هر کسی میتواند بنائی را از زاویهای که ایستاده، تشریح و داوری کند. بیتردید دیدگاه او به ترسیم کل بنا یاری میرساند، حتا اگر او پیشاپیش شیفتگی خاصی به جنس و مدل آن بنا داشتهباشد. یا تنها به آن چیزهائی که علاقهی شخصیاش را تحریک میکند، بپردازد و ناخودآگاه سادهنمائی اختیار کند.
مقالهی آقای محمد برقعی ("روحانیت در گذرگاه تاریخ [1]") از این شمار است. دیدگاه ایشان، به ویژه در بخش "بحران هویت" که لُب کلامش در آن نهفته است، خواندنی است. گرچه احساسات نوستالژیک ایشان به قشر روحانیت شیعهی ایران که مدام از ظرف مقالهاش به بیرون سرریز میشود، آمار و استنادهای ایشان را در اعادهی حیثیت از این گروه ذاتن ضدایرانی جامعه زیر پرسش جدی میبرد.
ایشان در بندهای "نهاد مدنی"، "قوه قضائیه" و "استقلال" جا به جا روحانیت شیعه را به عرش اعلا میبرد و آن چنان از مردمگرائی و مبارزات جانانهی ایشان در راه مردم و در برابر غاصبان و سلاطین ستایش میکند که انگار آنچه اکنون در ایران رخ میدهد، هیچ ربطی به این قشر ندارد و این همه نه تداوم پلیدیهای آن از هنگام ظهورش در زمان صفویه به بعد، که موجودی خارج از فرم و ایدهی اصلیاش است. اگر کسی از تاریخ چیزی نداند در آخر مقالهی ایشان از احساس انزجار خود نسبت به این غدهی سرطانی که پیامی جز وحشیگری، ایرانستیزی و زندگیسوزی نداشته و ندارد، شرمنده هم میشود.
هر ایدئولوژی تا زمانی روئینتن است که به قدرت نرسیدهباشد
آن بلائی که شاه اسماعیل صفوی برای حقنه کردن کیش شیعهی خود (اقلیت محض در آن زمان) بر سر مردم ایران آورد، خود نمودار خوبی از میزان حضور این کیش در جامعهی ایران آن زمان بودهاست. تسلط بیچون و چرای قشر انگل کیش شیعه، روحانیت آن، که زمامدار اصلی کشور در دوران قاجار بودهاست، تصویر کاملن متفاوتی با آنچه مقالهی آقای برقعی مینمایاند، در برابرمان میگشاید. اگر در نظر داشتهباشیم ک تاریخ را برندگان مینگارند، نباید شگفتزده شویم که چگونه و چرا تمامی سیاهکاریهای دوران قاجار تمام و کمال تنها به نام شاهان آن سلسله ثبت شدهاست. شما اگر چشمتان را ببندید و صفحهای از کتاب، جهانگرد نامی ایران حاج سیاح ( "خاطرات حاج سیاح") را باز کنید، غیر ممکن است حکومت بیچون و چرای روحانیت در دورهی قاجار از برابرتان پنهان بماند، مگر این که عزمی راسخ برای نادیدن آنچه پیوندهای عاطفی شما را آزار میدهد، داشتهباشید.
پرسش بسیار ساده این است که وقتی در جامعهای گروهی بیکار و تنپرور وجود دارد که به هیچ کس و نهادی نباید حساب پس دهد و تا آنجا که بخواهد کاردش میبرد، و از آن چنان تشکیلات مستحکمی برخوردار است که بود و نبود حکومتهای وقت را هم رقم میزند، چگونه همچنین گروهی میتواند پشتیبان مردمی باشد که خود در تحمیق همین مردم بیش از هر گروهی دیگر ذینفع است؛ حتا اگر سنجش زندگی فلاکتبار مردم را به عنوان سندی واقعی از نقش ویرانگر نیروهای سیاسی بانفوذ در آن برهه را نادیده بگیریم.
تاریخ فعالیتها و کارکردهای این قشر به ما میآموزد که هیچگاه روحانیت شیعه بدون محاسبه و یا از سر بخشندگی در جهت ارتقاء جامعهی ایران به سوی دموکراسی و تمدن گامی برنداشتهاست، و اگر در این یا آن مقطع تاریخی در صف مبارزات مردم بُر خوردهاست، غیر از حسابگری و آیندهاندوزیاش و یا تصادف نبودهاست. چرا که به قولی: نیش عقرب نه از سر کین است، اقتضای طبیعتش این چنین است.
