گلابی های رسیده

بهش گفتم وقتی من هیجده سالم بود، عاشق زن چهل ساله شدی. وقتی چهل سالم بود عاشق زن شانزده ساله شدی. و تمام مدت مثل گربه پشت در اتاق می نشستم گوش می کردم. گوش می کردم به صدای خنده اش، گوش می کردم به گفتگوی تلفنی اش، گوش می کردم به راز و نیازهای عاشقانه اش که هر روز به یکی دل می بست. اگر یک نفر بود آدم می توانست عادت کند. ولی یک نفر که نبود.

از همان روز اول زن دوست بود. یکی را دوست داشت چون پوستش سفید بود – مثل هلو بود. یکی دیگر سیاه و با نمک بود. یکی دیگر موهای گندمی داشت. اون یکی لوند و تو دل برو بود، و من حسودیم می شد.

از همان اول شروع کرد. یکی از دوستانم گفت: – “چقدر شوهرت هیزه. شماره تلفن مرا گرفت و بهم زنگ زد. گفت، ترا دیدم و ازت خوشم آمده. گفتم زن داری – گفت اگر زن داشتم که علاف نبودم. الان ماشین می گیرم و هر کجا که بگی میام.”

سیزده بدرِ یک سالی رفته بودیم یک باغی – به بهانه ای غیبش زد، دو تا زن را برده بود تو خونه.از همان موقع بدبین شدم. هر روز و همیشه به خودم می گفتم حالا کجاست. حالا با کی رفته، کجا پاشم برم دنبالش. چطوری می تونم از جایی خبر بگیرم. یک شب تو یک مهمانی میرفت که زن یکی از آشنایان را برساند. با هم که داشتند میرفتند دیدم که صورت هاشان کنار هم بود.

یک زن دیگه از فامیل، با شوهرش دعوا داشت. شوهرش چاک دهنش را پاره کرده بود. می خواست خودکشی کند. آمد سه ماه خونه ی ما ماند. من سعی کردم با شوهرش آشتی اش بدم. حبیب عاشقش شد. با هم رفته بودند فالگیر. دعا زیر سرش می گذاشت.

یک دفعه خواستم تلافی کنم. گفتم تو میری، من میرم. پا شدم آرایش کردم. لباس پوشیدم. عطر زدم. رفتم اداره ی یکی از دوستام. رفتیم با هم نهار خوردیم. چند ساعتی نشستیم حرف زدیم. برگشتم خونه. حبیب نپرسید کجا بودی. نپرسید با کی بودی. بهم اطمینان داشت.

یک بار همچین که در را باز کردم از توی خونه صدای خنده میآمد. گفت: – “ماه گل، بیا پری ناز رو ببین. تو اداره کار می کنه. پری ناز مال اهوازه.” دختره همچین از دیدن من جا خورد. به سر تا پای من نگاه نگاه می کرد. من شیک و پیک، لباس و کفش ایتالیایی پوشیده بودم. بعدها به حبیب گفته بود کسی که زنش این ریختیه چرا با کسی دیگر می رود بیرون؟

از خانه بیرونش کردم. سه ماه رفت خونه ی خواهرش زندگی کرد. یک روز با مادرش آمدند. گریه و زاری می کرد. مادرش آمد صورتم را ماچ کرد. می گفت تو باید گذشت کنی. هیچکس باور نمی کرد که من انقدر سازگار باشم.

از طرف وزارت فرهنگ و هنر مدیریت چهار تا سینما را داشت. یک شب رفتم توی سینما دیدم با زنی نشسته و سرهاشون تو هم است. تو تاریکی، رفتم نزدیکشان نشستم. چراغ ها که روشن شد مرا دید. مُرد. پری ناز هم سرش را انداخته بود پایین ولی از گوشه ی چشم نگاهم می کرد. حبیب گفت: – “این جا چی کار می کنی؟ چرا نگفتی می خوای بیایی سینما؟”

