الکساندر نه ربطی به اسکندر مقدونیه دارد و نه شبیه ریچارد برتون است. او هیچ ارتباطی به "اسکندرنامه" هم ندارد. الکساندر خوشگل نیست ولی جوان است و برومند و خیلی خوش مشرب و خوش تعریف. الکساندر همیشه در حال گفتگو با کسی است و همیشه موضوعی مناسب برای گفتگو پیدا می کند. من و الکساندر با هم فقط سلام و علیک داریم و هیچ چیز از هم نمی دانیم. ما حتا اسم یکدیگر را هم نمی دانیم.
اولین باری که با هم سر کار حرف می زنیم و اسمم را می پرسد به شکل حیرت آوری متوجه می شوم که بلد است نامم را تلفظ کند؛ و "ه" را از توی اسمم حذف نکند. تعجبم را بیان می کنم: "فرانسوی ها بلد نیستند اسمم را تلفظ کنند، تو چطوری توانستی؟"
اسکندر مقدونی برایم توضیح می دهد که در شهرهای مختلفی زندگی کرده است و بیشتر در کشورهای انگلیسی زبان زندگی مانده است و در دوران دبیرستان دو سالی ساکن ایرلند بوده است. با شنیدن اسم "ایرلند" ذوق می کنم و می پرسم: کدام شهر؟
الکساندر می گوید: در دابلین
بیشتر ذوق می کنم: وای چه شهر زیبایی!
- زیبا و پر از آبجو!
- دیدی توی این شهر چقدر شعر می خوانند و هی مرتب مثل کوکاکولا، آبجوی سیاه می نوشند؟
- آره. در دابلین به اندازه ذخیره تمام زندگیم آبجو سر کشیدم.
- گینس؟
- گینس و آبجوهای دیگه! همه جور!
- دیدی توی این شهر مردم چقدر نویسنده هایشان را دوست دارند؟
- آره. حتا یک بار در "بلومز دی" شرکت کردم.
بلومزدی جشنی ادبی است که روز شانزده جون در ایرلند برگزار می شود و در آن روز مردم دابلین تمام مسیر لئوپولد بلوم، پرسوناژ اولیس جویس، را طی می کنند و جویس خوانی می کنند و می نوشند و ...
- جدی. تمام مسیر پرسوناژ جویس را طی کردید؟
- آره تقریباً
- راست است که اولیس می خوانند و بخش هایی از کتاب را به نمایش درمی آورند و جویس خوانان در شهر راه می روند؟
ـ آره و بیشتر در هر ایستگاهی که توقف می کنند می نوشند
- گینس؟
- گینس یا چیز دیگری؟
یک دفعه انگار چراغی توی فکرهایم روشن شده باشد به او می گویم: فکر نمی کنی برای فهمیدن جویس لازم باشه که خواننده مقدار زیادی آبجو یا گینس بنوشد؟
- آره شاید؛... آره چرا که نه!
الکساندر هیچ جنگجوی بزرگی نیست. او حتا جنگجوی کوچکی هم نیست، نه خونخوار است و نه کشورگشا. آهسته از جیب کاپشنش کتابی را بیرون می آورد و به من نشان می دهد: امروز خلوت است و کسی نیست اجازه می دهی بروم و بقیه این داستان نیمه کاره را بخوانم؟
- به شرطی که وقتی تمام شد برایم داستانش را تعریف کنی.
الکساندر لبخندی بر لبانش ظاهر می شود، کتابش را برمی دارد و در حالی که به من چشمکی می زند به گوشه دنجی می رود تا کتابش را بخواند. صدایش را موقع رفتن می شنوم: روایت خودم و تخیل خودم را هم موقع تعریف داستان اضافه می کنم.
- این می شود دو تا داستان!... و این فوق العاده است.
الکساندر با کتابش دور می شود و روح من با روزنامه لوموند امروز که از ایرن قرض گرفته است به پوبی در دابلین قرن بیستم می رود تا به لئوپولد و جیمز ملحق شود و بعد روی چهارپایه بلندی کنار پیشخوان بار بنشیند و یک لیوان بزرگ گینس به بارمن سفارش بدهد. وقتی بارمن لیوان آبجوی سیاه و کف دار را جلوی مان می گذارد هر سه لیوان هایمان را به سلامتی اسکندر مقدونی بالا می بریم.
- مرسی الکس!
Recently by Mahasti Shahrokhi | Comments | Date |
---|---|---|
رود خانه ای از شعر | 3 | Sep 10, 2012 |
محبوب و مردمی | 4 | Jul 31, 2012 |
در غیبت آن غول زیبا | 63 | Jul 23, 2012 |