محمد مختاری در امریکا

12 آذر ماه سال 1377 , در یک غروب خزانی,” گورزاد ها ” شاعر را ربودند ,
خفه کردند و جسدش را در بیابانی انداختند.” قناری موزون گلوی
سرشارش را نثار کرد”, تا آوازش رسا تر بر فراز میهنمان شنیده شود:
” … و آن که صبر و نورهدیه شکم ها می کند / قبای تنگ اش را/ گشاد تر می دوزد… “(1).

************

” چشم مون روشن” را شنیده بودم اما”گوشمون روشن” را اولین بار بود می شنیدم. محمد مختاری اَنسوی خط تلفن بود، حال و احوالی کردیم و بعد ازیاد اَوری خاطراتی دور ، در باره ی سفرش به امریکا و اروپا گپ زدیم.

چند باری دیده بودمش ، در دفتر کانون نویسندگان در خیابان مشتاق، در انتشارات توس و خانه ی یکی از رفقای سازمانی. با سازمان جدا شده از سازمان فدائیان اکثریت که به “۱۶اَذری “ها شناخته می شدیم در زمینه های فرهنگی همکاری ای جانبی داشت. شنیده بودم سرمقاله های ” بیداران” ، که در قلمرو سیاست و هنر منتشرمی شد ، را می نویسد. سرمقاله ها را با نام مستعار می نوشت، سر مقاله هائی که نشان از تیزهوشی ، درایت و خرد فرهنگی و سیاسی نویسنده اش داشت. کارهائی نیز به طور پراکنده از او خوانده بودم.اما اَنچه او را در ذهن من خوش نشانده بود تعریف ” طالبی” در باره زندان مختاری بود. طالبی هم بند مختاری بود و پس از اَزادی برای من و مهدی اصلانی تعریف کرد:
” توی بند ما تنها کسی که اَبروداری می کرد و قوت قلب بود محمد مختاری بود. جائی که رفقا به خاطر یک بند انگشت پنیر تو سروکله هم می زدن وجود اَدم متین،اَرام و باگذشتی مثل مختاری دلگرمی بود، اصلن دنیاش با دنیای بقیه ی هم بندی هامون فرق می کرد ”

و این سال های ۶۲-۶۳ بود.

چیزی حدود ده سال بعد بهمن از ایران اَمده بود تا گشتی در امریکا بزند.از هر دری می گفتیم تا به شعر رسیدیم ،از محمد مختاری گفت :

” توی جوان ترها مختاری هم بد نیست ، شاعر خوبی ست اما نه در حد شاملو. با نظرات فلسفی ، سیاسی و فرهنگی اش هم خیلی موافق نیستم”

همین حد از دهان بهمن در تعریف کسی شنیدن خودش نعمتی ست! مهربان صاحب نظری که از رهبری سازمانی “چپ” به پست مدرنیسم رسیده است و در حیطه سیاست و فرهنگ خود را قطبی می داند. پرسیدم:

” از نزدیک با او آشنائی؟”

گفت : “اَره، رفت و اَمدی داریم، بدش نمی اَید سفری هم به امریکا داشته باشد”

و همین سبب شد تا بهمن مهربان و دوست داشتنی قاصدی شود و نامه من را به محمد برساند. برایش نوشتم که امکان سفرش به امریکا هست .

باب مکاتبه مان باز شد. روزهائی بود که سرگرم خواندن برای گذراندن امتحانات پزشکی در امریکا بودم ، به او گفته بودم . هر بار که تماس می گرفتیم ، پیش از هر چیز ، می پرسید:

” با اَزمون پزشکی چه کردی؟”

کلمه ی ” اَزمون ” را شنیده بودم اما نمی دانم چرا از زبان او تازگی خاصی داشت ، و مثل”گوشمون روشن ”
یادگار او شد.

پیش از اَنکه برای سفرش کاری کنم خبر داد به” کنگره شاملو” که در تورنتو کانادا برگزار می شد ، دعوت شده است. از من خواست مسئولیت برنامه ریزی سفر فرهنگی اش را به امریکا و اروپا به عهده بگیرم ، من هم قبول کردم. در مورد سفرش به اروپا با نسیم خاکسار و رضا علامه زاده صحبت کردم واَن ها که مختاری را خوب می شناختند کمک کردند و مسئله سفر به اروپایش حل شد. قرار شد در امریکا در ۱۰ شهر برنامه داشته باشد. از من می خواست به طور دقیق برنامه سفرش را برایش روشن کنم با این تاکید و شرط که این کار به  “اَزمون” من لطمه نزند . وقتی گفتم اَزمون ها را قبول شدم خیال اش راحت شد.

اَمد ،نوامبر سال 1996 , و به قول خودش با” بار کتاب”.

