روشنفكران اصلي ترين عاملان انقلاب 57

گفتگو با دكتر امير سپهر – نويسنده و تلاشگر سياسي 

1-خواهش  می کنم کمی ازخودتان بگویید تا خوانندگان مجله ادبیات و فرهنگ بیشتر با شما و کارهای فرهنگی  و سیاسی تان آشنا شوند.

 در اين مورد چيز زيادی برای گفتن ندارم جز اينکه در زمينه شخصی تهرانی هستم از پدر و مادری آذری. در زمينه ی کار سياسی و فرهنگی هم که سی و اندی سال است که تلاش می کنم. قبل از انقلاب هوادار جبهه ی ملی بودم. با راندن زنده ياد دکتر بختيار و مبدل به “جبهه ی مذهبی” شدن اما کاملآ به آن جبهه پشت کردم. سپس هم با همه ی توش و توان خود از دولت زنده ياد بختيار دفاع کرده و خواهان جلوگيری از انقلاب شدم. يعنی پيش از انقلاب به شدت ضد انقلاب شده و مادام هم که در ايران بودم  بهای ضد انقلاب بودنم را می پرداختم. حال هم که نزديک ربع قرنی می شود که در غربت و آوارگی مشغول تلاشم. از راه نوشتن در پاره ای از نشريات فارسی و مدتی هم آلمانی، راه اندازی يک راديو در بيست سال پيش و مصاحبه و کار سياسی تشکيلاتی.

 2- امری که در بیشتر آثار شما به چشم می خورد ، نوع نگرشی خاصی است که به سالهای قبل از 57 باز می گردد. در این نگرش شما همواره کوشیده اید  حکومت رضا شاه و محمد رضا شاه را مورد ارزیابی قرار دهید . به طور کلی تفاوت حکومت پهلوی با سایر نظام های پادشاهی قبل در ایران را چگونه می بینید  ؟ 

من البته نوشته های گوناگونی دارم، در زمينه ی های مختلف. مانند تحليل سياسی، واشکافی ناهنجاری های فرهنگی و رفتاری، نقد معرفت شناسی، روشنگری در زمينه ی ناراستنگاری هايی بنام تاريخ نويسی و ديگر مسائل اجتماعی.  بخشی که شما بدان اشاره کرديد، نگرش به رخداد های تاريخی و فرهنگی و انگيزه ها و اسباب سقوط ايران درسال پنجاه و هفت است. پرداختن به کارنامه ی پادشاهان پهلوی از آن دريچه است که به نوشته های من وارد شده.  مراد هم در آن بخش، بيشتر بررسی عملکرد روشنفکران ما بوده تا به زير ذره بين بردن عملکرد پادشاهان پهلوی.   زيرا که به باور من، اصلی ترين مسئولان سقوط ايران در بهمن پنجاه و هفت و فجايع  و فلاکت های پس از آن، روشنفکران هستند، ولو اگر ناآگاهی را هم که دليل آن انحراف و خودويرانی ملی بحساب آريم. بدين دليل روشن که فرهنگ سازی و بالا بردن سطح خرد و دانايی های مردم يک جامعه، اساسآ از وظايف فرهنگواران است نه حکومت ها.  حکومت ها همانگونه که از نامشان بر می آيد، کارشان حکومت است نه خدمت فرهنگی. بويژه در جوامعی نظير جامعه ی ما.   ليکن چون پرسش شما بيشتر از آنسوی می آيد که من در وارسی کارنامه ی پادشاهان پهلوی به چه برايندی می رسم که از ايشان پدافند می کنم، ناگزيريم که آن بخش را با بررسی عملکرد روشنفکران که پيام اصلی آن نوشته ها است هم سنگ سازم، تا اينکه پاسخ من با پرسش شما در هماهنگی و ارتباط ماند. 

بدين شکل که، هم به کيستی و چگونه باشی روشنفکران بپردازم که مراد آن نوشته ها است، هم به بررسی کارنامه ی پادشاهان پهلوی و هم به انگيزه ها و اسباب انقلاب اسلامی سال پنجاه و هفت. رخدادی بی هيچ ترديد انحرافی، ويرانگر و ضدايرانی که اگر مسئوليت سی درصد آن با خود رژيم پيشين باشد، مسئوليّت مانده ی هفتاد درصدی آن با همين روشنفکران است. اين نيز بياورم که از پيش هم پيداست که در پردازش يک پاسخ کوتاه برای اين چند بخش، ناگزير دچار آشفته نويسی خواهم شد.   چون، پرداختن حتی به يک از اين سه هم که هر يک خود دارای چند شاخه هستند، بيرون از صبوری يک نوشته است. اين در حالی است که اگر من حتی يکی از آنها را هم در اين نوشته ناديده انگارم، به پاسخی درخور دادن توانا نخواهم بود. زيرا که برايند نوشته های من، از پيوند وارسی اين هر سه است که بسامان می گردد. پس، از اينروی، از هم اينک از کاستی هايی که در اين پاسخ پيش خواهد آمد بسيار پوزش می خواهم.  باری، پاسخ به اين پرسش را از اينجا آغاز می کنم که من در پايه، اين واژه روشنفکر را با آن معنايی که ما از آن برداشت می کنيم، هيچ قبول ندارم. زيرا اين واژه جدای از اينکه در هيچ زبان ديگری اين مفهوم را نمی رساند، يک نام رد کننده معنای خود هم هست. چرا که روشنفکر يعنی امری ماضی و تمام شده. يعنی فردی که فکرش برای هميشه در مورد همه ی دانش های بشری روشن شده و ديگر کار آموختن را به پايان رسانده.  

در حاليکه تمام شدن، با دانش که اصولآ جان و روان آن در همين رفتن و مدام پويشگری است در تضاد است. روح دانش يعنی رفتن. همچنان رفتن و رفتن و هيچگاه به غايت نرسيدن. هميشه بسوی کمال رفتن و هرگز بدان دست نيافتن، نه اينکه رفتن و رسيدن و شدن.   با اين سخن، چنانچه من در اينجا از گروهی بنام روشنفکران نام خواهم برد، از سر ناچاری، و از اينروی خواهد بود که مردم ما اين گروه بيشتر ويرانگر را با همين نام بی مسما می شناسند، نه از روی پذيرش اين نام و مفهوم نادرست آن.  نقطه ی عزيمت من در نوشته های مورد نظر هم اصولآ از نفی همين امر بوده. از رد اين پندار که گويا کشور ما انباشته از روشنفکر باشد. بيشتر هم روی سخنم با مردم بوده. خواسته ام در اندازه ی توانم آنان را از اشتباه در آورم، نه اينکه مرادم کوبيدن طايفه ی روشنفکران بوده باشد. چه که ايشان آن اندازه با ندانمکاری پنبه ی خود را چوب زده و خردی و بی فراستی خود را نشان همگان داده اند، که ديگر کسی حتی رغبت کوبيدن ايشان را هم ندارد   اين پر روشنفکر بودن ايران يک ناراست پنداری است که بخش بزرگی از مردم ما را دچار توهم خود بزرگ بينی کرده، حتی خود آن کسان که خويشتن را روشنفکر می پندارند.  در   پيامد  آنهم، اين پاره ی بزرگ با کيستی ( شخصيّت) خود بيگانه گشته اند. اين از خودبيگانگی هم ما را به برهوتی ناآشنا راهبر گشته که حتی در دور دست ترين افقهای آن نيز  هيچ  نشانی از شهر و ده و آب و آبادی ديده نمی شود. 

دستکم بيست و نه سال هم هست که  ما  در همانجا گيج و حيران مانده، همينطور بيهوده به دور خود چرخ می زنيم. روز بروز هم با از دست دادن توان بيشتر، شانسمان هم برای نجات کمتر و کمتر می شود. در تعريفی دگر، ما به مردمی خودبزرگ بين و پاک خيالاتی بدل گشته ايم که در پايين انجمن نمی نشينيم، در بالا ترين جا که خواستمان است جايی نداريم، جايگاه حقيقی خودمان را هم که در اثر کوری از نخوت اصلآ گم کرده ايم.  به گونه ای نارسيسم و راسيسم (خودشيفتگی و نژاد پرستی) هم مبتلا گشته ايم که اين هر دو ناخوشی هم بيشتر شکل فرهنگی دارد. اين لاف ها که ما تيزهوش ترين مردم جهان هستيم، ما با معنويّت ترين هستيم، ما با عاطفه ترين هستيم، موسيقی ما ژرف ترين در جهان است، ما زيبا ترينيم، ما مترقی ترين مردم آسيا هستيم، ترکيه کشور بی فرهنگی است، سوئدی ها که عقبمانده هستند، انگليسی ها که چيزی نمی فهمند، آمريکايی ها که فرهنگ ندارد، اعراب که چيزی سرشان نمی شود … هم همه و همه به باور من از پيامد های طبيعی همان ره گمکردگی و ناخوشی ها است. 

 بد تر از همه هم اينکه، ما حتی در ميان خود نيز هر يک بصورت تکی اين توهمات را پيدا کرده ايم. يعنی هر ايرانی خود را از ديگرايرانيان در تمامی زمينه ها برتر می پندارد. از اين روی هم در بيرون از ميهن، کمترايرانی به رفت و آمد و دوستی با ديگر هم ميهنان خود شوق و رغبتی دارد.   اينکه مردم در درون با هم  نشست و برخاست  دارند، به باور من بيشتر از سر ناچاری است. زيرا خود بار ها اندوخته کرده ام که  پاره بزرگ  همان مردم  آنگاه که  به بيرون کوچ می کنند، ديگر  هيچ  اشتياقی به دوستی با ساير ايرانيان ندارند. بسيار ی شان  هم  حتی  اين بی ميلی  خود را خيلی روشن و بی لکنت بر زبان  می آورند.  

من  گر چه در اين باره هيچ آماری ندارم، ليکن با تکيه بر ديده ها و شنيده هايم، با شهامت می توانم بنويسم که در بيرون، بيش از هفتاد در صدر از مردم ما  ديگر ايرانيان  را از نظر فرهنگی  سزاوار  معاشرت نمی دانند. بی اينکه بيانديشند ممکن است که فرهنگ رفتاری خودشان هم اصلا چندان چنگی بدل نزند و ای بسا که خود  بی فرهنگ تر  ا ز  آن ايرانيان بی فرهنگ مورد ادعای خود باشند.   از همينجا می خواهم دالانی به بخش دوم پرسش بگشايم و بنويسم که در  حقيقت  انقلاب پنجاه و هفت نيز برايند شکلی از همين توهم بود، بويژه از سوی روشنفکران  ساده انگار  ما.  اين توهم  که گويا ما به درجه ای از رشد فرهنگ سياسی و اجتماعی رسيده ايم که ديگر می توانيم با مردم کشور های بسيار با فرهنگ و پيشرفته ی غربی کوس برابری زنيم.   يعنی با آن دسته از ملت ها که دستکم هفت ـ هشت سده مبارزه ی مدنی کرده، ديگر حتی عصر روشنگری و رنسانس و انقلاب صنعتی را هم پشت سر نهاده و در جامعه خود هزار نهاد مدنی و اجتماعی ريشه دار دارند. و گويا تنها سد راه  ميهن  ما هم برای يکشبه به  انگلستان  و   سويس و سوئد  و دانمارک و هلند … مبدل شدن فقط اين نظام سياسی استبدادی است. بويژه شخص پادشاه. با چنين نگرش  سطحی و مبتذلی  هم بود که روشنفکر وطنی به چيزی کمتر از برچيده شدن بساط تماميّت آن نظام رضايّت نداد  و ما را  ا ينگونه بی آبرو و خاکسترنشين کرد .  

غافل از اينکه، ما در عالم حقيقت به شهريگری و نوگرايی حتی کشور های در حال توسعه نيز نرسيده ايم، و  آن رفاه و نيکبختی و خوشنامی نسبی در جامعه اصلآ از سايه سر آن نظام است. يعنی در حقيقت  خود   آن نظام است که جامعه ی ما را سکولار و مدرن و پيشرو و امن نگاه داشته ، نه اينکه ما خود آدمهای سکولار و بسيار مدرنی باشيم . اگر استبدادی هم هست، اتفاقآ بخش بزرگی از آن استبداد  برای نگهداری آن وضع آبرومند  است.  با  سرکوب عوامل بيگانه و نيروی های واپسگرا  و  تروريست  ها  و ويرانگر ان و  تجدد ستيز ان  و  عناصر  ضدملی .  همچنين افراد کم آگاه و آزادی ستيزی که مرشد های فکری آنان جنايتکارانی بزرگ چون استالين و مائو هستند که ميليونها انسان بيگناه را قتل عام کرده اند. همينطور با ايستادگی در برابر افراد از مرحله پرتی که انور خوجه و کاسترو ی ماليخوليايی را می ستايند که کشور های خود را به نابودی کشيدند و اين نابخردان نيز در فکر تبديل ايران به آلبانی و کوبا و کره شمالی هستند. 

