توی این پنجاه و پنج سال که با او زندگی کردم هیچ وقت تو دلم جا نگرفت. اعتقادم این بود که دروغ نگم. به کسی خیانت نکنم. درست باشم. برای همین هم هیچ وقت بهش نگفتم عاشقشم. ولی بهش پول می دادم. هر وقت از خانه بیرون می رفت یک عالمه پول تو جیبش می گذاشتم و همه چیز هم تو خانه اش داشت. خیلی مؤمن و با خدا بود. نمازه و روزه اش ترک نمی شد ولی با من هم راه می آمد. هر روز که از کار برمی گشتم چندتا مهمان هم با خودم می آوردم خانه.
سرور هر کدام را به تناسب حالشان پذیرایی می کرد. برای آن که عرق خور بود، عرق و مزه اش را می گذاشت. و به آن که مشروب نمی خورد، چای و شیرینی می داد و سجاده را پهن می کرد جلوش. خودش را هم، بهش مشروب می دادم. به خاطر من می خورد و بعد می رفت دهنش را آب می کشید. تو یک چشم بهم زدن برای این همه مهمان سر زده، گاهی بیست نفری می شدند، غذا درست می کرد. دست پختش هم بدک نبود. بعد هم دست تنها، سفره را جمع می کرد و همه ی ظرف ها را می شست.
هیچ وقت شکایت نمی کرد که آخر چقدر مهمان داری – خسته شدم – این چه زندگی یست. هیچوقت صداش درنیآمد. هیچ وقت نق نزد تا روزی که مریض شد. دیوانه شد. از آن به بعد، کارهای عجیب و غریب می کرد. یا ساکت می نشست و ساعت ها به دیوار نگاه می کرد یا جیغ می کشید و همه چیز را پرت می کرد، می زد می شکست. یا لباس هاش رو می کند و برهنه وسط اتاق می نشست. یا می خندید، می چرخید و می چرخید تا خسته بشود و خودش را رو زمین پرتاب می کرد. ولی هنوز نماز می خواند. سر سجاده اش می نشست و گریه می کرد. دعا می کرد و کتاب دعایش را با صدای بلند می خواند.
دیگر کاری ازش برنمی آمد. باهاش که حرف می زدم یک وقت جواب های درست و حسابی می داد. گاهی هم پرت و پلا می گفت. پهلویش می نشستم. غذا تو دهنش می گذاشتم. لباسش رو عوض می کردم. لباسش رو از تنش می کند – دوباره تنش می کردم – باز از تنش می کند. لباس هایش رو پشت و رو می پوشاندم، طوری که دگمه ها به پشت بیفتد و نتواند آن ها را باز کند. فقط نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت.
ده سال پرستاری اش را کردم. می بردمش تو مستراح، کونش را پاک می کردم. طهارتش را می گرفتم. اگر تو رختخوابش می شاشید ملافه ها را عوض می کردم – حمامش می کردم. سرش را می شستم. موهایش را شانه می کردم. ناخن هایش را می گرفتم. کفش و جورابش را پایش می کردم.
چهار نفر که به دیدنش می آمدند برای نهار یا شام نگهشان می داشتم. آن وقت بود که ناچار شدم آشپزی هم بکنم. هر بار که خانه ی کسی می رفتم اگر غدای خوشمزه ای پخته بودند می پرسیدم چه موادی تو غذا ریخته اند. دستور پختش را می گرفتم – می آمدم خودم امتحانش می کردم و به مذاق خودم اندازه اش را زیاد و کم می کردم. این طوری شد که کم کم آشپزی را یاد گرفتم. و تازه حالیم شد که کار خانه یعنی چه. تازه حالیم شد که مهمانداری یا خانه داری چقدر زحمت دارد و چقدر وقت می گیرد. تازه حالیم شد بیست تا مهمان سر زده را پذیرایی کردن، هر روز و با عادت های مختلف، یکی عرق خور و یکی نماز خوان چقدر دشوار است. چقدر خسته کننده است. چقدر طاقت فرساست. بعد برگشتم به ناسزا گویی اگر خدایی باشد. رو می کردم به خدا، می گفتم مگر نمی توانستی دیوانه اش نکنی؟ ما که داشتیم با هم زندگی می کردیم. من که داشتم باهاش سر می کردم. من که هیچوقت نگذاشتم بفهمد که دوستش ندارم. حالا چرا دیوانه اش کردی.
روزهای آخرِ عمرش تو بیمارستان دیگر نمی توانست حرف بزند ولی هنوز گریه می کرد و با نگاه با من حرف می زد. چشم از من برنمی داشت. هر سوی تختش که وامی ایستادم نگاهش به آن طرف برمی گشت. جایم را تغییر می دادم، فوری با نگاه دنبالم می کرد. خیره تو چشم هایم. بهم می گفت که او همۀ این سال ها دوستم داشته است. می گفتم حالا دیوانه اش کردی. چرا باید بمیرد که من این همه تنها بمانم. حرصم می گرفت و تا دلم می خواست بد و بیراه می گفتم. ما که با هم اُخت گرفته بودیم. همدم همدیگر بودیم. نمی توانستی حالا نبریش!
* * *
سیزده سالم بود که تصدیق ششم ابتدایی را گرفتم. مدرسه را وِل کردم. رفتم تو کارخانه ی آقا کار کردم. با همان سن کم کارخانه را اداره می کردم. ساعت کار کارگرها را تنظیم می کردم. کاغذ سفارش ها را می نوشتم. سفارش ها را تحویل می گرفتم. به کارگرها سرکشی می کردم. حقوق کارگرها را حساب می کردم و می دادم و تو دفتر وارد می کردم.
پسر بزرگ آقا بودم. آقا سه تا پسر و سه تا دختر داشت. با دوچرخه می رفتم کارخانه و با دوچرخه برمی گشتم خانه. خانه مان بزرگ بود. هزار متر بزرگیش بود. یک حیاط چهارگوش در وسط با اتاق هایی در چهار طرفش. یک طرف حیاط خودمان می نشستیم – سه طرف دیگر را اجاره داده بودم. شانزده تا مستأحر داشتیم که هر مستأحر با خانواده اش در یک اتاق زندگی می کرد. روی هم رفته صد و هفت نفر آن جا زندگی می کردیم. کبرا خانم، زن سر پاسبان محله هم از مستأجرهای ما بود. جای دیگری زندگی می کرد. ابراهیم، درشت اندام و بزن بهادر بود. اگر قاچاق فروش ها به تورش می خوردند آن ها را کتک می زد، تریاک ها را می داد به کبرا خانم که آن ها را برایش به تریاکی ها بفروشد. در واقع کبرا خانم برایش کار می کرد.
هفده ساله بودم. یک روز از کارخانه که برگشتم خانه، هنوز لباس کارم تنم بود - بلوز و شلوار آبی رنگ. شامم را خوردم، می خواستم بروم بخوابم که دیدم ابراهیم در زد و آمد تو. یک دفعه خانه مان شلوغ شد. یک آخوند هم با وردستش آمد. یک دفتر بز گ هم آورده بود. قاسم، پسر حاج آقا رسول از آن لات های محله بود. ابراهیم از طرف حاج آقا رسول به خواستگاری خواهر من زینت آمده بود. با دوراندیشی سرپاسبان، اگر قاسم را زن می دادند به احتمال زیاد سرش به زن و زندگیش گرم می شد و دست از کارهای ناشایست برمی داشت و شرش کم می شد.
آقام غافلگیر شده بود. این عروسی راه دستش نبود. مادرم هم دلش رضا نمی داد و هی می گفت عقد کنان شبانه شگون ندارد. می گویند عقدکنان همچین که چراغ ها روشن شد بدیمن است. ولی مادرم که اختیاری از خودش نداشت. همۀ اختیار با آقا بود.
