گرگ بیابان

  از وقتی امید تصمیم گرفت مینی بوس قسطی بخرد، دل تو دل زنش، الهام نبود. احساس بدی داشت. با وجود آنکه امید هزاران بار نقشه را برایش توضیح داده و گفته بود که با کار سخت می تواند در ظرف حد اکثر 5 سال قسط ماشین را بدهد و آن وقت می شوند ارباب خودشان باز دل تو دلش نبود. اصلاً به دلش برات شده بود که این کار برایشان آمد ندارد. الهام بیشتر ترجیح میداد که امید بر روی ماشین دیگران کار کند و مزد بگیرد. اینجوری فرصت بیشتری داشتند با هم باشند و هر دو بچه از اینکه پدرشان را سرحال میدیدند خوشحال تر بودند. آنها می توانستند شب جمعه ها به منزل مادر بزرگشان بروند و خودشان را برای بزرگترها لوس کنند. امید دیگر تصمیم خود را گرفته بود و شمر هم جلودارش نبود چه برسد به الهام. همه چیز در چشم به هم زدنی انجام یافت و مینی بوس 21 نفره جدید امید خیلی سریع دم در خانه آفتابی شد.

سال اول و دوم خیلی سخت گذشت. هرچی امید در می آورد میرفت برای قسط ماشین. دیگر  نه وقت و نه پول کافی داشت تا با خانواده باشد. مشکلات بر دوش الهام بودند تا هر دو بچه را به امید روزهای بهتر ساکت کند. امید دیگر در مهمانی ها آن بگو بخند های سابق را نداشت. بیشتر دوست داشت از فرصتهای باقیمانده در طول هفته برای خواب و استراحت استفاده کند تا کسر خواب نداشته باشد. سال سوم قسط دهی از اردیبهشت امسال شروع شد. چند روزی بود که الهام احساس عجیبی داشت. فکر میکرد همه اشیاء بیجان اطرافش مثل فیلم های کارتون دهان باز کرده و هر کدام مثل شخصیت خاصی حرف می زنند. کمد لباس حرکات بطئی خرس گنده ای را داشت که با صدای بم کلمات مبهی را می گفت که منشاء آنها برای الهام نامعلوم بود. جاروبرقی مثل یک پسر شیطان حراف دائم در حال خالی بندی بود و یخچال شخصیت پنگوئنی را داشت که بیشتر زر زر میکرد تا صحبت و الهام اصلاً  متوجه نبود که چه می گوید. از همه بدتر ساعت دیواری بود. ساعتی با صفحه سفید و عقربه هائی به شکل شمشیر های بلند . درست در محل تلاقی دو عقربه و در مرکز ساعت تصویر مرغی بود که با هر حرکت عقربه دقیقه شمار بر روی دانه هائی که در صفحه ساعت نقاشی شده بودند، نوک میزد.الهام هر شب می دید که عقربه ها مثل شمشیر های تیغه بلندی از روی صفحه ساعت جدا شده و به سوی وی و شوهر و بچه هایش هجوم می آورند. اصلاً نمی فهمید که شمشیرها را چه کسی حرکت میدهد ولی وقتی تیغه تیز آنها را بر روی گونه هایش احساس میکرد ، جیغ بلندی می کشید واز خواب بیدار میشد. تازه باید کلی برای امید و بچه هایش توضیح میداد که چرا داد زده و آنها را از خواب پرانده است.هربار یک جوری قضیه را درز می گرفت. فکر میکرد اگر همه آن صحنه هائی را که بین خواب و بیداری دیده برای اهل خانواده تعریف بکند، هیچکس باور نکرده و به او خواهند خندید. الهام با نگرانی و زیر چشمی ساعت و مرغ وسط آن و عقربه ها را زیر چشمی می پائید. بعضی وقتها هم فقط مرغ وسط ساعت از جای خود پرواز کرده و با چشمانی اخم آلود و نظیر عقابهائی که در نقاشی های قهوه خانه ای مرسوم است، فقط به سوی امید میرفت. الهام خیلی دلش میخواست که فریاد زده و امید را از خواب بیدار کند تا جای خود را عوض و دفاع کند ولی هیچگاه دهانش باز نمی شد. یعنی هیچ فریادی از گلویش خارج نمی شد. و مرغ خشمگین امید را میخورد. و آسوده به لانه خود در وسط ساعت بازمی گشت. این اواخر عقربه ها و مرغ هم آهنگ تر عمل می کردند. آنها با الهام و بچه ها کاری نداشتند و فقط به سمت امید حمله میکردند و هربار موفق می شدند قبل از آنکه الهام کاری انجام بدهد، امید را به خاک و خون بکشند. عقربه ها تنه امید را قطعه قطعه کرده و مرغ که حالا دیگر کلی گنده شده بود باولع همه تنه امید را تا ذره آخر خورده و با چشمان تیز خود آخرین تکه ها را نیز می بلعید.

آن روز سه شنبه بود و الهام باز یادش آمد که از سه شنبه ها چقدر متنفر است. اصلاً چه معنی داشت که یک روز هفته سه شنبه باشد. هر کاری می کرد نمی توانست از رختخواب بلند شود. گرمای هوای اردیبهشت از همان اول صبح تو ذوق میزد. با وجود آنکه اردیبهشت ماه دوم بهار بود ولی این را فقط میشد در شمال تهران و جاهائی که فضای سبز کافی داشتند، احساس کرد. در جنوب تهران تابستان هفت ماه است. از فروردین تا آخر مهرماه.امید طبق معمول خیلی فرز بیدار شد و با عجله لباس پوشید و در مقابل اصرار الهام گفت که دیرش شده و میلی به خوردن صبحانه ندارد. الهام با اشتیاق شوهرش را نگاه کرد. ازش پرسید: نهار می آئی؟ امید در حالی که خارج می شد داد زد: نه نمی آیم. طبق معمول بیرون یک چیزی میخورم. الهام سرش بیشتر درد گرفته بود. این سه شنبه های لعنتی. الهام فکر می کرد که هر روز هفته برای خودش شخصیتی دارد الا سه شنبه ها. آخه  سه شنبه هم شد روز؟ کاش عوض سه شنبه یک از روز های هفته دوبار تکرار می شد. مثل شماره 12 تکراری که اغلب جاها به جای سیزده ازشان استفاده میشد. مثلاً به جای سه شنبه می گفتند دوشنبه تکراری. از این ایده ای که داد حالش به هم خورد. دوشنبه تکراری دیگه چیه؟ خیلی احمقانه است. حد اقل اینکه از 12 تکراری مهمل تر است.هر کاری کرد نتوانست از رختخواب جدا شود. بچه ها ظهری  و آرام در خواب بودند.

الهام، روزها آرام تر بود چون دیگر همه چیز در جای خود آرام میگرفت و از حملات عقربه ها و مرغ ساعت دیواری هم خبری نبود. ساعت 9 صبح بود. این را هیچگاه فراموش نخواهد کرد . به صفحه ساعت زل زده بود. کسی زنگ در آپاراتمان کوچکشان را زد. دلش هری فرو ریخت. اصلاً انتظار زنگ تلفن و منزل را در این ساعت نداشت. با نگرانی از جا بلند شد و روسریش را محکم به سر بست و مانتو  پوشید وبه سمت در رفت. تا در را بازکرد، در جا خشکش زد. یکی از مردهای همسایه بود. بدون معطلی گفت که برای امید حادثه ای پیش آمده و هم اکنون در سه راه آذری روی زمین افتاده من داشتم رد می شدم که گفت سر راه به شما بگویم . الهام هراسان کفشهایش را پوشید و در فاصله کمتر از ده دقیقه به امید رسید. امید در پشت آمبولانسی بر روی سکو دراز کشیده و رنگش مثل گچ سفید شده بود. رو به الهام کرد و گفت که زیر مینی بوس جک زده و مشغول تنظیم ترمز ها بوده ولی چون عجله داشت ، جک خوب در جای خود مستقر نشده و در نتیجه جک در رفته و چرخ های عقب مینی بوس از روی لگنش رد شده اند. امید سعی میکرد به الهام دلداری بدهد. کلیدهای ماشین را به الهام داد و گفت به یک نفر سپرده که ماشین را تا در خانه بیاورد.راننده آمبولانس هم گفت که امید را به بیمارستانی در یک از خیابانهای فرعی ستارخان خواهد بود. الهام پیش امید نشست. از محل حادثه تا بیمارستان به هم نگاه  کرده و لبخند می زدند. الهام دوست نداشت، با به حرف کشیدن امید آخرین رمق او را هم بگیرد. در بیمارستان بلافاصله آنها را به اطاق آورژانس بردند. هنوز  سیم ها و کابلهای دستگاه را به بدن امید وصل نکرده بودند که یک از پزشکان متوجه گردید ، حال امید به وخامت گذاشته است. در ظرف چند دقیقه همه دکترها و پرستاران دور تخت امید جمع شدند و سعی در زنده نگاهداشتن وی کردند ولی دیگر خیلی دیر شده بود و به دلیل خون ریزی داخلی در ساعت10:38 صبح روز سه شنبه امید جان خود را بر اثر حادثه از دست داد.