۳ نفر از دوستان برای حضور در کنگره شاملو از اورلاندو به تورنتو رفتند، سخنرانی مختاری رایکی از بهترین
سخنرانی ها ، و شخصیت او را دوست داشتنی و متین دیدند،. در تورنتو موضوع سخن اش ” سنخ شناسی زبان ستیز”، واز همین زاویه پرداختن به زبان شعر شاملو، بود.همین دوستان مقداری از کتاب هایش را اَوردند تا بارش را سبک کرده باشند. تا او به اورلاندو برسد کتاب هایش را یکبار خواندم ، اما نه ،انسان در شعر معاصر را دوبار خواندم.

پیش از اَنکه به اورلاندو برسد، تلفنی با هم تماس داشتیم . به اورلاندو که رسید سخنرانی هایش در شهرهای ونکوور، سیاتل، لس اَنجلس، دالاس و اَستین را پشت سر داشت.

پیش از اَنکه از دالاس راه بیفتد زنگی زد.

” لحظه دیدار نزدیک است ! فقط امیدوارم همدیگر را گم نکنیم”

” نترس ! با اَن عکس بزرگی که شهروند از تو چاپ کرد، کورم بشم باز پیدات می کنم، تازه شم اگه گم شدی کافیه اسم منو بیاری ، یه هر کی بگی رفیق منی یه راست می اَردت دم در خونه م!”

خندید.

راه بندان بود، دیر رسیدم. گم اش کردم .”امید” به بغل این طرف و اَن طرف فرودگاه می دویدم.اَسم لاکردار هم به سراغم اَمده بود. امید خسته و کلافه نق می زد. چیزکی نمانده بود که من هم کلافه شوم که دیدمش، منتظر چمدانش بود.
” دیگه چیزی نمونده بود به یکی از این امریکائی ها بگم که رفیق توام تا منو برسونه خونه ت!”

” اگه عکس تو تو شهروند نمی دیدم ، نمی شناختمت”

خسته به نظر می رسید. با انگشت شست و نشانه چشم هایش را مالید.

” اَب و هوای این شهر شنیدم بیشتر گرم و مرطوبه ، الان که انگار نه انگار زمستونه ”

” اَره ، یه چیزی مثل بندرعباس خودمونه”

” شهر چقدر جمعیت داره؟”

” میگن حدود یه ملیون ”

برای چندمین بار چشمهایش را مالید.

“چقدر ایرانی داره؟”

” میگن حدود دو سه هزارتا”

“به برنامه های فرهنگی علاقه ای نشون میدن ؟”

” نه زیاد ، برنامه های جدی ۵۰- ۴۰ نفری می اَن اما برای برنامه های رقص و اَواز لس اَنجلسی ۷۰۰- ۶۰۰ نفری جمع

میشن ، اونم با بلیط های ۴۰- ۳۰ دلاری .”

” باز خوبه تو لس اَنجلس با او ن همه ایرانی برای برنامه های جدی 50- 40 نفرم نمی آن”

می دانستم در سیاتل و لس آنجلس و دالاس و اَستین سخنرانی هایش شنونده های کمی داشت. با اینحال پرسیدم:

” تا حالا جلسات را چگونه دیدی؟”

” تورنتو خوب بود، ونکوور هم بد نبود ، اما سیاتل و لس اَنجلس و دالاس وآسثین خیلی فقیرانه برگذار شد، از لس اَنجلس خیلی تعجب کردم. با این حال خیلی دوستان لطف کردند ، خیلی از عزیزانم را دیدم و در جمع های خوبی شرکت کردم ، مصاحبه ها و گفت وگو هائی هم داشتم، تا اینجا تجربه خوبی بود، امیدوارم دوستان هم راضی باشن”

” وضع لس اَنجلس همیشه همینطور بوده، کمییت خوب اما امان از کیفیت شون …..”

حرفم را قطع کرد:

” بگذریم ، از خودت بگو ، از کارو بارت ، از همسرت و از این پسرک شیطان”

از خودم و همسرم و پسرکم چیزهائی گفتم و بعد هر دو ساکت شدیم . شهر را به دقت تماشا می کرد.
“این شهر انگار پستی و بلندی نداره، درخت هاشم بیشترنخل و بلوط هستن، خیلی جای جالب و قشنگی ی ”

چیزی نگفتم.

” حتمی میگی عجب مهمونه فضولی نصیب مون شده ، هان؟”

” نه به حساب کنجکاویت میذارم”

رسیدیم.

” چه خونه قشنگی ی ، خریدیش؟”

” نه ، مال یکی از دوستانه، تقریبا” اجاره نشینم ”

گفته بودم درباره کانون نویسندگان کاری پژوهشی در دست دارم، برایم کتاب و سند وعکس در باره کانون نویسندگان اَورده بود. کمی در باره وضعیت کانون نویسندگان گپ زدیم، از کانون نویسندگان در تبعید پرسید، اما قرار گذاشتیم در باره کانون بطور مفصل گفت وگوداشته باشیم و گفت و گوهایمان را هم ضبط کنیم.

