هم زیبا کرباسی، هم ساقی قهرمان

ساقی اهل مشهد است و ته لهجه ای مشهدی دارد. می گوید: – “من وقتی با برادر و پدرم به صحبت می نشینم این طوری حرف نمی زنم، به لهجه ی مشهدی حرف می زنم.” می گویم: یک جمله به لهجه ی غلیظ مشهدی بگو. می گوید: “چی بِگُم؟” و هر دو می خندیم.

ساقی برای شب شعرش به لندن آمده است. او در تورنتوی کانادا زندگی می کند. شب شعر قرار است در رستوران “ایلینگ بابا” که در غرب لندن است برگزار شود.

شمع ها را روشن می کنند. روی میز کوچکی که در کنار در ورودی گذاشته اند کتاب هایی چیده شده است. دو مجموعه از شعرهای ساقی قهرمان، از دروغ …. و جنده یعنی جان می بخشد … و از زیبا کرباسی با ستاره ای شکسته بر دلم و نیز آخرین مجموعۀ شعر از اسماعیل خویی: شاعر خلقم، دهن میهنم.

اردشیر می نوازد و می خواند …. سیاهی توی چشات مثه غم های منه، دو تا چشمای سیاهت مثه شب های منه …. چی بگم، هرچی بگم، هرچی بگم فایده نداره …. گل یخ توی دلم جوونه کرده…

ساقی لحظه ای به ترانه گوش می دهد و می گوید: – “آهنگ های ایرانی را دوست دارم. دوست دارم باهاشون برقصم.”

مدت آواز خوانی اردشیر تمام می شود. مرد گوینده که سفت حرکت می کند، سفت نگاه می کند، سفت حرف می زند، و کلماتش سفت اند، ساقی قهرمان را به روی صحنه می خواند. ساقی در راه بسوی صحنه کت سیاه برق برقی اش را می کند. زیر آن یک بلوز آبی زرنگاری رنگ درهم چسبانی به تن دارد که پستانهایش را نشان می دهد. با شلوار جین، ساقی کوتاه است، کوچک است اما نه چندان ظریف. موهایش را که تا پایین گوشش می رسد به کناری شانه کرده، فرق میان موهایش سرخ سرخ رنگ شده، برق چشمان سیاهش که تا عمق نفوذ می کند و تکان دهنده است. می خواند:

“موهایت را دراز کن، / ابروهایت را باریک / موی لای پایت را کمی موی روی پایت را و ببین کمی موی زیر بغلم را عزیزم لیلا! / کوتاه کن بلند کن کوتاه کن / اما حالا بخند یعنی بخند اما زیاد نخند / حالا فقط منم که ایستاده ام به تماشا اما / گونه هایم را و گونه هایت را پستانهایم را و پستانهایت را / بگو بیا سر لای دل های گرم هم بگذاریم / لیلا کنار پنجره لیلی شد و نشست.

* * *
میروم میآیم / میروم میآیم / حالا می خواهم گنجشکی کنار پنجره باشم / پنجرۀ باز توی اتاق را نگاه کنم خواب باشی اما هنوز نزدیک نیست / میروم میآیم / میروم میآیم / چرخ میخوری / رو میآیی / میروی میآیی / میروی میآیی

* * *
من آدم نمی شوم / نه، آدم نمی شوم / حالا دست هایم شاید آدم باشد / یا این بافتگی ی موهایم اما من آدم نیستم / گِردی پستانم آدم نیست / این لای پاهایم که اصلاً آدم نیست/ صدایم هم آدم نیست / صدا نه، لبهایم شاید / گاهی توی سینه ام آن چیزی که می تپد شاید / اما من آدم نیستم / همین محمد مختاری که تکه تکه شد / که من خودم دیدم آن کبودی خراشیدۀ دور گلویش را / گفتم حیف، حیف / گفتم دیدی مُرد و نخوابید با من / آدم نمی شوم / اما شاید این خاصیت من باشد.”

رفته رفته بعضی زن ها سرها را پایین می اندازند. خجالت می کشند و یا نمی دانند به کی و یا به کجا نگاه کنند. در رستوران ایلینگ بابا جای نشستن نیست. مرد و زن، و از همه حیرت آورتر جوان ها هستند که جاها را پر کرده اند. دختر جوانی از مادرش می پرسد: “مامان پستان همان شوندول است؟” مادر جواب می دهد: ” نه، پستان مَه مِه است.”

