بابا

‌هدیه به نازنین دوستم، دکتر احمد مظفر
—————————–

تلفن سیروس برادرم کافی بود تا با اولین پرواز به ایران برم.

– بابا حالش چندان خوب نیست….

یک سالی می‌شد که دیگه بابا توانایی حرکت نداشت و حسابی زمین گیر شده بود. خدا پدر سیروس را بیامرزد با زن و بچه‌هاش که با محبت و انسانیت چند سالی بود که از پیرمرد مراقبت می‌کردند.

کار مشکلی است، مخصوصاً در این ماههای اخیر که پیرمرد توانایی هرکاری را از دست داده بود و حتی می‌بایستی غذا را به دهانش گذاشت.

شنیدن این خبر که بابا اصلاً حالش خوب نیست چندان غیرمنتظره نبود.

زوریخ – تهران،

تهران – کرمان

و بالای سر بابا

بابا حتی قدرت تکلم را از دست داده بود و فقط پوست استخوانی ازش باقی بود.

ریزش اشک، دیدگانم را تار کرده بود و در حالی که دستان بی‌رمقش را در دستانم می‌فشردم باهاش حرف میزدم.

.. بابا سلام، بابا من اومدم، منم، کاوه…

لبخند بی رمق و صدای نا مفهوم از ته حلق، گویای درک وجود من بود و عذاب از ناتوانی برای بیان احساسات.

به کمک برادرم حمامش کردیم، سیروس استادانه این کار را بر اثر تجربه چندین ماهه انجام می داد.

پیراهنی که برایش سوغات برده بودم تنش کردیم. به کمک ما به سختی کمی غذا خورد. دخترهای سیروس برادرم با مهربانی به پدر‌بزرگ می‌رسیدن. در رفتار بابا عکس العملها آنقدر ضعیف بود که دیدنشان نامحسوس شده بود.

باز کردن چمدانها، دادن سوغاتی‌ها و خوشحالی بچه‌ها همیشه احساس زیبا و خوشایندی است.

سیروس برادرم تعریف کرد:

وقتی تو پارسال اینجا بودی یادت هست؟ بابا هنوز سرپا بود، یکی دو ماهی بعد از رفتن تو بود که خیلی سریع ضعف پیری دامن‌گیرش شد و زمین‌گیرش کرد.

احساس مشترکی در درونِ همه ما بود که هیچ کدام نیز جرأت به زبان آوردنش را نداشتیم، و آن این بود که:

خدایا، آخه چرا این پیرمرد باید این قدر زجر بکشه، این که دیگه زندگی نیست، نه حرفی، نه کلامی، نه حرکتی، چرا راحت نمی‌شه.

این فکر با هر بار دیدن بابا به سراغم می‌اومد و خیلی سریع هم می‌خواستم از ذهنم دورش کنم و به خودم می‌گفتم:

– یعنی چه، ترا چه شده؟ چطور می‌تونی مرگ کسی را بخواهی؟ اونم پدرت، چطور می‌تونی چنین آروزیی کنی؟

و شرمنده از افکار خودم دوباره می‌رفتم بالای سر بابا و دستشو می‌گرفتم.

دیدن بابا با اون تن نحیف و رنجور، بلافاصله در سکوت اشکم را سرازیر می‌کرد. کمی باهاش حرف می‌زدم ولی هیچ نمی‌شنیدم، نمی‌تونست جواب بده. ولی مطمئن بودم که حرفهای منو می‌فهمه.

از زیر غبار اشکها وقتی نگاهش می‌کردم تصویر سالهای قبل جلوی چشمانم زنده می‌شد. وقتی بچه ۸ – ۹ ساله‌ای بودم و بابا سر حال و قبراق از سرکار می‌اومد، مادرم قبلش غذای ما را داده بود و بابا حدود ۲- ۳ بعدازظهر میرسید.

مادرم غذای بابا را گرم نگه داشته بود که وقتی از سر کار میرسه آماده باشه. بعضی وقتها به علت فوضولی و حرف گوش نکردن من، مادرم چغلی منو پیش بابا می‌کرد و در انتظار تنبیه من از طرف او می‌ماند. بابا هم فورا می گفت؟

– بیا اینجا ببینم پسر

من که می‌دونستم موضوع از چه قراره پا به فرار می‌گذاشتم، و بابا به دنبالم دور باغچه وسط حیاط، و تعقیب و گریز شروع می شد.

