سهم شیرینی ما

تلفن را که برداشتم بی مقدمه گفت؛ تمامی امروز یاد شیرینی ها بودم. از یک سوپر ایرانی همین نزدیکی ها از هر نوعش که داشت، خریدم. اگر الان کسی وارد دفتر بشود، از دیدن انواع شیرینی و آجیل روی میزم، چار شاخ می ماند! میدانی! هیچ کدامشان آن مزه را ندارند! گفتم زنگی بزنم بپرسم هیچ وقت با آن لذت و دلهره شرینی خورده ای؟ گفتم؛ آره! اما شیرینی هایی از نوعی دیگر! لذت های بزرگ، اغلب با دلهره و تشویش همراه اند. شاید همین باعث شیرینی شان می شود!

مهمانخانه ی ما هم مثل هر خانه های پر جمعیت آن سال ها، منطقه ای ممنوعه بود با دری بسته و قفلی قدیمی. مادر نه تنها درِ اتاق، که درِ کمد، یا به لهجه ی اصفهانی ها “دولاب” داخل اتاق را هم قفل می کرد. آن دولاب، قبله ی آرزوهای ما بچه ها بود. جایی که آجیل و انواع شیرینی و گز و سئون در قل و زنجیر، بسته و زندانی بودند. ما بچه ها تنها سالی چند بار به وصال این لعبتکان می رسیدیم. یک روز که مادر به حمام رفته بود،…

حمام عمومی محل، روزهای هفته از صبح سحر تا دو بعدازظهر زنانه بود و از آن به بعد، تا نصف شب مردانه می شد. مگر جمعه ها که از صبح سیاسحر مردانه بود، برای غسل جنابت! برخلاف مردها که به قول زنها “گربه شور” می کردند، حمام زنها طولانی و کشدار بود و چون اغلب موی بلند بافته داشتند، به حمام رفتن طولانی زن ها در اصطلاح، “گیس باز کردن” می گفتند. حتی وقتی مردی انجام کاری را بیش از حد معمول کش می داد، به کنایه و تحقیر می گفتند؛ “گیس وا می کنی”؟ مادر هم روز حمامش، بعداز نماز صبح، لباس های شسته اش را در بقچه ی سفیدی با کناره های ملیله دوزی شده، می بست و با لنگ و قدیفه و صابون و سفیداب و شانه و سنگ پا و تاس، در لگن مسی می گذاشت که یکی از ما همراهش تا در حمام می بردیم، و تا ساعت یک و گاه تا دو بعدازظهر همانجا بود. در تعطیلات تابستان، روزهای حمام مادر، روز بره کشان ما بچه ها بود. هر غلطی می خواستیم می کردیم و هر آتشی بود، می سوزاندیم. کسی هم نبود تا امر و نهی کند و نفرین و ناسزا بگوید.

شاید خلوتی خانه در آن روز تابستان باعث شد تا هوس نان نخودچی و نان گردویی زیر پوستمان بلغزد و تنمان را به خارخار بیاندازد. با برادرم که هنوز هم دو سال از من کوچک تر است، یک ساعتی تمام گوشه زوایای خانه را دنبال دسته کلید مادر گشتیم و قل هوالله و آیت الکرسی خواندیم. حسرتمان داشت به ناامیدی نزدیک می شد که دست کلید را بالای کمد آشپزخانه یافتیم. رقصان و شادان از آشپزخانه که آن سوی حیاط بود، خود را به مهمانخانه رساندیم و عرق ریزان، با چند دقیقه تلاش، کلید مربوطه را یافتیم و قفل، با چرخشی باز شد و دو لنگه در مهمان خانه از هم جدا شدند. انگار که سنگ پیش روی غار “علی بابا” به کناری رفته بود. لحظاتی در دهنه ی اتاق نیمه تاریک، لرزان و مات ایستاده بودیم. از اتاق نیمه تاریک، با پنجره های بسته و پرده های کشیده، بوی تازگی و نمناکی به مشاممان می خورد. پتوهای ملافه شده ی تمیز دور و بر اتاق و متکاها و بالش ها و فرش نو و … هر دو احساس امیرارسلان را داشتیم که قلعه ی سنگباران را فتح کرده باشد. با احتیاط به درون تاریکی خزیدیم. دلم بود تا در آن پیش از ظهر گرم تابستان روی آن فرش کاشان ساعتی دراز بکشم و خر غلت بزنم. اما واهمه ی ورود به دنیای ممنوع باعث می شد تا فرش، زیر پایمان مثل جهنم گر بکشد.

به زودی معلوم شد که تنها از یک خان گذشته ایم و تا رسیدن به وصل شیرینی ها، هنوز هم یک قفل دیگر مانده تا باز کنیم. به آزمایش کلیدها پرداختیم و … با شیندن هر صدایی از کوچه یا دور و بر، گوش می ایستادیم و پس از لحظه ای دوباره مشغول می شدیم. دلهره ی رسیدن یکی از آن همه آدم ساکن خانه، باعث می شد تا بارها به خود بگوییم؛ تا همین جا هم فتح بزرگی کرده ایم. شاید بهتر باشد خودمان را از شر این دلهره رها کنیم و تا فرصتی دیگر منتظر بمانیم. اما اگر روز بعدی حمام مادر چنین فرصت مناسبی دست ندهد، چه؟ اگر دیگر خانه بی اغیار و زمان رام و فرصت به کام نبود، چه؟ در چنان خانه ی شلوغی به تکرار فرصت ها هیچ اعتماد و اعتباری نبود. باید “امروز” و “الان” را پاس بداریم!