ساقی می گوید: ” من آنقدر لذت می برم وقتی شعر می خوانم. من خیلی دوست دارم شعرهایم را در جمع بخوانم. هنوز زیاد با چهره ها آشنا نیستم. لطفاً برای پرسیش و پاسخ بمانید؛ خیلی دوست دارم که ارتباط گرفته ام.”

نوبت به زیبا کرباسی می رسد. دفتر دوم زیبا، “با ستاره ای شکسته در دلم” همه تصویر است. تصویر عشق با این اشعار، زیبا، خودش را از درون نقاشی می کند. و در بیرون انگار تمامی واژه ها را در دامانش برمی چیند و آن ها را صمیمانه و سخت نگهبانی می کند. عاشق می شود. شعر می شود. شعر می شود. عاشقانه می شود. واژه، تصویر، تصویر، تصویر، واژه. با این روند زیبا دیوانه می شود. جنون. جنون شعر. شکفته می شود. با سبزها پیوند می خورد و رنگ می شود- عنابی، بنفش، صورتی، نیلی و آبی. صدای رنگ ها را می شنوی، رنگ خورشید می شود. و با صدای شعر باران می شود – باران عشق.

زیبا شعرخوانی را از پانزده سالگی شروع کرد. شعر حفظ می کرد و مشاعره می کرد. و به همین خاطر هم ترس از صحنه برایش ریخت. می گوید: – “اعتماد به نفس داشتم که شعر می خواندم. هم شعرهای خودم را می خواندم و هم شعرهای دیگران را. آن روزها مثل پیر مردها شعر می گفتم: بده ساقی تو جامی خدا را …. ”

بلند می خندد و به خودش می پیچد. “اما غزل ها شکست و تغییر کرد. شاعری که یک جا بماند پوسیده می شود. هر شاعری هی پوست می اندازد تا سر آخر به آن چیزی که می خواهد می رسد. شرایط اجتماعی، دیدها و آگاهی ها شاعر را دگرگون می کند.”

“و من عقربه های ساعتم را شکسته ام / و با تیزی شان / زخم هایم را می شکافم / تا به شما برادرانم / در آن سوی آب ها بگویم: / دردهای کهنه، / دردهای نو / دردهای تو / دردهای خفته / دردهای بیدار.”

“می خواهی کم کم خودت را از تأثیرها بکشی بیرون. می خواهی خودت را پیدا کنی – هرچقدر هم شکسته باشی، قوی و تر و تازه می شوی.”

زیبا در این جا به جایی همواره حس است. شکننده تر از گذشته، شکننده تر از شعر. با نوشتن مقدمه ای بر کتابش – بی دفاع، مادر بزرگ را به یاری می خواند، دائی اش و خواهران کوچکش را، آیدا و ندا. نه آن گونه که نیما یوشیج ندا می دهد: “آی آدم ها” و چمدان بزرگی که پر از کتاب به غربت می آورد. می گوید: “من کارم را ثابت خواهم کرد. تازه اصلاً نمی خواهم خودم را به کسی ثابت کنم.” آن که توانایی دارد با خدا هم آغوش شود چه نیاز به این همه توضیح دارد؟

” با خدا هم آغوش می شوم / بسترم / از شعر، بهار می شود.”

“من زندگیم شعر است. اگر قرار باشد میان خانواده داشتن، فرزند داشتن و شعر یکی را انتخاب کنم، من شعر را انتخاب می کنم. شعر دَم و بازدم من است. دوست دارم جان شعر را بیابم – آن چیزی که بی تابم می کند را به همه منتقل کنم. طغیان شعر – حضرت شعر. برای من شعری که موی تنم را سیخ نکند شعر نیست.

“ندا جانم نگاه کن / طغیان شعر است و من / باز / کاغذ و قلمم را گم کرده ام.”

و این همه شوریدگی و طغیان در شعر سنگسار هم جان می گیرد.

پیراهنت سرخ است / و چهارخانه هایش پیدا نیست

——————–

گفتند دامنشان پر از سنگ بود. / پر از سنگ بود دست و دامنشان. / از همه جا سنگ می بارید. / از همه جا سنگ می بارد.

——————-

و من نه آوارم که فرو ریزم / و نه درختم تا در سیل شناور شوم / پوست و استخوانی بیش نیستم / که له شده ام.”