نگاهی به قفسه کتاب انداخت، و بعد موسیقی ای اَرام و جرعه ای ویسکی:

” تا اینجا که من دیدم تو خارج اهل قلم و فرهنگ خوب کار کردن ، متاسفانه ما تو ایران دسترسی به این کار ها و خبر ها نداریم ”

“اَره” ای گفتم و ساکت شدم ، دوست داشتم بیشتر او حرف بزند.

” خیلی از دوستان گله می کردند، می گفتند در داخل تلاش می شود کارهائی که در خارج می شود راکم ارزش جلوه دهند وادعا می کنند کاری در خارج کشور نشده ، من خیلی در جریان نیستم ،اَیا واقعا” گله ی درسثی ست ؟”

” اَره ”

و چند نمونه را برایش اسم بردم و اظهار نظرها را هم نشان اش دادم.

” فکر نمی کنی از روی بی اطلاعی و نبود رابطه است ؟”

” نه ، اَدم بی اطلاع ازموضوعی بهتر است در باره اَن موضوع اظهار نظر نکند، اونم این اَدما، که هر کدومه شون خودشونو علامه ای می دونن، در ثانی اینا اکثرا” به خارج سفر کردن و همین برو بچه ها ی هیچکاره از نظر اونا براشون برنامه گذاشتن، و با عشق و علاقه کارهایشان را دادند که علامه های داخل کشور بخوانند و نظر بدهند اما…..”

حرف ام را خوردم، فکر کردم شاید با حرف هایم ناراحت اش کنم.

” اما چی ؟ ”

” بگذریم عمو ممد عرقمونو بخوریم ، نمی خوام ناراحتت کنم ”

” من ناراحت نمی شم و دوست دارم این چیز ها را بدونم، مسئله ایست که باید روش صحبت و فکر بشه”

” نیگا کن ممد جان اون کتابارو، که کار بچه های خارج از کشور هست رو دوستان اهل قلم داخل قبل از پروازشان در فرانکفورت به من دادند، با یک جمله ی تقریبا” مشابه:” ما که وقت نکردیم اینجا اینارو بخوونیم بردنشونم به ایران صلاح نیست باشه واسه تو ” و بعد همین دوستان در ایران می گویند کاری در خارج کشور نشده “
جرعه ای نوشید ، و به فکر فرو رفت.

” نگفتم عرقمونو بخوریم و ولش کنیم!”

و اندک اندک دوستان اَمدند، وبساط می پهن تر، و خاطره گوئی ها شروع شد. ازآن جمع فقط سیمین صالحی را می شناخت.

صبح زود از خواب بیدار شده بود. کنار کانال اَبی که پشت خانه بود به تماشای بازیگوشی ماهی ها نشسته بود. با فنجانی قهوه ی تازه دم به سراغش رفتم.

“خوب خوابیدی ؟”

” ای بد نبود. چه جای باصفا و د نجى ی اینجا”

برنامه روزمان را برایش گفتم ، موافق بود: گشتی در شهر ، کمی استراحت ، گفت و گو در باره کانون نویسندگان(2) وبعد مهمانی خانه ی یکی از دوستان.

” راستی، کتاب انسان در شعر معاصر رو خوندی ؟”

” اَره، ۲بار، با کند ذهنی ای که من دارم لازمه یه بار دیگه بخوونم”

” دوست دارم نظرتو در موردش بدونم ”

” باشه ، اما اجازه بده یه بار دیگه بخوونمش ”

از “خیا بان کلیسا” خوشش آمده بود ، خیابانی پر از میخانه که زمانی میخانه هایش کلیسا بودند.

” چقدر یه اَبجو منو گرم کرد”

” اَبجو هاش با اَب دعا قاطی ان، تبرک شدن ”

قرار شد ” دیزنی ورلد” و جاهای دید نی شهر را روزهای دیگر ببیند. به شوخی گفتم :

” دیزنی ورلد” واسه بچه ها خوبه، حو صله ات سر نمی ره؟”

” نه ، احتمالا” بزرگ ترها بیشتر خوششون می اَد ، مثل فیلم های کارتون ”

دوسه ساعتی در باره کانون نویسندگان صحبت کردیم و بعد راهی مهمانی شدیم.

روز بعد با دوستی کنار اقیانوس در”دیتو نا بیچ ” وقت گذراند. عصر ادامه ی گفت وگو و ضبط اَن، و شب باز مهمانی در خانه یکی دیگر از دوستان.

گفت و گو ها مرا به او بیشتر نزدیک می کرد .انصاف و اَزاد اندیشی اش برایم شگفت انگیز و اَموزنده بود.
شنبه روز سخنرانی اش بود( ۱۸ نوامبر ۱۹۹۵) صبح برای قدم زدن ازخانه بیرون زدیم ، خیابان ها و دریاچه های زیبا و هوائی که هوای بهاری را می مانست ، سرحال ترش کرده بودند. برایش گفتم جلسه در یکی از سا لن های دانشگاه شهر است و قرار است دکتر کشفی معرفی اش کند و” گفت و شنید” پایان جلسه را اداره کند. پیش تر اطلاعیه جلسه را نشان اش داده بودم .

