نيمکت خالی کلاس سوم

روز اول کلاس اول من بوددر مدرسه خواجو چهارراه وثوق  کمی پايين تر از سلسبيل بالاتر از اريانا . و اول صبح روکش اجري فاضلاب وسط حيات واداد ودوتا بچه کلاس دومي در حال بازي خر پليس افتادن توش و تا اتش نشوني برسه تمام کرده بودند و خفه شدن.بيخود نبود که همه اسم مدرسه را گذاشته بودن “خواجو گدا”. پسره خودشو معرفی کرد”من بهنامم. ” ..”بهنام جوادي اصل ” نيمکتش جلويه من بود .چشمايه زاق و موی فکلی بر عکس من و بقيه بچه ها که ناظم روز اول موهامونو با نمره چهار کچل کرده بود.زنگ اخر زده شد و من منتظر خواهر بزرگتر هواس پرتم بودم که منو ببره خونه و يادش رفته بود ..ترسيده بودم ولی شروع کردم قدم زدن به سمت خونه .فشار مثانه و هيجان کار دستم داد و حالا خيسم شدم .در عين تنهايي و نااميدي يدفه ديدم يکی داره صدام ميکنه, ديدم اونه ..با مادرش بود و با همراهی اون خونمونو پيدا کردم..اين اغاز دوستی و شيطتنتهايه ما بود .تا کلاس سوم با هم تو خواجو گدا بوديم ..تا موقعی که وسط سال خانوادش رفتن به اميراباد شمالی و اونروز روز بدی بود ..نيمکت خاليش تو کلاس سوم…چند سال گذشت و ما هم رفتيم اميراباد جنوبی و فرصت شيرازی و ثبت نام شدم در مدرسه راهنمايی کورش {دخترونه پسرونه} تو تخت جمشيد .روز اول برايه منه بچه سلسبيل ودوازده متری اينجا عجيب بود ..بجايه نعره پسرا اين جيغ دخترا بود که ميومد…يدفه ديدم يکی داره صدام ميکنه..هه هه بهنام بود ..بعد از خوش و بش و ردو بدل چند تا مشت اين اغازی ديگه بود از دوستی و شيطنتها و دختر بازيا..اخر سال دوم راهنمايی رفت مدرسه خصوصی فرانسوی در عباس اباد و منم رفتم دبيرستان خوارزمی و رفقای جديد …دو سه سال گذشت ازش خبری نبود …وسط انقلاب بود با دوستام سينا ,بهرام,,,کامی بهبهاني{نوه نتيجه ايت اله بهبهانی مشروطيت} زير گاز اشک اور تو دانشگاه داشتيم چونه ميزديم که بريم فيلم سکسی ايتاليايی اورسلا اندرس يا يه فيلم ديگه تو پلازا .. که دوباره ديدمش با دوست دخترش ..اومد جلو و ناليد از بی معرفتی من که سراغشو نميگيرم..بهش گفتم به شوخی “سوسول جان از مامي اجازه گرفتي اومدي وسط اين بزن بزن ” و اونم گفت “اومدم که اگه دوباره مثه کلاس اول به خودت شاشيدي ببرمت خونه” ..بعد از اونروز اون اومد تو گروه ما و حال زياد کرديم تا انقلاب تموم شد و من چند ماه بعد جيم شدم و اومدم خارج..بعد من بچه ها همه اومدن بيرون سينا فلوريدا.کامی نيو يورک..بهرام لندن..و مجيد المان…..ولی بهنام موند…و بعد از چند نامه و تلفن ديگه فراموش شد…سالها گذشت و روزی از رويه بی کاری و کنجکاوي داشتم سايت رجوي و رفقا رو نگاه ميکردم و عکس کشته هايه مجاهدين و اون رو ديدم…زير يک عکس سياه و سفيد “مجاهد شهيد بهنام جوادی اصل ,شهادت سال 1361 ” بهش زل زدم . اخه “بني” تو چرا خودتو قاطی جنگ ملاخمينی و رفيق سابقش رجوي مجاهد کردي؟…ولی ديگه مهم نبود که چرا و چگونه و برايه چي…و ديگر بار چهارمی نخواهد بود..به عکس کلاس اول و خانم تهرانی معلم خوشگل کلاسمون نگاه ميکنم و به بهنام .من ماندم و ياد اون نيمکت خالی کلاس سوم!!!

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!