از آسمان به زمین آمدم.
از خدا اجازه پرسیده بودم که پا به خشکی بگذارم .
دیگر از ابر های فشرده از اشک خسته شده بودم .
دیگر از بهشت دلزده شده بودم ، دلم هوای تازه می خواست دلم
از همه خوشی ها به هم خورده بود و خدا خیلی زود این را حس کرد و اجازه داد
که با بالهای خودم به مرخصی بروم با همه ی دوستان فرشته ام خداحافظی کردم
تک تک شان را بوسیدم یک به یک ، حتی به درختی که مادرم حوا و پدرم آدم ،
زیرش از شیطان گول خورده بودند هم سر زدم و در لابه لای برگ های سبزش مار
را دیدم و با او هم روبوسی کردم ، مار لبخندی زد و برایم سفری خوش آرزو
کرد ، بالهای سفیدم را از خشکشویی کنار خانه ی خدا گرفتم از تمیزی برق می
زد.
نمی دانم چرا خدا گریه اش گرفته بود وقتی داشتم بالهایم را تنم می
کردم دستش را به روی شانه ام گذاشت و با دست چپ اش گونه اش را پاک کرد و
گفت پسرم در روی زمین خیلی مواظب خودت باش سعی کن عاشق نشده بر نگردی !
گفتم خدای من ! چشم اگر عاشق شدم اول به شما خبرش را می دهم ، خدا از میان
برگ درختی میوه ای به دستم داد و گفت سعی کن هر وقت برای لحظه ای من از
خاطرت فراموش می شوم لمس اش کنی و من دوباره در قلبت جای خواهم گرفت دو
گونه ی سفید و سرخ خدایم را بوسیدم و از بالای خانه ی خدا به سوی زمین
خودم را پرت کردم و بالهایم به نرمی باز شدند و من در جزیره فرود آمدم .
می خواستم به آسمان دوباره نگاه کنم ولی نور خورشید نگذاشت .شروع به حرکت
کردم پاهایم به نرمی مرا هدایت می کردند به مزرعه ی سبزی پر از درخت و بره
رسیدم و تو با نی کوچکت داشتی بره ها را به آرامش دعوت می کردی بی صدا
کنارت نشستم گیسوان سیاه بلندت در باد به نرمی به صورتم می خورد ، بوی
خوبی داشت سرم را به روی شانه ات گذاشتم تو حرکتی نکردی به خواب کوتاهی
رفتم وقتی بلند شدم همه چیز سر جایش بود بره ها آماده ی حرکت شده بودند
بلند شدم هنوز زبان زمینی بر زبان جاری نشده بود در میان راه الفبای
آموختن را در گوشم خواندی تا به کلبه برسیم زبان مشترکمان داشت حرف می زد
میوه ی خدا را در دستم حس می کردم به نرمی خدا همه جا بود آسمان ، زمین ،
دریای کنار کلبه هر جا را که فکر کنی حضور داشت .
در کلبه به روی اجاق سنگی
برایم غذا درست کردی و جا برای خوابیدن را نشانم دادی از کلبه بیرون رفتی
از کنار مزرعه گل های وحشی چیدی و در لابه لای رختخوابم جایشان دادی.خدا
کنار پنجره نشسته بود آرام و با لبخند نگاهم می کرد و حریر شبنم را در هوا
می چرخاند تو از شبنم خیس از مهربانی شدی کنارم نشستی و بی هیچ بهانه مرا
بوسیدی خدا را نگاه کردم سرش را با تائید تکان داد آنگاه به نرمی عاشق شدم
و بالهایم را در آوردم به روی طاقچه گذاشتم در رختخواب پر از عطر گل عشق
بازی زمینی را اغاز کردم تا طلوع صبح زمان زیادی مانده بود و میوه خدا در
کنار تخت رنگ پاشی می کرد و چه کار خوبی کردم که برای عاشق شدن از خدا
اجازه پرسیدم و خدا با چه دقتی مرا بدرقه کرد حتی مار هم برایم دعای خیر
کرد.
تا پیش خدا برگردم هفت شبانه روز وقت دارم باید سعی کنم اجازه تو را
هم بگیرم تا دو بال برایت بفرست و با هم برای دیدار دوستانم به آسمان
برگردیم .وقتی فرشته ها را بینی شاید متقاعد شوی در همان بالا برای همیشه
بمانی و اگر هم دلت نخواست همیشه می توانم پیشت بمانم چون هم ، دو بالم را
دارم و هم خدایم را. نگران هیچ چیز نیستم چون عاشق شدن در ساعت بی خبری
زیاد هم دشوار نبود فقط کافی بود به زمین بیایم !
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |