واژه ی آخوند : اصل این واژه آهونگ بوده و از زبان چینی وارد فارسی شده است. شاید مخففی از آغا + خوندگار، به معنی خداوندگار باشد بمعنای ملا ، عالم ، طالب علوم دینیه ، مکتب دار کودکان و ... : لغت نامه دهخدا [1]
( مسئله ما، ژن نیست، بلکه آخوند است. مسئله ایران بیش ار دو هزارسال است که «آخوند» است، نه زن، نه اقتصاد، نه سیاست، نه سرمایه داری.
«زن» درفرهنگ ایران، به معنای «زادن» و «شناختن» است.
حقیقتی و نوری، حقیقت و شناخت واقعی است که از « گوهر مادینه انسان » زائیده بشود. هرانسانی، آبستن به حقیقت است. هرانسانی، هر تنی، درگوهرش، زن است، سرچشمه است، مبداء زندگی و روشنائی است. «تن» درمرد و زن هردو، به معنای زهدان زاینده است. ما حقیقتی را که از تن، زاده نشود، حقیقت نمیدانیم. این آخوند است که انسان را از سرچشمه حقیقت شدن میاندازد. پوشیدن چنین حقیقتی و روشنائی، بزرگترین ستم و فساد در ارض و جنایت به بشریت است. کیست که سرچشمه شناخت حقیقت را به ما می بندد؟ آخوند) : منوچهر جمالی [2]
چند تا مسئله دارد آخوند
هر یکی از دگری رنگین تر
خر خود را گذراندن از پل
قصّه گفتن بر خران دیگر
لعن شیطانِ همه جا حاضر
خاصه بالا یا کنار منبر
نق نقو نیست ولیکن باید
گیرد اشکی و بکوبد بر سر
دین فروشی ره و رسمی دارد
این نداند کسی از او بهتر
هر دروغی به ضرورت نیکوست
آن هم از بهر خدا، پیغمبر
تعزیت نیست تقیّه کردن
حیلت اندیشه بُود مرد هنر
گاه گیرد یقه از زندیقان
جر دهد آن یقه یعنی انکر
گاه گوید صفت مندیقان
یعنی از سلسله ایی بد اختر
گاه هم مزه پراند مثلن:
"دست باید که بخاراند سر
چشم باید که بیفشاند اشک
اندرین مملکت دین پرور
گوش باید که شود ناگه تیز
شنود گر سخنی از کافر
دهن است این و معطر بشود
به سلام و صلواتی برتر."
ساز خرشو زدن اش بی وقفه
می شکافد مغزهای ابتر
نقد حالی ست که با این ترِهات
می خورد هم چو خوره روح بشر
داستانی ست که یک بوزینه
آفریده این همه خوف و خطر
هان بگویید چه باید کردن
ای عزیزان پر از خون جگر : سیّاح تبریزی [3]
کیست آخوند، آن که کُشتن این زمان کارش بُوَد؛
و ارمغانِ او به مردم رنج و آزارش بُوَد.
او فقیه و قاضیی شرع و سیاست پیشهییست
که فریب مردمان آغازهی کارش بُوَد.
پس، چو بر مردم حکومت یافت، حُکم افزارها
جوخهی اعدام و کُند و چوبهی دارش بُوَد.
بد همه آیین و دین و راه و شیوه و رای او،
کژ همه اندیشه و گفتار و کردارش بُوَد.
هر کجا و یرانهیی، این شوم شبخوان بوم او؛
هرکجا گوریست، این لشخواره کفتارش بُوَد.
شرع یک بیشهست، او دزد و دغل روباهِ آن؛
یا بیابانیست، کــ او زهرآفرین مارش بُوَد.
جنگ دارد با خدای زندگانی آفرین؛
عزرییلاش پیشکار و اهرمن یارش بُوَد.
بند و ترفندش همین ما را نمیدارد اسیر:
این زمان، باری، خدا، خود، هم گرفتارش بُوَد.
ای که پُرسی: با چه یا چون میتوان او را شناخت؟
نی نمایان گوهرِ هرکس در آثارش بُوَد؟
بنگر این ناداریی مانای مردمگیر را:
تازه، در آثارِ او، این یک نه شهکارش بُوَد.
یا ببین ویرانیی ایرانزمین را سر به سر:
که خدا، در ابرها، گریان بر ادبارش بُوَد.