آقا گفت: - بگذار فردا با خویش هامون صحبت کنم. صلاح مشورت کنم، بعد قرار عقد را می گذاریم. ولی ابراهیم از ترس این که نکند نزدیکان، آقای ما را مغزشویی کنند و فکرش را عوض کنند با اصرار گفت: - قاسم دست از کارهایش برداشته – حالا دست فروش شده است و دیگر لات نیست
.
هی گفت و گفت و مُخ آقای ما را به کار گرفت که بهتر است همین امشب این ها را عقد کنیم. ثواب دارد . دوتا حلال را به هم می رسانیم. مادرم جِز می زد که: - آخر عروسی یک بله بُرانی دارد، یک بند اندازانی دارد. خنچه و سفره ی عقد می خواد. عروس، حمام روان داره – لباس عروسی می خواد. همین طوری که نمیشه، اصلاً شبانه عقد کردن بد یمن است.
ولی زنیت را از خواب بیدارش کردند، آوردند بغل دست قاسم به زورکی جلوی آینه نشوندنش. هفت هزار تومان مهرش کردند که با هفت هزار تومان می شد یک خانه خرید. آقا با نارضایتی دفتر را امضاء کرد. مدتی عروس و داماد را تو اتاق گذاشتند که با هم تنها بمانند.
کبرا خانم گفت: - آقا ابراهیم، این ها این طوری با هم سرنمی کنند. واسه ی این که میخ پای زندگی کوبیده بشه – واسه این که محکم تر زندگی شون گره بخوره چطوره پسر آقا را هم برای دختر حاج آقا رسول عقد کنیم – حالا که همه بساط آماده است.
تا من حرف کبرا خانم را شنیدم، هنوز لباس کارم را درنیاورده بودم، پریدم روی دوچرخه ام و روانه ی دروازه ی شهر شدم. با خودم گفتم میروم شب را پهلوی سرایدار کارخانه می خوابم. نمی خواهم زن بگیرم.
سرپاسبان به تاخت دنبالم گذاشت. خیابان ها خلوت بود. هیچکس را تو خیابان نمی دیدی. شب جمعه بود. شب های جمعه مردم می رفتند هیأت تو خانه های همدیگر جمع می شدند دعا می خواندند. تو سرشان می زدند. گریه می کردند. سینه می زدند چراغ ها را هم خاموش می کردند. آقای ما هم هفته ای دوبار هیأت به خانه اش می افتاد.
سرپاسبان گمم کرده بود و گیج مانده بود که از کدام طرفی دنبالم بگردد. به سر یک چهار راهی که رسید از یک خواربار فروشی سراغم را گرفت. خواربار فروش گفت: - آره سوار دوچرخه اش بود. این طرفی رفت. آجان هم فوری یک دوچرخه از یک نفر قرض گرفت و آمد دنبالم و با تشر صدام می کرد جلال، جلال
.
بیرون دروازه پیدام کرد و فریاد کشید: - وایسا ببینم، کجا میری؟ مگه می خوای آبروی آقات را ببری. از آجان می ترسیدم. از هیکلش، از تشرش. آنقدر صغیر بودم که جرأت نداشتم یک کلمه جوابش را بدهم. برگرداندم خانه. کبرا خانم کمک کرد. لباس کارم را درآوردند و رخت های مهمانی ام را، رخت های عیدم را به هم پوشاندند. از آن جا بردنم به خانه ی حاج آقا رسول. دار و دسته هم همگی دنبالمان آمدند. آخوند و وردستش. طبق کِش ها، آقا و مادرم و دو تا از مستأجرها و کبرا خانم.
مادرم ساکت شده بود. می دید این که هی بگوید عقد کنان شبانه شگون ندارد دردی را دوا نمی کند. ساعت یازده شب بود. حاج آقا رسول خوشحال بنظر می رسید. چون وضع آقای ما بدکی نبود – هر چی بود خیلی بهتر از وضع مالی حاج آقا رسول بود. می دانست که دخترش جای بدی نمی افتد.
سرور را هم مثل خواهرم زینت از خواب بیدارش کرده بودند. مهرش را هزار تومان بریدند. ما را عقد کردند و آوردند نشاندنمان جلوی آینه. در اتاقی تنهایمان گذاشتند.