هیچ وقت نتونست بگیرتم، این دور باغچه دویدن به دور سوم نرسیده بود که من شروع می کردم به مضحکه و شوخی و شکلک در آوردن، بابا که کمی خسته شده بود و حوصله‌‌اش هم سر رفته بود سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد ولی بالاخره لبخندی به لبش می نشست و این پایان کار بود، چون من با فریاد می‌گفتم:

بابا خندیدی، بابا خندیدی …

انگاری خنده او یعنی شکست و تسلیم در مقابل من، که در واقع همین طور هم بود. مادرم هم می‌خندید و همش می‌گفت:

– به این بچه اینقدر رو نده، این بچه اصلا از هیچ کس حساب نمی‌بره، حرف هم که گوش نمی‌کنه…

و همون حرفهای تکراری همیشگی.

بعد هم در کنار بابا می‌نشستم و در غذای او شریک می‌شدم.

حالا این همون بابا بود که حتی دیگه توانائی گذاشتن لقمه به دهان نیز ازش سلب شده بود و من در دلم از افکار خودم که تا چند لحظه پیش آرزوی راحت شدنش را داشتم، شرمنده بودم و احساس گناه می‌کردم.

روز دومی که به کرمان رسیده بودم، جمعه بود و بچه ها هم تعطیل.

آسمان یکدست آبی کرمان که از زور تمیزی و صافی به رنگ لاجوردی در می‌آد به همراه هوای مطبوع اواسط بهار پوست را نوازش می‌کرد و رخوت لذت بخشی در تن ایجاد می‌نمود.

با بچه ها قرار گذاشته بودیم روز تعطیل را بزنیم به کوه و دشت. بعد از اینکه همگی از خواب بیدار شدند، موقع صرف صبحانه بودکه سیروس سکوت را شکست و گفت:

خوش به حال مادر که راحت تموم کرد، یک سکته و چند ساعت بعد آرامش ابدی، بدون زمین گیرشدن و دردسر. مگه بابا چه گناهی کرده که باید این قدر زجر بکشه، مرگ راحت هم مثل این که نعمتیه.

کمی احساس راحتی کردم، دیدم سیروس هم مثل من فکر میکرده. شاید هر کس دیگری هم بود این طور می‌اندیشید.

با این که مرگ کسی را خواستن احساس ناخوشایندیه، ولی مثل این که برای عزیز آدم در این شرایطِ سختِ دست و پا زدن بین مرگ و زندگی آرزوی چندان ناپسندی نیست، نمیدونم، امیدوارم این طور باشه.

سیروس برادرم بچه‌هایش را که سه دختر ۱۸ ، ۱۷ و ۱۳ ساله اند صدا زد و گفت:

یکی یکی برین بالای سر پدر بزرگ.

احساس خاصی در این جمله و کلام سیروس نهفته بود. معنای جمله کاملا برای همه قابل فهم بود.

“برید از پدر بزرگ خداحافظی کنید و برای آخرین بار ببینیدش.”

فضای سنگین و سکوتی پر از حرف حاکم بود. بچه ها یکی یکی رفتن. من و سیروس و نرگس (زن برادرم) هم رفتیم. بابا به نظر من فرق زیادی با روز قبلش نداشت ولی سیروس چیز دیگه‌ای حس کرده بود. قول پیک‌نیک را به بچه ها داده بودیم. بایستی میبردیمشون بیرون.

من و سیروس و بچه ها رفتیم بیرون. اطراف کرمان کنار نهر آبی و بچه ها فارغ از همه جا شروع به بازی و جست و خیز کردن. روحیه شاد بچه‌ها لحظاتی ما را هم با خودش به دنیای بازی و هیجان برد. سه چهار ساعتی گذشت. حس کردیم باید زودتر برگردیم.

دم در خونه که رسیدیم دیدیم در حیاط بازه و تو حیاط عده‌ای در رفت و آمدند احتیاج به هیچ توضیح دیگه‌ای نبود. با دیدن ما چند نفر از زنها جلو دویدن و شروع کردن تو سر زدن و شیون کردن.