 چکيده سخن اينکه،  آن استبداد بيشتر از اينروی بود ،  نه در راستای عقب نگاهداشتن جامعه و تمدن ستيزی و  دشمنی با  نوگرايی و شکوفايی اقتصادی.  اين بود معنای درست استبداد خاندان پهلوی که روشنفکر وطنی هرگز آنرا درک نکرد. نه ديروز و نه حتی تا به امروز.  نيازی به کتمان نيست که نظام پا دشاهی البته  کاستی  ها ی فراوانی  هم داشت.  ليکن خدماتی که  آن نظام  به ايرانی و ايرانی می کرد بی گزافه گويی ،  دستکم هزار برابر لغزش ها و کاستی هايش بود.  نظام  پيشين نظامی دموکراتيک نبود، ليکن  با توجه به سطح فرهنگ  همگانی  ما  و  تاريخ و جغرافيای زمان خود، شايسته ترين نظامی بود که می توانست در ايران وجود داشته باشد. بگونه ای که برای  گنجايش  های ما، چه سياسی و چه اجتماعی، آن نظام  اصلآ   حتی از زمان خود نيز دستکم  پنجاه سال  جلوتر بود.  

جای بسی تأسف است که پاره ای هنوز هم اين حقيقت را درک نکرده اند که برآمدن رضا شاه پهلوی، پس از چهارده سده اسارت در زندان جهل و خرافه و پسماندگی، اساسآ بزرگترين و فرخند ترين رخداد تاريخی بود که ممکن بود در ميهن ما بوجود آيد.  آرزو می کنم آنچه می نويسم اشتباه محض از آب در آيد، اما حدس من اين است که ايران و همه چيز آن با بزير کشيدن آن بهترين نظام پس از استيلای عرب بر ميهن ما ديگر تمام شد.  يعنی آنان که  پادشاه مدفون در غربت  را با چشمانی گريان از ايران راندند ،  در حقيقت  شوکت و اعتبار و رفاه و نوگرايی و نيکنامی  و امنيّت و آسايش  ايران را هم برای هميشه با او  از ايران  بيرون کردند.   گر چه اين سخن خيلی  تلخ  است، اما  باور  کنيد   که حقيقت ما همين است که حال هست نه آنکه در دوران آن نظام  داشتيم . يعنی اين نظام جمهوری اسلامی برای ما ايرانيان ، بويژه و باز بويژه برای مثلآ ابرمتفکران و سياسی های ما  يک آيينه بی زنگار و تمام قد است.  مبادا که گول اين سکولار سکولار و آزادی آزادی نوشتن ها را بخوريد که تمامآ شعار های بی پشتوانه و پوچ است. من که شخصآ هرگز فريب اين گنده گويان را نخوردم و هميشه به دستاورد ها توجه داشتم. با توجه بسيار تيز و ژرف به فاکتهای موجود هم هست که اين گفته را آوردم.  آنچه بر سر مردم و کشورمان آمده ابدآ امری اتفاقی نيست.

تمامی اين فاشيسم و رنج و پريشانی و بدنامی که امروز اين نظام بر ما تحميل کرده طبيعی ترين محصولات آن نابخردی سال پنجاه و هفت است. زمانی که روشنفکران و سياسی های کشوری همه چيز ميهن و مردم خود را فدای کينه ها و عقده های شخصی خود کنند، که بخش بزرگ آن کين هم حتی کاملآ ناشی از کم آگاهی از اوضاع سياسی ميهن خود و جهان بود، از روز روشن تر است که کار ملک و ملت به اين بی آبرويی و دريوزگی می کشد.  کدام مردمی با سر بر ديوار کوفتن و ويرانگری و ملابازی و کينه و نفرت و انتقام گيری به سعادت دست يافته اند که ما هم می بايستی امروز کامياب و سعادتمند می شديم. دموکراسی محصول خرد و دادگری و گذشت و موقعيّت شناسی است، نه کينه و دروغزنی و عناد و تهمت و تخريب. عقلای بی عقل ما اصلآ زمانی دست بدست پست ترين قشر جامعه، يعنی ملا ها دادند و انقلاب کردند که ما متناسب با پيشينه ی مبارزاتی و گنجايش های خود همه چيز داشتيم. حتی بيش از استحقاقمان.   حتی اگر هدف آن انقلاب را هم دموکراسی در نظر گيريم که نبود، ما همان دموکراسی کامل را هم در سال پنجاه و هفت بدست آورديم، حتی بيش از بسياری از کشور های ديگر که شمارشان امروز بيش از پنجاه است، ليکن چون بزرگان ما شعور نداشتند و نفرت و کين چشمانشان را کور کرده بود، آن بزرگترين بخت تاريخی ملت ايران را که دستاورد دستکم يکصد و پنجاه سال مبارزه مستمر و قربانی دادن بود نابود کردند و کشور را بدين روز سياه انداختند. 

 در اين مورد فقط کافی است که به اوضاع اندونزی بنگريد که هم بسان ما کشوری اسلامی است، حتی بزرگترين کشور اسلامی، هم بسان ما کشوری در آسيا است و هم اينکه بسان ما رخدادی شبيه به بيست و هشت مرداد در تاريخ نوين خود دارد. مشکلات آن کشور اما هزار برابر ما بود. رهبر آن هم که يکی از خونخوار ترين رهبران جهان.   در سال پنجاه و هفت، اندونزی نه يکدهم ما رفاه و آزادی و نيکنامی داشت و نه يک دهم ما مدرن و پيشرفته و ثروتمند شده بود.  حال اما خوب بنگريد که اندونزی به کجا رسيده  و ما از چه جايگاه درخشانی به چه درکاتی سقوط کرده ايم. در حاليکه اندونزی ديروز ده بار فقير تر و گرفتار تر از ما، حاليه بدون نفت هم کشوری کاملآ دموکراتيک و بسيار خوشنام و مرفه شده، ما با آن پيشرفتهای عظيمی که در زمان نظام پادشاهی داشتيم و با اين منابع عظيم ثروت زا امروز به يکی از فقير ترين و بی آبرو ترين کشور های جهان بدل گشته ايم. بر پيشانی مان هم که مهر بی فرهنگی و تروريست زده شده. اين تفاوتهای کنونی در اثر چيزی جز مسئوليت شناسی و دادگری سياسی ها و روشنفکران اندونزی و عقبماندگی و مسئوليت ناشناسی و کينه شتری مدعيان ما است. 

 شرافت و دادگری سياسی ها و رهبران فکری اندونزيايی را بنگريد که ژنرال سوهارتو را که دموکراسی حقيقی را از ميان برداشت، سی و دو سال با مشت آهنين و کشتار بی رحمانه حکومت کرد که فقط يک قلم آن، قتل عام وحشيانه نيم ميليون کمونيست بود، صرفآ بدليل خدمات اقتصادی که به اندونزی کرد پس از انقلاب و برکناری خاين نمی خوانند و از کشور نمی رانند، حتی زندانی هم نمی کنند، زمانی که درمی گذرد با احترام تمام بخاک می سپارند و در کشور هم سه روز عزای ملی اعلام می کنند، آنگاه ژرفای حماقت و کين مثلآ روشنفکران و نخبگان سياسی ايران را بنگريد که هنوز هم که هنوز است مستهجن ترين اهانت ها را به دو پادشاه ايرانساز پهلوی نثار می کنند. به دو شخصيّت بزرگ و ميهن پرست و ترقی خواهی که با تمامی عيب هايی که داشتند، ما اصلآ همتای آنها را در تاريخ پس از حمله ی تازی ها سراغ نداريم. تنها دلايل هم اين است که چرا اجازه نداده کتابهای خمينی و ماهی کوچولوی بهرنگی (زشت ترين و بدآموز ترين کتاب برای کودکان) چاپ شود.   آری من از دو پادشاه پهلوی با تمام وجود پدافند می کنم زيرا که هيچ تک انسانی را هم در ميهن پرستی و مردم دوستی و مدرن بودن و مسئوليّت پذيری نديدم که به گرد پای آن دو شخصيّت والای ايرانی رسند. نه در گذشته و نه حال، حتی در زمينه منش فردی و رفتار و کردار و شخصيّت و نشست و برخاست. اگر عقلای ما اندک عقل و شعوری داشتند، ما را اصلآ نيازی به آن انقلاب احمقانه نبود.  کما اينکه حال هم ما را نياز به اين مباحث تکراری و تهوع آور و تحمل اينهمه رنج و خفت نيست. 

 اگر اينان براستی انسان و آزادی خواه بودند، ما دير زمانی بود که از دام اين اين رژيم جانی و ضد ايرانی رسته بوديم و  عمر  اين  سيه روزی و  بلا ها و درد ها و ننگ ها و ناموس فروشی ها و بی شرافتی ها و کشتار بهترين فرزندانمان بپايان  آمده  بود. چون اسباب رهايی و رستگاری ديرگاهی است که در دست رس است.  گر چه من خود حال ميانه خوشی با شاهزاده رضا پهلوی ندارم، ليکن شما وجدان و شرافت خويش را به داوری گرفته از خود بپرسيد چه شخصيّت سياسی در ميان اين مدعان دموکراسی و معلمان اخلاق با صلاحيّتدار تر و دموکرات تر و با اخلاق تر از او است؟ وضعيّت او در همين پادشاه نبودن هم حتی بی شباهت به پدرش نيست. در حالتی که اين آدم حتی برای نجات ايران خود را يک شهروند عادی می خواند، بيست و نه سال است که مورد بی احترامی و هدف فحاشی های مستهجن کسانی است که خود را بهتر از وی و پدر بزرگوارش می خوانند.   اين در حالی است که شاهزاده رضا پهلوی در تمامی اين سالها در برابر اينهمه تهمت و حرمت شکنی و ناسزا های مستهجن به خود و پدر و مادر و پدر بزرگ و حتی خواهر جوان و ناکامش، حتی يک واژه ی زشت از دهانش بيرون نيامده. کوچکترين بی احترامی هم در حق اين بی معرفتان نکرده. از همينجا بدانيد که پهلوی دوم با چه افراد مغرض و بی اخلاق و ضد ايرانی طرف بوده.  شاهزاده رضا پهلوی هر چه می گويد و با کردار خود نيز نشان می دهد که انسانی ديکتاتور و سرکش نيست، اين مدعيان مرتب می گويند اگر وی رهبر جنبش شود در آينده حتمآ ديکتاتور خواهد شد! به دليل همان حدس هم او را به سختی می کوبند. اين نشان دهند اين حقيقت چون زهر است که دردا که بيشترين سياسی های ما هم  متاسفانه بهتر از اين آخوند های سربر نيستند. در انديشه ی ناپاک اينطرفی ها هم اصل بر برائت آدميان نيست. ديکتاتوری در نهاده اينان نيز آنچنان نهادينه شده که برايشان هيچ پذيرفتنی نيست که امکان دارد يکی هم حقيقآ راستگو و درستکردار و دموکرات باشد. 

  اينهمه آوردم که بنويسم  رژيم پيشين ممکن بود برای مردم سويس و سوئد و هلند و دانمارک و فرانسه و انگليس نظامی خودکامه و استبدادی بوده باشد  اما نه برای ما.  آن  نظام برای ملتها يی  می توانست غير دموکراتيک و بد باشد  که هر کدام چند سده پيشينه ی روشنگری دارند و دانشگاههايی با عمر هشت تا پانزده قرن، نه برای کشور ما که فقط تا پيش از چهار دهه، کشوری بوده قاجار گزيده   با چهره ای کهنه و کريه ، بی چيز و گرسنه، ملا زده، فرو رفته در قعر چاه خرافه، بدون پشتوانه ی حتی يک دهه روشنگری، با سابقه مبارزات مدنی کمتر از يک سوم قرن با نود و هفت در صد بيسواد مطلق   کشوری که با هزار خون جگر بتازگی کمر راست کرده، پس از يک فلج چهارده قرنه، تازه شروع به راه رفتن دوباره کرده، مردمش خردک اعتباری در جهان پيدا کرده اند، فقط توانسته کمی از آن شوکت گذشته ی تاريخی خود را باز يابد … با چند دانشگاه نصف و نيمه ی که هنوز پنجاه ساله هم نشده اند و از نظر امکانات علمی هم هنوز فقير و بی پشتوانه هستند. اتفاقآ هم سنگ بنای همان دانشگاههای جوان را هم خود همان رژيم ادعايی استبدادی گذارده. 