” این جمله که من “یکی ازچهره های درخشان شعر و ادب معاصر ایران ” هستم را ایکاش نمی گذاشتی. امیدوارم موضوع برای دوستان خسته کننده نباشه ، البته شعر خوونی و گفت و شنید هم هست ”

” حتمی خوششون می اَد ، بیشترشون اهل شعرن ، و اَشنا با شاهنامه”

موضوع ،” نگرشی سیستمی- ساختاری در مطالعه و تحقیق شاهنامه فردوسی” بود.

روی نیمکتی کنار دریاچه ای نشستیم. بیشتر فکر می کرد و کم تر حرف می زد . چشم به خانه های گران قیمت دور و بر دریاچه داشت ، و انگشت نشانه ی دست راست میان لب هایش.

” قیمت خونه اینجا چطوریه، مثلا” اون خونه چقدر می ارزه ”

” حداقل ۲ ملیون دلار”

“عجب ”

داشت کراواتش را اطو میکرد. ۲ تا کراوات از ایران برای خودش آورده بود. به جا لباسی ای که در اتاق اش بود و چیزی حدود ۶۰- ۵۰ کراوات درجه ی یک به گوشه ای از اَن آویزان بود اشاره کردم.

” می خوای یه دونه از اونارو بزنی؟ ”

” نه ، همین خوبه، راستی تو این همه کروات خوب داری چرا ازشون استفاده نمی کنی‌؟”

” اونا مال من نیستن با وفا ، مال صاحاب خونه ان ، من اصلن کروات ندارم، تو عمرم چهارپنج دفه بیشتر کروات نزدم ، اونم با کروات های قرضی.”

با خنده سری تکان داد.

از برنامه سخنرانی اش راضی بود . برای او که به قول خودش حتی در لس اَنجلس سخنرانی اش ” فقیرانه” بر گزار شده بود ، جمعیت ۸۴ نفره در یک شهر کوچک دلگرم کننده بود. پیرمرد های شاهنامه خوان سر از بحث او در نیاورده بودند، وشعر هایش را نپسندیدند، همانها اما بعد از گفت و شنید ها، گفتند: ” جوان باسواد و جامع الاطرافی ست “.

پس از سخنرانی بیش از شب های قبل نوشید و گپ زد.

برنامه روز های بعد را ریخته بودیم . صبح ها گردش در اطراف خانه و شهر ، ظهر ها کمی استراحت و بعد از ظهرها ادامه ی گفت و گوها در باره کانون نویسندگان و سیاست و فرهنگ ، و شب ها مهمانی و دیدار با دوستان.
قرار شد تاتر ” پروانه ای در مشت ” را ببینیم ، و اسفندیار منفردزاده از پیش گفته بود که بعد ازاجرای تاتر شب را با ما خواهد بود.

اَلرژی به سراغش اَمده بود. سعی می کرد فس وفس دماغ اش را سانسور کند تا مباد تماشاچی های تاتر را آزرده کند. از سالن که بیرون آمدیم نفسی به راحتی کشید .

 

شیده هنوز بساط غذا را پهن نکرده بود که مینی بوسی جلوی خانه پارک کرد.اسفند بود و اکیپ شان.

از اَن جمع۸ نفره فقط اسفند و ایرج جنتی عطائی با نام و کارهای محمد آشنا بودند. ایرج نظر محمد را در باره تاتر ” پروانه ای در مشت ” پرسید . محمد کلیاتی گفت و حرف را عوض کرد، از نظر دادن طفره می رفت.
و عرق کار خودش را کرد ، اسفند پای پیانو نشست و از” قیصر” شروع کرد، “رضا موتوری” ،” گوزن ها” و….. اشک گونه های بهروز وثوقی را که کنار اسفند نشسته بود، پوشاند. فقط بهروز لب به مشروب نزد.

محمد کتاب هایش را اَورد، نسخه ای به ایرج ، بهروز و اسفند داد .ایرج نگاهی برقی به صفحات ” انسان در شعر معاصر” انداخت، و چند دقیقه ای بامحمد در باره کتاب گپ زد . دم دمای صبح مهمانان رفتند.

روز بعد هم مثل روزهای قبل گذ شت و شب از” نیما”گفت:

” با دوستان شهر های دیگر هم صحبت کردم ، باید طرحی برای صدمین سال تولد نیما داشته باشیم ، طرحی جهانی ، وخوب یونسکو هم حالا با نیما اَشناست ، شما که در امریکا و دوستانی که در اروپا هستند باید کاری بکنید. مقام، منزلت و کاری که این شاعر کرد را باید قدر شناخت و از اَن بهره گرفت .”