با هم قرار گذاشته بودند بروند مشهد. می دیدم چند روزی است که حبیب با من مهربون شده. می دیدم دور و برم می چرخد. کارهایش یک کم غیرعادی بود. برام یک گردنبند طلا خرید. گفتم: – “برای چی؟” گفت: – “من می دونم تو چه صبری داری. بعد از حضرت فاطمه تو هستی. تو انصافت از خدا بیشتره.” گفتم: – “اگر به مسلمانی ی تو باشه، تو که خدا و پیغمبر داری و با من این جور رفتار کرده ای. من که تو را هیچوقت نمی بخشم.”کیف سیاهش را برداشت و انداخت روی کولش و رفت. نپرسیدم با کی داره میره، ولی ته دلم می دونستم با پری ناز رفته. گفتم میرم با دختره حرف میزنم. بهش میگم دست از سرش برداره. گفتم وقتی برگرده می گم طلاق میخوام. می دونستم که نمی تونستم برگردم خونه ی پدرم. خودم کرده بودم. خودم خواسته بودم. پناهی نداشتم. کجا میرفتم؟ حق و حقوقی نداشتم. قانونی وجود نداشت که زیر بالم را بگیرد. زیر بال شکسته ام را. مادرم می گفت میروی و سر یک هفته کفش هایت زیر بغلت است و برمی گردی.

صدتا خواستگار داشتم اما می گفتم شوهر نمی خوام. خواستگار که میآمد می گفتم خواهر کوچکترم را بهش بدهید. جلو خواستگارها نمی رفتم.

مادرم شازده است. پدرش طهماسب قلی خان بود. اعیان بودند. عمه ام شلاق به کمرش می بست. با اعیان ها می رفتند، اسب سوار می شدند. مادر من با کاسب عروسی کرد. اما خاله ام زن یک سرتیپ شد. خاله زری ام خیلی خوشگل و قد بلند بود. خاله زری بچه نداشت. به من مثل دخترش نگاه می کرد. زیر پای من نشست و گفت بیا با خودم زندگی کن. بهترین شوهر دنیا را برایت پیدا می کنم. من هم تو سنی بودم که دوست داشتم قِر بدم، دوست داشتم خودم را جلوه بدم. می دیدم افسرها هر کدام چند تا مصدر و گماشته دارند. با خاله زری سفر می رفتم. می دیدم برو بیا دارند. رفتم پیش خاله زری ماندم.

خواهرم را شوهر دادند. سیزده سالش بود. خاله زنک ها زیر گوش مادرم می خواندند دختری که شهر به شهر می رود و رک و پوست کنده برمی گردد و می گوید شوهر نمی خوام، یک خیال هایی تو سرش است.مادرم آمد اشک ریخت و گفت: – “آخه مردم حرف می زنند. تو ما را خفیف می کنی. باید شوهر کنی.” مادرم چه گریه هایی می کرد. من هم که اشک مادرم را دیدم گفتم به خاطر مادرم میروم ازدواج می کنم. هر کی بیاد زنش میشوم. اولین کسی که بیاد زنش میشوم.

شش کلاس بیشتر درس نخوانده بودم اما چون که با اعیان و اشراف رفته بودم چشم و گوشم باز شده بود. مثل دخترهای دیگر نبودم که وقتی خواستگار براشون میآمد خجالت می کشیدند و جلو خواستگار سرشون را کج می گرفتند و چشم ها رو به پایین می دوختند.

مادر و خواهر حبیب قرار گذاشتند بیایند خواستگاری. به مادرم گفتم باید خودش را ببینم. باید با خودش حرف بزنم. مادرم همچین قایم به لپ هایش می زد. داشت از خجالت می مرد.

روز خواستگاری قشنگ نشستم روبرویش و از خانواده اش پرسیدم. از خواهر و برادرش پرسیدم. از کارش پرسیدم و از زندگی اش. از رفتارش خوشم نیآمد. خجالتی بود و هیچ بلد نبود حرف بزند. اما گفتم زنش می شوم. هفده سالم بود.

اولش که عروسی کردیم با هم خوب بودیم. می دیدم جوان است، خوش لباس است. خوش برخورد است. نه زبانش بد بود، نه دست بزن داشت. برام همه کار می کرد و چیزی ازم کم نمی گذاشت. فقط یک کم از مؤمنیش رنج می بردم.