درست در چنين حالتی است که عده ای بنام روشنفکر شروع به تخريب و سوزاندن هر آنچه را هم که با هزار بدبختی و خون جگر خوردن در چهار ـ پنج دهه بدست آمده می کنند که چرا مشروطه ی ما مانند انگليس و هلند و دانمارک و بلژيک نيست. بدون توجه به اينکه نه ما خود از نظر مدنيّت و فرهنگ و سواد اجتماعی و تساهل و دموکرات منشی به گرد پای انگليسی ها رسيده ايم، نه يک صدم آنان مبارزه ی مدنی کرده ايم و نه اصلآ يک از صد نهاد های دموکراتيک آن کشور ها در جامعه ما پا گرفته تا بتوانيم حتی يک دموکراسی نيم بند هم داشته باشيم.   بی توجه به اينکه اولين منشور کبیر انگلستان که سنگ بنای مشروطه آن کشور است، هشتصد سال پيش (1215) نگاشته شده، نه چون ما فقط هفتاد و دو سال پيش. هفتاد و دو سال پس از نوشتن شدن منشور انگليس، شيوه حکومت استبدادی آن کشور حتی يکهزارم ما هم از صدر مشروطه تا سال پنجاه و هفت پيشرفت نکرده بود. بی توجه به جريان کرامول و جمهوری شدن آن کشور وهزار رخداد ديگر که انگليس با پشت سرگذاردن همه آنها سرانجام پس از هفتصد سال افت و خيز و مبارزه توانسته به مشروطه کامل دست يابد.   نه   پس از هفتاد سال در کشوری پر از ملا و حوزه و امامزاده .    آنهم کشوری با بزرگترين متفکران سياسی، سرزمينی که انقلاب صنعتی غرب ابتدا از آنجا آغاز گشته، کشوری که با مهارتی که در فن سياست دارد، روزی نيمی از جهان را تحت استعمار خود داشته و يکی از برنده های اصلی جنگ عالمگير دوم است.  

کما اينکه اولين منشور مشروطه ی هلند تحت نام «اعلامیه استقلال هلند» هم در سال 1516 ، يعنی پانصد سال پيش نگاشته شده بود نه هفتاد سال پيش. تاريخ ديگر نظامهای دارای دموکراسی را هم می دانيم که چگونه  هر يک  با گذر از  هزار پيچ و خم  خونبار توانستند پس از چند سده مبارزه ی بی امان مدنی به دموکراسی کامل دست يابند. حتی کشور فرانسه، که مادر دموکراسی غرب هم ناميده می شود.  بنابر اين، مردم و جامعه ی ما اصلآ چه شباهتی به انگليس و فرانسه و بلژيک و سوئيس و سوئد داشت که ما انتظار داشتن يک دموکراسی مانند آن ملتها و کشور ها را هم داشته باشيم. ما خود چه شباهتی به مردم سوئد داشتيم که بايد پادشاهمان نيز مانند گوستاو هفتم می شد! در حاليکه اخلاقآ پادشاه ما بطور فردی از همين گوستاو نيز بسيار آگاه تر و ميهن پرست تر بود.   چنانچه او از مرز اختيارات قانونی خود گذشت، اوضاع عقبمانده فرهنگی جامعه دليل آن بود. بويژه مسئوليّت ناشناسی مخالفا نش  که حال هم می بينيد که تنها چيزی که نمی شناسند مسئوليّت است . اپوزيسيونی که خود تا بدانجا از مرز دموکراسی عبور می کند که با دستور  و کمک مستقيم  دولتی بيگانه دو جمهوری در دل يک نظام پادشاهی  ايجاد می کند ، چگونه از پادشاه خود انتظار دارد که قواعد بازی را رعايت کند.  

در  هر  کشور ی ، حال چه با نظام دموکراتيک و چه استبدادی، ضرب آهنگ های  مردم، بويژه  اپوزيسيون است که حرکات رقص حکومت را تعيين می کند.  کشوری با مردمی با فرهنگ منتظرالظهور و بخشی هم همچنان قمه زن، با سياسی هايی  خود  سخت  ضد آزادی  و ژرف واپسگرا که بخشی از آنهم اصلآ رسمآ وطن فروشی می کند با روشنفکرانی که دوغ و دوشاب را بهم آميخته و آش مارکسيسم اسلامی می پزند …  آ خر  چگونه  می تواند   نظامی  دموکراتيک داشته باشد.   حتی برخلاف پندار پاره ای، همين نظامی هم که اکنون در ايران بر سر کار است نه دليل عقبماندگی های ما، بلکه اصلآ محصول عقبماندگی  سياسی  ها  و روشنفکران  ما است. چنين نظامی فقط و فقط در ايران است که می تواند سی سال بپايد نه در سويس و سوئد و دانمارک و هلند.   بزرگترين و اصلی ترين مسئول تمامی اين جنايات و بی آبرويی ها هم  در درجه ی نخست  اپوزيسيون کهنه انديش و بی برنامه و خود کاملآ غير دموکرات  اين نظام  است، نه  خود آن   نظام  که اتفاقآ   د رخشان ترين دستاور  همين اپوزيسيون  است . حتی  اين  رقص جنون و خون جمهوری اسلامی  هم در اثر  بدنوازی اپوزيسيون  است.

 اين نظام گر چه بلحاظ گوهری يک نظام قرون وسطايی و بی فرهنگ و خونريز است، با اينهمه اگر مخالفانش تا اين اندازه نابخردی بخرج نمی دادند، حتی همين نظام وحشی بی فرهنگ هم  هرگز نمی توانست  تا بدين اندازه  بدمستی کرده و  هار و خونخوار  شود .   وقتی مجاهد و فدائی و توده ای و جبهه ملی چی  …  از نخستين روز  آن فتنه ی شوم  از امام امت می خواهند که به هيچ کدام از مقامات رژيم پيشين رحم نکند و برای اعدام های بی محاکمه ی افراد بيگناه هورا می کشند، سپس چپ ها فورآ می خواهند در بخش هايی از کشور بزعم خودشان نيمچه حکومتهای کمونيستی بوجود آرند، مجاهدين خيزش افسران و درجه داران در نوژه را به رژيم لو می دهند و  کشتن  با شرف ترين سربازان جان بر کف ايران  را از رژيم می خواهند  و در نامناسب ترين زمان هم جنگ مسلحانه اعلام می کنند، بعد توده ای ها در ماشين های گشت کميته می نشينند و مجاهدين را در خيابانها به مأموران رژيم لو می دهند، وقتی چر يکهای  فدائی مترقی! خلخالی ديوانه و جنايتکار را کانديد خود می  کنند  و پيش از خط امامی ها هم سفارت اشغال می  کنند  …  کاملآ طبيعی است که نظام پررو و هار و خونريز می شود.   پس، اين اپوزيسيون بود که  راه را برای رژيم هموار سا خت  که هر سياهکاری و قانون شکنی و جنايتی که می خواهد انجام دهد ،  همه ی گروهها را سرکوب کند و اعضای اصلی آنها را بکشد و  هيچ  پروا يی هم از يک  خيزش همگانی نداشته باشد . چه که  گروهها  خود  با فروش همديگر به رژيم عملآ امکان  هر خيزشی نيرومند را  از ميان برد اشتند . اينچنين اپوزيسيونی  طبيعی   است که  سزاوار داشتن يک حکومتی بهتر از جمهوری اسلامی  نيست !

 اپوزيسيونی که خود هيچ مرز و پرنسيپی را نمی شناسد، چگونه انتظار دارد که رژيم کشورش نظم و قاعده ای را به رسميّت شناسد. اپوزيسيون انگليس و هلند و دانمارک و فنلاند و سوئد و يا اصلآ نروژی که نفت دارد  آخر  چه زمانی توده نفتی شده و با بی شرمی تمام خواستار دادن امتياز نفت شمال به کشوری بيگانه شده اند،  آنها  چه زمانی رسمآ برای دولتهای بيگانه جاسوسی کرده اند، کی خواستار تجزيه ی کشور خود شده و کجا خواسته اند پادشاه خود را بکشند …   اگر حتی زمان عبور از مرز اختيارات پادشاه از قانون اساسی را بيست و هشتم مرداد سال سی و دو هم بحساب آريم که دشمنانش می گويند، بايد توجه داشت که بوجود آوردن دو جمهوری کردستان و آذربايجان در شکم ايران، توده نفتی بودن،  علنآ و رسمآ برای   اتحاد شوروی   جاسوسی کردن ، ترور شخصيّت های سياسی و اقدام حتی به ترور شخص خود پادشاه همه و همه کار ها يی  ضدملی  بود  که سالها پيش از  آن  بيست و  هشت  مرداد  لعنتی  صورت گرفت نه پس از  آن.  يعنی در آن روزگار که پادشاه مشروطه ايران در چهارچوب اختيارات محدود خود  در قانون اساسی  عمل می کرده و دخالتی هم در کار دولت نداشت. بنابر اين، ما هر چه که می کشيم از دست خودمان، يعنی سياسی ها و به اصطلاح روشنفکرانمان است، نه حکومت ها. 

شما امروز به وضع قضا در کشورمان توجه کنيد، بعضی شگفت زده می شوند که چرا ملا ها  تازيانه می زنند و  دست و پا می برند. بی اينکه بدانند اين حقيقت کشور ما است  و  وضع قضا از استيلای اسلام بر ايران تا پيش از برآمدن سلسله ی پهلوی همين بود که حال هست. فقط با اندکی تفاوتهای صوری. دستکم از روزگار صفويه به بعد. چون در آن ميان، فقط مغولها قبل از اسلام آوردن ياسای خود را داشتند و سلجوقيان هم با ايجاد نهادی بنام «دیوان بیگی» امرقضا را به دو پارچه ی حکومتی و شرعی تقسيم کرده بودند، که البته احکام حکومتی ديوان بيگی آنان هم به همان وحشيگری حدود شرعی بود.   اما از زمانی که شاه اسماعیل صفوی، محقق کَرَکی، يکی از آخوند های جبل عامل لبنان را به ایران آورد و او فقه امامیه را نوشت، تا هزار و سيصد و شش   که رضا شاه کبير به  اين وحشيگری ها و دست و پا بريدن ها در ايران خاتمه داد، اوضاع قضا هميشه همين گونه بوده که حال هست. 

 بگذريم از اينکه شاه اسماعیل صفوی اصلآ کار را يکسره کرده بود و خود را علی، مهدی ، و حتی گاهی خداوند می خواند و جانشینان او هم خويشتن را از نوادگان امام موسی کاظم ونماینده امام غائب (ولی فقيه) می خواندند. با اين خزعبلات هم حتی زنان و دختران رعيّت (ملت) را هم حق شرعی خود می دانستند. پس از صفويه هم که به گفته استاد زنده ياد عبدالحسين زرين کوب :«نظارت امنای مذهب بر افکار و آراء هم چنان بی منازع بود.» تا برآمدن پهلوی اول   که پهلوی اول وضع و اجرای قوانين را از دست ملا ها گرفت و صورت انسانی بدان داد،   شما اگر فقط به ژرفا و مفهوم عرفی کردن امر قضا و آزادی دادن به زنان در ايران آنروز توجه کنيد، بويژه با آن قدرت عظيمی که ملا يان در ميان مردم غرقه در خرافات آن روزگار داشتند، پی خواهيد برد که آن نظام فقط و فقط با همين دو شهامت و خدمت نيز بزرگترين خدمت را به ايران و ايرانی کرده است. به اينهم توجه داشته باشيد که اينک بيست و نه سال است که زنان ما برای چند سانتی متر روسری را بالا بردن، متحمل چه صدمات و توهين های روحی و شخصيّتی و جسمی می گردند.  

و حال آنکه خدمات پهلوی ها به ايران از شمار بيرون است. تشکيل دادگاههای خانواده، بوجود آوردن ارتشی مدرن و مجهز، ثبت احوال، لغو اختيار از مرد برای طلاق يکطرفه و گرفتن همسران متعدد، ساختن آنهمه بيمارستانهای مدرن و مجهز کاملآ رايگان با پزشکانی متخصص، ساختن آنهمه شيرخوارگاه و مهد کودک و کودکستان و دبستان و دبيرستان و دانشکده ها و مدارس فنی دولتی و رايگان، تشکيل سپاه دانش و بهداشت و آبادانی، اعطای حق رای به زنان، تقسيم اراضی و سهيم کردن کارگران در سود کارخانجات، ايجاد بيمه های اجتماعی و شبکه درمانی و خدمات پزشکی  رايگان، ايجاد صد ها فرهنگسرا و کاخ جوانان و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ساختن صد ها تئاتر و هنرکده و هنرستان و تشکيل ارکستر فلارمونيک و کر ملی زنان و مردان و دهها گروه باله و موسيقی سنتی و گروههای مختلف موسيقی و رقص های محلی و بومی فقط بخشی از آن خدمات درخشان است که پهلوی ها به ايران کردند.  

