با زبان سحر اندر گوش من
قصه گوید بر هُش و بیهوش من
یار من در یاد آوردی مرا
جام لبریزی که دادی دوش من
بعد از آن باگوشۀ چشمان خود
پاک بردی از دماغم هوش من.
خوش پیامی بر دل جان خواندمی
از لب استاد دُردی نوش من.
همرهان؛ یاد از جوانی آیدم
یادگار آتش خاموش من
شحنه های دهر را آگه کنید:
لاله زاری خفته در آغوش من
من به راه عشق جان افشان کنم
پس کجا شد شمر جوشن پوش من؟
دامن صحرا زحلّاجان پراست
تشنگان شرب نوشا نوش من.
چهریا؛ دودت برون ناید دگر
چون خُم افتاده ای از جوش من.
دهم جولای 2005
اتاوا
Recently by Manoucher Avaznia | Comments | Date |
---|---|---|
زیر و زبر | 6 | Nov 11, 2012 |
مگس | - | Nov 03, 2012 |
شیرین کار | - | Oct 21, 2012 |