بالای سر بابا رفتیم. ملحفه‌ای را تا روی سرش کشیده بودن.

احساس عجیبی بود. سبکی، راحتی، آرامش…

دوباره سرازیر شدن اشکها و یک نفس عمیق.

شاید فقط منتظر بود که پسر کوچکش هم از خارج بیاد و یک بار دیگه دستشو بگیره و با اون چشمهای بی فروغ آخرین نگاه را بکنه و بعد بره.

آروم بگیره … برای همیشه.

احساس خوبی بود که موقع رفتنش اونجا بودم. چون وقتی مادر به سفر ابدی‌اش رفت من نبودم. یک هفته بعدش رسیدم. ولی برای بابا بالای سرش بودم.

حالا تازه حکایات دیگه شروع شدند.

وسط اتاق پذیرایی رختخواب تمیزی پهن کردند و بابا را گذاشتیمش اونجا.

یک ملحفه تمیز و سفید کشیدن روش.

فرصتی شد کمی دور و برم را نگاه کنم. شاید بیشتر از ۲۰ نفر آدم ریخته بودن تو خونه. از بچه‌های قد و نیم قد تا یک سری خاله باجی‌های همه فن حریف و تعدادی جوان فعال کارکن و زحمتکش (مخصوصا برای این نوع مراسم) و تعدادی ریش سفید که حواسشون به تمام قضایا بود.

خاله باجی‌ها، نمی‌دونم فامیل بودن یا در و همسایه و یا چیز دیگر، به یه چشم به هم زدن بساط حلوا و چای و شام را مهیا کردند.

جوون‌ها هم به فرمان ریش سفید‌ها به دنبال خرید وسائل مورد نیاز مانند خوراکی و قند و چای و بخور و عود و رفتن به دنبال آمبولانس و از این قبیل. بچه خورده‌ها هم دم را غنیمت شمرده در این شلوغ پلوغی به دور از چشم والدین حسابی مشغول شکم‌چرانی و شیطنت.

خلاصه شهر شامی شده بود.

یکی از نکات مثبت زندگی ایرانی بخصوص در خود ایران همین شلوغ شدن دور بر آدمهاست، در یک چنین مواقعی که فرصت تنهایی و غم غصه خوردن را از آدم می گیره.

قسمت بعد ماجرا که «کفن و دفن» باشه خودش چنان آدم را درگیر می‌کنه که واقعا در اون چند روز اول که آدم شدیداً دچار تألمات روحی است، فرصت دیگه‌ای برای فکر و ناراحتی و غصه خوردن نداره، و چپ و راست آدم به اشکال مختلف دلداری میشنوه و همدردی میشه. که واقعاً در اون شرایط یک دنیا ارزش داره و بهترین مسکنه.

رسم و رسوم هم که قربونش برم. اونم حکایت غریب دیگه‌ای است.

وسط اتاق پذیرایی بابا بی حرکت دراز کشیده و ملحفه‌ای سفید سرتا پای او را پوشانده بود . بالای سر قرآنی و روی شکم یک نعلبکی پر از نمک (که نفهمیدم برای چه بود).

دور تا دور اتاق پذیرایی، زن و مرد و بچه نشسته‌اند و مشغول صرف چای و کشیدن سیگار و دو به دو یا چند نفری مشغول صحبت و عده‌ای هم در رفت و آمد. منتظر اتوموبیل حمل جسد بودیم .

خبررسید که جمعه است و امروز دفن نمی‌کنند و تازه احتیاح به گواهی فوت است.

گواهی فوت؟!…

آفتاب آمد دلیل آفتاب. چه گواهی بهتر از خود متوفی.

ولی کافی نیست، احتیاج به گواهی پزشک می‌باشد.

ساعت حدود ۹ شب شده و همه جا تعطیل.

یکی از خانم‌ها گفت منشی فلان دکتر آشنا است. زنگ میزنم ببینم شاید بشه کاری کرد.

تلفن کرد و سپس گفت:

دکتر گفته شناسنامه مرحوم را با خودتان بیاورید درخانه.

من و زن برادرم و یکی از خانم‌ها عازم شدیم. خانمی که همراه ما بود رفت در خانه‌ی دکتر و حدود ده دقیقه بعد همراه یک گواهی فوت دونبشِ تر و تمیز برگشت.