خدماتی بزرگ در پايه گذاری نهاد های فرهنگی و اجتماعی مدرن که امروزه حتی ايجاد يکی از آنها هم به خواب و رويا می ماند. تمامی اين خدمات هم فقط با درآمدی کمتر از صد ميليارد دلار در درازای پنجاه و سه سال انجام گرفت. مقايسه کنيم که دولت احمدی نژاد فقط دو ساله بيش از يک و نيم برابر آن، يعنی بيش از يکصد و پنجاه ميليارد دلار درآمد نفتی داشته.   باز ممکن است گفته شود چرا آن حکومت را با اين حکومت مقايسه می کنيم. پاسخ اين پرسش را با پاسخی ديگر می توان داد که پس اين حکومت را با کدام حکومت ديگر بايد مقايسه کرد؟ در اين مورد هم مانند توهم انقلاب، باز بايد ايران خود را با سوئيس و فرانسه و دانمارک  و هلند و آلمان و انگليس و سوئد و نروژ… مقايسه کنيم! يا به تاريخ کشور خود مراجعه کنم و ببينم کدام يک از سلسله های پادشاهی از زمان قادسيه اول تاکنون به اندازه يکصدم پادشاهان پهلوی به ايران خدمت کرده اند و آنگاه به مقايسه و داوری بپردازم. آنهم فقط در نيم قرن.   فرجام سخن اينکه، آيا اخلاق و شرافت و وجدان و ميهن دوستی از آدمی طلب نمی کند که از چنين شخصيّت های بزرگی قدردانی کند. از دو انسان خردمند و ايران دوست و ترقی خواهی که خدمتگذار تر از آنها در سرتاسر تاريخ پس از عهد باستان تاکنون وجود نداشته!

3-با  توجه به دیدگاه شما نسبت به حکومت به شیوه سلطنتی ، فکر می کنید این نوع حکومت تا چه حدی در ایران امروز و پس از فروپاشی جمهوری اسلامی از سوی مردم و بالاخص جوانان پذیرفته میشود؟  نخست ا ين شرح را بياورم که ا لبته نيک می دانم که شما منظور خاصی نداريد، اما من  اين واژ گان  سلطنت و  سلطنتی و سلطنت طلب  را  هيچ دوست نمی دارم. زيرا اهانتی در درون اين  و اژگان پنهان است که آدمی را آزار می دهد. معنای اين واژگان گله داری و گاو و گوسفند بودن و بدنبال چوپان گشتن است. ا ين واژگان کهنه و منسوخ را ابتدا عوامل حزب توده  بر سر زبانها اندا ختند  که  از شنيدن واژگان زيبای پادشاه و شاهنشاه و شاهنشاهی و فرهنگ کهن ايران نفرت داشتند. سپس هم ا بر روشنفکران ملاباز  که  جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردند  اين واژگان را سلاح کوبيدن مخالفان انقلاب شکوهمند خود ساختند. حال هم که اصلاح طلبان دروغين و وافادار به ولايت به جمع آنان پيوسته اند.   مراد همگی هم حال از مصرف اين واژگان، گسترش اين   پندار  درو غين و  ناپاک  در ميان مردم، بويژه جوانان است  که گويا  اين گرايش غالب به  يک آيين پادشاهی  در درون و برون ،  گله ای از چهارپايان نابخرد و  نا دان تشکيل شده که همگی  هم   خواهان سلطه يک فرد بنام  سلطان  بر همه چيز ملک و ملت  خود هستند .  

در حاليکه من که گمان نمی برم که حتی تک آدم خردمندی هم در ايران پيدا شود که تنها از آنروی خواهان نظام پادشاهی باشد که عاشق چشم و روی و قد و بالای فردی بنام پادشاه است. چنانکه خود نيز نه تنها سلطنت طلب نيستم، بلکه از هر گونه سلطه ی فردی نيز بر ميهنم بسيار نفرت دارم. پس، من در گام نخست برای آزادی و دموکراسی تلاش می کنم، نه برای سلطه و سلطنت. آنهم از سنگر ملت و بعنوان يک آدم ايرانی از ميان هفتاد و اندی ميليون ايرانی هم ميهن. اما پاسخ اين پرسش که آيا من آيين پادشاهی (رژيم پادشاهی) می خواهم ؟ آری است.  دلايل خوب و منطقی و تاريخی فراوانی هم برای اين خواست خود دارم.  علی رغم مباحث بی اساس و انحرافی که  همان مغرضان  به ميان انداخته اند، در پايه ما در جهان فقط و فقط يک شکل دموکراسی داريم  که  هيچ پسوند و پيشوند و بديل و قلوی ديگر هم ندارد. يعنی همين دموکراسی که در غرب و آسيای دور و هند و بخشی از افريقا و کشور اسرائيل مشاهده می کنيم. نهال اين دموکراسی راستين هم فقط و فقط در دو باغ باليده، تنومند شده و بارور می گردد. يا در باغ نظام پادشاهی و يا باغ جمهوری.  ليکن در اين ميان بايد دو فاکت بسيار ظريف را فراچشم داشت، نخست اينکه مباد که نام فريبای جمهوری ما را اغوا کند که اين واژه در حقيقت سياسی خود هرگز به مفهوم مردمی بودن يک آيين کشورداری (رژيم) نيست، چنانکه امروزه فاشيستی ترين آيين های سياسی جهان جمهوری هستند، که همين جمهوری ابتر روضه خوان ها هم يکی از آنها است، دوم اينکه بايد ديد نزديک ترين و آباد ترين و مستعد ترين باغ کجاست و کدامين است.  

حال اگر من آيين پادشاهی را مناسب تر می دانم، علت اين است که هم آنرا نزديکترين می بينم، هم مستعد ترين و هم آشنا ترين. پيش از اينهم ميوه از آن خورده ام. حال گرچه آن ميوه هنوز نرسيده بود و به کمال آبدار و قشنگ و خوشگوار هم که نشده بود. (ميوه هايی در شکل سکولاريسم کامل، نوگرايی، مسئوليت پذيری، ايرانخواهی و حراست کامل از منافع  ملی  ايران، هنر پروری، فرهنگ گستری، برابری زن و مرد، آزادی کامل فردی، نيکنامی و اعتبار در جهان، امنيّت و آسايش و فضای با نشاط و شادی که در آيين پادشاهی پيشين وجود داشت).   به زبانی ديگر، آن آيين (نظام پادشاهی) هم امتحان خود را پس داده که در ايران خوب کار می کند، هم مردم ما حال به ارزش و اهميّت و نيکی های آن پی برده اند و همين اينکه ريشه های بسيار بسيار کهنسال و بی اندازه قوی آن در قلب و روح ايران و ايرانی و تاريخ و سنت های او همچنان وجود دارد. ايران و تاريخ و فرهنگ کهن و غرور برانگيز آن منهای آيين پادشاهی يعنی يک طاووس پر کنده. ما نه جمهوری را می شناسيم، نه ابزار های آنرا در جامعه خود داريم و نه اينکه جمهوری اساسآ با تاريخ و فرهنگ ما سازگاری دارد.  

 با آنچه آوردم، پس هر آنکه ريگی به کفش نداشته و از روی راستی خواهان دموکراسی باشد، نبايد زياده در بند اين باشد که پوسته ی نظام ايران جمهوری باشد يا پادشاهی. جوان ايرانی که فلان پير هشتاد ساله نيست که تمام افتخارات سياسيش فقط در مبارزه با نظام پادشاهی و نابودی ايران  خلاصه شده  باشد. برای دفاع از آن انقلاب ويرانگر و توجيه نادانی خود هم سکسکه ی جمهوری جمهوری گرفته باشد تا نپذيرد که پنجاه سال به بيراه رفته.   جوانان خردمند ما فرزندان زمان خود هستند، بی هيچ آلودگی ذهنی و حيله گری هم براستی خواهان آزادی هستند. از اينروی چنانچه دريابند که آزادسازی ايران و رهيافت به دموکراسی و سرفرازی خود و ميهنشان با آيين پادشاهی آسان تر است، در گزينش آن ترديد بخود راه نمی دهند.   شاهد سخن اينکه امروز بزرگترين و بيشترين مدافعان دو پادشاه فقيد پهلوی، اتفاقآ جوانانی هستند که پس از انقلاب به دنيا آمده و هرگز ايران روزگار آن دوپادشاه را نديده اند. شاهزاده رضا پهلوی هم که از هر ايرانی بيشتر در ميان همين بخش غالب از جمعيّت ما محبوبيت دارد.

4- در بسیاری از یادداشت های شما به نکته دقیق و ظریف شیوه ی حکومت و نه نوع حکومت ها بر می خوریم . به باور شما چگونه می توان این امر را یکی از ارکان اساسی دموکراسی در معنای واقعی کلمه است ، برای ملت ایران نهادینه کرد تا بار دیگر شاهد ترک تازی حکومت هایی مانند جمهوری اسلامی در ایران نباشیم؟ 

بايد اين را دانست که دموکراسی متعلق به مردم دموکرات است. يعنی مردمان سازندگان دموکراسی ها هستند، نه به گونه ای واژگون. ما بايد اين برداشت اشتباه را  ا ز حافظه جامعه پاک کنيم که حکومت ها ما را به فلاکت کشاندند، انگليس ها و بی بی سی در ايران انقلاب کردند، اينها فلان آدمی را آوردند و آنها بهمان آدمی را بردند. اين سخنان فرار از مسئوليت از راه زشت ترين اهانت به خود است.   با پوزش فراوان اين استدلالها ،  گونه ای “خود گوساله پنداری است” يعنی پذيرش اينکه ما از خود خرد و اراده نداريم و ديگران برای ما تصميم می گيرند و هر کاری که دلشان خواست با ما می کنند. مردم ما بايد بدانند مادام که ريشه ها و اسباب يک تحول و رخدادی در ميان خود ما وجود نداشته باشد؛ هرگز ممکن نيست که ديگرانی بتوانند از بيرون در کشور ما دگرگونی بوجود آرند، ولو که تمامی قدرتهای برونی هم که دست بدست هم دهند. 

 درونمايه  سخنی که آوردم اين است که ،  فرهنگ و رفتار يک ملت است که شيوه ی حکومت را بهتر و يا بد تر می سازد. از آنهم سرنوشت ساز تر، رفتار  سياسی ها، روشنفکران و بويژه  اپوزيسيون يک کشور نه يک فرد  و حتی حکومت . جامعه ای که فرد  و حکومتی  بتواند  برای آن دموکراسی آورده و يا آنرا از ميان بردارد ، از نظر فرهنگ سياسی  يک  جامعه ی  سخت  بيمار و رنجور است  که هنوز به فاز دموکراسی نرسيده .   بنابر اين، تا آنگاه که فرهنگ عمومی ما،  بويژه فرهنگ  اکثريت  سياسی ها و روشنفکران  ما بالا نرود، ما نه به دموکراسی خواهيم رسيد و نه اگر حکومتی هم آنرا به ما هديه کند، قادر خواهيم بود که از آن دموکراسی نگهداری کنيم.  بهترين شاهد اين سخن اين است که ما اصلآ هشتاد در صد از آنچه را که حال برايش جان می دهيم را داشتيم. همين جهل و دموکرات نبودن سياسی ها و روشنفکران باعث شد که همه چيز را از دست دهيم و دوباره به نقطه ی صفر و استارت باز گرديم.   دموکراسی و حقوق بشر که فقط در مقاله ی آزاد نوشتن در دفاع از کمونيسم و امام خمينی و انتخاب وکيل خلاصه نمی شود. رعايت حقوق فردی هر شهروند در جامعه، رعايت شأن و شخصيّت انسانها، برخورداری از امنيّت اجتماعی، داشتن کار و آسايش و جامعه ای باز … و از همه مهم تر دو اصل تساوی حقوق زن و مرد و تساوی حقوقی همه ی شهروندان، بی توجه به باور های مذهبی ايشان (سکولاريسم) از اصلی ترين بند های اعلاميه جهانی حقوق بشر است که ما تا پيش از اين بلوای شوم از همه ی آنها بطور کامل برخوردار بوديم.  

گرفتاری ديگر ما با اين روشنفکر های محترم  اين است که اين جماعت از عصر مشروطيّت تاکنون، همواره اين اشتباه را کرده اند که گويا نوگرايی (تجدد) و دموکراسی و سکولاريسم … پديده هايی صرفآ معرفتی باشند. عين همين برداشت غلط را هم در درازای زمان به جامعه تزريق کرده اند.   برايند اين اشتباه هم اين شده که از آن روزگار تا کنون که مثلآ عصر بيداری ما هم بوده، بسياری از مردم ما با اين خيال واهی تربيّت يابند که هر پديده ی نو را معرفتی بپندارند. يعنی خيال کنند که چون کتابهای زيادی را در باره اين پديده های عصر نو خوانده اند، پس خيلی دموکرات تر و سکولار تر و آزادی خواه تر از خود مردمان مدرن و دارای دموکراسی شده اند.   غافل از اينکه معرفت به اين مفاهيم اصلآ به معنای رسيدن به چيزی نيست. شما می توانيد حتی يک بيسواد مدرن باشيد و آن دگری يک پزشک کاملآ جاهل و کهنه انديش. زيرا اين ارزش های نو صرفآ از راه معرفت بدانها بدست نمی آيد. آزاد انديشی، دموکرات منشی، نوگرايی، مدرن بودن … همه و همه ،  گونه ای تربيّت و باور هستند که می توانند حتی در يک جنگل از پدر و مادری مدرن هم به کودکی انتقال يابند. اين دستاورد های مدرن فلسفه ی عقلی که مانند چند رمان قشنگ در کتابها نيستند که فردی آنها را يکشبه بخواند و از فرداروز با فرهنگ و پيشرو شود.  