الهام هنوز حادثه ای را که اتفاق افتاده بود، باور نمیکرد.بلا فاصله جسد امید را به سرد خانه منتقل کردند. و به الهام گفتند که می تواند جسد رااز پزشگی قانونی تحویل بگیرد. الهام در حالی که بغض در گلویش گیر کرده بود پرسید: چرا پزشگی قانونی؟ مگه چی شده؟ دکتری که قیافه اش مثل گوبلز وزیر تبلیغات هیتلر بود. مثل روبوت پاسخ داد: برای اینکه ایشان در طی حاثه مرده اند و باید جسد را از کهریزک تحویل بگیرید. الهام با حالتی نا باورانه گفت: کهریزک دیگه کجاست؟ چرا باید بروم کهریزک؟ همان دکتر با چشمان بی حالت و لبهای کبودش پاسخ داد: مگه نمیدونی که پزشگی قانونی مدتهاست رفته کهریزک. درست روبروی بهشت زهرا. دکتر گوبلز پوزخندی زد که قیافه اش مثل قورباغه خندان تا بناگوش بازشد. الهام ماتش برده و نمی دانست چه کار کند. در نهایت نا امیدی پرسید: کی می توانم بروم جسد شوهرم را تحویل بگیرم؟ دکتر گوبلز گفت:  الان ساعت نزدیک 11 صبح است. ماشین کهریزک هر روز ساعت ساعت 9 به اینجا می آید. فردا ساعت 8 اینجا باش. ضمناً بهتره بروی و موضوع را به کلانتری محلتان گزارش بدهی. راستی ماشین شوهرت بیمه بود؟ الهام با ناباوری گفت نمی دانم. دکتر گوبلز بدون آنکه سرش را از روی نوشته های روی میزش بلند کند ادامه داد: به احتمال زیاد بوده . شما میتوانید با ارائه گزارش کلانتری حق بیمه خوبی از شرکت بیمه بگیری. الهام ناگهان خود را در وضعیتی می دید که قبلاً اصلاً تجربه اش را نداشت. با ناراحتی پرسید : حالا کدام کلانتری بروم؟ دکتر گوبلز گفت: با این نشانه ای که من اینجا می بینم باید بروید کلانتر همان سه راه آذری راستش فکر می کنم در سرآسیاب مهرآباد باشد. میدونی ! بری آذری بپرسی نشانت میدهند. الهام تا از بیمارستان بیرون بیاید، تعدادی از فامیل ها خبرشده و آمده بودند. این روزها به خاطر هزینه های سنگینی که مخارج بیمارستانی و کفن و دفن اموات دارد، معمولاً کسی حاضر نیست در اینگونه موارد فعالانه شرکت کند و مورد مرگ امید هم از این نظر استثناء نبود. افراد فامیل مثل حیوانات صحرای کالاهاری در فصل خشک، در دوردست های بیمارستان قدم می زدند. برخی عین گاو های کوهان دار در گوش هم پچ پچ میکردند و برخی عین گورخرها، سرهارا پائین انداخته بودند ولی هر از چند گاهی انگار بوی خطری را احساس کرده باشند، سر را بلند و باسن خود را تکان میدادند.

با خروج الهام از بیمارستان، این به اصطلاح دوستان و آشنایان به طرفش هجوم آوردند. مثل سخنگویان وزارت خارجه آمریکا در انتخاب کلمات چنان دقت میکردند که تعهدی را در مقابل الهام بر عهده نگیرند. همگی در گفتن برخی جملات کلیشه ای بر هم سبقت می گرفتند منتها هر کدام به نحوی خاصی واژه ها را تلفظ میکردند. الهام خانم: خدا امید را بیامرزد، امری باشه ما در خدمتیم. پیرمردها و پیرزن ها با خلوص بیشتری ” در خدمتیم” را تلفظ می کردند در حالیکه خودشان نیاز به خدمت داشتند نمی توانستند” خدمتی ” ارائه بدهند. جوانتر ها هم به وضع مشمئز کننده جمله” امری باشه در خدمتیم ” را بر زبان میراندند که الهام از شنیدنشان چندشش می شد. همه آنها خوب می دانستند که بزرگترین خدمتی را که می توانند انجام دهند فقط کمک مادی است. هر قدمی که برداری پول لازم است. همه به دست های الهام نگاه میکردند. الهام پولی در بساط نداشت. هنوز ظهر نشده عده ای برای دادن سر سلامتی به منزل ریختند و خوبیت نداشت که بدون نهار خداحافظی میکردند. تنها راه حل سفارش غذا در ظروف یکبار مصرف همراه دوغ و نوشابه های زرد و سیاه بود. سر نهار همه حضار، انگار از قحطی چین و ماچین رهائی یافته وبه منزل الهام آمده اند، نصف نان لواش را در کف دست خود پهن کرده و با برنج و کباب کوبیده چنان لقمه های کله ای گربه ای میزدند که صد رحمت به کرکس ها و لاشخورها. در پایان نهار یک نفر که مثل هنرپیشه معروف شهر قصه صدای بمی داشت و به همان لحن حرف میزد برای تازه درگذشته طلب مغفرت و آمرزش کرد . بعد از آن همگی منتظر چائی شدند و بعد از خوردن چند چائی دیشلمه، شلیک آروغ های بنفش و زرد شروع  وهوا کش منزل برای تهویه به کار افتاد. رندان بلافاصله شروع کردند برای شام غریبان سینه زدن که بله امشب شام غریبان است یعنی اینکه شام هم اینجا افتادیم. در اینجا جمعیت حاضر دو گروه شدند: بخش نخست می گفتند که شام غریبان اولین شب فوت را می گویند و دومین گروه هم اولین شب درخاک شدن را شام غریبان می نامیدند.پیرمرد همسایه که رندی کار کشته بود به فراست دریافت که این ارازل و اوباش می خواهند هم امشب و هم فردا شب را در منزل تازه درگذشته اطراق کنند، بلافاصله فتوا صادر کرد که انشاء الله اگر فردا امید به خاک رفت، همگی تشریف بیاورید تا در خدمت بوده و شام غریبان برگزار گردد. جماعت سور چران از این نتیجه گیری دلخور شده و مثل شغال های ناراضی از اختتام سریع شکم چرانی به منازل خود رفتند ودر خداحافظی باز همان جملات کلیشه ای که حالا دیگر حال الهام را به هم میزد ، یاد آور شدند: خدا بیامرزد، انشاء الله باقی عمر بچه هایش و سرانجام اینکه ” امری باشد در خدمتیم”. تازه بعد از نهار بود که الهام به صرافتش افتاد باید تا کلانتری برود و گرنه بدون اجازه آنها جسد شوهرش فردا به پزشگی قانونی نخواهد رفت . این به معنی آن خواهد بود که فردا هم نمی توان جنازه را دفن کرد. بنابراین با عجله خود رابه کلانتری رسانید. ساختمان کلانتری ، منزل قدیمی و متروکه ای به نظر می رسید. دم در سرباز خواب آلودی داخل کیوسک نگهبانی بود که در عالم خودش بود و به هیچکس توجهی نداشت. روی کیوسک پر از یادگاری سربازانی بود که قبلاً در آنجا خدمت کرده بودن: جعفر علی قنبری بچه بناب : 16 ماه خدمت. قادر فتح اللهی بچه لرستان 5 ماه و 25 روز خدمت و قس علی الهذا.

در مدخل ساختمان، سه سرباز که قیافه های کودکانه ای داشتند بدون توجه به مراجعان اس.ام.اس بازی میکردند و با صدای بلند می خندیدند. آنها انگار اصلاً تو باغ نبودند. یکی با صدای بلند سعی داشت اس.ام اس تهوع آوری را در مورد قزوینی ها میخواند. بچه ها این را نگاه کنید چی نوشته: دختری از دوست پسر قزوینی خود پرسید اینکه میگویند قزوینی ها یک جور دیگه هستند، من چیز غیر عادی در رفتار تو ندیدم. پسر قزوینی میگه : میدانی آخه من انحراق جنسی دارم.بعد هر سه زدند زیر خنده هرهر و کرکر. یکیشان که ریاضیاتش خوب بود  گفت : منفی در منفی ، مثبت! مراجعان در حال عبور با تعجب به قیافه های خندان آنها نگه میکردند و اصلاً نمی دانستند چرا آنها را دم در کاشته اند.

الهام از حیات کثیفی که بوی توالت در آن پیچیده بود گذشت و از پله ها بالا رفت. طبقه دوم سالن بزرگی داشت به سبک بلیط فروشی های اتوبوس در ترمینال. منتها در اینجا همه با هم حرف می زدند. مراجعه کنندگان در یک طرف و افسران و درجه داران پلیس در طرف دیگر.هر قسم دعوائی مطرح بود. از مردی که شکایت داشت مرد همسایه بدون گفتن یا الله و اخطار قبلی به پشت بام رفته و این اصلاً درست نبود.پیر زنی از صاحب خانه شاکی بود و مردی گم شدن ماشینش را گزارش میداد. در مقابل سئوال افسر پلیس که می پرسید ، ماشینت کی گم شده؟ می گفت ده روز پیش. پس چرا حالا آمدی؟ آخه میدونید جیناب سروان فیکر کردم پسر عموم برده ومی آورد. آخه اون پارسال هم ماشینم را یک ماهی دزدیده  بود ولی پس آورد. افسر پلیس در حالی که سر گیجه گرفته بود، داد کشید:  تو باید بلافاصله بعد از آنکه ماشینت گم شد، به ما گزارش میدادی! مرد شاکی در حالی که خیلی آرام صحبت میکرد جوب داد: ما نمی توانم آبروی خانوادگیم را ببرم. شاید باز هم پسر عمویم ماشینم را دزدیده بود. آررره!! نوکته اینه !!! افسره پرسید : خوب قبل از اینکه بیائی اینجا با پسر عموت تماس گرفتی که آیا بازهم ماشینت را او برده؟ شاکی مثل اسپند از جا پرید و خونسردیش را از دست داد: یعنی من به پسر عموم بگویم که آیا ماشین مرا دزدیده است یا نه؟ واقعاً که !! این وظیفه پولیس است نه من!!