در گواهی فوت نوشته شده بود پس از معاینات لازم! تشخیص داده شده که آقای طوغان اسماعیلی به علت کهولت سن در تاریخ فلان فوت نموده است . دکتر فلانی، امضا ، مهر.

ولی دیگر برای حمل میت و دفن همه چیز موکول میشد به روز بعد.

کمی نگران بچه‌ها بودیم. وجود یک جنازه وسط اتاق پذیرایی تا روز بعد چندان صحنه عادی-ای نیست. ولی آنقدر خانه شلوغ بود و همه در رفت و آمد که بعد از چند ساعتی وجود پیکر بی‌جان پدرمان که با آن ملحفه‌ی سفیدی که از کله سر تا نوک پاشو پوشانده بود وسط اتاق پذیرایی، زیاد هم احساس نمی‌شد پنداری که بخشی از مبلمان اتاق پذیرائی است.

تعدادی از خانمها و بچه‌های آنها و تعدادی از مردان شب را در خانه ما به سر بردند.

روز بعد، خانه از روز قبل شلوغ‌تر بود.

۳۰- ۴۰ نفر آدم ریخته بودند تو خونه.

صبح کله سحر دوتا از جوانها با موتورسیکلت رفتند به دنبال اتوموبیل حمل جنازه. ساعتی بعد اتوموبیل قراضه اداره متوفیات از راه رسید.

راننده مفنگی و تریاکی برگه‌ای به ما داد که در آن نوشته شده بود مبلغ ۵۲۰۰ تومان ما بایستی بپردازیم.

پول را پرداخت و برگه را به عنوان رسید گرفتیم.

درقسمتی از برگه ذکر شده بود که مبلغ ۵۲۰۰ تومانی که می‌پردازید شامل مراسم کفن و دفن، ترانسپورت، مرده شوئی و … می باشد، لطفاً هیچ مبلغ دیگری به کارکنان این اداره پرداخت ننمایید.

تمام کارکنان این اداره (مثل راننده حمل جنازه و مرده شور از حقوق و مزایای خوب برخوردارند).

با تعجب توضیحات را خواندم، و تعجب از هزینه بسیار پایین این خدمات.

من هم سرفراز از این نظم و ترتیب در ایران، برگه را در جیبم گذاشتم.

هنوز مرحوم پدر را داخل اتوموبیل نگذاشته بودند که یکی از آقایان ریش سفید که از روز قبل همه‌اش در خانه بود و در رفت و آمد، به آرامی در گوش من گفت:

– آقا یه چیزی به این راننده بدین که مرده را راحت به مقصد آخرت برسونه!

گفتم:

ولی در این برگه نوشته شده نباید دیگر مبلغی به کسی داد.

گفت:

نه آقا گوش ندهید. لازمه، اینم زن و بچه داره. ثواب داره.

گفتم:

چقدر فکر می‌کنید کافی است؟

گفت:

یه ۲ هزارتومنی بدید، خیر ببینید.

دسته اسکناس قلمبه را از جیب در آورده و 2 هزار تومن به راننده دادم.

جناب راننده که تا اون موقع دست به سیاه و سفید نمیزد، جونی گرفت و شروع کرد به کمک کردن. هنوز راه نیفتاده بودیم که یکی از خاله باجی‌ها پرسید:

کفن آقا کجاست؟

کفن؟ … والا خبر نداریم.

وا، مگه می‌شه؟ حاجی حتما کفن داره. حتما موقعی که مکه تشریف بردن یک کفن تبرک شده با خودشون آوردن.

همه به تکاپو افتادن. هرچه گشتیم کفن تبرک شده را پیدا نکردیم.

خلاصه، پارچه سفیدی پیدا شد و قرار شد به عنوان کفن استفاده شود. هوای اواسط بهار در کرمان دلچسب و مثل همیشه آفتابی است، با آسمانی که از زور تمیزی و آبی بودن به رنگ لاجوردی در آمده.

دنبال سر ماشین متوفیات راه افتادیم به سمت قبرستان و محل مرده شورخانه.

به آنجا که رسیدیم دیدیم چند جنازه دیگر برای مراسم مرده شویی در نوبتند.

دم در منتظر شدیم تا نوبتمون شود.

