نمیدانم این خاطره ای که برایتان تعریف میکنم متعلق به کدام تعطیل ساندویچی است. منظورم اینه که اغلب روزهای سال در کشور ما تعطیل عمومی است ، تا عادت میکنی بری سرکار یک دفعه می زنه و مثلاً یکشنبه تعطیل میشه و چون جمعه و پنجشنبه ها هم در ایران تعطیل است ، دولت هم شنبه را که اصطلاحاً روز ساندویچی ( روز کاری گیر کرده بین دو روز تعطیل) نامیده می شود، تعطیل اعلام و یک دفعه می بینی که چهار روز متوالی تعطیل هستی. تقویم ما پر است از اینگونه تعطیلات ساندویچ. اغلب مردم از این تعطیلات برای مسافرت استفاده میکنند تا خستگی چند روزی را که به اصطلاح کار کرده اند در آورند.نمیدانم چرا من با خانواده ام به مسافرت نرفتم و عیالم به اتفاق بچه ها و همراه خانواده برادرش رهسپار شمال شدند و آن روز از خدا خواسته در منزل تنها شدم. معتادان گرامی خوب میدانند که وقتی خونه خلوت است جان میدهد برای تریاک کشی و عرق خوری و چرت و پرت گویی.
من هم از خدا خواسته، اول پذیرایی را حسابی جارو کشیدم تا کاملاً برای چیدن بساط آماده بشود و بعدش هم تشک های پوست گوسفند و تعدادی زیر شلواری و بالش هایی با ملافه سفید مزین به گل دوزی های رنگارنگ و سرانجام منقل و وافور و انبر و صد البته تریاک اعلای سناتوری و ذغال سینه کفتری و قوری ناصرالدین شاهی و استکان های کمر باریک و..... انواع و اقسام گرمی از پسته و گز تا خرما و بامیه و خلاصه .... همه سورو سات را آماده ساختم. با دقت و علاقه یک پژوهشگر دقیق که کار آزمایشگاهی مهمی را انجام میدهد، جوجه ها را به سیخ زدم تا همه چیز آماده بوده و موردی از قلم نیفتد.
وقتی همه به اصطلاح عناصر عیش مهیا شد، تازه تلفن را گذاشتم جلوم و به ترتیب ارشدیت شروع کردم به دعوت دوستان و به قولی قلنداران پیژامه پوش تا بیاند و مراسم آغاز گردد. آقایان عملی ها و اعضای محترم اتحادیه تریاک کشان و ترک کنندکان و خود درمانان ودگراندیشان ... به خوبی می دانند که تریاک و عرق به تنهایی نمی چسبد. یعنی نیامد دارد.برخی از دانشمندان پیش کسوت معتقدند که اگر کسی به تنهایی تریاک کشیده و عرق بخورد ، حد اکثر جهل روز بعد از این عمل غیر انسانی دار فانی را وداع خواهد کرد. البته در مورد چهل روزی که عرض کردم اقوال مختلف است. به قول شاعر نوپرداز داریوش کلکچالی :
دود وافور تو را سرخ پوستی خواهد دید .......در کوه های کلورادو
و جرعه های عرقت را قناری های مریخ خواهند شمرد..................... در طلوع زمین
......................اگر تنها نباشی
باری به ترتیب ارشدیت با رضا تیمور تماس گرفتم. رضا جوان لاغری بود که پایش می لنگید و به همین دلیل به تاسی از تیمور لنگ به او رضا تیمور می گفتیم که اسم با مسمایی بود. رضا قیافه ایی جدی مثل باکستر کیتون داشت ولی به موقع با گفتن نکته ای ظریف به همه جمع حال می داد. در زمینه تریاک و عرق ، خوش اشتها و مشکل پسند بود تا از اوریجینال بودن اجناس مطمئن نمی شد، دست به وافور نمیبرد و از پیشاهنگان طریقت شمرده میشد. متاسفانه تلفن منزلش اصلاً جواب نمی داد و تلفن همراهش هم طبق معمول No response to Paging.دمغ شدم و لی از پای نایستادم. به هوشنگ پریستلی زنگ زدم که بعد از چهل سالی که از مرگ الویس پریستلی می گذرد موها و فرم لباسش مثل آن خدا بیامرز است. تلفن منزلش جوابی نداد و سرانجام فهمیدم که در تهران نیست و در شمال تشریف دارند. یواش یواش داشت حالم گرفته میشد. شماره جواد نعره را گرفتم که بلافاصله مثل سگ جوابم را داد که در منزل است و حوصله دیدن ریختم را ندارد و اصلاً حالش خوش نیست. پرویز بی حیا، سیروس جغد، یوسف بلوند، جعفر جلب، یعقوب آلبالو، قادر دنبه، و خلاصله تا سیرابی و بع بعی وبی غم و خرمالو و رضا غصه خور رفتم ولی هیچکدام را موفق نشدم راضی کنم افتخار بدهند و هم بزم من باشند. دیگه حوصله هیچ کاری را نداشتم.