الهام با دیدن این منظره دلش هری فرو ریخت. در این بازار شام، هیچکس به داد او نخواهد رسید.به پیشخوان نزدیک شد. همه افراد پلیس به کاری مشغول بودند. فقط دو سرگروهبان پیر را دید که داشتند در حالی که روی پرونده ای کار میکردند بدون که به هم نگاه کنند در مورد موضوعی با هم بحث می کنند. کمی که دقت کرد متوجه شدکه موضوع حساس بحث آنها تفاوت قرمه سبزی تهرانی و تبریزی است. سرگروهبان اولی که چاق بود شبیه سرکار استوار سریال های صمد، طرفدار قرمه سبزی تهرانی و نفر دوم که مثل جهانگیر فروهر لاغر و به زحمت عینکش را روی دماغ نگه داشته بود، طرفدار نوع تبریزی آن بود. سرکار استوار تهرانی داد سخن داده بود که: میدونی قرمه سبزی راباید با لوبیا چیتی پخت. البته من گوجه را در خورشت قرمه سبزی خیلی دوست دارم. وای ی ی! سرخی گوجه بر روی سبزی خورشت وای ی ی! چه کنتراستی!! سر گروهبان گنده دهنش لق بود و هی حرف میزد و در مورد مشخصات قرمه سبزی ایده آلش داد سخن میداد. لاغره با صبر یک عارف و با نگاه عاقل اندر سفیه به او نگه می کرد. وقتی اولی خسته شد، دومی که الان دیگر مشابهتش با جهانگیر فروهر کاملاً محرز شده بود و بدون تغییر کله اش فقط چشمان ریزش را به سمت مخاطب می چرخانید، رشته کلام را به دست گرفت. تو اصلاً میدونی لوبیا چیشم بولبولی یعنی چه؟ قرمه سبزی از اختراعات ماست و پخت آنهم فقط با استفاده از لوبیا چشم بلبلی مجاز است. قرمه سبزی با لوبیا چیتی مثل محصولات بازار مشترک و چینی است . اصلاً اصالت ندارد. میدونی پشت بند یک پرس قرمه سبزی خوب چی می چسبد؟ چاقه خود را به کری زده بود و جواب نمی داد. لاغره با صبر ایوب دوباره شروع کرد. یک نخ سیگار اشنو ویژه! آی گفتی ! سکوتی بر قرار شد. لاغره گفت: میدونی همه شما تهرانی ها باید سیگار را ترک کنید؟ چاقه که به موضوع علاقمند شده بود پرسید واسه چی؟ آخه سیگار بعد از یک غذای خوشمزه می چسبد و شما در عمرتان اصلاً غذای خوشمزه نخورده اید!! من هر وقت فسنجان شما را میخورم ، گلاب به رویتان دو هفته اسهال میگیرم.دهن کوچک لاغره عین حفره ای باز و بسته می شد و فرق زیادی بین خنده و صحبتش نبود. الهام به دلش برات شده بود که تو این آشفته بازار همین سرگروهبان ترکه می تواند مشکلش را حل کند. آرام به طرفش رفت و گفت جناب سروان، شوهر من دچار حادثه ای منجربه فوت شده است……سرگروهبان اصلاً نگذاشت الهام حرفش را تمام کند و گفت: من سروان نیستم! کمی روی آن صندلی بنشین الان ترتیبش را میدهم. الهام خیلی زور زد و همه سواد ترکیش را بسیج کرد و در حالی که نفسش را در سینه حبس کرده بود گفت: الله سیزی ساغلاسین( خدا شما را حفظ کند) این چند کلمه مثل رمز عبور کار خود را کرد. الهام دل تو دلش نبود اگر لاغره می خواست ترکی صحبت کند آن وقت چه خاکی به سرش می ریخت ولی همه چیز به خیر گذشت. انگار لاغره غیر از همکارش و قرمه سبزی اصلاً به چیزی توجه نداشت. لاغره از روی صندلی بلند شد و در حالی که کش و قوس می آمد و دستهایش را قلاب کرده وتا آنجائیکه میتوانست روی سرش بالا می برد. به آرامی سرباز الیاسی را صدا زد. الهام اصلاً انتظار نداشت که تو آن شلوغی کسی  صدای سرگروهبان ترک را بشنوند ولی در کمال تعجب سرباز قبراقی را در مقابل لاغره حی و حاضر دید. فروهر عادت نداشت غیر از صورت همکار خود به صورت کسی نگاه کند. در حالی که توضیحاتش را در باره قرمه سبزی ایده آل تکمیل میکرد به سرباز گفت: با این خانم برو و صورت مجلس حادثه را تهیه کن.میفهمی که چه می گویم( لاغره این جمله را با لحن خاصی گفت  و سرباز هم با همان لحن به وی جواب داد). بعد در مقابل چهره حیرت زده الهام رو به همکارش کرد و گفت: البته سنگک در سفره ای که قرمه سبزی است نباید فراموش شود. من از دیدن لواش در سفره قرمه سبزی اعصابم خورد می شود. الهام و سرباز از سالن بیرون آمدندولی سرگروهبان لاغره رسیده بود به بحث در خصوص اینکه استفاده از لیمو عمانی در تهیه قرمه سبزی مجاز است و یا اینکه اینکار صرفآً برای تهیه خورشت قورمه مناسب است.

الهام با سرباز از سالن ترمینال( ببخشید کلانتری ) بیرون آمدند. سرباز رو به الهام کرد و گفت:میدونی باید برویم محل و در مورد حادثه من تحقیق کنم. میدونم که خیلی گرفتاری. سرگروهبان سفارش شما را کرده. بشین همین جا من گزارشم را مینویسم. فقط شما اسمهای واقعی چند نفر از همسایه ها رابگوئید. من می نویسم که آنها حادثه را دیده اند. فقط وقتی اسامی را دادی برو از کلانتری بیرون و یک ساعت دیگربیا . اینجا بمانی سردرد میگیری. راستی همه این گزارش ها برای ارائه به بیمه است ولی آنها اصلاً پولی را به تو نخواهند داد. این خط و این نشان. با نوک انگشتش و بر روی کاغذ دو خط متقاطع کشید. الهام کم مانده بود قالب تهی کند. بلافاصله گفت: تو را خدا اینطور نگوئید سرکار. من همه امیدم به همین صنار سی شاهی است که از قبل همین بیمه نامه قرار است بگیرم. سربازه توضیح داد که بیخود شکمش را صابون نزند. اگر بیمه از این پول ها به کسی می داد که نمی توانست ساختمان و آسمان خراش برای خودش بسازد. الهام گوشش به این حرفها بدهکار نبود. اگر بیمه هیچ پولی به او نمی داد در حقیقت خودش هم همراه امید می مرد. سرباز که دید اوقات الهام تنگ شده، موضوع را درز گرفته و صحبت را عوض کرد. فعلاً برو بیرون. برگردی همه چیز حاضر است.راستی! گفتی که جک در رفت و از روی لگن همسرت گذشت.  فتوکپی شناسنامه شوهرت هم لازم است. الهام همه اطلاعات راداد و از کلانتری خارج شد. سرباز های دم در هنوز اس.ام اس همدیگر را می خواندند و خنده های نخودی می کردند. الهام این بار از متن آنها  اصلاً سر درنیاورد. سر نیم ساعت همه چیز آماده بود. گزارش پلیس مهر و امضاء شده. الهام از سرگروهبانی که قیافه و هیکلش مثل جهانگیر فروهر بود تشکر و از کلانتری بیرون آمد. موقع خروج اصلاً متوجه بوی گند توالت که حیاط را پر کرده بود ، نشد. سربازی پشت به بقیه کفشهایش را واکس میزد.