ما یک ساعت در این اتاق کنار همدیگر روبروی آینه نشستیم و یک کلمه با هم حرف نزدیم و نه سرمان را بلند کردیم که تو صورت همدیگر و تو چشم های همدیگر نگاه کنیم. فقط گاهی دزدکی از توی آینه چشم هایمان به چشم های همدیگر می افتاد. لپ هایش را سرخاب مالیده بودند و یک قرمزی هم روی لب هایش بود. چشم هایش درشت بود – خیلی درشت – یا شاید خیلی درشت دیده می شد چون تو صورت لاغر و کشیده اش بی تناسب بنظر می آمد. خودش لاغر بود. لاغر و کوچک اندام. هر چه نگاه کردم آن تصویری را که از زن دلخواهم داشتم در آینه ندیدم. تو این یک ساعت هم که با هم خلوت کرده بودیم نه من شناختم او کیست و نه او مرا شناخت.
بعد از این مراسم، هر کس برگشت به خانه خودش. من و زینت در خانه ی آقا ماندیم. قاسم و سرور هم در خانه ی حاج آقا رسول.
یک روز به آقا اعتراض کردم و گفتمم: - آخر این عروسی هل هلکی درست بود؟
آقا گفت: - دیدی که با ابراهیم چقدر سر و کله زدم، کَت هایم را از پشت بستند.
دو ماه گذشت. در این دو ماه من سرور را ندیدم. یک روز کبرا خانم به من گفت: - چرا به نامزدت سر نمی زنی؟
گفتم: - روم نمیشه.
گفت: - عصری زودتر از کارخانه بیا. من می برمت اونجا.
عصری با هم راه افتادیم. کبرا خانم من را برد سر چهار راه مولوی. یک ماتیک و یک قوطی پودر خرید، با یک جعبه شیرینی و رفتیم خانه ی حاج آقا رسول.
سرور آمد تو اتاق. سلام کرد و نشست. خجالتی بود. حرف نمی زد. کم کم این دیدارها تکرار شد و در این دیدارها کم کم سر صحبت مان باز شد. با این همه – هیچ چیز نداشت که بتواند خودش را تو دل من جا کند – حتا نمی دانست چه جوری لباس بپوشد. هر دفعه که داشتم از خانه شان برمیگشتم در راه به خودم می گفتم از کجا که من تو دل او جا گرفته باشم.
* * *
آقا سنش رفته بود بالا و بیشتر خانه نشین شده بود. من کارخانه را از آقا خریدم. خانه ای هم نه در فاصله ای دور، برای خودم خریدم. خانه ای نسبتاً بزرگ بود. بعد از یک سال نامزد بازی، سرور را آوردم تو خانۀ تازه، و همان موقع با خودم عهد کردم حالا که او چشم بسته مرا قبول کرده است، من هم او را قبول می کنم. یک سال با هم زندگی کردیم ولی بهش دست نزده بودم. با هم تو یک رختخواب می خوابیدیم ولی نمی دانستم چه کار می باید کرد. یواش یواش اطرافیان صدایشان درآمد که چرا زنت را ضبط نمی کنی.
به ما که چیزی یاد ندادهت بودند. به ما فقط یاد می دادند برویم هیأت. به ما یاد می دادند که خودت را بزنی و گریه کنی.
رفتم پیش دو تا از رفیق هایم. یکی از آن ها مشتری پر و پا قرص شهرنو بود. مسألۀ همخوابگی را با او در میان گذاشتم و از رفیق دیگرم هم سئوال هایی کردم. آن ها راه را بهم نشان دادند. بهش اخت گرفتم و و گاهی هم دروغی بهش می گفتم که دوستش دارم. نه از ته دل.