دو راه بیشتر نداشتم یا بساط را همانگونه که چیده بودم، جمع کنم و یا بازهم دنبال یک همراه بگردم حتی اگر نا آشنا باشد. بر چیدن بساط در مرام من نبود. عقاید شیوخ اعتیاد در این مورد مختلف است ولی من که در این فقره از سالک ازلی زینال وافور تقلید می کنم، اینکار را بدشگون دانسته و مرتکبین آن را مستوجب عقوبت میدانم. در گذشته هایم غور میکنم که چه گناهی کرده ام تا به چنین روزی بیفتم. حتماً کفران نعمت کرده و قدر تریاک های زعفرانی را ندانسته و عرق با نارفیقان خورده ام که به قول شاعر شیرین سخن رامین بزم افروز:
در کوچه بن بست، دری های چوبی دررویای جنگل اند
و درگاهی ها خمیازه کشان در آرزوی پذیرش مهمان.................
بوی خوشایند تریاک از لای درها می گذرد
و مرزهای ها قراردادی را پشت سر می گذارد
.....................و این است Globalization
سرانجام فکربکری به کله ام زد و تصمیمی انقلابی گرفتم. حالا که از دوستان کسی حاضر نیست همراه من سالک شود، میروم در کوچه و در اقدامی جسورانه کسی را که به نظرم اینکاره است به داخل دعوت میکنم. دربین معتادان محترم اصلی نظیر اصل اقلیدوس در هندسه پذیرفته شده که آنها بر پایه حسی غریب می توانند همرهان خود را در هر شرایطی پیدا کنند و هیچ توجیه منطقی هم برای حس نمی توان ارائه نمود. یادآوری چنین توانایی به من قوت قلب داد. از منزل خارج شدم. روز تعطیل ، وسط ظهر، کوچه و خیابان خلوت و مغازه ها بسته، حالا من رفیق مطلوب را از کجا گیر بیاورم. دیگر واقعاً به آخر خط رسیده بودتنها آدمی که در خیابان دیده میشد، پاسبانی بی حوصله سر چهار راه بود. بلافاصله با چشمان تیزبینم سیگاری را در لای انگشتانش تشخیص دادم و به دلم برات شد که بعله................ خودشه!
خواستم با پرسیدن آدرسی، سر صحبت را بازکنم. با سلامی گرم و خسته نباشید ، سئوال کردم ببخشید سرکار جان خیابان کلاغ پر کجاست؟ نگاه معنی داری به من کرد و هر دو خندیدیم. خیلی زرنگ بود و گفت که خیابان کلاغ پر از انشعابات بلوار ناکجا آباد است. خیلی سریع گفتم که وقت نهار است و لابد گرسنه و دعوتش کردم به خانه. بدون اینکه من را نگاه کند زیر لب زمزمه کرد که : من الان سر پستم. صداش طوری بود که فهمیدم دعوت مرا پذیرفته و میخواهد ببیند چقدر در دعوتش جدی هستم. گفتم ببین منصور اولاً خیابان خلوت است و ثانیاً تو بیسیم داری و ثالثاً کی جرات خلاف داره؟ باز بدون اینکه نگاهم کنه گفت : این نوشتن اسم روی سینه هم برای من درد سری شده، خیلی دلم میخواهد مثل همه ، وقتی با کسی آشنا می شوم اسمم را بپرسند ولی همه خیلی زود نامم را از روی اتیکت می خوانند درست مثل کالایی در فروشگاه. خلاصه همین درد دل کافی بود که با هم به طرف آپارتمانم راه بیفتیم.
