فقری که خانواده من مثل خیلی خانواده های کارمند و متوسط رو به پایین زمان جنگ باهاش روبرو بودن و تلاش مامان برای اینکه خورش غذاش برای هر کدوم از اعضای خانواده یه تیکه گوشت داشته باشه تو پرسپولیس جایی نداشت. افشین ناظم خوش قد و بالای دانشجوی برق شریف که تو جنگ کشته شد تو پرسپولیس جایی نداشت. کاوه هفده ساله که بعد از دوازده سال مفقودالاثری استخون هاش رو برای مادر پدرش آوردن تو پرسپولیس جایی نداشت. تو پارتی های "باحالی" که دخترپسرها توش شرکت می کردن و کمیته می ریخت می گرفتشون هم تا سال ها من جایی نداشتم و برام این جور چیزا مال از ما بهترون بود. عموی کنفدراسیونی من هم که هم پیش از انقلاب و هم بعد از انقلاب ممنوع الورود بود و سال ها بعد وقتی دوره "اصلاحات" برگشت ما رو ببینه احتمالا چیزی از اون آرمان ها براش نمونده بود که یه خورده از اون سال ها بگه و شاید کمی هم بحث "روشنفکری" بکنه که من هم با درگیری های اون دوران آشنا بشم. دهه شصت واسه من دوره کتونی پاره کفش ملی ای بود که ازش متنفر بودم و صف های طولانی شیر و گوشت و پنیر کوپنی و دعواهای بیشمار مامان بابا سر پول یا به عبارتی بی پولی و بزن برقص ها توی راهروهای "پناهگاه" ساختمونای شهرک اکباتان وقتی بمباران ها و موشک بارون ها بود و آوازخوندن هایی که بلند و بلندتر می شد که صدای ضد هوایی های فرودگاه و بمبا و موشک ها رو ما بچه ها نشنویم و حتی نفهمیم کی وضعیت سفید شده، و لباس های سرهمی پلاستیکی و ماسک هایی که با پوشک و نواربهداشتی مامان هامون درست کرده بودن که اگه بمب شیمیایی زدن بچه ها آلوده نشن و ما باهاشون آدم فضایی بازی می کردیم. همون دورانی که دیدن فیلم هندی توی ویدیوی بتاماکس همسایه ی به نظر ما پولدار یه اتفاق هیجان انگیز به شمار می اومد و دیدن بربادرفته و اشک ها و لبخندها اتفاقای فراموش نشدنی بود. همون دورانی که عمه هام اونور آب بودن و هر کدوم به دلیلی نمی اومدن ایران تا کمی از اون ریشه های خانوادگی برام بگن که همیشه کمشون داشتم. همون دورانی که زندگی دخترعمه پولدار و خیلی مهربونم و دختر دوست داشتنی اش که همسن من بود یه دنیای ناشناخته ای برام بود که فقط تو ذهن کودکانه من احساس کمبود عجیبی بهم می داد. احساس دیگری بودن.
اما پرسپولیس قصه من بود. قصه دختر بچه ای که گیجه و نمی دونه چرا باید تنش شبا بلرزه واسه اتفاقایی که تو دنیای بزرگترا داره اتفاق می افته. قصه مقنعه و ناظم های هیولا و فاطی کماندوهای دانشگاه. قصه بلوغ و گنده شدن سینه ها و دماغ و زشت شدن و حس سرخوردگی و تنهایی و عشقای شکست خورده و کله ای که بوی قرمه سبزی می داد و با قاضی دادگاهی که باید برای بد حجابی اش حکم صادر می کرد کل کل کرده بود و به کتاب حجاب مطهری استناد کرده بود سر اینکه یه تیکه موی سر بیرون اومدن به هیچ وجه شایسته مجازات و عذاب الهی نیست و امنیت خانواده رو بهم نمی زنه و نزدیک بود به جای جریمه مالی سر از زندان دربیاره. قصه دختری که یواش یواش تو سیستم ریاکارانه یادگرفت زبل باشه و دروغ بگه و وقتی چند سال بعد تو یه تجمعی در اعتراض به سریالی که ترویج چندهمسری می کرد گرفتنش خودش رو زده بود به مشنگی و به مسئول کلانتری گفت از ترس اینکه "آقاشون" سرش هوو بیاره اومده بود تو تجمع شرکت کرده بود. قصه یه بخشی از تاریخ کشورم که به کمک سیستم آموزشی مزخرف و محافظه کاری و ترس شدید خانواده ام از دونستنش محروم شده بودم. قصه دختری که راه و چاه رو یادگرفته بود و خط قرمز ها رو تو ویرایش مطالب سایت ها رعایت می کرد و مدت ها با اسم مستعار می نوشت و دم در دانشگاه آرایشش رو پاک می کرد و بعد از عبور از نگهبانی می رفت تو توالت آرایش می کرد. قصه دختری که تو "اندرونی" حجابی نداشت و تو "بیرونی" باید حجاب می ذاشت تا به نظام دورویی قانونی کشورش عمل کرده باشه.