 اينکه امروزه مثلآ فرد بشدت مذهب زده و متحجری چون آقای گنجی در هر نوشته ی خود دهها رفرنس به کتاب های متفکران غربی می دهد تا خود را مترقی نشان دهد، نا خودآگاه به همان سبب است که آوردم. او نيز چون بسياری از ملا ها تصور می کند چون کتاب روشنفکری خوانده، پس روشنفکر شده، يا چون سکولاريسم را در کتابها مطالعه کرده، پس سکولار شده است.  برای مثال من خود اندوخته کرده ام که بسياری از اين غربی ها نه تنها هيچ کتابی در مورد سکولاريسم نخوانده اند، بلکه اساسآ خود اين واژه را هم هيچگاه نشنيده اند. ليکن همان سکولاريسم نشناس ها، افرادی به تمام معنا سکولار هستند. سبب اين است که سکولاريسم چون زبان مادری بگونه ای ناخودآگاه در خانه و کوی و مدرسه بدانها تزريق شده. زيرا محيط رشد آنان يک محيط سکولار بوده.   خواستم اينرا برسانم که ما بايد ابتدا گوهر دموکراسی را در وجود خود نهادينه سازيم. با مطالعه و شعار و روشنفکر بازی نمی توان به دموکراسی دست يافت. البته مراد من هرگز اين نيست که تا صد در صد مردم ما دموکرات و سکولار نشوند، ما قادر به رسيدن به سيستمی مدرن نخواهيم بود. ليکن اينرا صد در صد می توانم بشما قول بدهم که تا سياسی های ما خود دموکرات نشوند، دستيابی به دموکراسی در ايران ما امری محال خواهد بود.   هر کشوری را عده ای سياسی، مدرن و پيشرو و با آبرو نگاه می دارند. عده ای که تعدادشان در پاره ای از کشور ها حتی به نيم در صد جمعيّت آن کشور ها نيز نمی رسد. پذيرش آنچه خواهم آورد شايد برای پاره ای ناممکن باشد، ليکن حقيقت اين است که مثلآ کشوری سيصد ميليونی به عظمت و بزرگی و نيرومندی آمريکا را در نهايت چهار ـ پنج هزار نفر نخبه ی سياسی و سکولار اينگونه دموکرات و نيرومند و برخوردار از امنيّت نگاه داشته اند. کما اينکه در همين کشور دوم من، در سوئد گفته می شود که اين کشور به اين دموکرات منشی را فقط ششصد نفر نيرومند و مترقی نگاه داشته اند. 

 بنا بر اين اگر فقط ما سياسی ها براستی دموکرات باشيم، ترديد نداشته باشيد که کشورمان هم دارای دموکراسی خواهد شد. پس درد از مردم نيست بلکه مشکل از اين نخبگان نابلد است. اجازه دهيد اصلآ آب پاکی بر روی دست بعضی ريزم و آشکارا اينرا هم بنويسم که مشکل ما حتی از اين جمهوری اسلامی جنايتکار هم نيست. ما هر چه از دست اين رژيم می کشيم هم حتی از جهل همين يکی ـ دو هزار نفری است که شما مرتبآ نام آنها را در رسانه های نوشتاری و اينترنتی می خوانيد و يا چهره و صدايشان را می بينيد و می شنويد.   از اينروی هم هست که من پيوسته در نوشته هايم به همين جماعت می تازم. چون اينان مسئولان حقيقی تمامی اين رنج و پريشانی ها هستند. چون حاظر به پذيرش اشتباهات خود نيستند. چون نمی خواهند قبول کنند که اصل آن انقلاب لعنتی و ويرانگر اشتباه بوده. چون خود در نزد مردم هيچ اعتبار ندارند، ويروس وار در کار ديگرانی هم که ميتوانند ايران را نجات دهند مزاحمت ايجاد می کنند. چون نه دموکرات هستند و نه مکانيزم دموکراسی را می شناسند…  برای مثال اين جمهوری جمهوری گفتن ها اصلآ خود بزرگترين نشانه عدم شناخت از دموکراسی است. بد تر از آنهم، کمک دانسته و نادانسته به ادامه ی حيات جمهوری اسلامی. چون ما حتی پنج در صد از زمينه های يک جمهوری را هم در جامعه ی خود نداريم. ضمن اينکه اصلآ نفس اين تصور که جمهوری چون جمهوری است، پس مترقی تر از پادشاهی است هم نشان جهلی بزرگتر است. در حالی که امروزه جنايتکار ترين نظام ها در جهان نام جمهوری را با خود به يدک می کشند، چگونه آخر می شود گفت که جمهوری چون نامش جمهوری (مردمی) است، مردمی تر از پادشاهی است! 

 چنانچه فرهنگ ملتی و زير ساخت های سياسی کشوری مستعد پرورش ديکتاتور باشد، شما هر حکومت و هر شخص منتخب را هم که يک دوره به رياست جمهوری و نخست وزيری و يا به پادشاهی تشريفاتی اتنخاب کنيد، ترديد نداشته باشيد که او سر از ديکتاتوری در خواهد آورد.   اسلام کريم اوف، حيدر علی اف، مراد نياز اوف، الكساندر لوكاشنكو، ولاديمير پوتين … شخصيّت هايی بودند که پس از فروپاشی اتحاد شوروی همگی در انتخابات آزاد برگزيده شدند، ليکن از آنجا که فرهنگ آن کشور ها هنوز فرهنگ دموکراسی نبود، همگی به رهبران مادام العمر مبدل گشتند. بعضی هم که اصلآ به سيستم های ديکتاتوری موروثی. پس، ما اگر براستی خواهان دموکراسی هستيم و دموکراسی را می شناسيم، نبايد در بند شکل حکومت باشيم. چنانکه خود اينگونه هستم.  عده ای تصور می کنند که همچو منی آنچنان نادان است که حتی نمی داند که يک پست انتخابی بسيار مترقی تر و بهتر از يک مقام موروثی است! و چون خود جمهوری جمهوری می گويند پس، از افرادی مانند من، هم آگاه تر هستند و هم مترقی تر. با همين انديشه های نازل و کودکانه هم بود که به دنبال ملا ها افتادند. چون آقای خمينی هم بسان فيدل کاسترو و هوگو چاوز و کيم ايل جونگ يک جمهوری خواه بود و مرتبآ از ارتجاعی بودن نظام پادشاهی داد سخن می داد.

 اگر در جامعه ی ما ريشه های قوی فرهنگی و سنتی نظام پادشاهی وجود دارد، که کاملآ اينگونه است، چه بهتر. اين بر ما است که با تقويّت آن ريشه ها مردم را به حرکت آورده و اين نظام لعنتی را بزير کشيم. نه اينکه آن ريشه ها را هم با جهل بسوزانيم و بدنبال چيزی باشيم که نيست، وجود خارجی ندارد!   فرد دموکراتی که ساختمان دموکراسی را هم می شناسد آخر چه ترسی می تواند از رئيس جمهور يا پادشاه داشته باشد. اينکه آيا پادشاه و يا رئيس جمهور ديکتاتور خواهند شد يا نه که بستگی به رفتار ايشان ندارد. من سياسی و دموکرات هستم که نبايد اجازه دهم او پای از گليم خود فراتر نهد.  دموکراتيک بودن سيستم سياسی يک کشور اتفاقآ از اموری است که خود پادشاه و وزير و رئيس جمهور در آن کمرنگ ترين نقش را دارند.  5- با توجه به تاریخ سیاه حکومت جمهوری اسلامی بر ایران ، فکر می کنید آیا ملت ایران بار دیگر زیر بار حکومت های اسلامی به هر شیوه و رنگ و لعابی خواهند رفت ؟ به بیانی شیواتر آیا ملت ایران باز هم گول اسلامگرایان را خواهند خورد؟  گول خوردن را می شود اينجا به دو پاره بخش کرد، يعنی به گول صرفآ سياسی و گول جهان بينی و معرفتی.   اگر مراد اين باشد که آيا مردم ما بار ديگر گول خورده و خواهان يک حکومت مذهبی خواهند شد؟ از ديد من بدون شک دستکم تا يکصد سال ديگر هرگز نه. زيرا شيخ و ملا در همين زمان نزديک به سه دهه، به اندازه ای شيادی و دزدی و جنايت و ايران فروشی کرده اند، که در يک انتخابات آزاد و مردمی، حال شانس چنگيز خان مغول و تيمور گورکانی و آدولف هيتلر و حتی شاه سلطان حسين صفوی و آلکاپون هم برای رسيدن به حکومت در ايران از آنان بيشتر است. 

 اينکه نوشتم تا صد سال ديگر نه، بدين علت بود که تا بحال که متاسفانه حافظه تاريخی ملت ما خوب نبود ه ، بعد چه خواهد شد را نمی توان از حال پيش بينی کرد. با اينهمه، جنايات اين حکومت آن اندازه زياد بوده که اگر گفته شود که مردم ما دستکم تا يک سده هرگز آنرا از ياد نخواهند برد، گزافه گويی نخواهد بود. ضمن اينکه حتی پاک کردن آثار اينهمه جنايت و خيانت هم خود نيازمند دهه ها زمان است.  بخش دوم اين گول اما همانگونه که آوردم مربوط به معرفت شناسی است که ادامه دارد و اينگونه که از شواهد بر می آيد، متاسفانه همچنان هم ادامه خواهد داشت. در اين زمينه پنداری متاسفانه صد انقلاب اسلامی هم جامعه ما را از اين گول و فريب و شيادی نخواهد رهانيد. مسئول اول و مستقيم ادامه ی اين گول هم البته کسانی هستند که مثلآ مسئوليتشان روشن ساختن مردم است . کسانی که  در عمل اما خود  اصلآ  اصلی ترين حافظان اين فريب هستند.  بگونه ای که در اين زمينه حتی از کلاه نمدی های هرگز مکتب نديده ما هم پسمانده تر شده اند.  ملا کراواتی های بی نماز و شرابخواره ساکن لندن و پاريس و نيويورک … که از ملا های قم و سامرا و نجف هم بيشتر برای اين جهل و نادانی گريبان چاک می دهند. همان ناروشنفکرانی که به محض شنيدن هر گونه روشنگری مذهبی فورآ فرياد و فغانشان بر می خيزد که به اعتقادات مردم توهين نکنيد. طرفه اينکه، صد درصد خود ملايان اين نظام را اسلامی می  د انند، ليکن اين فکلی های خارج نشين نه! (حتی آيت الله منتظری هم هرگز و هرگز اصل اسلامی بودن اين نظام را رد نکرده. او فقط به پاره ای چيز ها انتقاد دارد، نه بيشتر).  پس، با توجه به جهل و شيادی اين ملا فکلی های سکولار! متاسفانه معلوم نيست که اين گول خوردن تا چه زمانی ادامه  يابد.

6- به نظر شما آیا حمله ی نظامی آمریکا علیه ایران را باید جدی  گرفت؟ آیا میهنمان بار دیگر در آتش خانمان سوز جنگ به ورطه نابودی کشیده خواهد شد؟

 بايد توجه داشت که اين نظام حال يک فلسفه وجودی دارد که آنهم دشمنی با آمريکا است. البته اين دشمنی هم  کاملآ  ساختگی است. چه که  جمهوری اسلامی  نه دليلی منطقی برای اين دشمنی دارد، نه ميل به درگيری جدی و نه اساسآ کوچکترين توان مقابله ی رو در رو و جدی. بزرگترين ضرباتی که اين نظام می تواند به آمريکا بزند که می زند، از همين کار های ا يذا يی و ايجاد اخلال نمی تواند فراتر رود.   از همين واداشتن حماس و جهاد اسلامی فلسطين به ترقه پرانی به اسرائيل و ويروس صلح شدن، واداشتن حزب الله لبنان به  آزار اسرائيل  و ايجاد اخلال در  روند سياسی  کشور خود، آموزش و تجهيز آدمکشان و فرستادن آنها به درون عراق و فرستادن سلاح برای طالبان افغانستان. اين همه ی آن توانی است که رژيم اسلامی دارد.   تمام اين  جار و  جنجال  ها ، مردم را به صحنه آوردن ها، موضع طلبکارانه داشتن ها، رجز خوانی  کردنها  و  خود را مطرح ساختن و  کسب مشروعيّت کردن … همه و همه هم در سايه همان دشمنی تصنعی و اين موی دماغ شدن ها است که  هم  شکل می گيرد و  هم  امکان پذير می گردد. حتی پر رونق نگاهداشتن بازار نماز های پر و فحش و فضيحت جمعه ها هم در گرو همين دشمنی تقلبی است. همچنان که  جمهوری اسلامی حال حتی  اين دوستان معدود و حاميان سست پايی که دارد را هم از راه همان  ادای دشمن  آمريکا  در آوردن   است که  بدست آورده.   بنابر اين سرشت، گوهر ايدئولژی و ساختار سياسی اين نظام حال بگونه ای است که سازش با آمريکا باعث خلع سلاح، پژمردگی، سکوت و در نهايت مرگ آن خواهد شد. پس اين نظام تا آنجا که بتواند اين حالت نه  جنگ و نه  صلح و دشمنی ساختگی را حفظ خواهد کرد  که  ا صولآ تمام مشروعيّت و علت وجودی خود را مديون همين تئاتر کمدی اما خونبار و خطرناک است.

