پیش چشمم پهنۀ شهر است گسترده.
بازوان بگشوده بر غوغای بی پایان این دوران.
چشمها بسته به روی آه این زنجیریان کار.
گوشها بگشوده بر اندرزهای زرشماران
بیخود و مدهوش.
شب نمی خسبد؛
روز بیداراست؛
پیوسته اندر کار و کار و کار.
فسونهای چندین ساله پیشینیان اکنون
همه شه مات جادوی نئونهای فریبایش؛
و او خرناسه زن اندر پی نخجیر استثمار می پوید
با چراغانی همیشه کور
در دستش.
ولی من،
کلبه های روشن اندیشه ها را دوست می دارم.
ولی من، تندر مستانۀ چندین رها را دوست می دارم.
اکتبر 2005
اتاوا