الهام وقتی به منزل رسید، آفتاب غروب کرده و هوا تاریک شده بود. اولین شب زندگی را باید بدون امید و همراه دو بچه اش آغاز میکرد. بچه ها هنوز در شوک از دست دادن پدرشان ،موضوع را هنوز باور نکرده بودند. الهام تصمیم گرفت همه چیز را به آنها بگوید ولی انگار آنها به توضیحی نیاز نداشتند. شام مختصری را در سکوت کامل خوردند. طولانی ترین روز زندگی برای الهام تمام شده بود. الهام یادش آمد که امید همیشه با وجود آنکه خودش خسته بود  ولی با مهارت خاصی پاهای وی را ماساژ می داد. انگار بعد از چند سال زندگی مشترک دیگر آدرس تمام رگهای پای الهام را می دانست.با انگشتانش آرام بر روی قوزک پایش می کشید، مثل ماساژور های ماهر، انگشتان  پاهایش را طوری می کشید که هر کدام صدا داده و احساس عجیبی به الهام دست می داد. امید انگشتان دستش را غنچه کرده و بر روی کاسه زانو های الهام می گذاشت. به تدریج که انگشتانش را باز می کرد به قول  مشهدی ها  قلبش می ترنجید و  می خواست از سینه اش بیرون بیاید.یادش می افتاد که جائی شنیده بود که خستگی از سر وارد شده و از پا خارج می گردد. الهام به خاطرش آمد که هیچگاه نتوانست مهارتی در ماساژ پاهای امید پیدا کند. اصلاً در اینکار  استعداد نداشت. امید سرانجام وقتی خسته میشد در حالی که روی کف پاهای الهام به آرامی ضرب می گرفت، این آهنگ غم انگیز و پر از شکوه و شکایت را زیر لب زمزمه می کرد:تو ای ساغر هستی، به کامم ننشستی، ندانم که که بودی، ندانم که چه هستی،در بزم من شکسته ای، در کام او نشسته ای، نوشی تو بر سنگین دلان؛ زهری به کام خستگان،من همان اشگ سرد آسمانم…………………. عقربه ها و مرغ ساعت دیگر آن حالت خصمانه سابق را نداشتند. چشم الهام که به آنها می افتاد، به نظرش می آمد که می خواهند به نحوی در مرکز ساعت گم بشوند. یارای دیدن چشمان اشگ بار الهام را نداشتند. الهام اصلاً نفهمید کی خوابش برد.

الهام صبح زود از خواب بیدار شد. باید هر چه سریعتر خود را به بیمارستان برساند و جسد امید را قبل از حمل به پزشگی قانونی کهریزک شناسائی کند. و بعد هم هزاران کار دیگر را انجام دهد تا جسد امید امروز دفن شود. با عجله لباس پوشید و با وجود ترافیک سنگین خیابانها خود را به موقع به بیمارستان رسانید. نگهبانی که در اطلاعات بیمارستان نشسته بود، به الهام گفت که نعش کش کهریزک ساعت 10 صبح می آید. علت اینکه آنها به همه می گویند ساعت 9 صبح بیمارستان باشند، آن است که اگر بگویند ساعت 10 تشریف بیاورید بیمارستان، همگی ساعت 11 می آیند!! یک ساعت از 9 تا 10 برای الهام یک قرن گذشت. چند نفر دیگر هم بودند که به دنبال شناسائی مردگان خود بودند تا اشتباهی به کهریزک حمل نشوند. ساعت ده صبح  ماشینی مثل مینی بوش آمد که به نظر میرسید به نحوی برای حمل جنازه به قول خارجی ها کاستیمایزش کرده اند. پیر مردی که در دستش سیگاری روشنی داشت و راننده نعش کش بود با بد اخلاقی از آن پیاده شد. به نظر میرسید که با همان لباسهائی که تنش است دیشب خوابیده و بیش از 10 روز است که دوش نگرفته است. با بد اخلاقی به نگهبان بیمارستان داد کشید که دیرش شده و هر چه زود تر جنازه ها را پشت ماشین بیندازد. اینجا بود که نگهبان دسته کلیدی را با خونسردی از روی میزش برداشت و به سمت زیر زمین کثیف بیمارستان به راه افتاد و به دنبال وی الهام و چند نفر دیگر عین روبوت هائی که به هم وصل شده باشند،روان شدند.

محل جمع آوری جنازه ها و فریزر مربوطه بیشتر به یک انباری متروکه شباهت داشت تا محلی برای نگهداری اجساد.نگهبان کشو ها را یکی یکی بیرون می کشید و کاور برزنتی را از روی صورت مرده ها به عقب می زد تا آنها بتوانند به درستی جنازه خود را تشخیص بدهند. الهام خیلی زود امید را شناخت. انگار به آرامی خوابش برده. دهان و چشمانش کاملاً بسته بود. به قول نظامی ها آنکادر شده و مرتب. خیلی دلش می خواست داد زده و دل سیر گریه کند ولی خودش را کنترل کرد. فکر کرد که الان موقع مناسبی برای اینکار نیست. الهام به تنهائی نمی توانست جنازه را که در کیسه ای سبز برزنتی گذاشته شده بودند تا پای نعش کش حمل کند. سر جنازه را الهام گرفت و پاهای آن را نگهبان بیمارستان و له له زنان از زیر زمین بیمارستان خارج کردند. جنازه ها مثل الوار در پشت ماشین چیده شده بودند و در یک لحظه جنازه امید بین آنها گم و گور شد. راننده رسید جنازه ها را امضاء و با صدای خش دار و بم و تریاکی خود به همه منتظران اعلام کرد که باید جنازه های سایر بیمارستانها را هم جمع کند و بهتر است سر ساعت 11:30 در کهریزک باشند تا جنازه را تحویل بگیرند. توی گرمای زود رس تهران رفتن از ستار خان تا محل جدید پزشگ قانونی کهریزک برای زن تنها و دل شکسته و جوانی مثل الهام  سخت تر از رفتن به کره ماه بود. پزشگی قانونی قبلاً در خیابان جنوبی پارک شهر( خیابان بهشت) قرار داشت. با اندک فاصله ای از محل روزنامه رسمی دولت و دفتر مرکزی شهرداری تهران ولی الان چند سالی است که به نزدکی بهشت زهرا نقل مکان کرده و انصافاً امور جنازه های وارده را زود رتق و فتق می کند. البته اگر کسی حد اقل یک هفته ای در بیمارستان بستری باشد، در صورت فوت جواز دفن با توجه به سوابق بیماری صادر شده و نیازی به حمل جسد برای کالبد شکافی در کهریزک نخواهد داشت.الهام به هر جان کندنی بود خودش رابه ساختمان غم زده کهریزک رسانید. ساختمانی دو طبقه. طبقه پائین اداری بود و طبقه بالا، سالن های تشریح اجساد مردگان. نعش کش ها مستقیماً از در ورودی بااستفاده از مسیری مارپیچ به طبقه بالا می رفتند و محموله های خود را تخلیه می کردند. الهام با ترس و لرز و احتیاط قدم در سالن پائین گذاشت. اول به دلیل نورکم سالن  جزئیات را نمی دید ولی یواش یواش چشمش به همه چیز عادت کرد.  انواع لامپ های فلورسنت رنگی با بد سلیقگی تمام در جای جای سالن نصب و مردم در مقابل تابلوهای بزرگی که ریز اقدامات صاحبان جنازه در روی آنها حک بود، جمع شده بودند. الهام بلافاصله دریافت که باید با پرداخت 25000 تومان به شعبه بانک ملی در همان سالن و گرفتن رسید، یک کپی آن را به حسابداری داده و در نوبت بنشیند. در همان صفحه راهنما، زمان انتظار برای تحویل جسد را حد اقل 3 ساعت نوشته بودند. علت اینکه جسد امید رابه اینجا آورده بودند، آن بود که وی در جریان یک حادثه کشته شده بود و بنابراین باید کالبد شکافی می شد تا معلوم گردد، قبلاً مسموم نشده بوده است. الهام بلافاصله فهمید که واقعاً مردگان در تهران چقدر اهمیت دارند . درباجه بانک، جوانکی که موهای خود را مطابق مد روز آرایش کرده و زلفهایش نظیر تیرهای خیزران بر سرش سیخ شده بودند، عین یک روبوت و بدون حتی نیم نگاهی به مشتریان پول آنها را گرفته و رسید صادر می کرد و در ضمن همه اینکارها، یک دم موبایل خود را خاموش نمی کرد. در باجه حسابداری  جوانی شاد شنگول مثل هارولد لوید نشسته بود و همواره نیشش تا بنا گوشش بازبود. در حالی که با یک دست رسیدها را گرفته و مهر میزد و یک نسخه را به صاحبش بر می گردانید با دست دیگرش چیپس سیب زمینی در دهان گشادش می لنبوند. الهام رسید را گرفت و تن خسته خود را روی نیمکت چرک گرفته سالن انداخت.به تدریج که خستگی از تنش میرفت ، جزئیات بیشتری از سالن را میدید. در گوشه ای اغذیه فروشی کوچکی بود که کالباس و نوشابه و سوسیس می فروخت. چند نفری چنان با اشتهای گرگ های بیابان ساندویچ می خوردند که هزاران سال است هیچ چیزی نخورده اند. دستگاه برش کالباس مرتب کار میکرد. پیرمردی مثل برادر بزرگ مارکس( گروه 4 نفره کمدین های آمریکائی) با سبیل های رنگ زده و موهای نامرتب و سبیل پرپشت با خونسردی لوله کالباس را با ملایمت به سوی تیغ برنده فشار میداد تا از سوی دیگربه شکل ورقه های صورتی رنگی بیرون بیایند. عجله ای در کار خود نداشت. بوی کالباس ژامبون در هوا پیچیده بود. منتظران اغلب چیزی را در دهان می لونبوندند و انگار کار دائم آنها این است که هر روز جسد بیاورند واینجا تحویل بدهند و برای گرفتن نتیجه تشریج در سالن پائین بنشینند. الهام از سالن پائین بیرون آمد. میخواست دقیقاً بداند که در بالا چه بلائی برسر جسد امید می آورند. طبقه بالا غیر از راه ماشین روبرای آمبولانس ها و نعش کش ها، راه پله ای هم داشت. مردم با قبض هائی که در دست داشتند، در پای پله ها ایستاده بودند  و هر از چند گاهی مردی و یا زنی با روپوش سفید در بالای پله ها ظاهر شده و اسامی برخی از مردگان را می خواندند و از صاحبانشان می خواستند برای شناسائی اجساد قبل از حمل به بهشت زهرا به پای آمبولانس ها بیایند. اغلب اوقات مردی که قیافه اش مثل باستر کیتون کمدین سینمای صامت آمریکائی بود بر بالای پله ها ظاهر شده واسامی را می خواند. طوری حرف میزد که کسی متوجه لب زدنش نمی شد. زنی هم که صورتش عین کاریکاتورهای اردشیر محصص بود به ندرت می آمد و منتظران را برای شناسائی اجسادی که کالبدشناسی آنها تمام شده به بالا فرا می خواند. بین ظهور و غیبت باستر کیتون در بالای پله ها مردم همچنان منتظر باقی می ماندند.مردی که ظاهراً تجربه قبلی خوبی در این زمینه داشت، مردم را دور خودش جمع کرده ودر خصوص کارهائی که در طبقه بالا صورت می گیرد، توضیح می داد. میدونید! در بالا یک شکاف سراسری از زیر گلو تا بالای ناف و یکی هم در فرق سر ایجاد می کنند تا از محتوای معده و کبد و … و البته مغز نمونه برداری کنند. آنها بعداً این نمونه ها را در ماشین هائی چرخ کرده و بعداً از نمونه های تازه ای که به دست آمده، آزمایش به عمل می آورند تا احیاناً اگر آثاری از مسمومیت باشد، کشف کنند.الهام یک لحظه از اینکه الان امید را درست در بالاسرش دارند کالبد شکافی آنهم به صورتی که شنیده ،می کنند بر خود لرزید. هنوز ساعت یک بعد از ظهر نشده بود که اعلام وقت نهار و نماز شد. طبقه پائینی ها برای خوردن سوسیس و کالباس هجوم بردند و کارمندان هم چراغ کانتر هایشان را خاموش کردند. الهام از اینکه در این مکان در فاصله ای چند متری اجسادی سلاخی شده و عده ای در همان حال کالباس ژامبون ورقه ورقه صورتی رنگ می خورند، حالش به هم خورد.الهام دل تو دلش نبود. بهشت زهرا تا ساعت 2 بعد از ظهر اجساد را برای تدفین پذیرش میکرد و اگر مرده ای بعد ازاین ساعت، از مرکز پزشگی قانونی کهریزک ترخیص میشد، دفنش به فردا موکول میشد.الهام هر کاری کرد نتوانست حتی تکه کوچکی بیسکویت بخورد. منتظر ماند تا وقت نهار تمام شده و باستر کیتون ، اسامی جدیدی را اعلام کند. تنها نیم ساعت مانده به 2، سرانجام اسم امید اعلام و الهام با عجله خود را به بالای پله ها رسانید. کارگران خیلی خونسرد پوشش روی اجساد را کنار زده بودند تا نزدیکانشان آنها را شناسائی کنند. الهام خیلی سریع امید را یافت. با همان آرامش قبلی خوابیده بود. تنها فرقش با صبح شکافی بود از زیر گلو تا بالای ناف و همچنین برشی برروی جمجمه.الهام به اشاره به کارگران که مشغول صحبت و شوخی بودند، فهماند که جسد  را به داخل نعش کشی که مقصدش بهشت زهراست ببرند. راننده تریاکی به الهام گفت که نیم ساعت دیگر با آن برگه ای که در طبقه پائین گرفته در غسالخانه بهشت زهرا باشد.