از آنجا که اما اين بازی  يک  بازی  تکنفر ه نيست، اگر آمريکا نخواهد که ديگر به آن ادامه دهد، رژيم تهران هم ديگر قادر به ادامه اين بازی نخواهد بود. و اين درست حالتی است که اينک در حال بوجود آمدن است. يعنی شواهد حکايت از اين دارد که گويا آمريکا ديگر به اين حقه ی رژيم و اشتباه خود پی برده باشد. به تبع آنهم برای به بن بست کشيدن و خلع سلاح طرف، به موضع گيری ها و سخنانی کاملآ نرم  روی آورده.   از اينروی هم به نظر می رسد که   ديگر موسم  اين ويروس شدن ها و دشمن بازی  های  تصنعی  در حال بسر آمدن است.  ما دام  که آمريکا موضعی چکشی داشت و تهديد می کرد، ميدان برای رژيم هم خيلی باز بود که جار و جنجال براه اندازد و حتی خرابکاری کند. جهان  هم  بدليل همان موضع سرسختانه ی آمريکا، اين جار جنجال ها و خرابکاری ها را مقابله به مثل دانسته و تاب می آورد. هر دو طرف را هم گناهکار اين دشمنی و خرابکاری ها بحساب می آورد. ليکن عقب نشينی تاکتيکی و زيرکانه ی آمريکا حال اوضاع را پاک دگرگون ساخته.   بگونه ای که حال يک طرف که آمريکا باشد، مظلومانه از صلح و سازش سخن می گويد و طرف ديگر که رژيم روضه خوان ها باشد ،  ظالمانه از دشمنی. افزون بر آن، رژيم اسلامی ديگر توجيهی هم برای خرابکاری ندارد. اين در حالی است که آمريکا با ابزار های اقتصادی زيادی که  در دست  دارد، باهوشمندی تمام  همچنان،  حتی از پيش هم بيشتر مشغول خرابکاری و بزانو در آوردن حريف است. اما زير زيرکی و بی جار و جنجال و بگونه ای حتی خيلی موجه. 

 در نتيجه، اين چرخش و مظلوم نمايی آمريکا حال عرصه مانور را برای رژيم تهران  بسيار تنگ کرده. طوری  که حتی ديگر يک ناسزا به حريف هم هزينه دار گشته. هر خرابکاری و  حمله ی لفظی  رژيم به آمريکا و اسرائيل حال، افزون بر اينکه انزوای بيشتری می آورد، به مستحکم تر شدن اتحاد دشمن با متحدان اينسوی آتلانتيک خود نيز می شود. بد تر از همه اينکه، رژيم اينک با هر پريدن به آمريکا و اسرائيل و خرابکاری، هم در نزد افکار عمومی جهان بويژه مردم ايالات متحده، حمله ی به خود را موجه تر می سازد و هم  اينکه راه را برای اين دو دولت  برای حمله  هموار تر  می سازد .  در نتيجه ، رژيم تهران حال يا بايد راه يک جنگ راستين را برگزيند که بر خلاف رجز خوانی هايش، خود  نيز  می داند حتی توان مقابله با يک شيخ نشين را هم ندارد چه رسد به  مقابله با  آمريکا و اسرائيل، يا اينکه تن به سازش دهد. هر دو اين گزينه ها هم از ديد من به سقوط آن خواهد انجاميد. در حالت جنگ اين رژيم خيلی سريع تر از آنکه بتوان فکرش را کرد سقوط خواهد کرد، حتی بسيار سريع تر از نظام صدام حسين. در حالت سازش هم،  بدون شک  به تدريج  از پای خواهد افتاد . 

 اين رژيم با بازگشوده شدن سفارت آمريکا در تهران  که  برسميّت شناختن اسرائيل و دست برداشتن از فتنه گری در جهان و آمد و شد آزادانه عکاسان و خبرنگاران خارجی به ايران  از تبعات حداقلی آن خواهد بود ، ديگر اصلآ رژيم جمهوری اسلامی نخواهد بود که بتواند زياد هم دوام آرد. اگر هم سازش نکند آمريکا بدون شک ايران را خواهد زد. حال چه هيلاری کلينتون و اوباما رئيس جمهور باشند ،   چه  جان مک کين.    همينجا اين شرح را بياورم که من  اين ادعای جنگ طلب بو د ن نئو کان ها و صلح طلب بودن دموکرات ها را هيچ قبول ندارم.  درست که آمريکا دو جناح دارد و هريک از آن جناح ها هم شيوه های ويژه ای برای اداره ی کشور، ليکن ساختار سياسی آمريکا بگونه ای است که سياست های کلان آن کشور، بويژه سياست خارجی آن ،  بيشتر در لابی های پشت صحنه و از سوی نهاد هايی تقريبآ ثابت شکل می گيرد. به علت همين ساختار هم، من هيچ باور ندارم که انتخابات و رفتن اين حزب و بر سر کار آمدن آن رئيس جمهور تغييراتی اساسی را در ترکيب پشت صحنه سياست آن کشور سبب ساز شود. دفاع از منافع ملی آمريکا در سرلوحه ی برنامه های هر دو جناح است.   آن کشور نشان داده که چنانچه از سوی قدرتی بطور جدی احساس خطر کند، در بند هيچ چيزی نمی ماند و حتمآ آنرا می کوبد، با هر هزينه ای هم که باشد. حال چه دموکراتها بر سر کار باشند چه نئو کنسرواتيو ها.  باور من اين است که برداشتن رژيم روضه خوان ها  د ر دستور کار سياست خارجی ايالات متحده است، صرفنظر از اينکه کدام جناح بر سر کار باشد.   اين جار و جنجال ها در چند ماهه ی آخرين بر سر جنگ عراق، بيشتر يک امر داخلی و انتخاباتی است، نه اينکه دموکرات ها خواهان حفظ رژيم ايران باشند و جمهوری خواهان نه.  دست جرج بوش بعلت مشکلاتی که در عراق پيش آمد بسته شد. ورنه آمريکا خيلی پيش از اينها کار اين رژيم را ساخته بود.  بدون ترديد هم دموکراتها هم حتی در اين کار تشريک مساعی می کردند. 

 با اين شرح، به باور من، کسانی که خيال می کنند با تمام شدن دوران رياست جمهوری جرج بوش احتمال يک حمله ی نظامی آمريکا به ايران هم از ميان خواهد رفت، تحليلشان درست يکصد و هشتاد درجه واژگون است. زيرا آمدن يک رئيس جمهور جديد و تازه نفس اتفاقآ اين خطر را دستکم چند برابر تشديد خواهد کرد. چه که رئيس  جمهور بعدی ،   هم  زمان  کافی  خواهد داشت ، هم  از بابت  اين  ناکامی ها  يک دهم جرج بوش  تحت فشار  افکار عمومی بين المللی  نخواهد بود  و   هم اينکه چون جرج بوش اين فشار های خرد کننده داخلی قدرت تصميم گيری در اين مورد را برايش بسيار دشوار نخواهد ساخت. در نتيجه به باور من رئيس جمهور بعدی هر کس و از هر جناحی که باشد،   اگر نتواند  اين رژيم  را از  فتنه گری  و خرابکاری باز دارد، بدون شک آنرا با يک حمله ی نظامی از پای خواهد افکند.     واژه ی مرکب از پای افکندن را دانسته از اينروی آوردم که اين مهم را هم بيان کرده باشم که مباد پاره ای بپندارند که حملات آمريکا تنها محدود به زدن چند نيروگاه نيم ساخته اتمی و مراکز  نظا می خواهد بود. ديده شدن هواپيما های آمريکايی در آسمان ايران، از نظر من يعنی تمام شدن کار جمهوری اسلامی در ايران. چون شک ندارم آمريکا اگر بيايد،  تا براندازی کامل اين رژيم  پيش  خواهد رفت.   آن کشور  حال  بسيار پخته تر از آن  است  که با چند حمله ی محدود ،  لانه بحران را باقی گذارد و به آن حتی مشروعيّت بيشتر هم  هديه کند .  در نتيجه من خيال می کنم که، خطر يک جنگ پر هزينه متاسفانه نه تنها از ميان نرفته، بلکه احتمال وقوع آن در آينده بيشتر هم خواهد شد. يعنی با پايان دوران جرج بوش که من دلايل آنرا نيز آوردم.  اينهمه اما، گمانه زنی های شخص من بر اساس فاکتهايی است   که  می  بينم و حس می کنم. شايد هم پاک در اشتباه باشم. يا  يک رخداد غير منتظره در همين ماههای پيش روی، همه چيز را دگرگون سازد. مانند يک خيزش همگانی ،  که با توجه به روحيه ی ملی بی حساب و کتاب  مردم ما ابدآ دور از انتظار نمی نمايد.

7-  به نظر شما دراین  شرایط ویژه ،  نیروهای اپوزیسیون  بایستی  دست از اختلافات گذشته بردارند و به یاری  ایران  و مردم ایران بپردازند ؟

چه زيبا و مسئولانه بود که چنين می کردند. ليکن من اميدی به چنين چيزی ندارم. اين عناصری که حتی نمی تواند در اين خارج هم در کنار يکدگر ايستاده و بر عليه دشمن مشترک خود شعار دهند، کجا خواهند توانست به ياری ايران و مردم آن بشتابد!

8- شما می دانید که جمهوری اسلامی  سالهاست  دولتمردان ِ اروپایی و آمریکایی را در رابطه  با پرونده هسته ای  به بازی  گرفته  است به نظر شما این  وضع  تا چه وقت  می تواند ادامه داشت ؟ آیا براستی بازی دادن اروپا آمریکا بود یا گرفتن تضمین امنیتی برای ماندن بر سر قدرت؟ 

 به نظر من رژيم فقط مدت کوتاهی توانست تمامی دولتمردان اروپايی و آمريکايی را ببازی گيرد. غربی ها حال دير زمانی است که به حقه باز بودن اين رژيم پی برده اند. دليل آنهم ارجاع پرونده ی اتمی آن به شورای امنيّت سازمان ملل متحد و صدور سه قطعنامه تنبيهی پی در پی است.   غرب اگر همچنان مماشات می کند از سر ناچاری است. چون گزينه ی دوم راه جنگ است که غرب تا آنجا که بتواند نمی خواهد به سوی آن برود. چون خواهان يک بحران نظامی ديگر در منطقه حساس و نفتخيز خليج فارس نيست که يکی از شاهرگهای انتقال خون (نفت) به قلب اروپای صنعتی محسوب می شود. اميد اروپائيان بر سر عقل آوردن رژيم فضيه با آميزه ای از تهديد و تشويق، يا بقول خودشان با سياست هويج و چماق است. مادام هم که حتی پنج در صد اميد حل مسالمت آميز اين بحران وجود داشته باشد، راه کنونی را ادامه خواهند داد.   گزينه ی جنگ گاهی خواهد بود که ديگر غربی ها بطور کلی از حل بحران نا اميد شده باشند. که در روند همين مذاکرات بی حاصل دارند با قطعنامه های پی در پی سرکش بودن اين رژيم را بيشتر برملا می سازند و زمينه آن گزينه دوم ، يعنی جنگ را هم در ميان افکار عمومی کشور های خود فراهم می آورند.

9- مماشات غرب با جمهوری اسلامی با توجه به همه واقعیتهای موجود از جمله نادیده گرفتن قطعنامه های شورای امنیت، بحرانی زایی و ترور در منطقه، ناشی از چیست؟ آیا به جمهوری اسلامی باج می دهند؟

 از آنجا که کشور های دارای دموکراسی افزون بر رقابت با ديگر کشور ها در درون خود نيز رقابت حزبی دارند و جمهوری اسلامی هم بطور گوهری يک نظام نفاق افکن است و فقط هم از نفاق تغذيه می کند و زنده است، اين باج دهی ها را بايد در چهارچوب منافع کشور ها و بخشی هم احزاب درونی دولتهای غربی دانست. البته جمهوری اسلامی در مجموع يک دولت باج ده بوده نه باج ستان.  برای اينکه سخنم را پخته کرده باشم، به چند نمونه اشاره می کنم. اينکه رژيم روضه خوان ها تنها ساعاتی پيش از ورود رونالد ريگان به کاخ سفيد گروگانها را با صلوات به کشورشان می فرستد، سوء استفاده از رقابت حزبی در آمريکا است. اينکه اما دولت گليست شيراک با بی شرمی تمام تروريستهای اعزامی رژيم را پس از ارتکاب به جنايت به هواپيما سوار کرده و به تهران می فرستد، و هر دو دولت دموکرات مسيحی و ائتلافی سوسيال دموکرات ها و کمونيست های(سبز های) آلمان هم در اين بی پرنسيپی با فرانسه کورس می گذارند و آنان هم قاتل ها را با گل سوار هواپيما می کنند، بدليل رقابت اين دولتها در انعقاد قرارداد های اسارتبار با جمهوری اسلامی است.  

