از خراسانم:
که جهانی بود زان پیشتر که تیغها
لقمه لقمه اش سازند
نشاندن آزی بی آزرم،
یا گشودن اشتهایی بی پایان را.
و از خراسان است که مهر
با پرتو قصیده، غزل، نثر، و شورش
قدم به دیدار خاکیان رنجه می دارد
به اشتیاقی وافر.
در پایان فصل چیدن جوزارها
به شامگاه خفۀ تیرماهی رمیده از اذهان
در لابلای کوههای باختر
زادم از مادری که نه خطّی خواند و
نه نامه ای بنبشت.
چه حاجتی نبشتن را
که ورا زبانی به روانی جویباران کوهستان بود
که چکامه می خواندند به چندین زبان
از آغازی نا پیدا
تا پایانی بی نشان.
همراه مام حافظه ای گام می کوفت
از قماش صخره های غیور
که وامانده های پیشین را
به امانت می داشتند بی کم و کاست.
مرا نامی به نیمروز بهاری
در سایۀ بیدی پیش از دوشیدن رمه
به تکراری سه باره و پیمانی آشکار
الهام یافته بود.
امّا.
نام از صخرۀ غیورش فرو غلتید و در بوته زاران هزاران خیال گم شد.
پس، مرا از تبار دهگانان کُردش
و از گوهر مادهای کوچیده
منوچهر خواند
حال که داغ پیمان شکنی آشکاری بر پیشانی خویش می کشید
همچنانکه بر پوزۀ گوسپندانش
داغ مالکیّتی ابدی می رفت.
و شاید بدین سبب است
که از آبشخور فراموشیان خاک نوشیده ام
با ذهنی فراموشکار
و تقلّایی بی حد باز یافتن از یاد رفته ها را.
شاید جز این چشمی نتوان داشت
گوهر گمشده گان آسیای کوچک را
که راهی دراز نوردیده بودند
در مشقّتی بزرگ تا خراسان.
و شاید از این روست
که باید سالی هفت کفاره آن فراموشی میدادیم:
من با پیکری نزار
و مام با توانی فرسای از پرستاری کودکی میرا.
و سرانجام، هر دو واماندیم
رو در روی آنچه چشم توانستی داشت:
من رو به بالیدنی نا هموار
و او در سراشیبیی بی بر گشت؛ بی انجام.
و داستان چنین بود
تا آن بامداد بهارین که خور
از پشت تیغ بلّ سری کشید
و دریافتم درگنگی حیرتی عمیق و سکوتی مرموز
که موریانۀ وحشتی بی همتای
درونم را می خورد ذره، ذره، ذره.
هشت ساله بودم
که گِرد رمه ای از چوب
چوپانی آغازیدم
با سگ سیاه خیالی ام
بر کردار اجداد چوپانم.
چه جهانی بود لحظۀ یورش گرگها و هیاهوی من ؛ دریغ!
و آرزوی بازیگری با پسر خدای
و التماس پشتیبانی مادر آسما نی اش
در کشاکش نبرد خیالین من و گرگها؛
بی خبر از اینکه
اندیشۀ کودکانۀ من برابر نشسته بود
گمان گاوریشانۀ فرنگ را
با تفاوت و همانندیی سترگ:
من مخلصانه در پی درمان تنهایی خویش بودم
ویشان در توجیه شکمبارگی خود
هر دو در ضلالتی آشکار
پنجه در پنجۀ تناقضی شگرف.
ده ساله بودم که تردیدی جانکاه سلطان وجودم گشت
و شبابم جامی لبالب از شوکران.
تشر خُرده برادری در نیمه شب تابستان
در سراشیبی رو به رود
دردم را درمانی نگشت و هرگز سیراب به خانه باز نگشتم
آنگاه که یافتم
تنها در پی خویش بدنبال تنی روانه ام
در خیل خاره پاره ها
با قطره قطرۀ شوکران در کام.
و چنین تا دیدار یک انکار تاختم
گرفتار بند مردارخوار تن
بی روزنی به ورای.
و این شاید
سبب ساز آن گشت
که سالی بیست فاصله ای دراز
دیواری گردد میان من و نام ممدوح مام.
و عذابی کشیدیم دردناک
که او پیام پیام آور را ناشنیده بود به جان
و من آن با خویش می نبردمی به نشان
و سکوتی پرسشزای، پر راز
فرمان رانده بود بر من
حالیا که درونم می جوشید از نیاز به کلامی گرم با کسی
که یافت نمی شد به نیمروز تابستان.
شاید بدان سبب
خود از ازل درکلنجار جانگدازخون و ایمان و آخور
گرفتار آمده
و سالی بیست باید در جدال می گذاشتم
تا به صافی رسم با فغانی دردناک:
که خلایق"
من مسلمانم
سرشار مهر خدای احد".
تیغ بلّ نام کوهی است در مشرق زادگاه راقم این سطور.
2005
اتاوا
Recently by Manoucher Avaznia | Comments | Date |
---|---|---|
زیر و زبر | 6 | Nov 11, 2012 |
مگس | - | Nov 03, 2012 |
شیرین کار | - | Oct 21, 2012 |