و پس از آن له می شود، فرو می شکند اما دیگر نه مادر بزرگ نه دائی و نه هیچ کس دیگر را صدا نمی کند. یک سره لبریز از التهاب، با شور و بی تابانه خودش را به خواننده اش تحمیل می کند. تنها خویش را و بی قراری اش را. بی قرار. و این همه برافروختگی زیبای دیگری را رو در روی ما می نهد که زبان شعرش پخته تر شده و دیگر هراسیده نیست.

“ببین: / دیگر نمی ترسم / گرگ ترس از پلنگ خشم من می ترسد / اژدهایی شده ام / که اگر دهان باز کنم / جهان را آتش خواهم زد.”

در ادامه می گوید: ” شعر فضا سازی، تصویر سازی و زبان سازی دارد ولی شعری که این همه را با هم داشته باشد کم است. شعر گفتن مسابقه نیست. هرکس می تواند بهترین شعر را بسراید. می باید یاری اش کنیم – حداقل ریشه به تیشه اش نزنیم. زندگی خصوصی آدمها را داخل شعرشان نکنیم. اگر از خودشان خوشمان نمی آید همه را سر شعرشان خالی نکنیم. من از بعضی دوری ها خسته شده ام. دشمن های من به مردم هشدار می دهند که به او نزدیک نشوید. او زیباست. مهربان است. گول ظاهر مهربانی اش را نخورید. شعر برای من مثل چرخش هایی در آتش و در آب است که وقتی می چرخم شکل ها متفاوتند و به همین دلیل هم شعرها تفاوت می کنند.”

حالا زیبا دفتر سومش را در دست دارد. تصاویر به گونه ای دیگر آفرینش می یابند. می گوید: “کارهایم ادامه ی کارهایم است. کارهای تازه ام با صدا و ضربان قلب شکل می گیرد. که نگاهم می کنند و نگاهم نمی کنند. می خندند – فریاد می زنند، شیشه ها می شکنند اما نمی شکنند. انگار همه ی اشیاء جان دارند، دیوارها صدایش می کنند. با آبی ها می آمیزد و رها می شود.

” که سایه ام حتی / زمین را / می سوزاند. / بمان! / بمان و بگذار / همچنان / رشک خورشید باشم.”

رفته رفته بعضی زن ها سرها را پایین می اندازند. خجالت می کشند و یا نمی دانند به کی و یا به کجا نگاه کنند. در رستوران ایلینگ بابا جای نشستن نیست. مرد و زن، و از همه حیرت آورتر جوان ها هستند که جاها را پر کرده اند. دختر جوانی از مادرش می پرسد: “مامان پستان همان شوندول است؟” مادر جواب می دهد: ” نه، پستان مَه مِه است.”

ساقی می گوید: ” من آنقدر لذت می برم وقتی شعر می خوانم. من خیلی دوست دارم شعرهایم را در جمع بخوانم. هنوز زیاد با چهره ها آشنا نیستم. لطفاً برای پرسیش و پاسخ بمانید؛ خیلی دوست دارم که ارتباط گرفته ام.”

نوبت به زیبا کرباسی می رسد. دفتر دوم زیبا، “با ستاره ای شکسته در دلم” همه تصویر است. تصویر عشق با این اشعار، زیبا، خودش را از درون نقاشی می کند. و در بیرون انگار تمامی واژه ها را در دامانش برمی چیند و آن ها را صمیمانه و سخت نگهبانی می کند. عاشق می شود. شعر می شود. شعر می شود. عاشقانه می شود. واژه، تصویر، تصویر، تصویر، واژه. با این روند زیبا دیوانه می شود. جنون. جنون شعر. شکفته می شود. با سبزها پیوند می خورد و رنگ می شود- عنابی، بنفش، صورتی، نیلی و آبی. صدای رنگ ها را می شنوی، رنگ خورشید می شود. و با صدای شعر باران می شود – باران عشق.

زیبا شعرخوانی را از پانزده سالگی شروع کرد. شعر حفظ می کرد و مشاعره می کرد. و به همین خاطر هم ترس از صحنه برایش ریخت. می گوید: – “اعتماد به نفس داشتم که شعر می خواندم. هم شعرهای خودم را می خواندم و هم شعرهای دیگران را. آن روزها مثل پیر مردها شعر می گفتم: بده ساقی تو جامی خدا را …. ”

بلند می خندد و به خودش می پیچد. “اما غزل ها شکست و تغییر کرد. شاعری که یک جا بماند پوسیده می شود. هر شاعری هی پوست می اندازد تا سر آخر به آن چیزی که می خواهد می رسد. شرایط اجتماعی، دیدها و آگاهی ها شاعر را دگرگون می کند.”