همچنان که اطريش و سوئيس نيز برای رقابت اقتصادی در سطح ملی بر سر قرارد های يکسويه و کاملآ به ضرر ملت ايران همين بی شرمی را انجام دادند. حال هم که نوبت به چين و روسيه رسيده که با کمی ملايم کردن قطعنامه ها مشغول چپاول هستی ملت ايران هستند.   نا گفته نمی گذارم که رژيم روضه خوان ها البته گاهی بوسيله عواملی که در لبنان دارد از راه گروگانگيری هم از بعضی دولتهای غربی باج می ستاند. که اين را هم بايد در چهارچوب همان رقابت های حزبی در درون سيستم های اروپايی گذارد. رژيم تهران گروگان می گرفت و احزابی که دولت را در دست داشتند برای جلوگيری از يک بحران ملی، مجبور می شدند که به تهران باج دهند. از آنروی که در انتخابات آتی بعلت وجود يک بحران در زمان تصدی دولت، رای شهروندان کشور خود را از دست نداده باشند. 

 10- به نظر شما دستیابی جمهوری اسلامی به سلاح اتمی می تواند متضمن ادامه حیات این رژیم برای همیشه باشد؟ 

تمام جان کندنهای اين رژيم برای دستيابی به سلاح اتمی، رسيدن به چند هدف از راه رسيدن به يک هدف است. که من اينجا فقط به دوتايی از آنها اشاره می کنم که به پرسش شما مربوط می شود.   از ديدگاه اين رژيم، دستيابی به سلاح اتمی نشان توانمندی و اقتدار آن خواهد بود. در درون برای به رخ کشيدن اين توانمندی و کسب مشروعيّت از مردم و در برون برای نشان دادن اين اقتدار برای مصون نگاهداشتن خود از حمله ی نظامی ايالات متحده ی آمريکا. زيرا که رژيم در حال حاظر هم فقط حيات خود را از اين دو سوی در خطر می بيند.   آنچه به مورد نخست باز می گردد، مجهز شدن اين نظام حتی به هزار بمب اتم هم  در حالت يک خيزش مردمی هيچ کمکی به بقای آن نخواهد کرد. همانگونه که نتوانست به رژيم های بلوک شرق ياری رساند، بويژه به رژيم اريش هونيکر در آلمان خاوری که کشورش اصلی ترين انبار سلاحهای اتمی و موشکی بلوک کمونيست بود و در واقع فروپاشی کمونيسم در اروپای باختری هم با سقوط ديوار برلين در آنجا تکميل شد. 

 رژيم يک کشور که نمی تواند مردم بپا خاسته خود را با سلاح اتمی بمباران کند. البته ما نبايد مورد استثنايی حلبچه را از ياد ببريم که تلفات آن جنايات هولناک با بمب های شيميايی کمتر از بمب اتم نبود. ليکن حتی آن يک مورد هم سرکوب يک قوم و نسل کشی در يک منطقه ی خاص جغرافيايی بود نه مقابله با يک خيزش ملی و فراگير.  در مورد دوم هم حتی داشتن بمب اتم هيچ کمکی به بقای اين رژيم نخواهد کرد. بدين دليل که اگر ايالات متحده بخواهد جمهوری اسلامی را بزير کشد، حتمآ اينکار را خواهد کرد، ولو اينکه اين نظام به بمب اتم هم مجهز گردد. چه که آن کشور نشان داده که چنانچه از سوی قدرتی بطور جدی احساس خطر کند، در بند هيچ چيزی نمی ماند و حتمآ آنرا می کوبد، با هر هزينه ای هم که باشد  در اين باره می توان به تجربه ی بحران اتمی کوبا در اکتبر سال شصت و دو ميلادی اشاره کرد که گر چه در پايان کار جان اف کندی، رئيس جمهور وقت آمريکا با يک تدبير بجا آن بحران را حل کرد، ليکن آمريکا در آن سيزده روز محاصره ی دريايی کوبا بخوبی نشان داد که برای حراست از منافع ملی خود هيچ ابايی حتی از ورود به يک جنگ اتمی هم ندارد، آنهم با ابر قدرتی همانند اتحاد جماهير شوروی. 

نکته ديگر اينکه اگر آمريکا بخواهد اين نظام را بردارد، بدون شک از راه بمبارانهای مداوم هوايی خواهد بود نه با حمله ی زرهی و اشغال نظامی. در اين مورد هم تجربه يوگسلاوی (صربستان) را می توان فراچشم داشت. رژيمی که نه بمب اتم توانست به بقای آن کمک کند و نه حتی روسيه با همه ی امکاناتش. يعنی همين  روسيه که حال رژيم ملا ها هم آنرا اصلی ترين کشور حامی خود می پندارند.   اگر حمايت روسيه از رژيم روضه خوان ها صرفآ در حد لاف و شيادی و فقط به هدف امتياز گيری است، اما در مورد صربستان راستين و عملآ بود. زيرا روسيه افزون بر اينکه ميلوسوويچ را عامل خود می دانست، اصلآ مردم صربستان را هم به دليل هم نژاد (هر دو اسلاو) بودن جزيی از ملت خود بحساب می آورد. برای همين هم براستی همه ی امکانات خود را در پشت اسلوبودان ميلوسوويچ بسيج کرده بود. با اينهمه ديديم که آمريکا هر آنچه می خواست را انجام داد و روسيه هم نتوانست مانع کار او شود.  اين نيز می افزايم که در صورت حمله ی آمريکا، رژيم روضه خوان ها بدون ترديد جرأت نشان دادن هيچ عکس العملی را نخواهد داشت مگر احتمالآ انجام چند عمل تروريستی محدود. احتمال ضربه ای مستقيم به خود آمريکا که منتفی است، چون با آن کشور هم مرز نيست. می ماند دو يا حد اکثر سه گزينه ديگر، يعنی يا زدن اسرائيل با بمب اتمی، يا موشک پرانی به يک يا چند کشور عرب حوزه ی خليج فارس و يا زدن هر دوی اين هدفها .

در سناريوی نخست (زدن اسرائيل، آنهم با اتم) علاوه بر آمريکا، پای خود اسرائيل و متحدان آمريکا هم به مصافی همه جانبه و کوبنده کشيده خواهد شد، که رژيم از آن مصاف نابرابر ديگر بدون شک جان بدر نخواهد برد، در سناريوی دوم (زدن يک يا چند کشور عربی، آنهم برای تلافی حمله ی يک کشور غير عرب و غير مسلمان)، اعراب و اسرائيل بدون شک به آمريکا خواهند پيوست، و ای بسا چند کشور ديگر، که اميد نجاتی از اين نبرد نابرابر هم برای رژيم متصور نيست، و سرانجام در گزينه ی سوم (زدن اسرائيل با اتم و چند کشور عرب با موشک) آنچنان جبهه ی کوبنده ای از آمريکا و اعراب و اسرائيل و متحدان آمريکا و ای بسا کشور های عضو پيمان ناتو تشکيل خواهد شد که در همان چند روز اول کار اين رژيم را بپايان خواهند رساند.   باور من اين است که خود رژيم هم هر آنچه را که آوردم به نيکی می داند. به همين دليل هم گمان نمی برم که در صورت حمله ی آمريکا دست به چنين ريسک های حماقباری بزند.   در نتيجه داشتن بمب اتمی برای رژيم در واقع از نظر روانی يک عامل بازدارنده است. يعنی برای تهديد حرفی حريفان نه استفاده حقيقی از آن. آنهم فقط از سر ترس. کما اينکه حال هم مرتبآ در مورد توانايی های نظامی و موشکی خود غلو کرده و شلوغکاری براه می اندازد که اينهمه نيز فقط ناشی از همان ترس شديد است  نه تهور و توانمندی  .

11- آیا به باور شما می توان نیروهای مخالف رژیم اعم از نیروهای چپ و راست مانند مجاهدین را به یک همبستگی فرا خواند و آیا این اتحاد با سازمانهایی که تاریخچه ای بهتر از جمهوری اسلامی ندارند نمی تواند برای آینده ایران خطر ساز باشد؟  

من نه تنها هيچ چشم اميدی به سازمان مجاهدين برای همبستگی ندارم، بلکه از نود درصد اين اپوزيسيون بظاهر دموکرات هم قطع اميد کرده ام. حال چه چپ باشند چه راست. چون اين نود درصد علی رغم اينکه گوش فلک را هم با   شعار آزادی و دموکراسی کر کرده اند ،  اصلآ خود   د دموکرات نيستند که بتوان با آنان همداستانی کرد.  هيچ اميدی به سازمان مجاهدين ندارم زيرا که اصلآ صرفنظر از گذشته ی سياهشان اين سازمان را يک سازمان مترقی و آزادی خواه و دموکرات نمی دانم.  سازمانی که اعضايش بخاطر بازجويی از رهبرشان دست به خودسوزی و انتهار می زنند، چه تفاوتی با سازمانها يی  چون القاعده و جيش المهدی و سپاه بدر دارد.   چگونه می شود برای دستيابی به جامعه  ا ی آزاد و دموکرات و  بويژه  سکولار به سازمانی اميد بست که حتی پس از يک تجربه خونبار سی ساله نظام مذهبی هم همچنان خواهان يک نظام مذهبی ديگر است. در  متون  سيا سی خود هم   که  از مسلم ابن عقيل و امام عسگری سخن می گويد و از رهبر عقيدتی. چطور می شود نام سازمان مجاهدين را در کنار واژه ی  سکولار  نوشت وقتی  اعضای آن،  مجاهد ين اسلام  و فضل المجاهدين هستند  و اساسآ نام آن سازمان از يک کتاب مذهبی بيرون کشيده شده .  اينها و جمهوری اسلامی در واقع هر دو از يک گوهرند. هر دو هم يک تصنيف را می خوانند اما با خوانندگانی متفاوت. ما می خواهيم اصلآ زهر ماری در کار بناشد نه اينکه ظرف آن تعويض شود. 

ريا کاری و يا در بهترين حالت، ناآگاهی اين سازمان را فقط از همين يک جمله دريابيد که می گويد من مجاهد اجرآ عظيما، جمهوری دموکراتيک اسلامی می خواهم اما سکولارم!!! و يا در اين شعار “نه شاه نه شيخ” که خود اقتدار شاه قدر قدرت و تقدس شيخ خدای صفت را برای اولين بار پس از صفويان دوباره در يک رهبر جمع آورده. رهبری که هم رهبر سياسی است و هم رهبر عقيدتی و در هر دو  پست  هم دائم و غير قابل تعويض.   و يا آندگر گروه هوچی چپ که او نيز می گويد من کمونيست هستم و جمهوری سوسياليستی می خواهم و در عين حال هم از آزادی بی قيد و شرط و بدون حد و مرز داد سخن می دهد!

عقل من که قد نمی دهد بدانم که اين چگونه آزادی بی حد و مرز و بی قيد و شرط است که در قفس تنگ و تاريک و خون آلود جغد ايدئولژی زندانی شده! کمونيستی که از آزادی سخن گويد يا يک ناآگاه است  که اصلآ کمونيسم را نمی شناسد  يا يک شياد. روشن است که با شياد و ناآگاه هم همگام شدن در راه دموکراسی هيچ شرط عقل نيست.  با گروهی هم که دستکم مسئول نيمی از اين فجايع هستند اما هنوز خود را نقد نکرده و همچنان روز بيست و دوم بهمن را به سور و شادمانی می نشينند نمی توان برای آزادی هم قدم شد. من چگونه می توانم با کسی همدلی داشته باشم که اگر نگويم خيانت، خطای خونباری بدان روشنی را، حتی پس از مشاهده ی  بيست و نه سال  پيامد های جگرسوز آن هم هنوز نمی پذيرد.  من بر سر چه توافق کنم با اويی که آغازين روز ويرانی ايران و به فروش رفتن دختران هم ميهنم را، روز شروع آوارگی و دربدری هم ميهنانم را، روز کليه فروشی جوانان پر غروم را، روز اعدام عزيزانم را، بخاک افتادن و يا بر چرخ فلج نشستن سربازانم را و روز پرپر شدن گلهای اميد و آرزوی چند نسل از  بهترين  فرزندان ميهنم را با گل و شربت و شيرينی جشن  می گير د. 

