج بود.
يک روز که پول کافى براى خريد توپ نو نداشتيم پنج شش نفرى ورشکسته دورهم نشسته بوديم و با سگرمه هاى درهم رفته فکر چاره ميکرديم که يکى از بچه هاى بزرگتر گفت: "بياييد از بيوک آقا درخواست کنيم که توپ هاى ما را برگرداند. او که تا بحال هيچ کدام را پاره نکرده، چرا آنها را به ما پس ندهد؟"
اين حرف بنظرم خيلى منطقى رسيد و تا به امروز هنوز برايم روشن نيست که چرا من داوطلب شدم که از بيوک آقا اين درخواست را مطرح کنم. شايد احساس ميکردم که سلام و احوالپرسى هاى روزمره من شالوده يک رابطه انسانى را بين ما ريخته است. با اعتماد بنفسى که تا به حال در خود سراغ نداشتيم از جا برخواسته، شلوارم را از گرد و خاک تکانده، نفس عميقى کشيده و به در خانه بيوک آقا رفتم و زنگ در را فشردم. چند ثانيه گذشت و دوباره زنگ زدم.
مدتى گذشت تا از پشت در صداى پايى بگوش خورد. مشتاقانه انتظار ميکشيدم تا مهارت خود را در سلام و احوالپرسى به بوته آزمايش گذاشته و شاهد يک رابطه انسانى باشم. در باز شد و بيوک آقا با تنبان گشادى در چارچوب در نمايان شد. بامتانت کامل سرفرو آورده، به رسم بزرگترها دست راست بر سينه چپ نهاده واداى احترام کردم.
"سلام عرض ميکنم بيوک آقا! ببخشيد شما از خواب قيلوله بيدارکردم. حال شما امروز چطور است؟ غرض از مزاحمت اين بود که اگر ممکن است لطفا توپ هاى ما را پس بدهيد. باورکنيد اين توپ ها عمدا به خانه شما شوت نشده بودند و من از اين بابت از شما پوزش ميطلبم."
برقى در چشمان بيوک آقا درخشيد و با آرامشى مرموز پاسخ داد "همين جا صبر کن!" و آنگاه به درون رفت. در نيمه باز مانده بود. گردن کشيدم و به حياط خانه نگاهى انداختم و در همان لحظه شاهد زيباترين منظره در عمرم شدم. آب حوض وسط حياط را کشيده و تمام توپهاى ما را در حوض خالى انداخته بود. آبى، قرمز، سبز خط خطى و از همه جالبتر توپ چرمى مورد علاقه من، همان که خواهر بزرگم از هندوستان برايم سوغاتى آورده بود. آه خدا ميداند که چند نفر را با همان توپ مثل پله دريب داده بودم. ده ها توپ رنگ ارنگ بر روى هم انباشته شده بود.
از زيبايى چشم انداز به حالتى خلسه وار فرو رفته بودم که ناگهان بادى خنک بالاى سرم مرا از جا پراند. در يک آن فکر کردم که بيوک آقا پنکه اى بدست گرفته تا مرا باد زده و خنک کند و وقتى سر بالا کردم شلنگ آب را در دست هيولايى ديدم که با دهان کف کرده آن را در هوا ميچرخاند و بطرفم حمله ور شده و خونم را طلب ميکرد.
از ترس جان از جا پريده و مثل فشفشه در رفتم و ديگران هم که هوا را پس ديده بودند به دنبال من روان شدند. بيوک آقا از شدت خشم سرخ شده و با لهجه شيرين ترکى جيغ ميزد و ميدويد تا جانم را بگيرد. اگر ميخواست ميتوانست انتقامش را از ديگران که در دست رست بودند بگيرد ولى او دشمن را بدرستى تشخيص داده و بدنبال ام الفساد بود تا شر را براى هميشه در محله بخواباند.
همانطورکه نفس زنان ميدويدم تا شايد جانم را از دست عفريت مرگ نجات دهم زندگى کوتاهم مثل فيلم ازمقابل چشمانم گذشت. بخود نهيب ميزدم چرا من! چرا من بايد هميشه تاوان پس دهم؟ تنها شانس نجات اين بود که به خانه رسيده تا شايد از مهلکه برهم ولى اگر در خانه بسته بود آنوقت چکار ميکردم؟
شلنگ بيوک آقا مثل پره هليکوپتر در هوا ميچرخيد و حالا چنگال مرگ را روى پوست کمرم حس ميکردم. بالاخره به خانه رسيدم و از شانس بد در هم بسته بود. راهى نداشتم جز اينکه خود را مچاله کرده و مانند گلوله توپ به در خانه کوبيده و خود را به خدا بسپارم و همين کار را هم کردم. و آنگا ه در بطور معزه آسايى گشوده شد و پروردگار بنده کوچک و گناهکارش را بدرون پرتاب کرد و از مرگ حتمى نجات داد.
هيولا دم در خانه از حرکت باز ايستاد، همسايه ها بدورش جمع شدند و استدلال کردند که کشتن يک پسر بچه هرچند اين بچه من باشم نه تنها گناه است بلکه مشکل بازى فوتبال را حل نخواهد کرد. و آنگاه ديو به هيئت بيوک آقا بازگشت و شرمگينانه به خانه بازگشت.
پس از اين واقعه براى مدتى محله در سکوتى دهشتناک و وهم انگيز فرو رفت. تا هفته ها نه از فوتبال خبرى بود و نه از بيوک آقا.
يک بعد از ظهر کسالت آور که همه بچه ها در کوچه نشسته و زانوى غم بغل گرفته بوديم ناگهان رنگين کمان زيبايى از توپ هاى رنگارنگ از خانه ته کوچه باريدن گرفت و کوچه مهربان را روشنى بخشيد.
Recently by Saeed Tavakkol | Comments | Date |
---|---|---|
On the Edge | 1 | Aug 31, 2012 |
I will become rain | - | Aug 25, 2012 |
باران خواهم شد | 3 | Aug 25, 2012 |
Links:
[1] //www.iranian.com/main/blog/saeed-tavakkol/mr-biok