يقين به آزادی عين آزادی است!

      نسل من با تبليغات ضد آمريکائی ی دو جريان عمده، که بر ذهنيت عصر جوانی ما حکومت می کردند، يعنی توده ای ها و طرفداران جبهۀ ملی، به ميانسالی رسيد. اين دو جريان اگرچه دارای جهان بينی و ايدئولوژی های متفاوت و اغلب متضادی بودند اما در يک مورد با هم اجماع نظر داشتند و آن دشمنی با آمريکا بود، با اين توضيح که ما ضد مردم آمريکا نيستيم اما حکومت و دولت و سيستم آن را قبول نداريم.

      چپ ها (تعميم می دهم تا داستان را به توده ای ها محدود نکرده باشم) دو دليل عمده برای اين مخالفت داشتند؛ يکی اينکه آمريکا دارای سيستم سرمايه داری آزاد است و در واقع اردوگاه امپرياليسم جهانی را رهبری می کند و، در نتيجه، وظيفۀ هر سوسياليست و کمونيستی مبارزه با آن است. ديگری هم اينکه آمريکا در برابر شوروی و اردوگاه کمينترن ايستاده و باز هم درخور مبارزه است.

      در آن دوران، ما هنوز به چند و چون زندگی در داخل کشور شوراها و اقمارش آشنا نبوديم و در نتيجه مبلغين سياسی می توانستند از کثرت گرائی، دموکراسی و آزادی «واقعی» در آن اردوگاه برايمان سخن بگويند، و شوروی را يار غمخوار کشورهای استعمار و استثمار زده معرفی کنند که شبانه روز تلاش می کند تا ما را از چنگال خون آشام امپرياليسم جهانی به سرکردگی آمريکا نجات دهد.

      طرفداران جبهۀ ملی اما اردوگاهی در مقابل اردوگاه کمونيسم نداشتند و در واقع کار خود را اصلاً با بستن اميد به ياری های آمريکا آغاز کرده و همان خطی را پيش گرفته بودند که از اميرکبير آغاز شده بود: نگريستن به آمريکا بعنوان نيروئی در برابر انگليس و روسيه (بعداً شوروی) که در منطقۀ ما دارای «منافع» نيست. تا پيش آمدن حادثۀ 28 مرداد 32، آمريکا برای مليونی که بعداً طرفداران جبهۀ ملی شدند، کعبۀ اميد و آمال بود. دکتر مصدق کاملاً با پشت گرمی به حمايت آمريکا مبارزۀ خود برای ملی کردن صنعت نفت و خلع يد از امپراتوری بريتانيا را آغاز کرده بود و، به همين دليل، در سراسر دوران پيش از 28 مرداد در ميان مليون خبری از دشمنی با آمريکا نبود. حتی وقتی آن حادثه رخ داد، حکومت مصدق سقوط کرد و خود او به زندان دچار آمد و شاه به ايران برگشت، تا مدت ها می شد سرگردانی و بهتی عميق را در طرفداران جبهۀ ملی مشاهده کرد و لااقل ده سالی طول کشيد تا دشمنی با آمريکا تبديل به يکی از اصول مورد پذيرش «مليون» هم شد.

      در واقع، در رابطه با آمريکا، مليون به دو شاخۀ عمده تقسيم می شدند: آنها که بر «حاکميت ملی» تأکيد می کردند و از اين منظر با آمريکائی مخالف بودند که آمده بود در منطقه جانشين انگليس شود و کار را بجائی کشانده بود که حتی خواستار بازگشت «کاپيتولاسيون» شده بودند؛ به معنی سلب حق محاکم ايران برای محاکمۀ آمريکائی های خاطی در کشور ما. از مشروطه به اينسو، الغای کاپيتولاسيون يکی از معيارهای سنجش استقلال کشورهای منطقه شده بود و تا کودتای 28 مرداد هم يکی از افتخارات سلسلۀ پهلوی الغای آن به دست رضاشاه بود.

      شاخۀ ديگر جبهۀ ملی اما گامی بلندتر برداشته و ايدئولوژی چپ مارکسيستی را پذيرفته و رسماً از آمريکا بعنوان سردمدار امپرياليسم جهانی ياد می کرد. اما بجای ارتباط مستقيم با شوروی بيشتر به آنچه «جنبش های رهائی بخش جهان سوم» خوانده می شد، و بخصوص سازمان آزاديبخش فلسطين ـ که بهر حال در زير چتر حمايت شوروی عمل می کردند ـ، توجه داشت، و حتی در اردوگاه های فلسطينی مشق مبارزۀ مسلحانه می کرد.