“و من عقربه های ساعتم را شکسته ام / و با تیزی شان / زخم هایم را می شکافم / تا به شما برادرانم / در آن سوی آب ها بگویم: / دردهای کهنه، / دردهای نو / دردهای تو / دردهای خفته / دردهای بیدار.”

“می خواهی کم کم خودت را از تأثیرها بکشی بیرون. می خواهی خودت را پیدا کنی – هرچقدر هم شکسته باشی، قوی و تر و تازه می شوی.”

زیبا در این جا به جایی همواره حس است. شکننده تر از گذشته، شکننده تر از شعر. با نوشتن مقدمه ای بر کتابش – بی دفاع، مادر بزرگ را به یاری می خواند، دائی اش و خواهران کوچکش را، آیدا و ندا. نه آن گونه که نیما یوشیج ندا می دهد: “آی آدم ها” و چمدان بزرگی که پر از کتاب به غربت می آورد. می گوید: “من کارم را ثابت خواهم کرد. تازه اصلاً نمی خواهم خودم را به کسی ثابت کنم.” آن که توانایی دارد با خدا هم آغوش شود چه نیاز به این همه توضیح دارد؟

” با خدا هم آغوش می شوم / بسترم / از شعر، بهار می شود.”

“من زندگیم شعر است. اگر قرار باشد میان خانواده داشتن، فرزند داشتن و شعر یکی را انتخاب کنم، من شعر را انتخاب می کنم. شعر دَم و بازدم من است. دوست دارم جان شعر را بیابم – آن چیزی که بی تابم می کند را به همه منتقل کنم. طغیان شعر – حضرت شعر. برای من شعری که موی تنم را سیخ نکند شعر نیست.

“ندا جانم نگاه کن / طغیان شعر است و من / باز / کاغذ و قلمم را گم کرده ام.”

و این همه شوریدگی و طغیان در شعر سنگسار هم جان می گیرد.

پیراهنت سرخ است / و چهارخانه هایش پیدا نیست

——————–

گفتند دامنشان پر از سنگ بود. / پر از سنگ بود دست و دامنشان. / از همه جا سنگ می بارید. / از همه جا سنگ می بارد. ——————-

و من نه آوارم که فرو ریزم / و نه درختم تا در سیل شناور شوم / پوست و استخوانی بیش نیستم / که له شده ام.”

و پس از آن له می شود، فرو می شکند اما دیگر نه مادر بزرگ نه دائی و نه هیچ کس دیگر را صدا نمی کند. یک سره لبریز از التهاب، با شور و بی تابانه خودش را به خواننده اش تحمیل می کند. تنها خویش را و بی قراری اش را. بی قرار. و این همه برافروختگی زیبای دیگری را رو در روی ما می نهد که زبان شعرش پخته تر شده و دیگر هراسیده نیست.

” ببین: / دیگر نمی ترسم / گرگ ترس از پلنگ خشم من می ترسد / اژدهایی شده ام / که اگر دهان باز کنم / جهان را آتش خواهم زد.”

در ادامه می گوید: ” شعر فضا سازی، تصویر سازی و زبان سازی دارد ولی شعری که این همه را با هم داشته باشد کم است. شعر گفتن مسابقه نیست. هرکس می تواند بهترین شعر را بسراید. می باید یاری اش کنیم – حداقل ریشه به تیشه اش نزنیم. زندگی خصوصی آدمها را داخل شعرشان نکنیم. اگر از خودشان خوشمان نمی آید همه را سر شعرشان خالی نکنیم. من از بعضی دوری ها خسته شده ام. دشمن های من به مردم هشدار می دهند که به او نزدیک نشوید. او زیباست. مهربان است. گول ظاهر مهربانی اش را نخورید. شعر برای من مثل چرخش هایی در آتش و در آب است که وقتی می چرخم شکل ها متفاوتند و به همین دلیل هم شعرها تفاوت می کنند.”

حالا زیبا دفتر سومش را در دست دارد. تصاویر به گونه ای دیگر آفرینش می یابند. می گوید: “کارهایم ادامه ی کارهایم است. کارهای تازه ام با صدا و ضربان قلب شکل می گیرد. که نگاهم می کنند و نگاهم نمی کنند. می خندند – فریاد می زنند، شیشه ها می شکنند اما نمی شکنند. انگار همه ی اشیاء جان دارند، دیوارها صدایش می کنند. با آبی ها می آمیزد و رها می شود.