روحانیت شیعهی ایران قدیمیترین، مستحکمترین، زیرکترین و مخوفترین حزب سیاسی موجود – دست کم – در ایران است. راز بقای این کیش نه پایگاه مردمی که تشکیلات منسجم، در عین حال انعلافپذیر با پشتوانهی مالی و درآمدزدائی غیرقابل تصور آن است. اگر نگاهی به سرکوب خونین و وحشیانهی جنبش بسیار گسترده و آزادیخواهانهی ایران، جنبش بابیگری، نزدیک به 200 سال پیش بیندازیم، به قدرت فراحکومتی این تشکیلات پی خواهیم برد. کارکرد ایشان در انقلاب مشروطه که با هدف والای جدائی حکومت از مذهب بود، صحنهی دیگری از "شاهکار”های این قشر علیه مردم و منافع مستقیم آنها و ایران است. انقلاب بهمن 57 ، امیدوارانه، شاید آخرین نمونهی خدمتگزاری این کیش به ایران و شهروندان آن باشد.
ویژگی مهم انقلاب بهمن _ همچنان که نویسنده به درستی بدان اشاره دارد- بدستگیری مستقیم قدرت سیاسی از سوی رهبران این کیش است. نقشی که همواره به دلایلی کاملن هوشیارانه از آن طفره رفتهبودهاست. عادت مزمن روحانیت در کل و کیش روحانیت شیعه به ویژه، این است که همیشه دیگران در برابر سختیها سینه سپر نمایند و ایشان همواره موجسوار بمانند تا اگر اوضاع و احوال بر وفق مراد نبود، خود را از گناهان شراکت در قدرت و چپاول، و تداوم آن مبرا نمایند و دستهای خونآلودشان را پاک جلوه دهند.
مطمئنترین راه همواره این است که پشت شه و سلطان و حاکم پنهان شوی، او را به آنچه میخواهی وا بداری. هم شریک توبره و زور شاه، و هم رفیق جیب و قلب مردم باشی و بین این دو قطب ذاتن متضاد، بسته به شرایط، نوسان کنی.
اگر یادمان نرفته باشد پس از این که موج عظیم انقلاب بهمن برخاست و خمینی وارد ایران شد، او ظاهرن هنوز بر سر دو راهی ایستاده نمیدانست حکومت خود را خود بدست گیرد یا آنکه گوشتدمتوپ، برای پرهیز از رویاروئی مستقیم با مردم داشتهباشد. گزینهی نخست او، بازرگان، برتری گرایش سنتی اما موقت خمینی به ثروت بادهآورده و سرگیجهآور بود که با گزینهی دوم او، بنیصدر، ادامه یافت. اما وسوسهی پادشاهی بیواسطهی کیش او بر کشوری به ثروتمندی و پهناوری ایران به زیرکی سنتی او چربید و او و کیشش را از هول حلیم به دیگ آش انداخت. و این بزرگترین "خطای نابخشودنی" خمینی بود که اکنون بیش از هر زمان دیگری بر کیش روحانیت شیعه آشکار میشود. و در آینده سبب کفر بیدریغ او خواهد گشت.
حالا دیگر این کیش چه برای گفتن دارد؟ اکنون چه کسی بین مردم و او قرار گرفتهاست تا مورد اتهام سنگین ویرانی کامل فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی کشور قرار گیرد؟ شاه؟ نهضت آزادی؟
آیا فرشتهی نجات این کیش بار دیگر بر فراز سر آن در گردش است؟ اکنون یکبار و شاید برای آخرین بار فرصت طلائی نصیب ایشان شدهاست تا شاید از زیر بار جنایاتهای خود سر سلامت بیرون آورند. آیا درایت حکومت ابدیشان بر شهوت قدرت امروزشان برتری خواهد یافت؟ احمدینژاد و پاسداران و گزمههای کمهوش و پر آز او میتوانند روحانیت شیعه را از زیر ضرب خارج سازند. اما قدرت و ثروت نقد و بیحساب و کتاب زانوی بسیاری از ایشان را سست کردهاست. معلوم نیست در این بلبشو کی حق تقدم را به چی باید بدهد؟ به کیش خود و زندگی عادی، و یا به سلطانی و لعنتش؟
در یک سو، ولی فقیه و تفنگدارانش ایستادهاند، و در سوئی دیگر مردمی که خواستار ابتدائیترین حقوق خود هستند. بسیاری در برابر نماد جمهوری اسلامی، ولی فقیه، به صفآرائی تحمیلی کشانده شدهاند. از هادی غفاری، عضو فعال انجمن حجتیه، که ولی فقیه را هم بنده نیست، و رفسنجانی که پدرخواندهی مدرن آخوندهای دنیاپرست است، تا خاتمی که یک پای استوارش در درگاه ولی فقیه و پای دیگرش در چند فرسنگی خط سوزان قرمز مدام از نعلینش در میآید، هر روز شکل بیقوارهتری به خود میگیرد. دیگر روزی نیست که مابین ایشان چندین و چند جلسهی مخفیانه صورت نگیرد.