صبح زود از خواب بیدار شدم . داشت کتاب می خواند. پای بساط صبحانه از برنامه های اَینده اش پرسید ، از شهرها و کسانی را که خواهد دید. از دوستان مشترک اهل قلم و سیاست در خارج کشور پرسید ، و من از دوستان مشترک در داخل کشور ، ذره ای “غیبت کردن”و برخورد شخصی در خبر دادن و اظهار نظر کردن اش در مورد دوستان مشترک وجود نداشت. برای اولین بار با احتیاط در باره مسائل مالی سفرش پرسید. گزارشی در مورد هزینه های ۱۰ سفرش در امریکا دادم . به نظرم رسید نگران وضعیت مالی نیز بود . مناعت طبع عجیبی داشت .

مجبور بودم چند ساعتی از خانه بیرون بروم ، وقتی برگشتم کنار کانالِ آب نشسته بود. دست دور کمرِ پسرکم «اميد» حلقه کرده بود تا مبادا درون کانال آب بيفتد، کانالي که حاشيه‌اش بيشه‌اي‌ بود و اين سويش خانه‌هايي باغ ‌گونه. کانال سبز و زيبا دور درياچه را به‌هم وصل مي‌کرد، و پوشيده از نيلوفرهاي آبي و خزه‌هايي‌ بود که با حرکت آب موج ور مي‌داشتند.

با تکه‌اي چوب خزه‌ها و نيلوفرها را به کناري می ‌زد، نان خرد مي‌کرد، به اميدهم مي‌داد و با هم براي ماهي‌ها پرت مي‌کردند، هجوم ماهي‌ها به‌سوي نان‌هاي خُرد شنگول‌شان مي‌کرد. نان‌شان که تمام ‌شد اميد حوصله ماندن نداشت، و رفت. او اما ‌نشست، ساعتي شايد و چشم از کانال برنداشت. مات شده بود انگاري.

گيلاسي شراب برايش ‌بردم با پَري کالباس؛

«کجايي مَمَد، به چي فکر مي‌کني؟ مواظب باش غرق نشي!»

خندید؛

«به قائم‌مقام فکر مي‌کردم و به آنچه در دوره قاجاريه به سر مردم اومد.»

«چرا به قائم‌مقام؟»

«نمي‌دونم، شايد به اين خاطر که ديشب وقتي با جنتي عطايي و اسفنديار منفردزاده و بهروز وثوقي گپ مي‌زديم صحبت از قائم‌مقام شد، شايدم به اين خاطر که امروز صبح تلفني آدرس خونه‌مو به يکي از بچه‌هاي «سياتل» دادم، و اونم از اونور گفت:‌ اِ بچهٌ خيابونه قائم‌مقامي؟ و تلنگرو اون زده.»

باز با همان تکهٌ چوب خزه‌ها و نيلوفرها را کنار ‌زد؛

«گفتي تو اين کانال که منو به ياد ميهنم ميندازه نميشه شنا کرد.”

«نه مَمَد، بهت گفتم نصف بيش‌ترش رو لجن پوشونده، لجن.»

باز خندید؛

«عجب تاريخي! راستي کارهاي قائم‌مقام رو خوندي؟»

«نه زياد، قصيده‌اي ازش به‌ياد دارم، همون قصيده‌اي که وقتي با وليعهد وقت اختلاف پيدا کرد گفت، ا ينجوري‌ام تموم

ميشه:

تا چند به خوان چرخ بايد برد از بهر دو نان جفاي دونانم؟

اينم مي‌دونم که سرنوشت تلخي داشت، و به دستور محمدشاه تو باغِ نگارستان خفه‌ش کردن.»
عينکش را بر‌داشت، و چشم‌هايش را مالید؛

«آره، آره. آدم جالبي بود، اگر وقت کنم مي‌خوام چيزي درباره‌ش بنويسم، مي‌دوني به نظر من سياستمدار ورزيده‌اي بود، ضمن اينکه غرور و قُدي قشنگي‌ام داشت. با ميرزا آقاسي نمي‌ساخت و کارهاي فتحعلي‌شاه رو تأييد نمي‌کرد، واسه همين‌م مدت‌ها کنار گذاشته شد، دربه‌در شد و تهمت‌هاي زياد بهش زدند. خُب «سيدالوزراء» باشي و زيرِ بار حرف‌هاي شاه و ليعهدش نري خيلي حرفِ گُنده‌ايه. بايد کاراشم خووند.»

و ‌خواند؛

«اي گلبن تازه، خار وجودت اول بر پاي باغبان رفت

مي‌دوني قائم‌مقام بيش‌تر اهل سياست بود و توي مسايل نظامي هم خيلي تيز بود منتها شعرم مي‌گفت، نثر خوبي هم داشت و خلاصه اهل قلم هم بود.»

و باز با همان چوب بر آب ‌کوبید، شلپ و شلوپ مي‌کرد تا شايد ماهي‌ها به هواي نان سراغش بيايند؛
«آره عاقبتِ خوبي نداشت، اصلاً کار قاجاريه خفه‌کردن بود. مگه با ميرزا آقاخان کرماني و شيخ احمد روحي و ميرزا حسن‌خان خيبرالملک اين کارو نکردن؟»

«اما مَمَد خود قائم‌مقام هم براي خوش‌خدمتي به شاه جهانگيرميرزا و خسروميرزا،‌ دو برادر شاه رو که تُو قلعهٌ اردبيل زنداني بودن کور کرد و…»

بر‌گشت و نگاهم ‌کرد. و باز چوب را بر آب ‌کوبید.

