سی و سه سال پيش، هنگامی که با خانمم ازدواج کردم، مسئلهی دين او اصلاً برايم مطرح نبود، يعنی اصلاً به تفاوت مذهبی ميان ما فکر نمیکردم. من او را دوست داشتم و با او ازدواج کردم. مراسم و عادات دينی خانمم بعد از ازدواجمان توجه من را جلب کرد. مثلاً اين که او هر صبح عادت به خواندن «مناجات» داشت. با آواز بلند، راز و نيازش با خداوند هر صبح در آپارتمان ما میپيچيد و من بايد بود که برای صرف صبحانه آنقدر منتظر شوم که او مناجاتهای پی در پیاش را به اتمام رساند. يا اين که هر نوزده روز يک بار من را تنها میگذاشت و به جلسهی بهائيان میرفت. دوست نداشتم تنها بمانم. میخواستم که او هميشه پيش من و برای من باشد.
>>>