خانواده اش همه چادری بودند. به حرف مادر و پدرش گوش ندادم و چادر سر نکردم. سر عقد به رسم خودشان می خواستند اسمم را عوض کنند. می خواستند اسمم را صدیقه بگذارند. مادرش گفت نه، اسمش خوبه، ماه گل، عوضش نکن.

یک بار نشد که بهش بگم به من پول بده. خودم کار می کردم. نقاشی روی پارچه می کردم. طرح ها را خودم ابداع می کردم. چهره ی آدم ها. طرح یوسف و زلیخا و طرح های دیگر. رنگ ها را هم – رنگ های دلخواه خودم درست می کردم. رنگ ها را با هم قاطی می کردم. آنقدر آن ها را به هم می زدم تا رنگی را که می خواستم دربیآورم. نقاشی ها را خوب می فروختم. بعد یک محلی سر سه راه شاه باز کردم که گلدوزی و بافتنی یاد می دادم. حقوقم خیلی خوب بود. من همیشه کار کرده ام و کمک خرج خانه بوده ام. کار بیرونم را داشتم، کار تو خونه را می کردم، بچه داری ام می کردم.

حبیب همه روزه مهمان داشت و می شد که در یک روز هفده دفعه قلیون برای پدر و مادرش درست می کردم. با این همه کفش پاشنه بلند می پوشیدم و تق تق، مثل برق اینور و اونور می دویدم.گردنبند طلام گم شد. و به دنبال آن چند تا از لباس هایی که از سفر اروپا آورده بودم. چند روزی می شد که حبیب مریض بود و اداره نرفته بود. من تو حمام بودم که صدای زنی را شنیدم – پری ناز بود. آمده بود دیدنش و برایش یک دسته گل بزرگ آورده بود.

شب داشت با تلفن حرف می زد. صدای پری ناز را شنیدم. گفتگوهای تلفنی شون ساعت ها طول می کشید. گفتم: – کی بود؟ گفت: – پدرم. گفتم: – نه، صدای زن می آمد.ساده بود. همه را بهم می گفت. پری ناز حامله شده بود. باز دوباره دعا زیر سرش می گذاشت.

رفتم خونه ی پری ناز. مادرش هم بود. پری ناز می گفت می خواد هنرپیشه بشه. مادر پری می گفت دختر من شوهر نکرده. این هم مرد می خواد.

یک کاغذ از پری ناز آمد. می گفت بیا عقدم کن. میام همانجا با زنت زندگی می کنم. حبیب از من پرسید که تو بگو چیکار کنم. نمی خوام زن بگیرم. تو بگو چیکار کنم. گفتم جوابش را نده. حبیب خیلی مذهبی بود. می تونست یک زن دیگه هم بگیرد ولی با این همه انگار نمی خواست مرا آزار بده. گفتم چند بار عاشق شدی؟ همین طوری مات ماند و هیچی نگفت.گفتم بیست و دوتا شو من میدونم. حالا چندتای دیگر بوده که از من قایم کردی. ساکت ماند. گفتم نامه ای را که تو برایش نوشته بودی خواندم – تو جیب کتت بود. هیجده صفحه کاغذ نوشته بودی. نوشته بودی از وقتی که ترا دیدم خواب راحت ندارم.

کاغذ را نوشته بود اما هنوز پاکنویسش نکرده بود. بی حرف نگاهم می کرد. گفتم آخر کسی که کونش را بالا می کنه و نماز می خونه، کسی که تمام روزه هایش را گرفته و لب به مشروب نمی زنه، این چه مؤمنی است که هم با زن مردم رفته و هم با دختر مردم.

زنگ زدم به پری ناز و گفتم دست از سر شوهر من بردار. گفتم کاغذهایی را که برایش نوشته ای همه را داده بهم خواندم. معلوم نیست از چه کسی حامله شده ای می خوای سر این بندازی. گفتم اگه ولش نکنی کاغذها را برای بابات می فرستم.

پسر خاله اش وکیل بود. رفتم گفتم طلاق می خوام. گفت الان این کار را نکن – الان که عصبانی هستی. الان که دل گرفته هستی تصمیم نگیر. بگذار وقتی که آرام شدی بهتر می تونی فکر کنی.