بلند ‌شد، چوب را به آن سوي کانال، به طرف بيشه پرت ‌کرد. و توي آب، که ديگر آرام گرفته بود نگاه ‌کرد، و ‌خواند؛

«نگاه ميهنم پيرم کرده است
چراغ ماتم است گلايُل”

شب خانه یکی از دوستان دعوت داشتیم. شب “شکرگزاری”Thanksgiving در امریکا بود وبساط بوقلمون به راه. او چرائی این روز و شب را پرسید. اصلن اَدم” سئوال و چرا” بود.

” چرا این روز رو روز شکرگزاری میگن؟ ، چرا بوقلمون می خورن ؟ ، اونائی که توی شیکمه بوقلمون می ریزن چیه ؟ ، چرا می ریزن ؟ و…….”

خانه میزبان کتاب فراوان بود ، و تا فرصتی پیدا می کرد به تورق کتابی می نشست.

به وقت برگشتن به خانه ،شعری را زمزمه می کرد.

” آرامش گریخته . رویای باز مانده ”

********

راهی میامی شدیم.

رادیو موسیقی ای شاد و شادی آفرین ازکشور های امریکای لاتین پخش می کرد.

” میگن امریکای لاتینی ها شاد ترین مردم جهان هستن. درسته؟”

“آره, منم خوندم و شنیدم, درست برعکس ما”

تا نیمه های راه درباره اتوبان ها و تابلوها و درخت ها وشهر میامی سوا ل بود و صحبت.

” شنیدم آمار دزدی و جنایت در میامی بالاست؟چرا؟ به این خاطر که در صد سیاه ها بالاست ؟”

” ظاهرا” آره, اما سفید ام کم دزدی وجنایت نمی کنن!”

” فقر فرهنگی ومالی سیاه و سفید سرش نمی شه ,……. نیگا چه درخت زیبایی!”

و به دو درخت بلوط که بهم پیچیده بود ند اشاره کرد.

” دیدم اسم این شهرپالم بیچ بود, به جای اینکه دوتا نخل به هم پیچیده باشند دو تا بلوط به هم پیچید ن,عجب”

” کدوم کار روزگاردرسته که این یکی دومیش باشه؟”

هنوز از قهوه خانه سر راه بیرون نیامده بودیم که شروع کرد:

” راستی از جریان های سیاسی چه خبر؟ بروبجه های چپ چه می کنن و چی میگن ؟”

” من سال هاست که کار تشکیلا تی نمی کنم اما با برخی از رفقا و دوستان رابطه دارم, گهگا ه نشریاتی که برایم می فرستن رو نگاهی می کنم, اطلاع دقیق ندارم, اما……..”

وگفتم در باره سلطنت طلبان وملیون وچپ هاو…..آنچه را که می دانستم. روی جزییات کشتار فاجعه بهمن ماه 1364 در کردستان که رهبرا ن فداییان اقلیت سبب شدند, انشعاب ها و جدایی ها ی درون فداییان و راه کارگر, و موضع گیری های سیاسی ونظری آن ها بیشتر مکث و صحبت شد.

” من نمی فهمم , در این وضعیتی که اقتصاد وسیاست جهانی عمل می کنند, نظرات راه کارگر و برخی از رفقای قد یمی خودمون چه حد درست و کارآ وعملی ست ؟, من سر در نمی آرم”

” وقتی رفتی اروپا , و پاریس, حتمی رهبران شیر فهمت می کنن !”

در میامی موضوع سخن اش ” پرسش و گفتگو ” بود. حسن شایگان , که محمد را می شناخت , معرفی اش کرد. شب را در خانه حسن صبح کردیم , با می وخاطره وشعر. محمد از کارهایی که در اسارت ارشاد اسلامی داشت گفت و ازکارهایی که دردست داشت.

به وقت برگشتن خسته به نظر می رسید.

” بد نیست دم همان کافه ای که قهوه داشت نگه داری , جای خوبی بود ”

” از قهوه ش خوشت اومد یا ازاون دخترک خوشگلی که قهوه می فروخت ؟”

” شیطنت نکن شیطان!”

آن دخترک زیبا اما نبودو به جای اش سبیل کلفت نتراشیده و نخراشید ه ای از ما پذیرایی کرد . خنده ی شیطنت آمیزم محمد را خنداند.

” راستی هنوز در مورد ” انسان در شعر معاصر” چیزی نگفتی !”

” واقعیت اینه که خیلی ازش استفاده کردم , مغز و دستت درد نکنن , با این نوع کارها شاید گم شد ه مون رو بشه پیدا کرد , انسان رو میگم. اما جسارتا” بگم که در این کار به دو نکته کم پرداخته شده , نقش مذهب به ویژه اسلام عزیز و بیگانگان در بروزعارضه هایی که به آنها پرداختی , این نظر من است, البته می دانی که نظرات من همیشه غلط از آب در می آن !”