منصور مثل حرفه ای ها وارد شد. اصلاً نپرسید که این بساط برای چیست، کار مرا ساده کرد. نگاه تندی به بساط انداخت و بلافاصله زیر شلواری راه راهی را پوشید و لباسهای رسمی خود را کند و بی سیم را روشن پهلوی بساط گذاشت. اندکی جا به جا شد. احساس کردم که چشمانش دنبال چیزی می گردند. وقتی نگاه پرسشگر مرا دید بلافاصله به نبود سیگار در بساط اشاره کرد. در اینجور جاها معمولاً هر قدر سیگار پردود تر ، مطلوبتر. بلافاصله از آن سیگارهای مگنای روسی که وقتی روشن میشوند انگار لوکوموتیوی راه افتاده اند، برایش آوردم. با دقت و واسواس کسی که می خواهد سال تولید شرابی را بخواند ، می خواست از کهنگی کامل سیگار مطمئن گردد. با ظرافت تمام نوار بالای سیگار را دقیقاً از جایی که باید ، بازکرد و با دقت فراوان درست پنج نخ از سیگار ها را تا نصفه بیرون کشید و کل قوطی و سیگار و کبریت را در بشقاب چینی کوچکی گذاشت با زیر سیگاری مفرغی طلایی رنگ در کنارش.
به طرفه العینی آتش خاموش منقل را دوباره روشن کرد و باردیگر مثل فرماندهی بزرگ همه وسایل سفره را حاضر غایب کرد و سرانجام برای بازدید آشپزخانه تشریف آورد. به دقت جوجه کباب را که سیخ شده بودند نگاه کرد. احساس کردم که مورد تایید ایشان نیست. لب به توضیح گشود که تعریف جوجه در این حرفه کاملاً مشخص است. جوجه ها نباید بیشتر از 1800 و کمتر از 1400 گرم وزن داشته باشند. این رانهایی که تو سیخ زدی مال جوجه های بزرگ هستند که فرانسوی ها به آنها می گویند پوله! یواش یواش تخصص های آقا منصور داشت شرمنده ام میکرد.
ابتکار عمل کاملاً افتاد دست آقا منصور ، پلیس عزیر محله ما. همه مناسک تریاک کشی و عرق خوری را طبق استانداردهای رمضان یخی و اکبر جگرکچی و فاطمه آژادان قیزی و ملکه اعتضادی و اشرف چهار چشم به خوبی می دانست. به عنوان میزبان، اول من چسباندم و منصور جانم دود گرفت. با دقت واسواس برای خودش چایی ریخت. در حینی که چایی مایه دار به استکان سرازیر میشد قوری را با ظرافت بالا برد. انگار داشتم مراسم سرو چایی ژاپنی را تماشا میکردم، محو حرکات جالب منصور شده بودم.
منصورجانم با همه مهارتش در یک قسمت اصلاً سررشته نداشت و آنهم زمزمه کردن آهنگهای قدیمی و البته غم انگیز بود.با دقت زیادی فهمیدم که داره آهنگ ....... تو رفتی و دلم غمین شد .....
داشت دیگر افتضاح میشد. با وجود آنکه طبق پروتوکل من هنوز هوشیار بودم و نمی توانستم در خواندن آهنگ همراهیش کنم ولی چون می دیدم که داره آهنگ مورد علاقه ام را خراب می کند به کمکش شتافتم:
تو رفتي و دلم غمين شد
قرين آه آتشين شد
ازآن شبي كه برنگشتي
جهان كه شادي آفرين بود
به چشم من غم آفرين شد
از آن شبي كه بر نگشتي
لا لا لا لا لالا لالا لا لا
ولی انصافاً لا لا هایش را قشنگ می گفت. بعد از اولین آهنگ و رفتن تریپ دوم معمولاً نوبت خالی بندی است. چندین بار با آب و تاب برایم از کیف های پول و اسناد ومدارکی که پیدا کرده و با تحمل مرارات های زیاد به صاحبانشان برگردانده بود صحبت کرد که از بس بد و با لکنت تعریف کرد ، هیچکدام را باور نکردم.
در این لحظات احساسات متضادی داشتم. از طرفی خیلی شاد و شنگول بودم که روز تعطیلم را دارم با یک هم رزم می گذرانم واز طرفی دلم قولنج کرده بود که ممکن است به قول حافظ این عیش نپاید: که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند. منصور و من تو حال خودمان بودیم. انگار ساعتی سوئیسی جریان این مراسم را از قبل تنظیم کرده بود. هردو به دوردست ها خیره شده بودیم. معمولاً این دوردست هم نقطه ای در تابلویی است که بر دیوار آویزان است. شاید تصویر می کنیم که می توانیم سرمای کوهستان و یا لطافت چشمه سارها را فقط با تخیل خود بازسازی کنیم. همین جا که سکوت محظ و به قول خارجی ها مدیتیشن لازم است. زنگ در آپارتمان به صدا درآمد و هردو مثل اسپند روی آتش از جا جستیم. در حالی که کمر خود را راست و زیر شلواری را بالا می کشیدم خود را به در رسانده و از ویزور آن به بیرون نگاه کردم. وای این زن فضول طبقه بالایی بود که اینبار هم در ظاهر برای دادن یک کاسه آش و در حقیقت سردرآوردن از اعمال بنده و صد البته فروش اطلاعات به همسرم عند الورود به در خانه در پایان تعطیلات بود.
