دیگر نمیترسم از رسیدن روز
نمیلرزم از داستان مرموز
دیگر ندارم احتیاجی به سلام
از منفوران فتنه دوز
چرا اینهمه شباب و بی غمی
خورشید ز کجا تابیده امروز
قضاوت چشم دیگران تو خالی
قلب سنگشان حرفی نمیدهد بروز
که ندانم از یار و دوست
این قلب شده خود آموز
________
همه چیز ساده و نورانی
بی زجر بی درد مثل مرگی پیروز
شاید باشد نشانه آخری
تشویش بود از جوانی دیروز
باکی نیست از پیری امروز
بیاورید آن نان وپیاز وشمشیر
که آخرین ماجرا شروع میشود امروز
اورنگ
avril 2009
Recently by Orang Gholikhani | Comments | Date |
---|---|---|
هم کوچه | 4 | Nov 25, 2012 |
نوازش پرستو | 2 | Nov 18, 2012 |
نیمکت | 3 | Nov 11, 2012 |