” من حوزه ای رو که در نظرگرفتم حوزه ی فرهنگ و زبان است, می توان از حوزه سیاست و اقتصاد هم به مسایل پرداخت وآن وقت نکاتی که مطرح می کنی جای خاصی خواهند داشت.”

” یک نکته دیگه اینکه ویژگی هایی مثل شبان- رمگی رو حتی در کشور های راقیه میشه دید اما به گونه ای دیگه , این در واقع پاره ای از ویژگی روانی انسان است ”

” آره , اما بحث من در حوزه هایی ست که اشاره کردم “
و تا به خانه برسیم بحث” انسان در شعر معاصر” بود.

از سفرش به میامی راضی بود.

بار وبندیل سفر به واشنگتن دی سی را بستیم . سخنرانی اش در آنجا همزمان شده بود با مصاحبه من برای رزیدنتی در بیمارستان دانشگاه مریلند. به قول محمد “سفری خانوادگی , شغلی و فرهنگی ” بود. 5 صبح راه افتادیم , چیزی حدود 20 ساعت رانندگی پیش رو داشتیم . نگران امید خواب آلود بود:

” این طفلکی روبی خواب کردیم”

اما نه, نگران از دست دادن هوای خوب اورلاندو هم بود.

” عجب هوای خوبیه , اونجا حتمی خیلی سرده؟”

” آره”

قهوه خانه ی میان راه پیش از آنکه قهوه اش را بگیرد زیر گوش اش گفتم :

” دوست داری برگردیم قهوه خونه ی تو راه میامی قهوه بخوریم ؟”

خندید.

” شیطنت نکن پسر”

زیرگوشی حرف زدن و خند ه هایمان شیده را کنجکاو کرد.

” چی در گوشی میگین و می خندین؟”

” این شوهرت داره شیطنت می کنه شیده خانم”

” کار اصلیش همینه ”

میزبانش در واشنگتن فرامرز سلیمانی بود, و موضوع سخنرانی اش هم ” شعر و بصیرت فرهنگی ” . از کانون فرهنگی واشنگتن صحبت شد , و نیز خاطراتی که در جمع های ادبی با فرامرز سلیمانی داشت , و دوستان اهل قلمی که آنجا خواهد دید.

” راستی نیویورک چگونه ست ؟”

و از میزبان اش مرتضی محیط پرسید و….

” پیشرفت کار دانشنامه ایرانیکا چگونه ست ؟ از نحوه کار و کسانی که همکاری وهمیاری می کنن خبر داری؟”

” ماه سپتامبر خانم حورا یاوری مهمان کانون فرهنگی شهر اورلاندو بود و بخشی از صحبت اش هم”معرفی دانشنامه ایرانیکا” بود, چشم انداز خوبی از وضعیت دانشنامه تصویر کرد , و خب نشون دادن که علاوه بر منتقد خوب بودن ” مبلغ”خوبی هم هست ,و البته طبیعی بود اندکی هم غلو و بزرگ نمایی در کار باشه و…..”

” مثلا چی؟”

” مقایسه ی دانشنامه با شاهنا مه!”

“عجب!”

” همکاران شان هم از طیف های مختلف فکری و سیاسی هستن و وارد به کارشان , اما کاراساسا” با همیاری مالی و تبلیغاتی سلطنت طلبان پیش میره , امیدوارم به یه دکان وبوتیک فرهنگی بدلش نکنن.”

” کار با ارزشی خواهد شد اگر آلوده ش نکنن.”

خاطره گویی و شعر خانه گرم و دلنشین فرامرز را گرم تر و دلنشین تر کرد. فیروز حجازی هم آمد و مجلس گرم تر شد.
روز بعد را با قدم زدن در جنگلی زیباو اطراف دریاچه ای زیبا تر شروع کردیم. و بعد دیدار از شهرکی تاریخی و سرخپوست نشین. آنجا هم می خواست ته و توی همه چیز را در آورد, مخصوصا” کتاب های قدیمی بساط یک کتاب فروش را. دوربین عکسبرداری فرامرز هم روز پر مشغله ای را گذراند.

غروب سرد زمستان واشنگتن بود . می باید به خانه دوستی که خانه اش نزدیک محل مصاحبه بود می رفتم . می دانست تقی مدرسی را خواهم دید , گفته بود دوست دارد تقی را ببیند .

سرما جمع و جورش کرده بود. پیش از آنکه بوسه خدا حافظی رد و بدل کنیم , گفتم:

” می دونی الان چی می چسبه ممد؟ , یه فنجون قهوه ی قهوه خونه ی تو راه میامی!”

این بار خندید اما دیگر ” شیطان” خطابم نکرد.