اشارهی درست مقالهی آقای برقعی در این است که تضاد جناح دوراندیش ("غیر دولتی”) را با جناح نزدیکبین ("دولتی") برمیشمارد. اگر تا دیروز این کیش وقع چندانی به این پرسش "فلسفی" نمیگذاشت که چگونه میتواند از زیر ضرب حکومتی بودن خود را نجات دهد، امروز ناگهان تمرکز ایشان از "وال ستریت” به "فلسفیدن" و حفظ کیان سنتی یا حکومت ابدی دز حال جابه جائی است. اکنون کودنترین جناح همچنان تختگاز به سوی پرتگاهی میرود که روحانیت شیعهی ایران از بدو پیدایش همیشه از روبرو شدن با آن کابوس داشتهاست و آن آگاهی و متعاقب آن نفرت عمومی مردم ایران از این غدهی سرطانی وارداتی است.
ایدئولوژیهای زمینی بر صفحهی کاغذها نیز قابل تغییراند، اما ایدئولوژیهای آسمانی تنها در صفحهی خونین رویدادهای سیاسی تن به تغییر میدهند.
زلزلهی چه باید کردی که امروزه دوباره عمامهی روحانیت شیعه را به هر سو میغلتاند، پس از سه دهه چپاول و غارت بیحد و مرز مردم و دارائیهای ملیشان روی دادهاست. با این وجود، این برداشتی سادهلوحانه است اگر تصور کنیم به فرض کنارهروی باند خامنهای-احمدینژاد روحانیت شیعه صحنهی قدرت سیاسی را ببوسد و عطایش را به لقایش ببخشد. به قول حجتالاسلام رفسنجانی آنها که برای مهمانی نیامدهاند که پس از مدتی بروند.
بخش مسلط روحانیت حاکم، آمالش نه خزیدن به پشت صحنه بلکه بازسازی دورانی است که خمینی حرف اول و آخر آن را میزد. روحانیت شیعه دیگر ترسش از حکومت کردن به لطف شهد مستیآور آن ریختهاست. فراموش نکنیم بحران هویت این قشر زمانی آغاز شد که گروههای "هویتطلب" بی یا با عمامه، با زور و/یا توطئه از کنار سفرهی قدرت به بیرون کاخ انداخته شدند. اما صرف بیرون ماندن از مدار قدرت کنونی ملایان نمودار تغییر در تفکرات بنیادین کسی نیست. کسی که همچنان به آموزههای سیاسی خمینی باور داشتهباشد هیچ مشکلی بنیادین با همین حکومت اسلامی ندارد، صرفنظر از این که حکومت اسلامی خوب، به مانند حکومت فاشیستی خوب، نظام کمونیستی خوب و یا هر حکومت ایدئولوژیکی خوب دیگری وجود نداشته و نخواهد داشت.
هیچ ایدئولوژی، به ویژه پس از آن که حکومت را قبضه کند، یکدست نمیماند. همواره جناجی اصیلتر، انقلابیتر، پاکیزهتر و مومنتر از آن دیگری قد علم میکند و تلاش میکند تا رقیبان خودی را از صافی پیگیری ارزشها و آماجهای ناب اولیهی آن بگذراند. وقتی هر ایدئولوژی "نخبگان" خود، مانند سعید حجاریانها، اکبر گنجیها، عیسی سحرخیزها و سازگارا ها و ... را از خود طرد کند و برنجاند تنابی را که بر گردن خود از ابتدا آویختهاست، به اندازهی وزن بختبرگشتگانش بیشتر به سوی زمین میکشد و به صندلی زیر پایش بیشتر متکی میگردد. راستی قرعهی کشیدن صندلی از زیر پاهای او به چه کسی خواهد افتاد؟ موریانههای دستگاه فکریش یا بادی که از خروش مردم برمیخیزد؟
آگاهی ما به این امر، البته، درد چندانی از ما دوا نمیکند. چون ما همچنان در زیر نعلین روحانیت شیعه که ظاهرن با چکمههای گزمههایش جایگزین میشوند، گزینهی زیادی برای جنبش نداریم. آنچه ما را باید به خود آورد این است که بدانیم:
تفکر دیروز ما، جایگاه کنونی ما را ساخته و پرداخته است. فردا کجا خواهیم بود؟
تنها تفکر امروز ماست که چگونگی آن را برایمان رقم خواهد زد.
داوود بهرامی
Links:
[1] //mag.g00ya.com/politics/archives/2009/07/090276.php