الهام نفهمید که چطور خود رااز کهریزک به بهشت زهرا رسانید. مرکز اداری غسالخانه دقیقاً مثل دفاتر شرکتهای هوائی بود. تعداد زیادی کارمند در پشت کامپیوترها نشسته بودند و علاوه بر اینها مونیتورهای بزرگی مثل سالنهای انتظار فرودگاه ها، اسامی مردگانی را که تازه وارد شده و در مراحل مختلف انجام تشریفات بودند بر روی مونیتور برای صاحبان عزا ، اعلام میکردند. الهام دید هرچه ایل و فامیل خودش و امید در تهران و شهرک های اطراف دارند دراطراف غسالخانه حی و حاضر هستند. قیافه ها از بینهایت غمگین تا بینهایت شاد در نوسان بودند. همگی با دیدن الهام همان مزخرفات دیروزی را مجدداً بلغور میکردند. انشاء ا.. غم آخرتان باشد. امری باشد در خدمتیم. الهام سرانجام پشت پیشخوان در مقابل کارمندی نشست که انگار چشمانش آستیگمات بود و تا آخر الهام نفهمید که کجا را دارد نگاه میکند. برای امید قطعه 249 را پیشنهاد کرد که اوکازیون جالبی بود. زمنیش وقفی حساب شده و فقط بابت حمل جسد تا محل دفن شست و شو و و کفن و دفن و ترمه و مداح و اکو مبلغ 240000تومان را می طلبید. الهام مثل اینکه تکه ای از وجودش را به اپراتور می داد، مبلغ درخواستی را با هزار ترس و لرز از کیف در آورده و روی میز گذاشت. در یک چشم بر هم زدن کارمند چپول ، پول را از روی میز برداشت. بالاخره الهام نفهمید چشمان آفتاب پرست مردک چگونه کار میکردند. شماره قطعه و قبر و ردیف که روشن شد، دستهای الهام پر از قبض بود. از در سالن اداری که بیرون آمد، به سمت غسالخانه مردانه به راه افتاد ولی در ورودی جلوش را گرفتند و گفتند که خانم ها نمی توانند به غسالخانه مردانه وارد بشوند. هر قدرالهام داد و فریاد کرد بیفایده بود. بر روی تابلوی آهنی اسم و فامیل امید و مشخصات قبرش را نوشته بودند و همه آنهائی که برای شرکت در مراسم آمده بودند به محل خواندن نماز میت که در محوطه جلوی غسالخانه بود روان شدند. چند روحانی افغانی در اطاقی جمع بودند و با هر مرده ای که می آمد از اطاق خارج شده و سرایعاً نماز میت را می خواندند. همگی بدون استثناء می گفتند: سر متوفی به سمت غرب ، پا ها به سوی شرق. بلافاصله بعد از ختم نماز، چند جوان قلچماق جنازه را که بر روی برانکاردی قرار داشت از روی زمین بلند کردند و ناگهان صدای همه بلند شد: لال از دنیا نری! بگو لاالله الا الله! این وضعیت تا رسیدن جسد به پای آمبولانس ادامه داشت. راننده آمبولانس قبض مربوطه را از دست الهام گرفت. نگاه دقیقی به آن انداخت. جسد امید آخرین جسدی بود که در آمبولانس گذاشته شد. راننده در را بست. بقیه با ماشین های دیگر عازم سر قبر شدند. در قطعه 249 فقط خاک بود و خاک. گوئی عبارت قدیم فارسی که از خاک بر آمده ایم و بر خاک خواهیم رفت، اینجا مصداق پیدا کرده بود. الهام با پرداخت اندکی پول اضافه قبر را دو طبقه گرفته بود. خیلی دلش میخواست بعد از فوت درست در بالای سر امید دفن شود. در این دنیا که همدیگر را زیاد ندیدند، شاید در دنیائی دیگر بیشتر به هم برسند. کارگری داخل قبر شده و آن را آماده می ساخت. مداح با عجله داشت بساط بلندگو و اکو را بر قرار ساخته و در ضمن مشخصات اصلی متوفی را می گرفت تا متناسب با آن روضه بخواند. خیلی سریع فهمید که جسد متعلق به مردی است، جوان دارای همسر و دو فرزند خردسال که در ضمن حادثه ای برای کسب نان حلال خانواده اش، جان خود را از دست داده است.الهام وقتی به سر خاک رسید دید همه افراد فامیل که سال به سال موفق به دیدارشان نمی شد، چنان گریه و سینه چاک می کنند که دیگر جائی برای ابراز وجود وی باقی نمانده است. مداح تلقین های امید را گفت و او را طبق همان روال عادی یعنی، پسر در غرب، پاها در شرق، تکیه داده بر پهلوی راست و سرانجام گونه راست بر روی خاک ، در داخل قبر قرار داده و به فاصله تقریباً 15 سانتیمتر بالای جسد که حالا در کرباس سفیدی پیچیده شده بود، بلوک های سیمانی را چیده و بر روی آن خاک ریختند. در این فاصله چند نفر بیهوش شده و مجدداً به هوش آمدند. چند نفر از ریش سفیدان قبلاً به مداح گفته بودند که برای نهار تالار پذیرائی حافظیه در میدان هاشمی در نظر گرفته شده است از همه آنهائی که قدم رنجه کرده اند، درخواست می شود برای صرف نهار به سالن یاد شده با سرویس ها اتوبوس و مینی بوسی که قبلاً در نظر گرفته شده اند، رهسپار بشوند. یک آن صدای گریه و ضجه قطع شد. کل حوادث چنان رخ می داد که انگار مونتوری ناشی، تکه های فیلم سینمائی را به دنبال هم منتاژ می کند. آنهائی که تا چند لحظه پیش داد و بیداد و ضجه میکردند به سمت اتوبوس ها هجوم آوردند. جدا شدن از خاک امید برای الهام خیلی سخت بود. اصلاً باورش نمی شد که اوضاع در ظرف کمتر از 48 ساعت اینقدر بر ضدش تغییر کرده باشد. تازه وقتی سر قبر امید خلوت شد، نشست و تا جائی که  میتوانست همراه بچه هایش گریه کرد. چند نفر سرانجام وی را از روی زمین بلند کرده و با سمت ماشین بردند تا با هم به سمت غذاخوری بروند. الهام مثل  افراد مسخ شده و منگ به وسط جاده زل زده بود. کامیونی  جلوی آنها پیچید. الهام این شعر را که وصف حالش بود پشت آن خواند:

سکوتم را به باران هدیه کردم      تمام زندگی را گریه کردم

نبودی! در فراق شانه هایت         به هر خاکی رسیدم، تکیه کردم

در سالن پذیرائی انگار مراسم غزا نیست. همه با خنده و شوخی و شاد به صرف چلوکباب کوبیده با دوغ مشغول بودند. اگر کسی به لباس سیاه مهمانان توجه نمیکرد، فکر میکرد آنها در جشن تولد و یا عروسی شرکت دارند. چند نفری غذای خود را زود خورده و مشغول جوش دادن معامله یک آپارتمان بودند  که آخرش هم با صدای صلوات حضار، هر دو به مبلغی که پیشنهاد شده بود، رضایت دادند. سرانجام وقتی همه دست از خوردن کشیدند، پیرمردی دعا خواند و برای تازه درگذشته تقاضای بخشش نمود. ضمناً از همه حضار خواستند تا در مراسم سومین روز درگذشت امید( دو روز دیگر) که از ساعت 3 تا 5 بعد ازظهر در مسجد محلشان برگزار خواهد شد، شرکت نمایند. الهام دیگر نانداشت سرپا بایستد. آن روز واقعاً خسته شد. تازه امشب شام غریبان امیدا است. چند نفر ریش سفید زود لیست خرید رابه دست الهام دادند. خرما و پور نارگیل و آرد و زعفران و روغن برای حلوا. عده ای از همان مسجد مستقیماً به آپارتمان کوچک آنها آمدند. ایرانیها در عزاداری و سازماندهی آن یدی طولانی دارند. به زودی و به صورتی کاملاً اتوماتیک کفشدار و پذیرائی کننده زنان و مردان مشخص شدند. مردان در منزل الهام و زنان در منزل همسایه جمع شدند. مداحی هم زود بساط اکو و بلندگوی خود را پهن کرده و در خصوص ذکر مصیبت و تقاضای آمرزش روح تازه در گذشته و بقای عمر باقیماندگان به سخنرانی پرداخت. مراسم 90 دقیقه استاندارد برای صرف شام که قیمه پلوی سنتی مراسم غزا بوده و الهام سر درنیاورد که پختش چگونه سازماندهی شد، متوقف و بعداً تا ساعت 12 شب ادامه یافت. باز همان خداحافظی های تهوع آور کلیشه ای که …… امری باشه در خدمتیم.

در سومین روز درگذشت امید، مراسمی در مسجد محل منعقد شد. بازهم طول مدت مراسم 90 دقیقه استاندارد بود. از این مدت یک ساعت اول را مداح ذکر مصیبت گفت  و نیم ساعت آخر را خطیب محل ضمن تشکر از کلیه کسانی که در مراسم حضور یافته اند از سوی خانواده معزی از شرکت کنندگان سپاسگزاری نمود. در اینحال رندی خود را به الهام رسانید و گفت بهتر است از طریق بلندگوی مسجد اعلام کنید که هزینه های مراسم هفتم صرف امور خیریه خواهد شد و گرنه دوباره 4 روز دیگر همین بساط  را داشته و هزینه سنگین دیگری را متحمل خواهید شد. این پیام بارها از طریق بلندگو به سمع همه مشتاقان شرکت دراینگونه مراسم ها رسید و موضوع به قدری روشن شد که انتظار نمیرفت تا چهلم دیگر کسی مزاحم خانواده الهام برای عرض مجددتسلیت باشد.آن شب الهام به قدری خسته بود که وقتی به رختخواب رفت فکر میکرد روزها پشت سرهم خواهد خوابید.  به محض اینکه خوابش گرفت در عالم رویا امید رادید که یکی از اشعاری را که  سراینده اش برای الهام مشخص نبود ، زیر لب زمزمه می کرد:

آرزویم این است ،نرود اشگ در چشم تو هرگز، مگر از شوق زیاد.

نرود لبخند ازعمق نگاهت هرگز ،و به اندازه هر روز ، تو عاشق باشی

عاشق آنکه تو را می خواهد ،و به لبخند تو از خویش ، رها می گردد

و تو را دوست بدارد، به همان اندازه که دلت می خواهد.

الهام خیلی سعی کرد، دست امید را بگیرد و از عالم رویا به دنیای حقیقی بیاورد و ازش بشنود که همه اینها یک نوع شوخی بودند ولی اصلاً دستش به امیدنمیرسید. چندین بار از خواب پرید. هنوز قبول حقیقت مرگ امید برایش دشوار بود. الهام همه امیدش به پولی بود که فکر میکرد بیمه برایش پرداخت خواهد کرد. مخارج این چند روز گذشته برایش کمر شکن بود. نه تنها پس انداز اندکش برباد رفته بلکه  طلبکارانش از لشگر سلم و تور بیشتر و ابناء طایقه یاجوج و ماجوج مترصد سربرج بودند تا برای دریافت اصل و فرع  پول دستی هایی که به الهام داده بودند چارچوب در خانه اش را از پاشنه در آورند.

الهام از فردای برگزاری مراسم سوم فوت ، دست به کار پیگیری  دریافت بیمه عمر امید شد.به اولین کارگزاری “شرکت بیمه آهوی بی خیال” مراجعه کرد و آنها هم بلافاصله وی را به دفتر مرکز شرکت در خیابان طالقانی( تخت جمشید سابق) حوالت دادند.این شرکت در آگهی های تبلیغاتی تلویزیونی ، بیابانی را نشان می دهد که شیری به دنبال شکار آهو است و آهو جای فراری ندارد و سرانجام از دست آقا شیره به کانتر این شرکت بیمه پناه می آورد و سلامتیش حفظ می گردد. سناریوی گفته شده سالها از تمام شبکه های تلویزیونی داخل کشور پخش شده و مشتریان زیادی را جلب کرده است.  به نظر الهام این داستان خیلی مسخره ای برای تبلیغ کار شرکت بیمه است. نتیجه اخلاقی تماشای آن عبارت است این است که شیر باید قبل از آنکه آهو وارد شرکت بیمه مذکور بشود، آن را شکار کرده و دلی از عزا در آورد و به طور خلاصه این فیلم تبلیغاتی بیشتر از آنکه به نفع شرکت بیمه باشد ، تمسخر همه شیرهای این دوران است و شاید نشاندهنده آن است که هر شیری اگر میخواهد آهوئی را شکار کرده و از گرسنگی نمیرد باید با شرکت بیمه کنار بیاد و ازش بخواهد که درمحدوده ای که معمولاً با شاشیدن مشخص می گردد ، اقدام به برپائی کانتر نکند تا کلاهشان تو هم نرود. پر واضح است که شرکت بیمه هم باید سنسورهای حساس به شاش شیر اعم از نر و ماده را  آماده ودر محل های مناسب نصب کند تا محدوده و یا به قول فرنگی ها تریتوری آقا شیره را تشخیص بدهد.