خودم را در جوانی بازنده می دیدم. تو خانوادۀ مذهبی بزرگ شده بودم که هر چه بابا و ننه می گفتند همان بود. آنقدر ما مذهبی بودیم که نمی توانستم به آقا بگویم حالا نمی خواهم زن بگیرم. یکی هم از آجان می ترسیدم. اگر سنم بیشتر بود، گور پدرش که آجان بود. مگر آجان باید برای آدم سرنوشت معلوم کند. ولی آدم که تو خانواده مذدهبی بزرگ شده بود مگر جرأت می کرد حرف بزند. باید آن قدر دست به سینه وامیستادی تا وقتی که پدرت اجازه می داد می نشستی، چه برسد به این که می خواستی اظهار نظر کنی که الان نمی خواهم زن بگیرم.
به سن سی سالگی که رسید عقلم رسید که بیرون خانه هم می شود کارهایی کرد. قیافه ام هم از آن شکل پسر بچگی درآمده بود. عکس هایم هست. خیلی خوش تیپ بودم. با شهین آشنا شدم.
شهین خیاطی و برش درس می داد. 16- 15 تا شاگرد داشت. از وزارت فرهنگ بهشان تصدیق می داد. بعضی روزها می رفتم تو کلاسش بهش سر می زدم. تو اتاق بغلی می نشستم تا کارش تمام بشود. در فاصله ی درسش می آمد سراغ من و سر به سرم می گذاشت. انگشت هایش سیخ می کرد تو چشم های من که یعنی داری دخترها را دید می زنی و با عشوه می خندید. با این دلبری هایش سخت شیفته ام کرده بود. لوند بود. بلد بود چه جوری حرف بزند. با سواد و زرنگ بود. خوشگل بود. من همیشه فکر می کردم زن باید یک کمی تو پُر باشد. از زن لاغر خوشم نمی آمد. گردنش قشنگ باشد. پوستش خوب باشد. شهین همۀ این ها را داشت. سر باز بود. بیوه بود. بچه هم نداشت و پنج سال هم از من بزرگتر بود.
شهین آمد مستأجر ما شد. آن طرف حیاط دو تا اتاق، یکیش بزرگتر و یکیش هم یک کمی کوچکتر را بهش اجاره دادم. با زیرزمین که آشغال هایش را توی آن بریزد. تو این سه سال که آنجا بود، یا از سه سال هم چرب تر، فقط یک برج کرایه داد. هرماه برای که سرور شکش نبرد کرایۀ ماهیانه را به شهین می دادم که بیآورد جلوی سرور به من بدهد. سوای آن، چیزهای دیگری هم برایش می خریدم.
من که جوانی ام را تلف شده می دیدم، شهین برایم بهانه ای برای خوشگذرانی شد. تو تهران، پنج – شش تا جاهایی بود که می توانستیم برای این کار برویم. سوار تاکسی می شدیم و به یکی از جاها می رفتیم. تو جاده ی شمیران یا تو جاده ی کرج.
معمولاً دَم در ورودی گاراژ منتظرم می ماند. نه در خانه یا مسافر خانه. وارد که میشدی حدود پانزده تا اتاق به ردیف قرار داشت که همه شماره داشتند. در هر اتاق یک تخت دو نفره بود. یک میز توالت با آینه. یک میز کوچک با دو تا صندلی. یک زنگ هم بود که با دفتر ارتباط داشت. زنگ که می زدم، پیشخدمت میآمد، غذا و مشروب می آورد. دیگر کسی به ما کاری نداشت. بعد می رفتیم پول غذا و مشروب را می دادیم و کرایه ی اتاق را که ده تومان بود. آقا هر شب می بایست مرا ببیند. خانه اش 600 متر آن طرفتر خانۀ ما بود. می رفتم که ببینمش، دست به گردنش می انداختم، گوشش را گاز می گرفتم، از سر و کولش می رفتم بالا.
شب هایی که با شهین می رفتم بیرون، وقتی با تاکسی برمی گشتیم، یک راست نمی رفتیم خانه که با هم دیده بشویم. شهین می رفت خانه. من می رفتم سراغ آقا. 15 – 10 دقیقه آن جا می ماندم، بعد می رفتم خانه. این جوری برنامه گذاشته بودیم که ساعت هایمان با هم یک جور نباشد.