” که سایه ام حتی / زمین را / می سوزاند. / بمان! / بمان و بگذار / همچنان / رشک خورشید باشم.”

از همه بالاتر که دوستاران جوانش زیادتر می شوند.

بعد با ساقی به حرف می نشینم: – “من تماشای آدم ها را خیلی دوست دارم. تماشای بدن آدم ها را بیشتر دوست دارم.”

“شبیه منی / این شانه هات / این گودی نافت / این سراشیبی ی ران ها / این کف پایت / این گونه این گونه این گونه ها / دیگر کجاهای تنت را دیده ام / و دیده ام که دیده ام.”

می پرسم عنوان بعضی از شعرها جانورانند سوسک، ملخ، مورچه، عقرب … ” این ها زمانی است که با این جانوران احساس نزدیکی می کنم. من مثل سوسک شدم یا امروز مثل ملخ هستم. به خاطر ارتباطی که داریم ازشان یاد می گیریم و بیشتر شبیه آن ها می شویم. یا گاهی احساس می کنم تلخ تلخ تلخ هستم – می بینم ساقی نیستم – مثل آن کسی می شوم – یک آدم بدجنس – وقتی که با خودت خوب نیستی.”

“دوستت ندارم عزیزم / حجمت / با خطوط درخشان زرد / کنار پیکر من / وهمی است / از هجوم یک قبیله ملخ / که ساقه های روشن گندم را / نیمه جویده رها می کنند.”

ساقی می گوید: – “این که همیشه به من ایراد می گیرند که چرا تا این حد باز هستی، شعر با تمام ابعادش کار می کند. من اگر سعی کنم این بخش را کنار بگذارم. سعی کنم این بخش رو نیآید، همیشه دروغ گفته ام. قمستی از خودم را قایم کرده ام. دوست نداشتن این گونه احساس ها دوست نداشتن یک فرهنگ است. تأثیر فرهنگ مرد سالاری روی نه تنها زن، بلکه مرد هم هست. ما همیشه آن ارثیه را دنبالمان داریم. اما من رفته رفته متعلق می شوم به گروهی که می فهمند این نوع شعر را دوست دارند.”

” چندی پیش برای گروهی از زن های افغانی ترجمه می کردم. به زن می گفتم تو داری کار می کنی، اجاره خانه را میدهی – شوهرت هیچ پول درنمی آورد تازه با این حال شوهرت به تو ایراد می گیرد که چرا لباسم شسته نیست، یا چرا تو رختخواب آماده نیستی. می گفت: “اگر پدر و مادرم در افغانستان این ها را بشنوند سکته می کنند.” “فضای فرهنگی تنگ است. بیرون آمدن از این فضا برای زن ها ترسناک است. با این ترس های معصومانه می خواهی بگویی تو احترام داری، قشری از زن ها هستند که می خواهند این بندهای عاطفی را نگه دارند. مسأله ی انتخابش برایشان روشن نیست و شاید اصلاً نمی دانند چی را دارند انتخاب می کنند.” سیگارش را در جا سیگاری تکان می دهد و ته خنده ای صورتش را پر می کند. – “این شعرها کمک می کند صحبت ایجاد شود و با حرف زدن از آن نتیجه برمی آید. این که من زنم، نجابتم مال من نیست. مال فرهنگی است که به من تحمیل شده است. یک مادر یک زن است و تمام حس های جنسی یک زن را دارد. مادر خوب بودن هم یک تابوست. آنقدر تکه تکه از خودمان می کنیم و می دهیم. من و دوتا بچه ام. چه کسی می تواند بگوید کدام یکی بیشتر حق زندگی دارد.”

از بچه هایش بیشتر می پرسم: – “پسرم 19 ساله و دخترم 12 ساله است. تا دو سال پیش با خودم زندگی می کردند و حالا دارند با پدرشان زندگی می کنند.” دوست دارم بدانم مادرش در مورد شعرهای ساقی چی فکر می کند: – “مادرم خیلی غصه می خورد که من این جوری شعر می گویم. می گوید من شعر آقای مختاری را دوست ندارم. من از بچگی می دیدم که برای خودش آدم روشنفکری شناخته میشد. قاعده های معمولی را می شکست. مذهبی و سنتی نبود. وقتی داشتم از شوهرم طلاق می گرفتم پدر و مادرم آمدند کانادا. مادرم گفت شنیدم تو طلاق گرفتی من سکته می کنم. گفتم اشکالی ندارد. اگر قرار است یکی از ما دوتا بمیرد بهتره شما بمیری. من می پرسم حق انسانی من چیه؟ من می تونم ایرانی باشم یا نباشم – زن که هستم.”