 در حاليکه من هر بيست و دوم بهمن از شرم و غم  خون می گريم، او اما هر ساله اين روز را با ميمنت و شادمانی باده پيما يی می کند ، اين من و آن او، هرگز نمی توانيم از يک قبيله باشيم. هرگز هم ما شدنی نيستيم!  مپنداريد که من بی ادبی میکنم، يا همه را رد می کنم و يا يأس پراکنی. آنچه آوردم، گر چه به نظر نازيبا و دوست نداشتنی است، ليکن از ديدگاه من، اينها متاسفانه عينيّت های جامعه ی ما است که من دوست نمی دارم آنها را در زير چتر انگار های رويايی پنهان کنم. ولو همگان از من منزجر شوند. چنانچه اوضاع حتی ده درصد از آنچه من آوردم هم بهتر بود که حال اصلآ جمهوری اسلامی در کار نبود. 

12- به باور شما چگونه می توان از اکنون برای نهادینه شدن دموکراسی در ایران اقدام نمود؟

منظورم آگاه نمودن ملت ایران از چیزی است که سالهاست تنها از آن نامی شنیده و در عمل تنها آن را در پای صندوق های رای نمایشی رژیم دیده اند؟  همانطور که در پيش هم گفتم  دموکراسی متعلق به مردمان دموکرات   است.  پيش تر و بيشتر هم متعلق به مردمانی که رهبران سياسی و فرهنگی دموکرات و مسئوليت شناسی دارند که من پيش از اين آنرا در حد توان شرح دادم . رای هم همانگونه که شما نيز می دانيد يک وسيله ی برای اعمال قدرت يک ملت است. مشروط بر اينکه انتخاباتی آزاد در کار باشد. حال که نظام کشور ما يک نظام فاشيستی است، اما برای نشان دادن مشروعيّت خود به جهانيان به رای بی اثر مردم نياز دارد، به نظر من مردم ما اينک با ندادن رای است که بايد اعمال حاکميّت کرده و اين نظام را بيشتر از مشروعيّت ساقط کنند.   من اگر تا آزادی ميهنم زنده باشم، اولين هدفم  باز کردن يک مدرسه ی مردمی خواهد بود. مانند مدارسی که در آلمان و اطريش وجود دارد و «فولکس هوخ شوله» ناميده می شود. برای آموزش مکانيزم دموکراسی، حقوق شهروندی و از اين دو مهم تر، آموزش مسئوليت شناسی به مردم عادی.   تا مردم ما ندانند که خود مسئول اول تمام گرفتاری ها و تيره روزی های خود هستند، خود نيز سرنوشت سياسی خويشتن را به دست نخواهند گرفت. اين مسئوليت نشناسی و گناه رخداد های تلخ و زيانبار را به گردن نيرو های بيرونی انداختن ما را خانه خراب کرده.

من اگر گهگاهی زبان و قلمم تند می شود، صرفآ از اين جهت است که مخاطبانم را با مسئوليت خود آشنا سازم. تا چه زمانی می شود خود بدست خود، خويشتن را نفله کرد و گناه آنرا به گردن بی بی سی و آمريکا و اعراب و چين و ماچين انداخت!   من وقتی نعش جوانی برومند را بر بالای دار می بينم، بجای نفرين به ملا ها، هزاران لعن و نفرين به والدين بی شعور آنان و روشنفکران و سياسی های انقلابی می فرستم. چون خود شاهد بودم که چگونه اين سفيهان با مسئوليت ناشناسی و بدون انديشيدن به عاقبت کار خود، چهارپا سان به دنبال ملا ها افتادند و موجبات اين مرگهای جگرخراش را فراهم آوردند.   اين از خدا بی خبر های نابخرد، آنسان به خيابانها آمده و مرگ بر شاه گفتند و در شهر ها آتش افکندند که پنداری به پيک نيک آمده اند. پس مسئولان حقيقی اين بر سر دار رفتن فرزندان خوش بالا و برومند ايران، پدران و مادرانشان هستند و از آنها هم بيشتر اين روشنفکر نام های بی وجدان و کهنه سياسی های ويرانگر. همچنان که مسئولان درجه اول پرپر شدن گلهای اميد و آرزوی تمامی دختران و پسران زيبا و پر غرور آواره گشته و به فحشا کشيده شده و کليه فروش ومعتاد و زندانی … پدران و مادرانشان و اين قوم الظالمين روشنفکر نام هستند.

13- در این مدت شاهد از دست دادن دو جوان دانشجو در زندان های رژیم بوده ایم . تا پیش از این هم این امر به صور دیگری نمود داشته است . بطور مثال مرگ مشکوک اکبر محمدی ، ولی الله فیض مهدوی و … به باور شما آیا شاهد کابوس تابستان 67 به گونه ای دیگر هستیم؟  وضعيّت جهان، اين پيشرفت سرسام آور تکنولژی ارتباطات و اينترنت ديگر به رژيم جرأت دست زدن به جناياتی بدان بزرگی و وسعت را نمی دهد. ليکن مادام که ما يک اپوزيسيون متشکل نداشته باشيم، دست رژيم برای کشتن مبارزان بصورت انفرادی يا در گروههای چند نفره باز خواد بود. اگر اپوزيسيونی متشکل وجود داشته باشد که به محض حتی دستگيری يک مبارز هم، در درون و بيرون هماهنگ رژيم را تحت فشار قرار دهد، اطمينان داشته باشيد که ما ديگر حتی شاهد شکنجه ی يک مبارز هم نخواهيم بود چه رسد به مرگ او.   اپوزيسيون يکپارچه و متشکل است که می تواند حتی هر دستگيری را هم آنچنان برای رژيم پر هزينه و دردسر ساز کند که جمهوری اسلامی را وادارد که قبل از اقدام به بازداشت هر کسی هم دو بار فکر کند. اگر ما اپوزيسيون حقيقی داشته باشيم، با آن شرح که آورد، حتی مبارزه ی سياسی در داخل هم بسيار کم هزينه تر خواهد شد، همينطور به هم پيوستن مبارزان و حرکات جمعی. در نهايت هم فقط از اين رهگذر است که رژيم را می توان بزير کشيد. ورنه اين حرکات فردی ما را بجايی نرسانده و فقط قربانيان بيشتری را بر روی دست ما خواهد گذارد. تمام بدبختی های ما محصول اين پراکندگی است. 

 14- به عنوان یک کارشناس در امور جامعه  و سیاست، آیندهء رژیم جمهوری اسلامی را چگونه می بینید؟  

 آينده ی اين رژيم را من شما و هم ميهنانمان بايد رقم زنيم. اگر ما اينکار را نکنيم، که آنهم تنها در گرو همکاری دستکم نيروی های براستی دموکرات با يکديگر است، منافع ملی قدرتهای ذينفع در منطقه مهم و استراتژيک و نفتخيز خاورميانه است که سرنوشت جمهوری اسلامی را رقم خواهند زد. بويژ ايلات متحده ی آمريکا. بار ديگر می آورم که اگر ايالات متحده نتواند اين نظام را رام کند، آنرا با حمله ی نظامی از پای خواهد افکند. رام کردن اين نظام هم البته منتهی به فروپاشی حتمی آن از سوی مردم خواهد شد.   حکومت روضه خوان ها پديده ای ريتارد و از رده خارج است که متعلق به اين عصر و زمانه نيست. اين نظام تا کنون در شکاف کثيف و تاريک ميان اختلافات و رقابت های قدرت های بزرگ بوده که به حيات انگلی خود ادامه داده. از همان اختلافات کثيف هم تغذيه کرده است. دولتهای جهان متمدن اما اينک در حال نزديک تر شدن بهم هستند. بويژه خطر اسلام گرايی جنايتکارانه در يکی ـ دو سال اخير به اين نزديکی سرعت بخشيده. 

 شاهد اينکه، حال نسبت به دو سال پيش کشور های دو سوی آتلانتيک بر سر جمهوری اسلامی اصلآ اختلافی با هم ندارند. سهل است که اروپای تا دو سال پيش دوست و مدافع جمهوری اسلامی، اينک در راه دشمنی با آن حتی از خود آمريکا هم پيش افتاده است. البته اين تا اندازه ای بعلت رو شدن دست رژيم روضه خوان ها در نفاق افکنی ميان کشور های غربی هم هست.   به هر روی، با استناد به اين فاکتها می توان گفت که جمهوری اسلامی حال يا بايد خود را با جهان مدرن هماهنگ سازد، که من شخصآ چنين استعدادی را بقول خودشان، در ناصيه آن نمی بينم، يا اينکه ترديد نداشته باشيد که در لای چرخ دنده های روند نزديکی کشور های متمدن جهان، بويژه گلوباليزه شدن فرهنگ و اقتصاد خرد خواهد شد.

15- شما سالها از دور و نزدیک با ایرانیان در تماس هستید،  چه پیام  و پیشنهادی برای ایرانیان درغربت  به ویژه نیروهای اپوزیسون ، هنرمندان ، نویسندگان وشاعران دارید؟  من بی تعارف خود را در جايگاهی نمی بينم که به کسی رهنمود دهم. از اينروی می خواهم فقط چند توضيح در اينجا بياورم. با اين اميد که نکاتی در درون آنها باشد که خردک تکانی در وجدان خفته ی پاره ای را سبب ساز شود. ابتدا بنويسم که اگر نظرات من در اين مصاحبه کمی تند به نظر آيد عجبی نيست. چرا که می خواستم مانند هميشه  فاشگويی کنم. فاشگويی هميشه به تندگويی شبيه می شود. بويژه در نظر ما که غالبآ حقايق را قربانی تعارف های دروغين می کنيم و نام آنرا هم می گذاريم نزاکت.   دوم اينکه اگر من زياد به گذشته پرداختم، کاملآ عمدی بود. زيرا همان کسان که ما را در گذشته به اين نابودی کشيدند، متاسفانه همچنان ميدان دار هستند و حافظان اصلی اين گمراهی و تيره روزی. 

 و خلاصه اگر به مردم پريدم، آنهم عمدی بود. من با اين مردم شريف و مردم نجيب و مردم قهرمان و مردم هشيار و مردم بافرهنگ… گفتن ها هيچ ميانه ی خوشی ندارم.  اين سخنان سر تا پا دروغ است. مردمی که با تخمه و پسته به تماشای مراسم تازيانه و اعدام جوانانشان می روند هيچ شباهتی به مردم شريف ندارند. مردمی که بيست و نه سال اينهمه خفت و خواری و بی آبرويی را تحمل می کنند، کجا شبيه يک ملت قهرمان هستند. مردمی که بيشترين اساتيد دانشگاه و تحصيلکردگان آنها همه چيز خود را به مشتی روضه خوان بی سر و پا فروخته اند چگونه مردم بافرهنگی هستند آخر…   نسل گذشته ی روشنفکران از مردم ما “بره های هميشه قربانی” ساخته و آنان را بی مسئوليّت بار آورده اند. چون خود هم هيچ مسئوليت نمی شناختند. مردم از ديد من به هيچ وجه موجوداتی معصوم، بی تقصير و بی مسئوليت و قربانی نيستند. مردم بايد بدانند که هر حرکت و سکون آنها پيامد هايی دارد. بايد به ايشان گفت آنگاه که نبايد برخيزند اگر برخيزند، خود را به نابودی می کشند و آن زمان که بايد برخيزند، اگر برنخيزند از آن هم که هستند سيه روز تر می گردند. حس مسئوليّت دادن به مردم البته کاری فرهنگی و دراز مدت است، ليکن اين کار حياتی را بايد روزی آغاز کرد. ما هم امروز هم اگر اينکار را آغاز کنيم گر چه دير شده، اما باز هم بهتر از فردا است. 

 اينهمه را آوردم تا گفته باشم که ما تا ناراستی های خود را نشناسيم و بار مسئوليّت کجروی های گذشته ی خويشتن را بر دوش نگيريم، پيدا است که به فکر بازنگری در انديشه های و انگار های نادرست خود نخواهيم افتاد. همچنان هم در همين راه ناراست به پيش خواهيم رفت. در اين آخرين جمله بيشتر روی سخنم با کسانی بود که خود را برگزيدگان اين مردم می دانند.   فرجام کار اينکه اشتباه مانند دروغ است، اگر دروغگو به همان اولين دروغ خود اعتراف نکند، تعداد دروغهايش فقط برای دفاع از همان يک دروغ، در اندک زمانی آن اندازه می شود که ديگر از شمار بيرون می شود. در نتيجه آنهم، بزودی در دريايی متعفن از ناراستی و کژی و شيادی غرق می شود که ديگر هيچ راه نجاتی برايش نيست. آنکه خود را روشنفکر می خواند اگر شهامت و شرف نقد از خود را نداشته باشد، وجودش برای مردم ما از هزار ملا ی کثيف هم مضر تر است، ولو که يکصد تاليفات هم که داشته باشد!

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!