آورده اند ٬ جوانی از ولایت بریطیش کلمبیه روزی با خاتونی به اطاقک آسانبر تنها ماندی. خاتون چهره بیاراسته بود الوان و سینه گشوده بود عیان ( نسخه تاشکند: عضو شیردهی!) و روی تُرُش کرده ترسان
آیی از این طرف گذری/ دل را هرجا خواهی ببری
یک روی خوش نشان ندهی/ کشی مرا بدین دلبری!
. جوان چون پاره ای نگریست طاقت طاق شد وعنان نفس از کف بدادی٬ پس خاتون را چون جان شیرین به بر گرفتی و به ملامسه و معانقه پرداختی. خاتون بانگ برآورد که ایها الناس! مرا ز چنگ این گرگ بدنهاد برهانید. پس خلق ریختند و جوان عاصی را به اردنگ و پس گردنی به نزد قاضی ببردند.قاضی به غضب وی را نگریست و گفت: مردک٬ این چه کار قبیح و چه فعل شنیع بودکه تو را سرزد؟ جوان به تاصل گفتا : ای شیخ مرا به کرده خویش به کرم معذور دار که اختیاری نبود. خاتون خویش بیاراسته بود و تبّرج کرده بود تبرج کردنی! گناه او بود که مرا اختیار از دست برفت.
من گرسنه برابرم سفره نان/ همچون عزبان بر در حمام زنان
قاضی بگفتش: پس اینهمه سال بر در و دیوار بخواندی” برادرم نگاهت و خواهرم حجابت” حالیه خاتون لغت پارسی نمیداند٬ تو چرا بدان عمل نکردی؟ باشد که تو را عقوبتی کنم تا پند بزرگان فراموش مکنی. پس فرمود او را به محبس انداختندی . چو زمانی بگذشت جوان قاضی را پیغام فرستادی که ای شیخ مرخدای را مرا از این بندبرهان که از طالع بد به مشتی اراذل ملعون و جاهل مابون همبند گشته ام که مرا از بامداد تا شام به سُخره گیرند و شتر سوار خطابم کنند. شیخ جوابداد من نیز این عذاب بهر آن مقررت کردم که قدر عافیت بدانی و به یادگیری که شتر سواری دولا دولا میسر نشود!!
زلیخامرد ازحسرت٬که یوسف گشت زندانی/ چرا عاقل کند کاری که باز آردپشیمانی؟