یکی صدا زد نوبت شماست، مرده‌تان را بیارین تو.

جملاتی که تا این سن و سال نشنیده بودم.

«مرده‌تان»، یعنی مرده ما، مالکیت مرده!

«مرده‌مان»، را بردیم داخل.

سالن به ابعاد حدود ۱۵ متردر ۶ متر.

چهار سکوی سنگی به شکل تخت در وسط با دیوارهای کاشی شده و از بالای هر سکو یک شلنگ آب آویزان. و یک مرده شور که جوانی دهاتی و قوی هیکل بود و روپوشی پلاستیکی به تن داشت با چکمه های پلاستیکی بلند و دستکش های بلند پلاستیکی.

دوباره یکی از همراهان ما (که نمی دانستم کی هست) در گوش من و برادرم گفت:

آقا یه چیزی به مرده‌شور بدید تا مرده‌تونو خوب بشوره!

من گفتم چشم و ۲ هزار تومنی توی مشتم مچاله کردم و خواستم به مرده‌شور بدم که زیر لب به آرامی گفت:

باشه بعد.

گفتم:

چشم.

راجع به مرده‌شور و مرده‌شورخانه از بچگی زیاد شنیده بودم.

انواع و اقسام نفرین‌ها در ارتباط با این محل مثل:

مرده شورتو ببرن!

الهی رو سنگ مرده‌شورخونه ببینتم!

الهی خودم مرده‌تو بشورم!

مرده شوووور!

ولی هیچ وقت وصال دیدن این محل خوشبختانه نصیبم نشده بود و حالا میدیدم.

همون سنگ معروف را که مرده را روش میزارن و میشورن را حالا میدیدم .

خلاصه بابا را گذاشتن روی اون سکوی سنگی. ظاهرا همراهان میّت اجازه دارند در محل حظور داشته و ناظر مراسم باشند (البته غیرازخانم‌ها در بخش مردان و بالعکس).

هیچوقت در عمرم مرده ندیده بودم. اصلاً دل دیدن یک چنین صحنه‌هایی را ندارم و هیچوقت فکر نمی‌کردم بتونم چنین صحنه‌ای را ببینم و بایستم به تماشا.

شاید آدم میخواد واقعا با تمام وجودش ببینه و بپذیره که تموم شد. مرد و رفت و شاید این هم فرمان ژنهاست که در ما برنامه ریزی شده. نمی‌دونم.

خلاصه جناب مرده شور (بیچاره چه اسمی داره) مشغول شد. اول لباسها را تماماً از تن به در آورد و به گوشه‌ای که تعدادی لباس دیگر هم بود پرت کرد.

واقعاً که کارش را خوب بلد بود. شست و حسابی هم شست. درست مثل شستن یک آدم زنده. با این تفاوت که هیچ نگران این نبود که در چرخاندن و جا به جا کردن، طرف ممکن است دردش بیاید یا دستش پیچ بخورد و یا موقعی که شلنگ آب را با فشار به صورت مرده می‌گرفت و دو دقیقه‌ای به همان حال نگه می‌داشت، اصلا عین خیالش نبود که ممکنه نفس مرده بیچاره بند بیاد و خفه بشه و یا آب تو دماغ و چشمش بره!

چند دست حسابی شست و سپس خشک کرد و بعد روی سکوی بغلی کفن را پهن کرد و با یک قیچی چندین برش در نقاط مختلف کفن داد و سپس جنازه را روی کفن گذاشت و شروع به ریختن کافور رویش کرد و چنان بسته بندی حرفه‌ای که آن سرش ناپیدا. در نهایت جنازه در اون کفن با گره‌های دو سر بالا و پایین‌اش شبیه «تافی مینو» شده بود.

دوباره میت را که حالا حسابی بسته بندی شده بود را از دو سر گرفته و الله اکبرگویان در اتوموبیل حمل جنازه قرار دادیم.

جناب مرده شور آمد تا دم ماشین و من 2 هزارتومن مچاله شده را یواشکی در دستش گذاشتم و او خیلی راحت نگاهی به پولها کرد و گفت:

– اینکه کمه!

هزارتومان دیگه دادم. بازگفت:

پس پول کافور و فلان چیز چی؟

دوباره هزارتومان دیگر.

باز گفت:

شما که حوله نیاورده بودید، من حوله هم برای خشک کردن استفاده کردم. پول اون چی؟

دوباره یه هزاری دیگه و بالاخره با نارضایتی پشت چشمی نازک کرد و با اخم پولها را در جیب گذاشت و رفت سراغ مرده بعدی.

سئوال کردم خب پس کو قبرستان؟ حالا کجا باید بریم ؟

گفتند قبرستان در آنور شهر واقع شده باید بریم اونجا.

دوباره ۵ – ۶ ماشینه پشت سر اتوموبیل حامل جسد به راه افتادیم .

دیگه ظهر شده بود که رسیدیم به قبرستان. چند تا از جوانها زودتر با موتورسیکلت رفته بودند ومحل قبر را مشخص و مثلا” آماده کرده بودند.

به محل که رسیدیم از نقطه‌ای که اتوموبیل دیگر جایی برای جلو رفتن نداشت تا محل دفن ۱۰۰ متری فاصله بود. هن‌و‌هن کنان جنازه را به محل دفن رساندیم.

گورکن یا قبرکن هنوز فس‌و‌فس کنان مشغول بود.

قبر را به اندازه کافی نکنده بود.ما که رسیدیم گفت:

موقع ناهاره، بعدش هم نماز. من باید برم.

خواهش و التماس‌های ما هم بی‌نتیجه بود.

دوباره یکی از خانم‌های همراه، در گوش من گفت:

آقا یه چیزی بهش بدین که زودتر برگرده.

گفتم:

چقدر؟

گفت:

یه ۲ هزار تومنی بهش بدین.

گفتم:

چشم

اسکناس‌ها را یواشکی کف دست گورکن گذاشتم که مثلاً کسی نبینه و آروم گفتم:

حاجی، قربونت، زودتر بیا و کارو تموم کن.

خیلی بی‌خیال و راحت اسکناس ها را نگاه کرد و شمرد و گفت:

آقا، عجله کاره شیطونه. برین زیر اون سایه بشینین تا من بیام.

همین کار را کردیم. یعنی چاره دیگری هم نبود.

همون موقع که نشسته و در انتظار استاد قبرکن بودیم، چشمم به پیکر بابای بیچاره افتاد که طفلک در کنار قبر نیمه کنده شده درانتظار آخرین حرکت قبل از سکون ابدی بود.

دوباره صحنه های جوانی و جنب و جوش بابا عین فیلم جلوی چشمام شروع به حرکت کردن کرد که یه دفعه یکی گفت:

اومد

قبرکن سلانه سلانه داشت نزدیک می‌شد.

همگی جلوی پاش به‌پا خواستیم.

او با آرامشی حوصله سربر، بیل و کلنگ را آورد و شروع کرد به کندن.

همگی دورش جمع شده بودیم و در انتظار.

کمی دیگر کند و گفت تمام شد.

ولی قبر، باریک و کوتاه و کم عمق بود.

یکی از خانمهای همراه گفت:

بابا آدم توی این قبر که خفه می‌شه، جانداره آدم تکون بخوره!

یکی دیگه اومد یواش به ما گفت:

آقا تا یه چیزی بهش ندین، این قبر، قبر نمی‌شه.

گفتم:

بله چشم، اینم ۲ هزارتومن دیگه

با این حال ما هم دست بکار کندن و خالی کردن خاک از قبر شدیم، چون اگه کار را میخواستیم به قبرکن با صبر و حوصله و فس‌فس کن بسپاریم تا شب هم کار تمومی نداشت.

در این فاصله اظهارنظرها بود که از همراهان سرازیر بود.

– آقا اینورش تنگه

– آقا اونورش کجه

– آقا زیر سرش کوتاه است

– آقا دم پاش سرازیره

من و سیروس و قبرکن هم با توجه به فرمایشات اصلاحی-ی اطرافیان درصدد ترمیم قبر بودیم.

خلاصه قبر آماده شد.

اومدیم جنازه را در قبر بذاریم که قبر کن اعتراض کنان گفت:

مگه شما مسلمان نیستید؟

گفتیم هستیم چه جورم هستیم

گفت مگه میشه میت را بدون دعای میت در قبر گذاشت؟

گفتیم معلومه که نه (حالا دعای میت اصلاً چی هست؟)

گفت برین یه دعا خون بیارین.

هرکی به سمتی روان به دنبال دعاخون.

درقبرستان ۲ – ۳ تایی دعاخون بودند که همگی بالای سر قبرهای دیگه مشغول دعا خوانی و چند نفری هم در نوبت که جناب دعاخون را سر میت خودشان ببرند.

بعداز کلّی معطلی یکی از دعا خوانها را که مجبور شدیم همراهش سرچند قبر بریم و شاهد دعا خواندنش باشیم که مبادا از دستمان خارجش کنند را، «سرقبر بابا‌مون» آوردیم.

(اصطلاح «از سرقبر بابام» را هم لمس کردیم)

نمی‌دونم چرا ازنظر من همه چیز در ایران اینقدر یواشه. مثل اینکه فیلمی را به حالت اسلوموشن در آوردن. در کرمان حتی از بقیه جاها یواش‌تر و در قبرستان و گرفتار قبرکن و ملا و دعاخون شدن که دیگه نزدیکه زمان از حرکت بایسته.

جناب ملا را با سلام و صلوات «سرقبر بابا‌مون» آوردیم و ایشان بالای سر میت نشست و کتاب دعا را از جیب در آورد و پرسید:

اسم میت چیست؟

گفتیم:

طوغان

(راستی این اسم بابامون «طوغان» را هم آخرش نفهمیدیم معنی‌ش چیه، ریشه‌اش از کجاس، تاریخیه یا مذهبی. توی هیچ کتابی هم به جواب نرسیدیم)

او هم شروع کرد به عربی کلماتی ادا کردن که یکی دو بار هم اسم بابا را در میان اون کلمات شنیدیم.

سر تا پای دعا حدود ۳ دقیقه بیشتر طول نکشید و ۲ هزار تومان دستمزد کار شاق ایشان پرداخت شد.

من و سیروس برادرم سر و ته کفن را گرفتیم که در قبر بزاریم که جناب ملا با صدای محکم و کلمات شمرده گفت:

– دعای شب اول قبر، میت شما نمی‌خواهد؟

همراهان ما چنان نگاهی به ما کردند که معنا و مفهوم آن آژیر این بود که:

– به به، چه پسرهایی! پدر بیچاره را بدون دعای شب اول قبر می‌خوان بزارن در گور.

به همین دلیل بدون لحظه‌ای درنگ گفتیم:

– معلومه حاج آقا، معلومه که دعای شب اول قبر هم برای بابامون می‌خواهیم.

دوباره بابای بیچاره را کنار قبر به زمین گذاشتیم و منتظر دعای شب اول قبر خواندن جناب ملا شدیم.

چند لحظه سکوت سپس سقلمه‌ای که به پهلوی من خرد کاملا روشنم کرد که برای این دعا ۲ هزار تومن اول باید به جناب ملا داد.

به آرامی و با کمی شرمندگی پول را در مشت ملا گذاشتم و ایشان دوباره حدود ۲ دقیقه دیگر از وقت گرانقدرشان صرف دعای شب اول قبر برای پدر عزیزمان نمود.

ملای مهربان و عزیز از جا برخاست و ظاهراً عزم را جزم رفتن کرده بود و ما هم خوشنود که داستان دعا خواندن به پایان رسیده و دوباره آماده شدیم که پدر را در قبر قرار دهیم که جناب ملا هنوز که چند قدمی پیش نرفته بود به آرامی برگشت و گفت:

البته چندان واجب نیست، ولی مستحب است که دعای وحشت نیز خوانده شود. این دعا از وحشت مرده در شب اول قبر جلوگیری می‌کند.

دوباره احساس شرمندگی بر پسران حاج آقا در حضور فامیل و در و همسایه و همراهان مستولی شد، که نخواهند گذاشت در آخرین لحظه وداع، دعای وحشت برای پدر عزیزشان خوانده نشود.

۲ هزار تومن بعدی، جمع کار شاق جناب ملا را که تقریباً ۱۰ – ۱۵ دقیقه به طول انجامید را به ۶ هزار تومان رساند.

دراین لحظه با تمام وجود معنی کلمه «مرده خور» را حس کردم.

برای چند لحظه یادم افتاد که دو روز قبل در دندانپزشکی بابت یک ساعت کار دندانپزشک روی دندانم ۸ هزارتومان داده بودم.

در همین لحظات بود که احساس کردم دیگه چیزی نمانده پدر بیچاره‌مان از جا بلند شود و از خیر مردن بگذرد.

به همین دلیل قبل آنکه دعای دیگری به یاد جناب ملا بیفتد، جنازه را در قبر قرار دادیم.

جناب قبرکن که در صحنه حضور داشت و به عنوان مهندس ناظر، کنترل کافی بر همه امور داشت، امر فرمودند که برای بغل‌های قبر احتیاج به تعدادی بلوک سیمانی است که نزدیک در قبرستان روی هم انباشته شده است.

بلوکها به ابعاد حدود ۴۰ در ۷۰ و به قطر ۵ سانت و وزن ۸-۹ کیلو بودند. به اتفاق چند نفر از جوانان حاضر در صحنه رفتیم و بلوک ها را همراه دست و بال زخمی به استاد قبرکن رساندیم.

ایشان فرمودند که از خاک کنده شده کمی ملاط گِل درست کنیم.

بدنبال سطل و آفتابه و تشت و آب برای تهیه ملاطِ گل بدو راه افتادیم…

حسابی خاک و خلی و گِلی و زخمی شده بودیم.

در همین حین جناب قبرکن امر فرمودند چند شیشه گلاب نیز نیاز است.

بدو رفتیم و از یکی از مرده خورهای حاظر در قبرستان که بساط فروش وسائل مورد نیاز دفن وکفن را می‌فروخت، چند شیشه گلاب به قیمت خون پدرش خریدیم و دادیم بخدمت قبرکن.

واقعا فکر می کردم که کار تمام است که دوباره جناب استاد قبرکن فرمودند یک عدد سنگ مرقد هم نیاز است برای بالای سر میت. که در احادیث معتبر آمده (حالا این احادیث معتبر از کجا آمدند، بماند)که شب اول قبر مرده فکر می کند که زنده است و از جا میخواهد برخیزد و باید سنگ مرقد بالای سرش طوری گذاشته شود که به محض نیم خیز شدن سرش به آن بخورد و دوباره تلپی بیفتد و بفهمد که نخیر مرده است!

(برای درک عمیق‌تر از موصوع به توضیح المسائل مراجعه شود).

سنگ مرقد نیز از یک مرده خور دیگر ابتیاع گردید، حالا بگذریم که در طی مدت عملیات اظهار نظرهای اطرافیان در مورد قرار گرفتن حالت سر و دست و پای میت بیچاره و اختلاف نظرها خودش حکایتی بود.

در پایان نیز از فرزندان حاج آقای میت (یعنی من و سیروس برادرم) خواسته شد که دعای فلان و بهمان را نیز بخوانند. ما هم انگشت برقبر گذاشته و لبان را به ادای چیزی زیر لب قرائت کردن حرکت داده و وظائف شرعی را بجا آوردیم.

خاک تلمبار شده روی قبر را جناب قبرکن برای فرم دادنش دوباره مبلغی گرفت. بنده هم که سرو شکلم و حالم دست کمی از حال و روز پدرم نداشت و چیزی نمانده بود همانجا کنار پدر کپه مرگم را بزارم، به خاطر وقایع هیجان انگیز کفن و دفن، تقریبا اندوه و غم از دست دادن پدر را فراموش کرده بودم.

مسایل جنبی کفن و دفن چنان فکر را مشغول می‌کند که برای مدتی واقعا اصل موضوع به فراموشی سپرده می شود.

شاید این هم از محسنات زندگی ایرانی است که در مواقع بحرانی مثل مرگ و میر یک عزیز، آنقدر دور و بر آدم شلوغ می شود (و بلا سرآدم می آید) که دیگر فرصتی برای زانوی غم به بغل گرفتن و اندوه خوردن باقی نمی‌ماند.

خلاصه ۳ روز بعد به سوییس برگشتم. احساس می کردم باری از دوشم برداشته شده بود و سبک شده بودم. خدا بیامرزدش و خدا همه رفتگان شما را رحمت کند . آمین.

کاوه اسماعیلی

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!