حساب کردم دیدم تو این چند سال زندگی هیچ وقت از ته دل راضی نبوده ام. یک وقتهای خوبی با هم داشتیم ولی نمی گذاشت دوام بیاره. تا میآمد یادم بره یک کار دیگر میکرد. تا باهاش دعوا می کردم بچه ها را میزد. برا همین به هیچکس هیچی نمی گفتم. وقتی هی گریه می کردم دو روزی آدم می شد، دوباره شروع می کرد. خودم را می خوردم و به روی خودم نمی آوردم ولی روز خوش نداشتم. به خاطر بچه ها همه تو خودم می ریختم و می ترسیدم.

شب ها قشنگ تا صبح بیدار می ماندم. خودم را سرزنش می کردم که تو چرا این جا نشستی و از کارهای این حرص می خوری – تو چرا نمی روی؟ تو چرا حرصش را درنمی آوری؟ یک بار نشد که به یکی نگاه کنم. هرکسی یک طوریه. من نمی تونستم. خوب که زیر و رو می کردم می دیدم از زن هایی که با این دوست می شدند دلگیر نبودم. این عصبانی ام می کرد. از این بدم می آمد که مگر تو چی کم داری؟ چه مرگته. این همه را تو خودم ریختم که دکتر بهم گفت یه ترس تو تنت هست. از شوهرت می ترسی؟ شوهرت می زندت؟ تو دلم جواب دادم نه، از پشت نداشتن و بی پناهیه. از صبر کردن بیش از حد است که به سازگاری و خانوم بودن تعبیر میشه. و ترس از جدا شدن از بچه هام است.

به خاله زری کاغذ نوشتم و گفتم می خوام برگردم پیشش. گفتم می خوام جدا بشم. خاله زری جواب نوشت تو اون خونه نشستی چیکار. پاشو بیا طبقه ی بالای خونه ی عباس آباد را بهت میدم. بچه ها را بده بهش و خودت بیا. اما می دونستم که خاله زری همیشه مرا دوست داشت با کسان دیگر. نه من را تنها با خودش.

گردنبند طلام را گردن پری ناز دیدم. حبیب گفت به پری ناز پول داده که برود بچه اش را بیاندازد. سه سال با هم حرف نزدیم.

میگم حالا که زمینگیر شده ام نباید به پای من بنشینی. من مثل گلابی رسیده ای می مونم که شاید هر لحظه بیفتد. میگه من زمینگیرت کردم. پشیمونم. می خوام بمونم نگهداریت کنم. میگم نمی تونستم باهات زندگی کنم. اما نمی خواستم هم کسی بفهمد، نکنه خوارت کنند. میگه همه ی این سالها دوستت داشته ام. میگه می خوام بفهمی که هیچکس دیگر جای تو را نگرفته. میگه می خوام بدونی که هیچکدومشون مثل تو نبودن. میگه می خوام بدونی که کسی رو مثل تو پیدا نکردم. هیچکس مثل تو نیست. میگم تمام این سال ها زجرم دادی. میگه برای سازش کاری هرکسی حدی دارد. یا دوام میآره یا میره. میگه می خواستم امتحانت کنم. تو با من دوام آوردی. میگم هیچ وقت نگفتی من بد کردم – هیچوقت معذرت نخواستی، همیشه حق به جانبت بوده. میگه می خواستم نشونت بدم که تو زن زندگیم بوده ای – تو زندگیم بوده ای – تنها تو.میگم ولی هیچوقت عوض نمی شی. میگم تو سفرِ آخری چرا باز هم رفتی دوست گرفتی، میگم چرا؟ میگه خَریٌت. میگم مگه چیزی از جانب من کم داشتی که می رفتی دنبال زن های دیگه؟ میگه نه، تقصیر تو نبود. میگه پبغمبر دستور داد زنی را بکشند که براش شعر می گفت و دایره زنگی می زد.

Ladan Lajevardi, 1945-2006

***
آوای زن،
فصلنامه و نشریۀ زنان ایرانی،
شمارۀ 50-49، تابستان- پاییز 2003، ص 73،
سایت اینترنتی
www.avayezan.com

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!