وقتی بالاخره دو لنگه ی در دولاب، با صدایی عجیب بطرف ما لغزیدند و به دیوارهای کناری خوردند، بهشت پیش رویمان دهن باز کرده بود. همین که چشم هایمان به تاریکی عادت کرد، دیس های نان برنجی و نان نخودچی و نان کرکی و گردویی و آجیل خوری بزرگی سرشار از بادام و پسته و تخمه و فندق و نخودچی و کشمش، روی قفسه ها مثل جواهراتی بی بدیل، می درخشیدند. مثل علی بابا و چهل دزد بغداد پیش روی این گنج، حیران مانده بودیم! این رضایت ناشی از شکستن قانون بود؟ یا گذشتن از سد “نباید”ها؟ شاید هم از مزه ی شیرینی ها که تا چند لحظه ی دیگر زیر زبانمان می خزید؟ چه چیز آن لحظه ی ما را از این همه رضایت سرشار می کرد؟ باید در یک خانواده ی پر جمعیت و کم درآمد سر کرده باشی تا بدانی سبزی پلو با ماهی سفید روز عید و زرشک پلو و مرغ عید فطر و کباب عید قربان، وقتی سالی یک بار ظهور کنند، چه مزه ای دارند!

آنچه می دیدیم، چندان ناباورانه بنظر می رسید که نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم. آنقدر همه چیز مرتب بود که حتی دست زدن به آنها هم شهامت غریبی می طلبید. انگار که اگر انگشت ما به یکی از ان شیرینی ها می خورد، جیغ می کشیدند و در و همسایه را خبر می کردند. این دیگر خربزه نبود که با مهارت باریکه ای از کنارش ببریم، چنان که از چشم های تیز مادر پوشیده بماند. وقتی بالاخره به خود آمدیم و بشقاب ها را دوباره طوری چیدیم که گمشده ها به چشم نیایند، آنچه کنار گذاشته بودیم، یک شیرینی از هر نوع بود! حالا برای تقسیم برادرانه ی چنین غنیمت نادری، یک جنگ تمام عیار هم در پیش رو داشتیم! شاید شدت ذوق مرگی یا التهاب باعث شده بود تا چیزی را پاک از قلم بیاندازیم. چون وقتی می خواستیم دو لنگه در دولاب را ببندیم، تازه متوجه ی جا سیگاری های پر از سیگار شدیم!

شاید تا آن روز چند تا ته سیگار را دود کرده بودیم. حالا اما ده ها سیگار درسته پیش چشممان روی هم دراز کشیده بودند. از آنچه اصلن به فکرمان نرسیده بود، بیش از حد مصرف نصیبمان می شد. بی فکر به این که این منارهای دزدیده شده را در کدام چاه نکنده فرو کنیم، هر کدام، سه چهار سیگار برداشتیم. لابد فکر کردیم وقتی به رودخانه برسیم، فکر پل را هم خواهیم کرد! هیچ نفهمیدیم از این خوردنی ها و کشیدنی ها، کدام باعث شد تا دو سه روزی درد گلو و سینه و سرگیجه و دل پیچه داشته باشیم و اصلن به روی مبارک نیاوریم! به راستی بلعیدن آجیل و شیرینی ها و کشیدن پی در پی سیگارها در خرابه ی پشت خانه یا مستراح مسجد محل، و هول و هراسی که همه جا با ما بود، چه لذتی داشت! هرگز به این فکر میدان ندادیم که این شیرینی ها، که حالا از جهاز هاضمه ی ما رد شده بودند، به راستی ارزش آن همه دلهره و پریشانی را داشتند؟

وقتی خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت، فکر کردم آن شیرینی ها سهم ما از زندگی بود. اگر بر نمی داشتیم، زندگی نکرده بودیم. چه خوب است کسانی هستند که قدر اشتراک مزه مزه کردن شیرینی های زندگی را دارند و تا سال ها بعد، می توانند تکه های خاطره را روی میزشان بچینند و با روایتی لذتناک، در رگ هایت تزریق کنند. این که چند باری سهم شیرینی زندگی را با کسی در پسله خورده ای که هرگز لیاقتش را نداشته تا در این لذت شریک تو باشد، درد بزرگی نیست. درد بزرگ آن است که گاه شیرینی های زندگی را با کسانی چشیده ای که تنها از سر تفنن همراه تو قفل ها را شکسته اند، از سر بی کاری انگار! برای همین هم فرصت های نشستن و مزه مزه کردن لذت های زندگی را، بی آن که بدانند، بی آن که بفهمند، و تنها از سر بازیگوشی تباه می کنند!

علی اوحدی
Ali-ohadi.com

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!