یا در این نادانی ی گسترده در کشور نگر:
کـ این یکی، آخوند تا باشد، نگهدارش بُوَد.
یا ببین آن دخترک یا مادرش را تن فروش:
که نفور است از چنین کاری و ناچارش بُوَد.
یا جوانک را ببین، معتاد، کز بیچارگی
گرمِ کارِ کُشتنِ نیروی سرشارش بُوَد.
ور بر او شورند مردم، تیغِ خونریزش ببین:
کاین برآیندی زطبعِ آدمیخوارش بُوَد.
میفریبد مسلمین را با گزاف و لاف و لاغ؛
قدرت است او را هدف، اسلامافزارش بُوَد.
حقِ خود داند سراسر گنجِ بیتالمالخلق:
کز خدا، پندارد او، این تحفه ایثارش بُوَد.
هر که جاسوس است و آدمکُش، به خدمتگیرد او؛
هرچه جنگافزارِ نو یابد، خریدارش بُوَد.
شاهکارِ او، ولی ، ماند به کوهِ یخ در اب:
“کیکِ زرد”، اکنون، همان بخشِ پدیدارش بُوَد.
میرود تا، در پسین فردا، گشاید “دارِ کفر”
وز جهان، پندارد او، پوشیده اسرارش بُوَد.
میفریبد خویش و پندارد فریبد دیگران:
و جهانی در شگفت از کار بیگارش بُوَد.
و آنچه او، و ای بسا که با وی ایران، بل، جهان
زی فنا راند همین بدخیم پندارش بُوَد.
بشنوید، ای مردمِ ایران زمین! هشدارِ من:
ورنه، ایرانی فنا، یا کارها زارش بُوَد.
مرگِ خود بیند جهان، تا مرگ زی آخوندِ شوم
محو اسراییل را خواهان به گفتارش بُوَد.
و آنگهی، آخوند را پیوسته یکسان جامه نیست:
همچنان که گونهگون همراه اطوارش بُوَد.
ای بسا آخوند کــ او را نی عبا بینی به دوش،
نی به سربر گنبدی چلوار دستارش بُوَد.
از توانِ راستکاری بهرهی او کمترین
و زنبوغِ خدعه کردن بهره بسیارش بُوَد.
چه شگفتی، پس، گر آمریکا همین فردا به ما
یورش آور با همه نیروی جرّارش بُوَد؟
گیرم آمریکا نتازد، بودنِ آخوند بس:
تا به زودی ناپدید ایران و آثارش بُوَد.
چرخهی نادانی و خودکامگی ماند به جای،
تا که آخوندِ کژ آیین بر سرِ کارش بُوَد.
وین به قرنی که پیاماش دانش و آزادی است. . . .
بشنود ایرانی، ار گوشی به هشدارش بُوَد.
شرم بادا بر سپاهِ پاسداران، شرم باد:
تا که خرتر نوکرِ آخوند سردارش بُوَد.
نیز بادا شرم بر ارتش، هزاران بار و بیش:
تا که دقیانوسی آخوندی سپهدارش بُوَد!
ای جوانانِ وطن! بایاست در خون جوششی،
خیزشی، کاری، شعاری، کارزاری، کوششی : اسماعیل خوئی [4]
از خوانندگان گرامی تقاضا می شود اگر شعر و یا نوشته ای درمورد "شناخت آخوند" دارند اضافه فرمایند. با تشکر
Recently by All-Iranians | Comments | Date |
---|---|---|
کار پردازان انگلیس در ایران : ۵٢ - احسان نراقی عنصر فعال فراماسونر | 4 | Dec 04, 2012 |
اشعاری به یاد محمد مختاری شاعر و نویسنده ی مقتول ایران | 11 | Dec 04, 2012 |
خدمتگزاران فرهنگ ایران : ٢٠ - محمد نوری | 2 | Dec 02, 2012 |
Links:
[1] //www.loghatnaameh.com/dehkhodasearchresult-fa.html?searchtype=0&word=INii2K7ZiNmG2K8g
[2] //arttaa.wordpress.com/?s=مسئله ما، ژن نیست، بلکه آخوند است
[3] //www.akhbar-rooz.com/printfriendly.jsp?essayId=39989
[4] //eshtrak.wordpress.com/2011/07/22/قصیده-ی-آخوندیه-اسماعیل-خوئی/