صبح تابستان باز
از افق تا به افق گسترده ست.
آسمان سرشار است.
چاشتگاهی نگران استاده است.
با لب بسته باد
نرم نرمک گوید:
بیکران آمده است
بامدادی خسته
و امیدی نومید
و سیاوش در سوگ
و فروغی بی رنگ
و نبرد سهراب:
با بهار آمده و
با زمستان رفته.
هر یک از زاویه ای می نگریست
بر گیاهان سبز؛
“سایه های بی لک”
و بلندای سپهر؛
خلق و خوی مردم.
هر کس از زاویه ای سایه آن عنقا دید؛
دام خامی گسترد.
هر کس از روزنه ای گوش بدان آوا داد.
فصل تابستان است.
گل به مهمانی باران و گیاه آمده است؛
و دم تند جوانی جاریست
در تن و جان و رگ ثانیه ها.
آفتاب آمده است.
از لب بام چمن می گوید:
بی گمان می آید
بامدادی پویان
و امیدی سرشار
و سیاوش خندان
و فروغی روشن؛
سایه هایی بیدار.
زندگی را باری
در رگ گرم زمان باید یافت.
آفتاب آمده است.
خامه ای بر گیرید.
کاغذی وام کنید.
چند گامی به شاباش مبارک قدمش رنجه کنید.
تاستان 1387
اتاوا