      بنظر من، بعنوان يک ناظر بيرونی که در آستانۀ دهۀ 1340 از دبيرستان پا به دانشگاه می گذاشت، تا آنجا که به آمريکا محسوب می شد، ديگر تفاوت چندانی بين چپ ها و مليون وجود نداشت و هر دو به ريشه کن کردن نفوذ آمريکا در ايران می انديشيدند. همين جريان هم موجب شد تا نيروی جديدی که در دهۀ 1340 بخود شکل مؤثر می گرفت، يعنی جريان سياسی مذهبی، نيز از يکسو هويت خود را در ضد آمريکائی بودن ببيند، و از سوی ديگر، با تظاهر به ضد آمريکائی بودن، از همۀ شعارها و حربه های ضد آمريکائی چپ ها و مليون يکجا استفاده کرده و کليۀ نظرها را بسوی خود جلب کند. از نهضت آزادی ليبرال مزاج گرفته تا سازمان مجاهدين خلق اسلامی درگير در مبارزۀ مسلحانه، همۀ مذهبيون شکلی از ضد آمريکائی بودن بخود گرفته و از اين طريق ميراث خوار چپ ها و مليون شده بودند. از نظر ضد آمريکائی بودن، فاصلۀ نظری چندانی هم در بين هيچ يک از گروه های سياسی ايران وجود نداشت. به همين دليل هم بود که انقلاب 1357 ـ چه در مرحلۀ آغازينش که چپ ها در آن فعال بودند، و چه در مرحلۀ پايانی اش که مليون هدايت آن را بدست گرفتند ـ همواره بر بستری از هويت دوگانۀ «اسلامی ـ ضد آمريکائی» حرکت می کرد و زبان بکار رفته در شعارهای آن نيز همينگونه دوزيستی بود. چپ آمريکا را سرکردۀ امپرياليسم می ديد، راست آن را نيروئی استعمارگر و ضد حاکميت ملی می يافت، و هر دو پژواک بينش خود را در نامی که خمينی به امريکا داد حاضر و در کار ديدند: شيطان بزرگ!

      و اينگونه است که هنوز هم، سی سال گذشته از انقلاب 57، همچنان اسلاميست های ايرانی بر آتش ضديت با آمريکا می تنند، چپ ها از اين بابت که رهبران جکومت اسلامی ضد آمريکائی هستند با آنان احساس همدلی و هم جبهه گی می کنند و مليون هم هنگامی که بحث يکپارچگی سرزمين ايران و حاکميت ملی ـ که در اصطلاح آنان به صورت «استقلال» بيان می شود ـ پيش می آيد، در کنار جمهوری اسلامی ايستاده و به ضديت خود با «آمريکای جهانخوار» اعتراف می کنند.

      از منظری ديگر نيز ضديت با آمريکا ملغمه ای است که در آن دلايل گوناگون و اغلب متضاد با يکديگر به همنشينی مسالمت آميز مشغولند. چپ ها دموکراسی آمريکائی را به دموکراسی بورژوائی تعبير می کنند و آن را فريب توده های زحمت کش می دانند. آزادی های اجتماعی آمريکا را آزادی چپاول و استثمار می خوانند و سيستم اقتصادی آن را سيستمی ضد طبقۀ کارگر می شمارند. اسلاميست ها اما دموکراسی آمريکائی را ديکتاتوری اقليت می نامند، آزادی هايش را بی بند و باری و فحشا می دانند و اقتصادش را برساخته بر مبنای رباخواری ديده و آن را حرامخواری می خوانند. مليون هم اين وسط سرگردانند. هم اميدشان به آمريکا است، آنگاه که فکر می کنند می شود با حمايت آن به قدرت رسيد، و هم نفرتشان معطوف به آن است، در آن زمان که به ياد 28 مرداد می افتند و يا تصور می کنند که آمريکا ممکن است بار ديگر رژيم سلطنتی را بر آنان ترجيح دهد.

      بهر حال، بنظر من، نسل ما را عاقبت همين گونه بسترسازی های ضد آمريکائی به بن بست و بدبختی و آوارگی در غربت و در وطن غريب افتادن کشاند. ما در زمانی از تاريخ جهان چشم به دنيا گشوده و در آن باليديم که فرصت ادراک واقعيت اردوگاه کمونيستی دير به دست آمد، فريب اخلاقيات الهی اسلاميست ها که ضديت خود با آمريکا را با محصولات آن ساخته بودند دير آشکار شد، و درک بی پايگی مخالفت های مليونی که در موارد مختلف آمادگی خود را برای ايستادن در کنار حکومت اسلامی و دفاع از «استقلال» کشور را اعلام می داشتند دير ممکن شد.

      نه اينکه من فکر کنم آمريکا مهد سرمايه داری درنده نيست، يا در آن دموکراسی ايدآلی انسان حکفرماست، يا سيستم حکومتی اش بی نقص و بی فساد و بی سرکوبگری است. من نيز همۀ اينها را می دانم اما اکنون که بيشتر جهان را ديده و تاريخ معاصر جهانيان از برابر چشمانم رژه رفته است، يقين حاصل کرده ام که انسان، از سرآغاز مدنيت خويش تا کنون، هرگز و هنوز هيچ سيستم اجتماعی بهتری از آنچه در آمريکا ساخته و پرداخته شده خلق نکرده است و هر ايرادی که به اين سيستم می توان گرفت بهيچ وجه ناظر بر ديروز و امروز نيست و تنها می تواند جنبۀ آينده نگری داشته باشد، به معنی حرکتی اصلاحی بسوی آينده که در طی آن اين «بهترين دست آورد اجتماعی بشر» بتواند ضعف های خود را رفع کند، از ميزان بازمانده های وحش غريزی در آن کاسته شود و مدنيتی خردمندانه بر آن حاکم گردد.

      پس، لااقل در نزد من، انتقاد از آمريکا فقط کار کسی می تواند باشد که نخست بپذيرد که سيستمی بهتر از سيستم اجتماعی زنده و کارآيند در آمريکا هنوز در هيچ کجای تاريخ و جغرافيا بوجود نيامده است. انتقاد چنين کسی به آمريکا البته که قابل شنودن و فکر کردن و پذيرفتن است. اما اگر کسی فکر می کند که، مثلاً، سيستم مسلط بر شوروی و اروپای شرقی سابق بهتر، انسانی تر، قانونمند تر و سالم تر از سيستم حاکم بر آمريکا است، يا کوبا را ـ بعنوان مدل و آلترناتيو ـ بر امريکا ترجيح دهد و يا در جستجوی آن باشد که در دل احکام اسلامی پيچ و مهره های ساختن اجتماعی بهتر از آمريکا را بيرون کشد، به گمان من دچار خيال و ماليخوليا شده و بايد خود را به روانپزشک نشان دهد.

      باور کنيد که قصد من دفاع از آمريکا نيست، که آمريکا به دفاع من نياز ندارد. من اين نکته ها را از آن بابت مطرح می کنم که می بينم اکنون نيز جريانی قوی، که از سنت های گذشتۀ چپ و ملی و اسلامی آب می خورد، در کار آمده است تا ذهن نسلی ديگر از جوانان ايران را مشوب و خراب کند. می بينم که «دانشمندان» ريز و درشت سر در آخور حکومت اسلامی مشغول قلمفرسائی دربارۀ ناکارآمدی سيستم انتخابات و حکومت در آمريکا هستند و کارشان بجائی کشيده که ضعف های سيستم حکومت ولايت فقيه را در برابر وضعيت آمريکا بعنوان نقاط قوت مطرح می کنند. و نيز می بينم که در اين کار همچنان چپ ها و مليون و اسلاميست های سنتی با يکديگر جبهۀ متحدی تشکيل داد اند که سنگ بنايش با ضديت نسبت به آمريکا کار گذاشته شده و، در اين راه، هر يک آن ديگری را تشويق و تقويت می کند.

      اما، راهی که من در پاسخ به اين جريان بر می گزينم راه استدلال و فرمول های رياضی و اقتصادی نيسن؛ چرا که فکر می کنم بجای ورود به بحث های آکادميک در اين مورد، می توان به صورتی بسيار ساده و همه فهم نيز به اين موضوع رسيدگی کرد و نتيجه گرفت. و برای انجام اين کار اصلاً پيشنهاد می کنم که بپذيريم آمريکا و سيستم سياسی و اقتصادی و حقوقی و اجتماعی اش دارای «همه» ی مشکلات و ضعف ها و نارسائی هائی که ضدآمريکائی ها می گويند هست و سيستم های کمونيستی شوروی و چينی و کوبائی و سيستم های اسلامی ايرانی و عراقی و سوريه ای همگی نسبت به سيستم آمريکائی بهتر و برترند. دموکراسی در جمهوری اسلامی بسيار پيشرفته تر از امريکا است، آرادی های سياسی در چين بسيار گسترده تر از آمريکا هستند، آموزش و پرورش کوبا يک سر و گردن از آمريکا بلند تر است، و…

      حال اجازه دهيد تا بپرسم که غرض از همۀ فلسفه های اجتماعی، اشکال حکومتی سياسی، رژيم های اقتصادی، و نظام های حقوقی چه می تواند باشد جز اينکه انسان زندگی کننده در سايهء اين انتظامات نظری و عملی آزاد و صاحب حقوق بشری و دارای قدرت دخالت در امور سياسی و اقتصادی و مساوی الحقوق در برابر دستگاه دادگستری بوده و دچار ظلم و تبعيض و استثمار نباشد؟ من تصور نمی کنم که آدم عاقلی پيدا شود که دموکراسی را برای سعادت مردم نخواهد، يا سوسياليسم را بدين خاطر تبليغ کند که مردم آزادی های خود را از دست بدهند. در واقع، بجز حکومت اسلامی که نه برای خلق که برای الله تصميم می گيرد و اعمال می کند و قوانين اش برای حفظ حق الناس نبوده و ناظر بر رعايت حقوق الهی است، هيچ سيستم مدرن تفکر و حکومتی نيست که ادعا کند عامداً می خواهد عليه سعادت و رفاه و آرامش و شادی و آزادی و عدالت جوامع انسانی عمل کند.

      اما جنس اين سعادت و رفاه و آرامش و شادی و آزادی و عدالت چيست؟ آيا نه اينکه هر انسانی برای تصديق وجود آزادی و سعادتمند بودن و شاد زيستن بايد به تجربۀ شخصی خود رجوع کند؟ آيا نه اينکه جهان هرکس مساوی يقين های خود اوست و ربطی به هيچ منطق و استدلال و نظريه پردازی بيرونی ندارد؟ آيا می شود به زور آدميانی را که احساس می کنند آزاد نيستند وادار کرد که به طيب خاطر بپذيرند که آزادند؟ آيا مردمی را که يقين دارند در انتخابات کشورشان تقلب آنچنان وسيع است که هيچ يک از نمايندگان واقعی مردم از صندوق های رأی بيرون نمی آيند، می توان جز از راه تهديد مالی و جانی، وادار کرد که در صف های بلند انتخابات بايستند و رأی خود را در صندوق ها بريزند؟ آيا سعادتمند کسی نيست که خود احساس می کند سعادتمند است؟ و آيا آزاد کسی نيست که خود يقين داشته باشد که آزاد است؟

      پس، مهمترين سنجه برای شناختن بهترين سيستم حکومتی هيچ يک از احتجاجات نظری و آکادميک و رتوريک و شعاری نيست. و نيز اصلاً مهم نيست که مردم از نظر من و شما اشتباه می کنند که می پندارند آزاد و مرفه و صاحب حق اند. شما اگر هزار خروار کاغذ را در اثبات آزاد بودن کسی سياه کنيد که خود احساس می کند که آزاد نيست، حرفتان بر هيچ کرسی نمی نشيند. جهان واقعی هر انسانی نه در بيرون از او بلکه در درون يقين های او وجود دارد و او بر اساس اين يقين ها در درون آن دنيا زندگی و کار و رفتار می کند.

      اينگونه است که، به گمان من، حتی اگر نظر و قضاوت ما در مورد جوامع مختلف درست باشد، تا اين نظر در جان و يقين مردم آن جوامع ننشيند ما قادر به ايجاد تغيير در آنها نخواهيم بود. آن اعضاء حزب توده که به چوبه تيرباران بسته شدند و مغرورانه از گلوله ها استقبال کردند يقين داشتند که اگر کسی در جامعه شان احساس آزادی و رفاه کند يا جزئی از طبقۀ حاکمه بوده و يا به جنون مبتلا شده است. آنها از مردم نظرپرسی نکرده بودند تا احساس ها و يقين هاشان را بدانند؛ بلکه آنها فقط، سوار بر مرکب يقين خويش، به «حزب پيشروی طبقۀ کارگر» پيوسته بودند.  آن جوانی هم که بر ميدان های پر از مين جنگ دوان دوان می چرخد و می داند که لحظه ای ديگر تکه تکه خواهد شد يقين کرده است که «شهيدان زنده اند، الله اکبر!» و آن انتحاری (يا بقول آقای عطاء الله مهاجرانی «استشهادی») نيز يقين دارد که به محض منفجر کردن خود وارد بهشت الله می شود و حوريان بهشتی به استقبال اش می شتابند.