مکث می کند، می خندد و بعد می گوید: -” من دوست دارم مردم بیشتر به هم گوش کنند. ما خیلی باید بیشتر حرف بزنیم.” و بیشتر حرف می زند: – “تو ایران بعد از انقلاب، هوادار حزب توده بودم و با تشکیلات زنان کار می کردم. اما بعد خواستم هر حرفی می زنم به خودم مربوط باشد و نه هیچ کس دیگر.”

“وقتی ما کتک می خوردیم / در خواب و / بیدار می شدیم / کتک می خوردیم / وقتی کنار بغض ها / کنار چشمه ی چشم هامان / کتک می خوردیم.”

-” بعد از انقلاب زن ها یاد گرفتند که فعال باشند. زن ها یاد گرفتند دَم مسجدها داد بزنند. زن ها وظیفه پیدا کردند، روح پیدا کردند، شخصیتی که از پیش داشتند بیرون آمد. نمود پیدا کرد. همین که فائزه رفسنجانی می گوید: “چادر دست و پا گیر است، روپوش کافی است، مانتو خوب است.” ما نمی توانیم فائزه را تأیید کنیم ولی بعد از این همه سال هنوز نتوانستند زن ها را به حجاب عادت بدهند.

“یکی برمی خیزد / و هم چنان که دگمه های کتش را باز می کند / می گوید برادران …. / ما می دانیم که از زمهریر زندان می گوید / چین میان ابروهامان می شود”

” دامنش را صاف می کند می گوید آن جا ما …………. / می دانیم از ماهای تفته زیر روبنده می گوید / میان ابروهامان چین چین می شود.”

– “برای زن ایرانی مسأله ی مذهب خیلی اهمیت دارد. زن با احترام به مذهب می خواهد خودش را از لحاظ مالی حفظ کند که هم ارث پدر را به دست آورد و هم ارث شوهر را.”

سئوالی چون خوره در ذهنم تکرار می شود که شاعرهای محبوبش چه کسانی هستند؟ می گوید: – “دکتر براهنی، روشنک بیگناه و شعرهای آخر زیبا کرباسی.”

سیمین بهبهانی چطور؟ – “سیمین بهبهانی دست بازی دارد در کلام شعر، اما افکارش افکار مامان من است. تو اجتماع یک مادر بزرگ مهربان است. با شهامت است. شهامت زن بودن را دارد.”

هنگام پرسش و پاسخ فرامیرسد. زنها بی طاقت اند. از هرسو به ساقی حمله می کنند: یک زن: – شعر آن است که معنا داشته باشد. به دل بنشیند. شعر شما یک برهنگی وقیح بود. شما نمی دانم چه مشکلی دارید. شما شاعر نیستید. شما یک بیمار جنسی هستید.

ساقی: – من از نظر جنسی مشکل داشته ام و هنوز هم دارم.

زن: – شما به هرچه شاعر است توهین کرده اید. آخر بس است دیگر. هرکس حق ندارد خودش را شاعر بنامد. من از دست شما خیلی عصبانی هستم.

ساقی: – من هم از شما عصبانی هستم. شما همیشه جلوی مرا گرفته اید.

زن: – روابط جنسی محترم است ولی نباید پرده درایی کرد.

ساقی: – من می خوام بگم ممنوعه هایی داریم که می باید از آن ها حرف بزنیم. روابط جنسی هم یکی از پدیده های زندگی است و یک شاعری هم می خواهد از مسائل جنسی حرف بزند.

زن: – شما فقط رفتی روی مسائل جنسی. ما همه از آن جمهوری اسلامی در رفته ایم ولی همه هنوز حامل آن فرهنگ هستیم. وقتی شعر شما را می خوانم چندشم می شود. شما وقیح هستی.