الهام با هر جان کندنی بود خودرا به تقاطع طالقانی ( تخت جمشید سابق) و مفتح ( روزولت سابق ) رساند. درست روبروی سفارت آمریکا. طبق آدرسی که داشت از مقابل کلسای یونانی سر چهاراه که پرچم آبی سفید یونان بر فرازش دراهتراز بود و به خط دوران ارشمیدوس بر فراز آن مطالبی را نوشته بودند گذشت.  دراین خیابان به سمت غرب رفته و بعداز تقاطع قرنی( فیشر آباد سابق) همچنان مسیرش را دراین خیابان ادامه داد و بعد از طی 150 قدمی به کوچه ای در سمت چپ پیچید. در آنجا تعداد زیادی ساختمان متعلق به شرکت بیمه آهوی بیخیال بود که هر کدام با یک گله کارمند در میان خروارها کاغذ و پرونده داشتند حق بیمه هر چه که به ذهن بشر برسد محاسبه می کردند. حوادث منجر به فوت مربوط به ساختمانی بود که در کنارش پارکینگ منزلی تبدیل به سوپر مارکت شده  و طبق معمول تبلیغات مایع ظرف شوئی بدرنگی هم بر شیشه هایش خود نمائی می کرد که اگر در قرعه کشی آن شرکت میکردی برنده یک سفر مجانی دو هفته ای به مالزی می شدی در مقابل این سوپر مارکت ساختمان محقری هتلی قرار داشت که جوانی با هیبت آل کاپون در مقابل آن بر ماشین بی.ام.وی مدل بالائی تکیه داده بود. آل کاپون با آن چشمان ورقلمبیده و قی کرده بهترین نمونه مرفه بی درد بود. مردی که به نظر میرسید لاستیک چرخ های ماشین را با آروغش پر کرده است. الهام با احتیاط از پله ها بالا رفت . طبق معمول نگهبان  و حراست ساختمان هیچ توجهی به مراجهان نداشتند و الهام به راحتی وارد سالن بزرگ طبقه اول شده که در پشت پیشخوان ، تعدادی کارمند نشسته بودند.معمولاً هیچکدام از تابلوهائی که در ادارات برای راهنمائی مراجعان زده شده درست جواب نمی دهند و برای حل مشکل باید به صورتی کاملاً الله بختکی و یا به قول فرنگی ها رندم عمل نمود و این طریقی بود که کارآئی آن بارها برای الهام ثابت شده بود، مخصوصاً در این چند روز اخیر. به اولین  جوانکی که از فرط چاقی نای بلند شدن از جایش را نداشت نزدیک شد و سرخط حادثه را برایش تعریف نمود.کارمند مانند کوهی از ژله لرزان به حرفهای الهام گوش میکرد یک لحظه به نقطه دوری خیره و بعد در حالی که با خودش زمزمه میکرد ، به الهام گفت حتی یک پاپاسی از شرکت بیمه آهوی بی خیال نصیبش نخواهد شد. الهام درست متوجه نتیجه گیری وی نشد ودر حالی که بهت زده شده بود با دهانی باز پرسید: چی گفتی؟ در متن قراداد نوشته که با ارائه ادله مطلوب حد اکثر تا 47 میلیون تومان در صورت فوت شخص بیمه شده به وراث قانونی وی قابل پرداخت است. جوانک که حالا نیم خیز شده و مثل اسب آبی گرسنه دهن دره میکرد، یک آن متوجه شد که حرفی را که نباید بزند، زده. زود قضیه را در درز گرفت و فهرست کامل مدارکی را که باید برای دریافت بیمه کامل و بررسی موضوع به شرکت بیمه آهوی بی خیال باید تحویل دهد، به دست الهام داد.

مدارک درخواستی شامل، گزارش پلیس و نزدیک ترین دادگاه به محل وقوع حادثه و شناسنامه باطل شده متوفی و گواهی فوت و چندین مدرک دیگربود که الهام اصلاً نفهمید چه ربطی به کارشناسی در خصوص پرداخت حق بیمه دارد. یکی از مدارک درخواستی گواهی دفن بود. الهام فرقی بین گواهی فوت و گواهی دفن احساس نمیکرد. این بار برای توضیح بیشتر به کارمندی که با آسودگی خیال کامل داشت چائی خود را در لیوان دسته دار  میخورد و بین جرعه ها قطعه ای از کیک های فومنی را گاز میزد، مراجعه کرد. قیافه و سکنات این یکی مثل شخصیاتهائی بود که در عکس های تبلیغاتی مربوط به بیمه عمر دیده میشود. انگار همیشه در کنار دریا قدم می زنند و به امواج خروشان دور دستها نگاه می کنند. کارمند مذکور با آرامش یک قدیس مسیحی که هفتاد سال را در واتیکان گذرانده، به سئوال الهام نظیر اعتراف بنده  گنهکار گوش کرد و بعداز سکوتی ملکوتی اظهار داشت: فوت یعنی مرده ، دفن یعنی حتماً زیر خاک رفته است. بعد از ادای این جمله ، انگار انرژی زیادی را صرف کرده و خسته شده ، قطعه ای از کلوچه فومنی خود را گاز زده و بعد از آنها کاملاً آن را بین آرواره های قوی خود له کرد، جرعه ای از لیوان چائی خود را که به نظر میرسید تا ابد تمام نخواهد شد، سر کشید و وقتی احساس کرد الهام هنوز گیج است ادامه داد: در گذشته مواردی داشتیم که برای جسدی حتی سه بار بیمه عمر پرداخت شده است. دلالان جسد، بعد از اخذ گواهی فوت ، متوفی را به شهر دیگری برده و در آنجا با شناسنامه دیگری برای استفاده از بیمه عمر کسی که هنوز نمرده، اقدام کرده  و موفق هم شده بودند. الهام از همه این توضیحات چیزی نفهیمد. الهام تمام زور خود را زد و پرسید: حالا این گواهی دفن که می گوئید از کجا بیاورم؟ کارمند مورد بحث که حالا دیگر قیافه اش مثل بودا شده بود، با تانی پاسخ داد. برو امور اداری بهشت زهرا . آنجا راهنمائیت می کنند.

فراهم ساختن همه مدارکی که بیمه خواسته بود نزدیک به یک ماه وقت الهام را گرفت. آخرین آنها همان گواهی فوت بود که با هزار بدبختی دوباره خود را به ساختمان اداری بهشت زهرا رسانید. همانگونه بود که دیده بود. دقیقاً مثل فرودگاهی بین المللی و شلوغ . با این تفاوت که خدمات در اینجا به خوبی ارائه می شود. اگر قرار بود ایران عوض توریست زنده، از توریست های مشرف به موت دعوت کند که به ایران بیایند و در تهران بمیرند، مسلماً تحقق آن باعث جذب ارزهای خارجی و تقویت اقتصاد ایران می شد. در امور اداری بهشت زهرا به الهام گفتند که بایگانی مربوط به فوت شدگان در ایستگاه سنگتراشی است. الهام در حالی که هاج و اج نگاه می کرد، پرسید: سنگتراشی دیگه چیه؟ جوانکی که گوشی های MP3playerدر گوشش بود وقتی قیافه ناراحت الهام را دید ، خیلی سریع گفت: همین جا یک ماشین دربست میگیری و میگوئی: سنگ تراشی ، بقیه را راننده میداند.

الهام از ساختمان که بیرون آمد، پراید سفیدی را دید که راننده اش دستمال یزدی قرمز به گردن آویخته و کفشهای تابستانی خود را بدون جوراب پوشیده است. با نگاهی به صورت الهام بلافاصله گفت: سنگتراشی تشریف می برید؟ تاییدیه گواهی دفن می خواهید؟ الهام بدون کلمه ای سوار شد. می برمت آنجا، سریع کارت راانجام میدهم، می رسانمت پای مترو می شود به عبارتی 5چوق، حله ؟ الهام پرسید؟ 5 چوق؟ همان 5000 تومن نا قابل. الهام یک لحظه احساس کرد که در جهنم گیر کرده و می خواهد سریعاً برگردد خانه. داد زد باشه  فقط زود برو. به سنگ تراشی که رسیدند ، راننده گفت لازم نیست شما پیاده بشوید. گواهی فوت را به من بدهید من سریعاً گواهی دفن را برایتان می آورم، آخه بچه ها اینجا با من آشنان و بعد خنده چندش آوری کرد. الحق سریع برگشت با چهارنسخه تاییدیه گواهی دفن. الهام الان دیگر فکر میکرد مدارکش کم و کسری ندارند. فردای آن روز دوباره همان مسیر کذائی را از خیابان تخت جمشید سابق و از جلوی سفارت آمریکا  تا دفتر بیمه ادامه داد. پرونده اش دیگر داشت قطور میشد. کارمند مربوطه گواهی دفن را در داخل آن گذاشت و به الهام گفت که دو هفته دیگر برای گرفتن جواب بیاید. در مقابل اعتراض الهام پیرمردی که سبیل کلفتی داشت و معلوم نبود صدای از کجایش در می آید، توضیح داد : باید موضوع کارشناسی بشود. الهام چاره ای جز تسلیم نداشت. با ناراحتی و نا امیدی به منزل بازگشت.