شهین چند بار این موضوع را پیش کشید که باید عقدم کنی ولی پافشاری نکرد. با سرور و خانم اقدس هم که زیاد به خانه ما می آمد جیک و بیک داشت و به بچه هایم که دو تا دختر بودند خیلی محبت می کرد.
پنجشنبه ها که حاج الوالفضل – روضه خوان محله به خانۀ ما می آمد، شهین و خانم اقدس هم می آمدند. خانم اقدس از آن زن های وارد بود. سرور کم حرف و آرام بود و شهین خوشرو و تو دل برو. سه تایی می نشستند به روضه گوش دادن – بعد هم چایی خوردن. بعضی روزها که سرور حوصله نداشت، تو آن یکی اتاق، یا تو صندوق خانه به کار خودش مشغول می شد. حاج ابولافضل می آمد روضه اش را می خواند. هر کدام اگر نذر و صدقه ای داشتند بهش می دادند و می رفت. حاج ابوالفضل که حاجی هم نبود، یک چشمش کور بود. یک چشم دیگرش هم وقتب باهاش حرف می زدی یک جای دیگر را نگاه می کرد. خانۀ آقا هم می رفت. آقا می گفت من دوست دارم وقتی با کسی حرف می می زنم تو چشمم نگاه کند.
خانم اقدس از ماجرای من و شهین بو برده بود و داستان را به سرور هم گفته بود و سرور مواظب نشسته بود که جایی مچ ما را بگیرد.
کارخانه را فروختم. دیگر درآمدی نداشت. همه اش ضرر می داد. رفتم تو سازمان گوشت استخدام شدم. هر شب ساعت دو بعد از نصف شب بیدار می شدم که بروم کشتارگاه. نمی دانم چرا آن شب شهین ویرش گرفته بود مرا ببیند.
گفت: - پیش از این که بری کشتارگاه یک سری به من بزن.
پرسیدم: - چرا.
گفت: - می خوام ببینمت و اگر خواب بودم، انگشت های پام رو قلقلک بده.
نصفه های شب رفتم آن طرف حیاط. شهین خواب بود. همان طور که گفته بود انگشت های پایش را قلقلک دادم. از خواب پرید. دست هایش را دور شانه و گردنم حلقه کرده بود و سرهایمان تو سرهای همدیگر بود. ازم پول می خواست که یک دفعه متوجه شدم سرور دارد ما را نگاه می کند. دست هایش را حلقۀ چشم هایش کرده بود و سرش را چسبانده بود به شیشه که تو تاریکی بتواند بهتر ببیند. من پریدم و رفتم توی دستشویی که همان طرف حیاط بود و زود برگشتم و رفتم تو اتاق خودمان.
سرور پرسید: - کجا بودی؟
گفتم: - تو دستشویی.
گفت: - من پدر این زنیکه را درمی آوردم.
از کشتارگاه برگشتم و صبح زود که داشتم می رفتم سرِ کار، سر ضرب خودم را به شهین رساندم و گفتم امروز که میری سر کلاس، شناسنامه ات را هم با خودت ببر. خودم هم شناسنامه ام را برداشتم. فکر کردم اگر سرور بخواهد آبروریزی کند فوری شهین را عقدش می کنم و بهش می گویم غلط کردی سر و صدا کردی. تو یکی، او هم یکی. تازه با زن شوهر دار که نرفتم.
سرور هیچکس را نداشت. خواهر که نداشت فقط برادرش بود که با او هم زیاد حرف نمی زد. خیلی تنها بود. همۀ حرفش پهلوی خانم اقدس بود.
خانم اقدس بهش گفت: - نذار روش بهت وابشه. همین قدر که بهش گفتی و فهمیده که میدونی بس است.
