اجاره ی نور از اداره ی فرصت های از دست رفته

تا ماهی ها از رودخانه به دریا خودشان را برسانند مارسیا زودتر با دوچرخه به در خانه آمد. هوا نسبتا ابری توام با نور ملس خورشید بود .جلبک های سبز رنگ در حاشیه ی مرداب هواسازی می کردند. قایق های کوچک بادبانی از آن سوی دریای مانش به طرف بندر می آمدند .تا مارسیا در خانه را بزند مرده های کف دریا خودشان را به ساحل رساندند .با چشم های بی نور به سمت آفتاب دراز کشیدند و پره های بینی شان نم ماسیده در هوا را مشتاقانه فرو کشیدند.

زنگ در خراب بود. چکش در با دست مارسیا به صدا درآمد. زودتر از من گربه ی خانم میشیگان پشت در بود. با هم سلامی و بوسه ای رد کردیم. مارسیا دامن سفید – مشکی گلدارش را به تن کرده بود. باسن گردش به تمامی خودش را در دامن نشان داده بود. آقای گربه خودش را به پای مارسیا یله می داد و پوست نرمش مارسیا را به وجد می آورد.

رادیو را باز کردم .هوا شناسی خبر از بارش ماهی های کپور می داد. فانوس های دریایی کنار خانه با حجم آهنی شان در میانه ی دریا غوطه می خوردند. آفتاب ماه آگوست خبر از بی نوری می داد. توده های خاکستری ابر در گرماگرم تنش های آرام و بی صدای آسمان به جلو می آمدند. پشت شیشه را با دست پاک کردم. مارسیا آب پاش کنار ظرف شویی را پر کرد به دستم داد. همه ی شیشه را با دست شستم. گونه ام را با دست نوازش کرد. لبش را بوسیدم. گلدان های شمعدانی را از روی میز آشپزخانه برداشتم. آب شان دادم .برگه های گیاه سبزتر شدند. مارسیا را بغل کردم. گرمای پستان هایش سینه ام را سوزاند. کمرش را به دست گرفتم و عاشقانه بغلش کردم.

گربه ی خانم میشیگان با چشمان درشتش ما را نگاه می کرد. در یخچال را باز کردم بطری شیر را در ظرف ریختم جلوی پای گربه گذاشتم تا با شیر تشنگی صبح اش را رفع کند! ده دقیقه که گذشت بارش ماهی ها شروع شد. کف شنی باغچه و هوای خانه پر از بوی ماهی شد. خندان و هیجان زده از آشپزخانه بیرون زدیم ماهی ها را به دست گرفتیم بویشان کردیم و در سید چوبی جایشان دادیم. برای هفته ها ماهی برای خوردن داشتیم.

فریزر صندوقی را پر کردیم به اداره فرصت های از دست رفته زنگ زدم تا اگر مقدور باشد چلیک های نور و آفتاب برایمان بفرستد. آدم مهربانی پشت خط تلفن را برداشت و گفت: این اداره تا آخر تعطیلات تابستانی بسته است ولی شاید به رئیس مربوطه بگویم اگر بتواند از ساحل آفتابی کنار جزیره نور گرم اجاره کند. هزینه این کار هم زیاد نیست با چند بسته ماهی کار تمام است. با صدای نرم گفتم مگر در محله ی شما ماهی نمی بارد. گفت نه آقا! آدرسش را گرفتم تا مارسیا با دوچرخه بسته را برساند. گربه خودش را به روی سبد جلوی دوچرخه رساند تا مارسیا تنها نباشد .

با کارد شروع به پاک کردن ماهی ها کردم .پوست شان را کندم .قطعه قطعه کردم .در پلاستیک فریزری گذاشتم شان. تا مارسیا برسد چند آفتاب مانده بود تا حاشیه های تاریک خانه را پر کند. با توری های دستی پروانه های سرگردان را شکار کردم. جشنواره ی رنگ های ماه آگوست خانه را رنگ می زدند با قلم موهای بزرگ تا کارشان زودتر تمام شود.

پست چی جزیره با دوچرخه ی قرمزش بسته های نامه را داخل سبد نامه ها کرد و زنگ زنان به طرف میدان تره فروشان رفت تا شاید گیاه سبز برای دسر بعد از نهارش بیابد. ماهی بزرگی سرش را از در فریزر صندوقی بیرون آورد و گفت : آقا! آیا ممکن است در این قبر سرد را کمی بیشتر باز کنید تا من بیرون بیایم؟ نگاهی به چشمان مملو از خواهش اش کردم. در قبر را باز کردم تا نفس بکشد. حوله برای خشک کردن بدنش پولکی اش دادم و صندلی گهواره ای را تعارفش کردم. در حالی که خودش را خشک می کرد روی صندلی نشست و بدنش را رو به نوری گذاشت که از درزهای خانه رخنه کرده بود.

صدای آب می آمد. نگاهی به بیرون انداختم. آب دریا مد شده بود. بوی شور دریا خانه را پر کرده بود. خانم ماهی خوشحال بود. تنها بازمانده از ماهی های آسمانی! حوضچه ی کوچکی دور تادور ماهی را پر کرده بود. پاهایش در میان آب و بدنش در میانه ی صندلی جاخوش کرده بود. کاری به او نداشتم. کار خودم را می کردم. از روی صندلی بلند شد. خودش را به روی زمین کشاند و شنا کنان در خانه را باز کرد. تا به دریا برسد پرنده های نشسته بر درختان بندر شروع به آواز خواندن کردند.

صدای پا زدن مارسیا با میوهای بلند آقای گربه می آمد. نان و شراب و زیتون را روی میز گذاشتم. چشمه های زلال نور از پره های نور اجاره ای جاری شده بودند. تا به آفتاب برسم چند فاصله باقی مانده بود!

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!