الهام همیشه تو خیابان به دنبال خواندن اشعاری بود که در پشت کامیونها و اتوبوس ها نوشته شده بودند. این علاقه را از امید به ارث برده بود. امید همیشه مطلب تازه ای ازادبیات پشت کامیون و اتوبوس و یا به قول خودش ” ادبیات روان” داشت. گاهی آنها را طوی می خواند که الهام از خنده روده بر می شد.یک بار که امید سر حال بود این رباعی را خواند:

مردانه صفت! گرد جهان گردیدم                        نامردم اگر مرد به دوران دیدم

یکرنگ تر از تخم ندیدم، اما                               آن نیز شکستم و دو رنگش دیدم

امید بعد از چند لحظه سکوت رو به الهام کرده و می گفت: البته منظور از تخم در اینجا، تخم مرغ است!! و بعد هر دو از خنده منفجر می شدند. الهام وقتی داشت به خاطرات گذشته فکر میکرد، از اینکه آنقدر با امید خوش بود که به این اشعار بند تنبانی می خندید، به گذشته حسرت میخورد. امید به خصلت راننده ها برای خودش یک پا ادیب بود. گاهی اوقات اشعار استخوانداری را هم به موقع می خواند که شنیدنشان برای الهام لذت بخش بود. چون بد آید، هر چه آید بد شود.         یک بلا ، ده گردد وده صد شود…………….. و الا آخر

الهام در مدت دو هفته کذائی تا گرفتن نتیجه تحقیقات بیمه، همه خاطرات گذشته را دهها بار پیش خود مرور کرد. بعد از ظهرهای تابستان در تهران هوا گرم و در عین حال سکر آور است. الهام همیشه یاد ایام خوشی بود که در چنین لحظاتی با امید داشت.یاد همه جوک هائی می افتاد که هزاران بار از امید در چنین لحظاتی شنیده بود و همیشه برایش تازه بودند. با همه کلمات و مکث های امید در تعریف آنها اشنا بود. الهام یادش آمد که امید جوکی را تعریف میکرد که در یک محقل زنانه از حاج خانمی پرسیده بودند: اگر حاج آقا خارج از برنامه روتین شب جمعه ، کاری با تو داشت چطور تو را از قصد خودش مطلع می کند؟ حاج خانم جواب داده بود که در اینگونه موارد حاج آقا از اول شب به نقطه ای خیره شده و سوت میزند. من تازه می فهمم که بعله ……. حاج آقا فیلش یاد هندوستان کرده. یکی از حضار از حاج خانم می پرسد: اگر آمدیم و تو مایل بودی از یک سرویس فوق العاده خارج از روال شب جمعه استفاده کنی، چکار می کنی؟ حاج خانم بلافاصله جواب داده بود: هیچکار. فقط به حاج آقا می گویم: حاج آقا ببخشید ! شما بودید که سوت زدید؟ آخه من صدای سوت شنیدم. در این گونه موارد حاج آقا برای اینکه نشان بدهد همواره و در هر شرایطی بلد است سوت بزند، درخواست عیال را  لبیک می گفت. الهام آنقدر از این جوک ها و تیکه ها از امید به خاطر داشت که نمی توانست به این زودی ها فراموششان کند. این بعد از ظهرهای تابستان تهران هم که قوز بالای قوز شده بودند. الهام خیلی دلش می خواست که امید زنده بود و فقط یک بار  میتوانست سربه سرش گذاشته و بگوید: امید ! تو بودی که سوت زدی؟

سرانجام سه شنبه لعنتی دیگری فرارسید. الهام همان مسیر کسل کننده به سوی ساختمان بیمه را طی کرد. تنها تفاوتی که با دفعات قبل داشت، همراهی پسر هشت ساله اش کاوه بود. امید به اسامی شاهنامه ای علاقه داشت و اسم پسرش را بر همین اساس انتخاب کرده بود.مسیر بیمه برای الهام تکرای شده بود ولی برای کاوه تازگی داشت و وی با نگاهی کنجکاو به همه جا با دقت نگاه میکرد. سرانجام وارد ساختمان کذائی بیمه شدند. الهام از همان لحظه ای که وارد طبقه دوم شد تا نتیجه ارزیابی ها را بشنود، احساس کرد که جو ناجوری بر فضا حاکم است و کارکنان با دیدن او پچ پچ هارا شروع کرده اند. یکی از کارکنان که اندکی جا افتاده و ورزشکار و مثل دوران جوانی کرک داگلاس بود ، پرونده امید را برداشت  و یک نگاهی به آن انداخت و با سر به الهام اشاره کرد که برای شنیدن ارزیابی نهائی به پیش رئیس برود. اطاق رئیس در مقایسه با دکوراسیون سایر اطاقها، لوکس تر به نظر میرسید. فرش دستباف خوش رنگی بر کف اطاق خودنمائی میکرد و نور محیط انگار عمداً کم شده بود تا افراد و اشیاء موجود در آن در نظر مراجعان در هاله ای از ابهام باشند. الهام به دنبال کرک داگلاس وارد اطاق رئیس شد. داگلاس پوشه را به دست رئیس داد و نگاه معنی داری به صورت لاغرو تکیده جناب رئیس انداخت و با اشاره سر وی بلافاصله از اطاق خارج شد.چشمان الهام که به تاریکی عادت کرد، هیکل رئیس را به خوبی تشخیص داد. رئیس هیکل باریکی داشت با قدی کوتاه. الهام تعجب کرد که چگونه در کشوری که داشتن قدی بلند و هیکلی تنومند لازمه مدیریت بود ، وی چطور توانسته تا این پست ، صعود کند. رئیس ریش پروفسوری و سبیل های نامتقارنی داشت. قیافه اش بین سنت و مدرنتیه در نوسان بود. چشمان ریزی داشت که از بس برای خواندن مطالب متمرکز کرده بود، چین های دائمی بر پیشانیش نقش بسته بود. بعد از مدتی که از خواندن پرونده گذشت، با تانی صورت خود را از روی آن برداشت و بدون هیچ مقدمه ای رو به الهام کرد و گفت، طبق ماده پنج قرارداد که دستور خواهم داد یک نسخه از آن را در اختیارت قرار دهند، با توجه به اینکه در لحظه حادثه ، امید در خارج از مینی بوس بود، بنابراین هیچ گونه  حق بیمه ای به شما تعلق نخواهد گرفت. الهام در اولین دقایقی بعد از شنیدن سخنرانی کوتاه رئیس، مشاعرش را از دست داد ولی بلافاصله بر خود مسلط گردید و گفت بعد از فوت امید ، برای برگزاری مراسم کفن و دفن و گذران زندگی مجبور شده که از هر کس و ناکسی قرض کند، حتی برخی از آنها با بهره های بالا باید بازپرداخت گردند، همه امیدم به گرفتن این پول بود. شما با این اظهار نظر در حقیقت آینده من و دو فرزندم را از بین می برید.

رئیس بادی به غبغب انداخت و انگار قبلاً هزاران بار این جملات را گفته رو به الهام کرد و جملات کلیشه ای از قبیل اینکه بیمه باید همه جوانب را بسنجد و ……. الهام دیگر هیچ کلمه دیگری را نمی شنید و قیافه تیره و تاری از رئیس را می دید که دهنش به صورتی کاملاً غیر ارادی باز و بسته می شود. الهام همه انرژی خود را جمع کرده و به رئیس گفت: برای رسیدن به این نتیجه گیری دیگر لازم نبود این همه مدارک و فتوکپی از من بگیرید. شما همان روزهای اول نیز می توانستید ، تصمیم خود را به من اعلام نمائید. باز رئیس انگار فقط کاست ضبط صورتی را عوض کرده باشند، تعدادی جملات کلیشه ای دیگر تحویل الهام داد که از آنها سر در نیاورد. الهام تصمیم گرفت از جایش بلند شده و اطاق را ترک کند، نای بلند شدن نداشت. تا قد راست کند، به نظرش صد سال رسید. داشت از اطاق خارج می شد که ناگهان کاوه گفت: مامان جیش دارم.  فکر بکری به فکر الهام رسید. روی کاوه را به طرف رئیس برگردانید و زیپ شلوار کاوه را بازکرده و شورتش را پائین آورد و کاوه که عادت داشت دمدمای شاشیدن اعلام وضعیت اضطراری کند، یک آن با قدرت تمام به سوی رئیس شروع به شاشیدن کرد. اهلیل کاوه مثل ماتیک زنانه بود با نوکی قرمز مایل به سبز. خط تقارن آن با محورهای افقی و عمودی دقیقاً زاویه  های 45 درجه می ساخت. یک شلیک کاملاً ایده آل.  الهام در حالی که به مسیر ادرار پسرش نگه میکرد، همه مطالبی را که در دبیرستان راجع به حرکت های پرتابی و فرمول های نیوتون خوانده بود باردیگردر ذهنش مرور کرد. ادرار کاوه در مسیرش بسته به نوری که بر آن می تابید از طلائی تا بی رنگ در نوسان بود. نقطه ماکزیمم در هشت سانتیمتری از نقطه شروع و روی محور تقارن قرار داشت. کاوه در حالی که داشت آخرین قطرات شاشش را  خارج می ساخت، اهلیلش بالاوپائین میرفت. الهام میدانست که کاوه بعد از ادرار کامل، اشگ در چشمانش حلقه میزند. با دستمال کاغذی اشگ های کاوه را پاک کرده و به همان ترتیبی که کار را شروع کرده بود پایان داد و زیپ شلوار کاوه را بالا کشید.

آقای رئیس در این مدت با چشمان از حدقه در آمده به این رویداد تاریخی نگاه می کرد. حالا دیگر حباب های کوچک شاش کاوه بر روی گلهای رنگی قالی کف اطاق نشسته و در برخی جاها حباب های ریزی را ساخته بود. رئیس حتی قدرت نداشت داد زده و کمک طلب کند. الهام با خونسردی دست کاوه را گرفت و از اطاق بیرون آمدند. کاوه به مامانش گفت: این بزرگترین توالتی بود که تا حالا در آن شاشیده . همیشه بیائیم اینجا. الهام گفت: نه مامان اینجا از منزلمان خیلی دور است. اینجا شمال شهر است. به خیابان تخت جمشید سابق رسیدند.هر دو به سوی شرق به راه افتادند تا به مترو برسند.

سیروس مرادی ، دوم آگوست 2008

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!