بعد از مصاحبه به دیدار تقی مدرسی رفتم . داغان تر از آن بود که بتواند به سخنرانی محمد برود.
” مقاله ها یی به تاز گی ازش خووندم, کاراش خوبه, امیدوارم بتوونم ببینمش”

می باید به اورلاندو بر می گشتم. تلفنی از حال و روز تقی برایش گفتم. گفت :

” حتمی بهش تلفن می کنم , حتمی”

از نیویورک تلفن کرد , از خانه مرتضی محیط . از برنامه هایش در واشنگتن راضی بود وگفت وگوهایی که با افراد ودر محافل مختلف داشت سرحال ترش کرده بودند. از سخنرانی اش در نیویورک گفت , و گفت ترکیبی از ” پرسش و گفتگو ” و”ساخت تامل” خواهد بود.

“میشیگان که رسیدم از پیش احمد بهت تلفن می کنم , راستی با فرامرز هم گفتگویی در باره کانون داشتم , بیشتر همان چیزهایی مطرح شد که با تو در میان گذاشته بودم اما حتمی نوار را از فرامرز بگیر گوش کن , شاید نکاتی را در گفتگو با تو فراموش کرده باشم. ”

در میشیگان احمد خزایی میزبانش بود , وسخنرانی اش تکرار سحنزانی نیویورک(3).

” نیویورک برایم جا لب بود, هم شهرش و هم آدم هایی رو که ملا قات کردم , دست اندرکاران دانشنامه ایرانیکا رو هم ملا قات کردم , انسان های با ارزش و پرکاری هستن اماآن هایی که من ملاقات کردم خصومت شان با چپ ها و مصدق وشاملو و کانون نویسندگان چشمگیر بود , در دراز مدت به کارشون لطمه خواهد زد.

راستی در رابطه با بزرگداشت نیما با فرامرز صحبت کردی؟”

” هنوز نه ”

” من از اینجا می رم شیکاگو و بعد ش بر می گردم کانادا, قبل از رفتنم به اروپا باهات تماس می گیرم, بزرگداشت
نیما رو جدی بگیر.”

واز کانادا تلفن کرد , و خدا حافظی.مهربانانه سپاسگزار آنانی که در این مسافرت برایش زحمت کشیده بودند , بود.
تا مدتی از او بی خبر بودم, تاکه بسته ای نشریه از او دریافت کردم , نشریاتی که در آ نها مقاله داشت . بر پیشانی یکی از اآن نشریات یادداشتی بود , چاق سلامتی ای و اینکه چرا نامه هایش را بی جواب گذاشتم , من اما نامه ای از اودریافت نکرده بودم .

حسن که از سفر ایران برگشت , نامه ای از محمد برایم آ ورد و چشمم را روشن کرد.
پس ازچندی از نروژ تلفن زد و ” گوشم را روشن کرد”. برنامه ای برایش گذاشته بودند. از کار و روزگارم پرسید و از کار و روزگارش گفت .

” برای بزرگداشت نیما چه کردین؟”

“هیچی , روزی 10 ساعت کار, وشب ها جنازه به خانه برگشتن امان نمیده. راستی من تا به حال غیر از یک بسته نشریه, نامه ای از تو دریافت نکردم ”

” معمولا” اینطوری ست”

” دوست داری سفری دیگه به امریکا داشته باشی؟”

” آره به این شرط که شیطنت نکنی”

” نکنه دلت واسه قهوه خونه ی تو راه میامی تنگ شده؟”
صدای خنده آرا م اش توی گوشی پیچید.

نشریه, و مطالب و اسنادی در باره کانون نویسندگان برایم فرستاد, با یادداشتی کوتاه:

” خوشحالم کارپژوهش در باره کانون را جدی گرفتی , ادامه بده , کانون ارزش اینکارو داره و………”
در تدارک سفر مجدد ش به امریکا بودم که خبر گم شدن اش آمد و خبر ……

به حمید رضا رحیمی خبر دادم , منتظر بود.

“…….وقناری موزون گلوی سرشارش را نثار کرد.”(4)

بغض ترکاند.

” این دایره بسادگی آب گرد چشمانم می گردد..(5)”

صدای محمد با هق هق حمید درون جمجمه ام پیچید.

“جنون رودابه ست این سرزمین
هزار پرده فروهشته اند و می نگرند
و خاک وقتی آمخته شد
شغاد را
حتی از پشت زال برمی انگیزند.”(6)

 

Massoud Noghrekar

————————————————————————————————————
زیرنویس:

* تکه هایی از این ” خاطره” 9 سال قبل درمجله ی آدینه ( ایران ) و برخی تارنما ها منتشر شد.
1- محمد مختاری , منظومه ایرانی, شرکت چاپ و اتنشارات علمی, 1366
2- بخش هایی از این گفت و شنید ها را در کتاب بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران بخوانید. ( جلد 5 مسعو نقره کار, انتشارات باران , سال 2002)
3- نشر افرا درکانادا مجموعه سخنرانی های مختاری را در کانادا و امریکا با عنوان ” برگ گفت وشنید” در زمستان 1374 چاپ کرد.
4 و 5 و6 – از دفتر منظومه ایرانی

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!