اول خواستم در را باز نکنم ولی دیدم ضایع است ، چون صبح مرا دیده و با هم سلام علیک کرده بودیم. زدم به سیم آخر و به آرامی در را باز و خود را خواب آلود نشان دادم. زنه زرنگتر از این حرفها بود و مطمئناً گوش خوابانده به کانال کولر و همه حرفهای من و منصور را و از آن مهمتر بوی تریاک را هم شنیده بوده و گرنه این قدر مطمئن به در خانه نمی آمد. هیچ کلمه ای بین ما ردو بدل نشد. کاسه آش را گرفتم و زیر لب ازش تشکر کردم. عین فیلم عصر یخ ، احساس کردم چشمان زن همسایه می خواهد از کاسه در آمده و بعد از آنکه کل خانه را سویپ کرد دوباره درجایش بنشیند و همه دیدنی ها را ضبط کند. در را آرام بستم و آمدم.
وای حالا دوباره راه انداختن منصور از پرتاب مجدد فضا نورد آتلانتیس هم سخت تر بود. یک ریز حرف زده و میخواستم موضوع را بی اهمیت جلوه بدهم ولی منصور به دلیل آنکه موقع ورود به خانه یونیفرم تنش بوده و از آن بالا تر ترک پست کرده بود، احساس آرامش نمیکرد. با هزار ترفندو تدبیر که در بساط مترنیخ و بیسمارک و چرچیل نبود توانستم آب رفته را دوباره به جوی آورم. دوباره منصور را راه انداختم و برایش توضیح دادم که اصلاً زن همسایه ما خل است و دیوانه و سوکیدن همسایه ها حرفه شریفش میباشد و البته جای نگرانی نیست.خلاصه در توالی مهمان و میزبان همدیگر را کاملاً شارژ کردیم.
نوبت به گفتن جوک رسید. معمولاً در این محافل طبق قرارداد نانوشته ای جوک جنسی گفته نمی شود. بیشتر جوک ها سیاسی اند و حتماً باید بخندی و البته وانمود کنی که این اولین باری است که این جوک دست چندم را می شنوی. قبل از خوردن نهار نوبت به افشاگری های آنچنانی میرسد. هر کدام از شرکت کنندگان به نقل از منابع کاملاً موثق درباره پرونده های فساد مالی مقامات آمارهایی را ارائه و دیگران با تکان دادن سر آنها را تایید می کنند.
من در تهیه و سرو نهار همه چیز را به عهده منصور گذاشتم. چنان ماهرانه جوجه کباب ها را آماده ساخت که در دلم صدآفرین گفتم. البته قبل از خوردن با یک تذکر آئیننامه ای حالم را گرفت و توضیح داد که حداقل بیست و چهار ساعت قبل از کباب کردن باید آنها را در مخلوطی از پیاز رنده کرده و آبلیمو و زعفران و اندکی کیوی می خواباندم که من شرمنده این کار را انجام نداده بودم. ایشان با اندکی ارفاق این گناه بنده سراپا تقصیر را بخشیده و مشغول خوردن شدند. معمولاً برای ته بندی یک سیخ را خالی خوردیم و بعد از آن به فرما برای ریختن عرق شروع شد که طبق معمول ایشان به عنوان مهمان باید اول می خوردند.ضمناً از محل تهیه عرق پرسید که در مقابل خودداری من از افشاء شروع کرد فهرست تمام مراکز مطمئن فروش عرق در تهران را برایم ردیف کردن و دست آخر اسم یک جای قابل اعتماد را که سیگار فروشی زیر پل سید خندان بود داد و گفت برو و فقط بگو مرا منصور فرستاده . مطمئن باش جنس خوب به تو میده.