جمعیت به شدت کف می زند

ساقی: – این جزو ذات همه مان است که نیاز جنسی داریم. به خاطر این که روابط جنسی تنها چیزی است که راجع بهش محکوم می شویم. من اگر بیایم بگم دلم برای کوچه های ایران تنگ است همه کف می زنید، تحسین می کنید و می روید و چیزی هم حل نمی شود. اما وقتی من راجع به روابط جنسی حرف می زنم بیمار جنسی شناخته می شوم. شما ناراحت می شوید که من از مشکل معاشقۀ خودم حرف بزنم. همجنس گرایی هم یکی از شکل های مختلف نیاز جنسی است. شما دوست دارید یک زن همیشه خودش را بپوشاند و صبر کند تا یک آقایی ازش خوشش بیآید. جمهوری اسلامی هم با همین راه ها ما را خفه و زندانی نگه داشته است. هر چقدر بیشتر از شکل موی زن حرف بزنیم، از شکل پستانش حرف بزنیم بیشتر عادی می شود و دیگر از شنیدنش ناراحت نمی شویم. دیگر نمی ترسیم. به این شکل صحبت کردن عمدی است. من احتیاج دارم که حتماً این کار را بکنم، باید ازش حرف بزنم. من می خوام اجازه داشته باشم بگم اگر با کسی می خوابم – وگرنه در همه جا، هر آدمی می تواند یک گوشۀ پنهان پیدا کند با کسی بخوابد.

زن: – حیا تو خون ایرانی است. حتی در خارج هم. مرد ایرانی نمی تواند این بی حیاگری ها را بپذیرد.

ساقی: – به یاد می آورم شهلا لاهیجی ناشر روشنگران می گفت: “سخت ترین دشمن فمینیست ها مردها نیستند. پیش از هر چیز ما با زن ها چالش داریم.

“یکی می خواست تاریخ بسازد از سر تو، دیدی؟ / می گویی جنده یعنی جان می بخشد / (به لفظ پارسی پیش از میلاد) / و دست نزن به دامن من جنده / جان می بخشم هنوز.”

مرد نسبتاً میانسالی از ردیف های جلو دستش را بالا می برد برای حرف زدن.

مرد: – شما جوان هستید. منظورم این نیست که خودتان جوان هستید – کارتان جوان است. خیلی هم شجاعت به خرج می دهید و اشعارتان نشان می دهد که یک سبکی هم دارید، انقدر هم به خود متکی هستید که شعرهایتان را گویاتر می کند. اما دست آخر ما را محرم ندانستید و لحظه های عاشقانه تان را بیان نکردید. وقتی شعر به عمق می رود و عاشقانه می شود، باز معلوم نیست چه احساسی است که سر بازمی زند. چرا شعر شما این رابطه را با خواننده تان ایجاد نمی کند. چیزی را از ما پوشیده نگه می دارید. این روابط عاشقانه را ما می باید خودمان کشف کنیم.

ساقی: – منظورتان این است که همه ی حالت ها را توضیح نداده ام؟

زنی دیگر با لحنی عصبانی از میان جمعیت برمی خیزد: – شعر شما نوآوری نبوده است. فروغ این مسئله را مطرح کرده است. ما دچار اختناق سیاسی هستیم. ما درگیر مسائل سیاسی و مسائل اساسی اجتماعی هستیم. این نوع شعر گفتن اشتباه است.
ساقی: – در ایران وقتی کسی دزدی می کند انگشتش را قطع می کنند. نکته ی اصلی حرف من آن جایی است که دردم می گیرد.

مردی می گوید: – شعرهایش صادق است.

ساقی: – اما شعرهایم قشنگ هم هست، فقط صادق نیست.

مرد جوانی از ردیف عقب اجازه ی حرف زدن می خواهد: – اگر به جمهوری اسلامی نگاه کنید تمام نیرویش را روی مسائل جنسی گذاشته است. شما با این گونه شعر گفتن، درست فشار را بر روی نقطه ی حساس گذاشته اید.

یک زن دیگر: – ما از کشورمان بیرون آمده ایم چون حق بیان نداشتیم. ما باید به آزادی بیان احترام بگذاریم هر چقدر هم که شعر نباشد یا شعرهایش را من دوست نداشته باشم.

زن اول: – من این رک و راستی را در شعرهایش نمی پسندم.

جمعیت کف میزند. گفتۀ اسماعیل خویی به یادم می آید که : “زن ها باید ما

مردها را آموزش دهند.”

مرد دیگر: – مسأله ی آزادی بیان به جای خود، اما ما به این ها عادت نداریم.