ولی مگر سرور می توانست با شهین دربیفتد. شهین معلم بود. بلد بود حرف بزند. زبر و زرنگ بود. خانم اقدس یک قلمبه پیه میش برای سرور آورده بود و بهش گفت: - تو نمیتونی از پس شهین بربیایی. این پیه را هر روز به ته کفشش بمال قبل از این که بره سرِ کار. مهر زنیکه از دلش میره بیرون. سرور هم همین کار را کرد. هر چه پول داشت نذر حاج الوالفضل می کرد و سر سجاده اش بلند بلند ذکر می گفت و اشک می ریخت.
بهش گفتم: - چرا آنقدر سبیل این روضه خونه را چرب می کنی – چرا آنقدر بهش صدقه می دهی؟ این ها هیچ کاری از دستشون برنمیآد. حالا فهمیده ام هرچه که تو هیأت به ما می گفتند همه اش دروغ بود.
سرور گفت: - این حرف ها را نزن، کفر نگو.
گفتم: - کفر چی چیه؟ این که می گفتند به آخوند خمس بدهید، رد مظالم – که هر ظلم و گناهی می خوای کرده باشی، همین که یک پولی به آخوندها بدی همۀ گناهت پاک میشه. این یعنی دین؟
گفت: - آخر این بدبخت که یک چشمش کوره. یک چشم دیگرش هم لوچه. چطوری خرج زن و بچه اش را دربیآره؟
گفتم: - چرا در لباس دین کلاه سرِ مردم زودباور میذاره؟
خانم اقدس و سرور دیگر با شهین حرف نمی زدند.
شهین که دید وضع به این جا ها رسیده و بخاطر کارش می ترسید آبرو ریزی بشود، گشت و اتاقی پیدا کرد و از خانۀ ما رفت. منهم دیگر ندیدمش.
خانم اقدس می خندید و می گفت: - دیدی جادو و جنبل کار خودش رو کرد.
از سازمان گوشت بیرون آمدم و یک دفتر برای خودم گرفتم. دفتر معاملات املاک. روبروی دفتر من، آن طرف خیابان، تو یک بالاخانه ای یک دفتر ازدواج و طلاق بود. چند بار کریم، شاگرد دفتر را دیدم که دارد از پله های دفتر روبرویی پایین می آید.
یکب بار پرسیدم: - کریم این چطوریه که بعضی روزا یک مدتی غیبت میزنه؟ اونجا تو دفتر ازدواج و طلاق چیکار می کنی؟
با شرم سرش را پایین انداخت و گفت: - شما زن و بچه دارید، من عزبم.
گفتم: - این چه ربطی به محضر خونه داره؟
گفت: حاجی لطفی به ما کمی لطف دارن.
گفتم: چه لطفی؟
گفت: بعضی روزها که زن خوشگلی برای طلاق گرفتن به محضر خونه میآد، حاجی بهش میگه من همین امروز کارت را راه می اندازم - طلاقت را می گیرم، به شرطی که یک ساعت صیغه من بشی. یک اتاق کوچک هم آن ته محضرش داره که میره آنجا. زمانی که حاجی تو اتاق است، من تو دفترش می نشینم که دفترش بسته نمونه. بجایش، مدتی که حاجی لطفی با زنه تو اتاقه، به گوش زنه می خونه که این کریم پسر خوبیه، زن هم نداره و ... بعدش که او آمد بیرون می میرم تو اتاق با زنه.
گفتم: - پس مگه زنی که طلاق میگیره نمی باید سه ماه و ده روز عُده نگه داره؟
گفت: - بی خیالش.
گفتم: - اون روزها که ما می رفتیم هیأت، می دیدم که مردم برای پدر و مادرشان نماز و روزه می خرند. سه سال – چهار سال – یک روز با خودم حساب کردم، این آخوند شصت – هفتاد سال که بیشتر نمی تواند عمر کند، بعدش باطل می شود. اگر قرار باشد هر روز حداقل برای هشت – نُه نفر هفده رکعت نماز بخواند، برای خودش هم که هفده رکعت دارد بخواند، می شود روزی صد و هفتاد رکعت. اگر هر رکعت فقط دو دقیقه وقت بگیرد، تقریباً روزی هفت ساعت و نیم سر نماز است. اگر حتی بیست نفر ازش نماز و روزه خریده باشند، نه بیشتر، همۀ روزش می باید به نماز خواندن بایستد.