در این بین منصور خان بیکار ننشست و هی زور زد تا ترانه قدیمی دیگری را بخواند که با هزار ترفند از کلماتی که به کار می برد فهمیدم می خواهد آهنگ:
امشب در دل نـــــوري دارم
باز امشب در اوج آسمانــم
رازي باشد با ستارگانـــــم
امشب يکسر شوق و شورم
از اين عالم گويـــــــــي دورم
از شادي پر گيرم که رســــــم به فلک
سرود هستي خوانم در بر حور و ملک
بر آسمانها غوغـــا فکنم
سبو بريزم ساغر شکنم
بخواند که با هزار خواهش و تمنا توضیح دادم که الان روز است و خواندن چنین آهنگی اصلاٌ خوبیت ندارد و بهتر است دیگر نخواندوانشاءا... بماند در بیابان. برای تغییر ذائقه و موضوع صحبت ازش خواستم به یکی از آخرین سروده هایم گوش کند که با بی تفاوتی پذیرفت:
حلقه های دود بر سر وافور
بیگ بنگ نظریه لاپلاسند
و ذغال های آتشین در منقل
آتشفشان کوه های قاره آتلانتیس اند .......... در نبود عاطفه
تازه گرم شده بودم که احساس کردم منصور از شنیدن اشعار بند تنبانی من دارد حالش به هم می خورد و من هم با یک درجه ارفاق از ادامه قرائت آنها خودداری کردم.
منصور با همه مستی و کیفوری مواظب ساعت بود. میگفت سر ساعت هشت یک مامور دیگر می آید تا پست را تحویل بگیرد. نزدیک ساعت هفت کسی از کلانتری توی بیسیم غرید که سرکار استوار مواظب آن وانت نیسان آبی رنگی شماره فلان و فلان که به پست تو نزدیک می شود باش. منصور هم با تانی یک ناخدای کار کشته بیسیم را به دست گرفت و گفت: حواسم است. منتظر دستورم تمام.
منصور به عنوان آخرین تلاش سعی کرد آهنگ جدیدی را برایم بخواند که طبق معمول از بین کلمات مبهمی که به کار می برد فهمیدم منظورش چیست؟
كي اشكاتو پاك ميكنه
شبها كه غصه داري
دست رو موهات كي ميكشه
وقتي منو نداري؟
شونه كي مرحم هق هقت ميشه دوباره
از كي بهونه ميگيري شباي بي ستاره
برگ ريزوناي پاييز كي چشم به رات نشسته؟
از جلو پات جمع ميكنه برگهاي زرد و خسته؟
كي منتظر ميمونه حتي شباي يلدا
تا خنده رو لبات بياد
شب برسه به فردا
كي از سرود بارون
قصه برات ميسازه
از عاشقي ميخونه
وقتي كه راه درازه
كي از ستاره بارون
چشماشو هم ميذاره
نكنه ستاره يي بياد
ياد تو رو نياره
این آهنگ قدیمی در زمان خودش خیلی حال میداد ولی حالا دیگر با شنیدنش کهیر می زدم.خواستم به یک هایکوی ژاپنی در مورد برف بهاری تهران مهمانش کنم که دیدم دیگه دیر است و هیچکدام حوصله این خزعبلات را نداریم منصور قبل از ترک خانه به دستشویی رفت، وای که چقدر طولش داد. با خودش حرف میزد و در بین حرافی آهنگهای قدیم و جدید را روی هم ادیت کرده و نتیجه را میکس شده تحویل میداد.
با منصور تا سرپستش رفتم. دیدیم که وانت نیسان در جوب آب افتاده و سر راننده شکسته. به زودی گروهبان جوانی هم آمد تا پست را از منصور تحویل بگیرد. منصور درباره تاثیر مصرف مواد مخدر و مشروبات الکلی در افرایش میزان تصادفات نطق غرایی را برای توجیه همکار جوان خود ایراد کرد. من هم هاج و واج نگاهش میکردم. در بین صحبتهایش آمار و ارقام من درآوردی عجیب و غریبی هم می گفت. هفتاد و چهار و سه صدم درصد از تصادفات ایران مربوط به عادی نبودن حال رانندگان در موقع رانندگی است و پارسال در کشور ما بیست و شش هزار و هفتصد و نود و دو نفر قربانی تصادفات جاده ای شده اند و ......... دیگه به صحبتهای منصور گوش نکرده و بعد از خداحافظی مختصری به سوی خانه راه افتادم. باید همه چیز را ترو تمیز میکردم. گربه ای آرام درداخل جوی خشک راه می رفت و کلاغی از بالای دیوار نگاهش میکرد، انگار این اولین باریست که در عمرش گربه می بیند.
سیروس مرادی ، بهار 88
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |