با چشمای مشکین رسوا
آمدم از شرق رویا
رسیدم
خسته وتنها
به این وجدان
دنیا
با دلم
کی کرد مدارا
آه جوانی بود
گوارا
ندیدم
این جفا را
بریدم شاخه بی
پروا
گرفتم
کشتی با دریا
ترک کردم زمین
خانه جدید بوسیدم
بی ریا
وطنم ماند آشنا
برای همیشه
امروز غریبم همه جا
رانده
از آنجا
مانده اینجا بی صدا
مهاجر
زمانم
بی بار
اورنگ
Novembre
2008