” در خرابات مغان، نور خدا مي بينم … وه چه نوري ز کجا مي بينم”
گفتم:
“حاليا
من خراب کجا و صلاح کار کجا؟
شوريده سرم
و
ملول
…
شرحي نيست
که اختصارم
گاه چون صفر
اينجا گر عربده اي مي کشم
از مستي نيست
از دريغ تکراري است در دره هاي بي انتها.”
ندا بر آمد که:
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه
شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو
هم خانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو
مستانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو
افسانه شو
اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو
پیشانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها
هل مال را خود را بده شکرانه شو
شکرانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بیچانه شو
بی چانه شو
…
+ نوشته شده
توسط علی.م در یکشنبه بیست و یکم بهمن 1386 و ساعت 0:22 | GetBC(310);
source:http://hekmatgomshodeh.blogfa.com/post-310.aspx