زنی دیگر از ردیف جلو: – “نسخه ای که شما دارید ما را مریض تر کرده است. شعر شما پشتوانه ی هنری ندارد. شعر آنست که پشتوانه ی هنری داشته باشد.

ساقی: – شعر من هم سبک دارد و هم تکنیک.

همان گونه که واژه هایش باز است، فرم و سبک شعرش رهاست و گستاخ. زبان شعرش گاه بیگانه می شود، گاه شوریده و دلچرک. گاه دلرمیده و گله مند. اما همواره به نامساوی ها پرخاش دارد و دلرباست. تصویرها رنگ می زند. صدا و نور آهنگ است. آهنگ، نور، واژه و آهنگ.

“زرد رنگ خوبی نیست / سبزت می کنم / می نشانمت همین کنار پنجره / پشت به نور / می خندی / دستت روی شانه من / دستم موهایت را سبز می کند / می خندم / صورتت را سبز می کند / دگمه هایت را باز می کنم / می خندی / نخند / حالا تمامت را سبز می کنم / سبز رنگ بدی نیست / دستم را میگیری / نگیر / دستم پیچ و خم هایت را سبز می کند / نگیر / کف پایت را سبز می کنم .

دیروز گریه کردم زیرا دیروز / عکس محبوبم توی روزنامه شاخ داشت / شاخ هایم از لای موهایم نگاه می کرد به خط خط ها / که پشت سر هم / سه ستون را پر کرده بود”

و ناگهان ولوله می شود. همه با هم حرف می زنند. هرکس دلیل خودش را دارد. به سوی دختر جوانی کشیده می شوم که شوهرش از ساقی پشتیبانی کرد. می گوید: – “من واقعاً متأسف شدم که خانمی این جوری حرف زد. این ها زن های نسل گذشته هستند که با هرگونه نوآوری مخالف اند. اما این ها کم کم دارند از بین می روند.”

شوهرش دنباله ی حرف را می گیرد: – “متأسفانه طول می کشد. زمان می خواهد. خواهر من سال ها با شوهری زندگی کرد که ازش متنفر بود ولی طلاق نگرفت. همه تحسینش می کردند که زنی بساز و نجیب است. اگر زنی حرفش را بی پرده بزند او را سرزنش می کنند که وقیح است. ای کاش همه ی زن های ایرانی می توانستند وقیح باشند.”

ساقی سیگاری به من تعارف می کند – من سیگار نمی کشم – سیگار خودش را روشن می کند. هنوز خنده تو صورتش است. نگاهش آرام است. آرام حرف می زند و کلمات را شمرده ادا می کند – گویی تا آخر دنیا برای حرف زدن فرصت دارد.

می پرسم: – “چطور می توانی این همه خشونت را با آرامش جواب بدی؟ چگونه به این آرامش رسیده ای؟”

می گوید: “چون به آزادی بیان معتقدم. به دمکراسی معتقدم. از خشونت وحشت دارم. من خیلی خوشحالم که دیگر در تهران زندگی نمی کنم. ولی خیلی دلم می خواست در تهران زندگی می کردم. در دمکراسی باید آدم دیگری هم روبروی من باشد. لبه ی تیز چاقو می چرخد. اما یک جا مشکل پیدا می کنم، اگر بیایند حق زندگی مرا – یا بخشی از حق مرا بگیرند. تا وقتی به آن جا نرسیده دیگر دلیلی ندارد با هم خشن باشیم. اگر به من بگویند قدت کوتاه است، یا بگویند فاحشه هستی برایم مهم نیست. اگر بگویند وقیح هستی عصبانی ام نمی کند. اما اگر بگویند احمق هستی، می گویم بیا با هم حرف بزنیم.”

” اولین بار که قصه ی من چاپ شد، همه از هر طرف حمله کردند – اما من برداشت از عقیده، برداشت از اعتمادشان را دوست داشتم. من معنی این کلمات را می دانم و معیارهای روشنفکری اش را می شناسم. برای همین حرف هایشان آزارم نمی دهد.”

کار بعدی ساقی مجموعه داستان های کوتاهی است با عنوان “با چشم های من”. و اما آدمی که سیلی می خورد و دیگر بار صورتش را پیش می آورد تا باز هم سیلی بزنند، براستی “قهرمان” است.

آوای زن، فصلنامه و نشریۀ زنان ایرانی، شمارۀ 40

www.avayezan.com

Ladan Lajevardi, 1945-2006

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!