یک روز تو هیأت این سئوال را از آخوند حضرتی پرسیدم. خندید و گفت: - قربون هرچی خره. هاج و واج ماندم.
گفت: - نشنیدی که میگن شب های قدر یا لیلا اقدر مثل ضربت خوردن حضرت علی – شب قتل – شب وفات پیغمبر و ... هر کس یک رکعت نماز بخواند برابر با هفتاد سال عبادت است. می بینی، این هست که رفیقت دین ندارد.
کریم همین طوری زل زل نگاهم می کرد.
تنهایی اذیتم می کرد. هر چقدر هم که با دوست و آشنا بروی و بیایی، آخرش که برگشتی تو خانه – این در را که بستی، خودت هستی و خودت. یک نفر نیست که باهاش دو کلمه حرف بزنی. این دیوارها می خواهند بخورنت.
با شکوه آشنا شدم. معلم بود. ازدواج نکرده بود و چهل و پنج سالش بود. دیدم بچه ندارد. دختر خانه مانده است. او هم تنهاست.
دو سه ماه همدیگر را دیدیم. رفتیم تو پارک گشتیم. بستنی خوردیم و دست های همدیگر را گرفتیم. می رفتم دَم مدرسه سوار ماشینم می کردمش.
می پرسیدم کجا می خوای بریم؟
می گفت: هر جا شما دوست داری.
خوشگل نبود، اما می دیم به درد من می خورد.
گفتم: می خوام زنم بشی.
گفت: - باید بیایی خواستگاریم.
گفتم: - فاصلۀ سنی مان زیاد است. من هفتاد و پنج سالم است. تو حرام میشی.
گفت: اگه من قبول دارم دیگه چرا شما بهانه میآوری.
قرار شد بروم خواستگاری که شاید بله بران هم باشد. خواستم به شکوه احترام گذاشته باشم گفتم تنها نمی روم – با دخترم پروانه و خواهرم زینت می روم.
دو روز قبل از روز خواستگاری، شکوه زنگ زد که بیا دم مدرسه می خواهم باهات حرف بزنم. دلم شور افتاد، پرسیدم: طوری شده؟ باز تکرار کرد که بایست باهات حرف بزنم.
رفتم سوار ماشینم کردمش و رفتیم به طرف شمیران. صورتش همچین تو هم بود.
گفت: - می خواستم بدونی که پدر و برادرم خیال دارن قرارهای سنگین بذارن. می خوان که خونه ات را به اسمم کنی. مهر سنگین چند میلیونی بهم بدی. سکه های طلا و جواهرات می خوان. فکر نمی کنم تو با این قرارها موافقت کنی. اگه به خودم بود هیچ کدوم از این ها را نمی خواستم. بنابراین خودت را کوچک نکن که بیایی خواستگاری. این ها نمیذارن من ازدواج کنم.
گفتم: - شکوه تو که بچه نیستی. خودت باید بگی که چیکار می خوای بکنی.
گفت: - می دونم ولی نمیذارن من حرف بزنم. نمیذارن من بگم چی می خوام یا نمی خوام. نمیذارن برای خودم تصمیم بگیرم. برای همین هم تا حالا تنها مانده ام.
* * *
می روم، می روم به دورها. خودم را که تو آینه نگاه می کنم نگاهم نور ندارد. سو ندارد – عمق ندارد. تنم کوچک شده. کوچکتر. استخوان هایم آب شده است. پیش از این که کوله بار سبک را بردارم و بروم می نشینم یک چای بخورم. استکان چای را جلویم می گذارم و به آن خیره می شوم. همیشه دوست می داشتم چایم نه خیلی پر رنگ و غلیظ باشد، نه خیلی کمرنگ مثل آب زرتابه. زیر لب می گویم: - شاید تو سفر کسی را دیدی.
Ladan Lajevardi, 1945-2006
* آوای زن