قصه ایرانی ای که مثل خیلی ایرانی های دیگه یهویی احساس کرد تو مملکت خودش جایی نداره و برای اینکه درجا نزنه باید بره افق های جدیدی رو تجربه کنه و بعد یهویی وقتی از مرزهای پرگهر مملکتش خارج شد تنهایی عین یه پتکی رو سرش فرود اومد و دید انگاری هیچ جایی جا نداره و هیچ جایی وطنش نیست و همه جا "دیگریه"؛ نه اونجایی که توش به دنیا اومده و نه اونجایی که بهش کوچ کرده به امید دنیای بهتر. قصه دختری که تو پروسه مهاجرت کلیشه های نژادپرستانه و امیال خود بهتر بینی "غربی" ها رو با پوست و گوشتش حس کرده و خوب می دونه حتی اگه پوست تنش رنگی نباشه و از تبار "با شکوه" آریایی هم باشه باز "سفید" نیست.
پرسپولیس قصه ای بود که باید می شنیدم تا بدونم چرا بعضی از هموطن هام که تو تبعید هستن اینقدر کینه دارن و اینقدر همه چیز رو توی دوگانه اسلام و سکولاریسم می بینن و به جای حکومت می گن رژیم و به جای جمهوری اسلامی می گن جانی ها و به جای آخوند می گن ملا. پرسپولیس قصه یه نسلی بود که من، مثل خیلی از بچه های هم سن و سال و هم طبقه خودم، مدتها بود باهاش بیگانه بودم. پرسپولیس داستان صادقانه یه زنی از مملکت من بود که به خلاقانه ترین شکل ممکن بخشی از تاریخ آدم های طبقه خودش رو برعلیه فراموشی جاودانه کرد.
شاید از دیدن فضای سیاه فیلم ناراحت بشیم. شاید اصلا دغدغه های مرجان دغدغه های ما نبوده باشه. شاید حرصمون درآد که چرا طبقه اجتماعی و اقتصادی ما تو این فیلم جایی نداشته. اما قصه مرجان واقعی واقعی بود. مرجان ساتراپی مثل هر آدم دیگه ای حق داره قصه خودش رو بگه. ادعایی هم نداره که این قصه قصه همه آدمای ایران بوده. ساتراپی از شخصی ترین چیزهای زندگی اش به صادقانه ترین شکل ممکن تو کتاب و فیلمش حرف می زنه و تقصیر اون نیست که روایت شخصی اش از مملکتی که به خاطرش رگ گردنمون قلمبه می شه تیره و تاره. مرجان تقصیری نداره که دوره خواب و خیال های "اصلاح طلبانه" ما رو تجربه نکرده و فرصت این رو نداشته که سر قله دیزین بی حجاب اسکی کنه و مشروبی که تو شیشه آب میوه ریخته شده بنوشه و دوست پسرش رو وسط خیابون با خیال راحت ببوسه و با دوست پسراش تو کافی شاپ ها دل بده قلوه بگیره و سر کلاس طراحی هاش از مدل برهنه استفاده کنه. مرجان تقصیری نداره که چند سالی که یه خورده دست ها کمتر رو گلوها فشار می اومد رو تجربه نکرده و تصویرهای کارتونش سیاه سفیده. مرجان، مثل خیلی آدم های معمولی معمولی مملکتمونه، که تو همون دوره ای که به سیاهی رنگ پرسپولیس بود مجبور شدن دل بکنن و برن و پشت سرشون رو هم نگاه نکنن و هزارتا بدبختی بکشن و دلتنگی ها و نوستالژی های دوران غربت رو همراه با آرزوهای ایده آلیستی اشون دفن کنن.
پرسپولیس شاید همه ی قصه ما نباشه، اما قطعا بخشی از قصه ی همه ی ماست. پرسپولیس قصه ایه که باید برعلیه فراموشی خوندش و دیدش، و فکر کرد که چرا اینقدر فکر اینکه "غربی ها" و از ما بهترون ها ببیننش به ما حس بدی می ده. باید فکر کرد چه زخم هایی روی "غرور ملی باشکوه آریایی" ما وارد اومده که از دیدن آینه ای که بخشی از واقعیت های زندگیمون رو بهمون نشون می ده آزرده می شیم و ساتراپی رو متهم می کنیم به تیره و تار نشون دادن فضای ایران.
Recently by khorshid | Comments | Date |
---|---|---|
Suggestion about comments | 44 | Oct 02, 2007 |
هورا! فارسی :) | 2 | Aug 05, 2007 |