      می خواهم اعتقادم را صريح بگويم: مردم آمريکا يقين دارند که رئيس جمهورشان را خودشان انتخاب می کنند، در بيان عقايد خود و انتقاد از رهبران کشورشان آزادند، دادگستری شان برای حفظ حقوق آنان کار می کند، برای مبارزه با دزدی و ارتشاء و رانت خواری (که از هيج جامعه ای رخت بر بستنی نيست) راه های کارآمد وجيافته اند، کسی نمی تواند نوع لباس و رفتار و گفتارشان را تعيين کند، کسی حق ندارد آنها امر به معروف و نهی از منکر کند، آنها در انتخاب شغل و محل سکونت و نوع پوشش و داشتن عقايد خود آزادند، آينده در پيش رويشان گسترده و پذيرا است و آنها بقدر همت خود می توانند به هرکجا و هرچيز که بخواهند برسند.

      حال شما همۀ استدلال جهان را رديف کنيد که اينها همه فريب و دروغ و حاصل مغز شوئی است. باشد! شما هم اگر می توانيد مردم خود را به همين ترتيب بفريبيد و مغز شوئی کنيد! مگر شما صبح تا شام در بوق های هزار رنگ تبليغاتی خود نمی دميد که انسان جامعۀ کمونيستی از انسان جامعۀ سرمايه داری خوشبخت تر است؟ مگر نمی گوئيد که مردم ايران در سايۀ حکومت ولايت فقيه به بيشترين آزادی ها رسيده اند؟ پس چگونه است که تا ديوار برلين فرو می ريزد جهان را روسپيان روسيه و اروپای شرقی پر می کنند؟ چگونه است که مردم خوشبخت کوبا و نزوئلا خيال می کنند که برای يک لقمه نان معطلند؟ چگونه است که ميزان خودکشی و خود سوزی در ايران روز بروز بالاتر می رود؟

      اگر طبقۀ حاکمۀ آمريکا اينگونه بلدند مردمشان را مغز شوئی کنند و آنها را به امان يقين شان رها کرده و خود به چاپيدن مشغول شوند؛ شما که همۀ فکر و ذکرتان سعادت دنيوی و اخروی مردم است چرا در کارتان اينقدر ناموفقيد؟ در جهان امروز رسانه های کدام کشورها بيشتر دروغ می گويند و حقايق را پنهان ساخته و دروغ ها را حقيقت جلوه می دهند؟ کدام راديو تلويزيونی دروغگو تر است؟ صدا و سيمای جمهوری اسلامی ايران يا سی.ان.ان امريکا؟

      بله! شما هم در يقين مردم خود دستکاری کنيد! آنها را فريب داده و به ايشان بقبولانيد که مرفه و شاد و آزاد و صاحب حق اند. باور کنيد ما که در آمريکا زندگی می کنيم هرگز نديده ايم که راديوها و تلويزيون ها و نشريات امريکائی صبح تا شب بکوشند تا به مردم تلقين کنند که آنها شاد و آزادند. اينجا اتفاقاً «خبر بد» برای خبرگزاری ها قيمت بيشتری دارد. هر رسانه را که می گشائی دارد از دزدی ها و جنايت ها و خيانت های مهمترين مقامات کشور خبر می دهد و آقای کلينتون خانم لوينسکی را نبوسيده خبرش در همهء مطبوعات و رسانه ها پخش است. هر تلويزيون را که می گشائی دارد خبر توفانی، بهمنی، و انفجاری را با آب و تاب بازگو می کند. راديو تلويزيون های شما اما هيچ خبر بدی برای مردم ندارند، کشور در حال ترقی است، جهانيان از اين همه درايت و عظمت مديران کشور انگشت به دهان مانده اند و يک به يک از ايران تقاضا می کنند که آنها را در «مديريت» کشورشان راهنمائی نمايد؛ در هر بخش اخبار ده ها پروژه عمرانی افتتاح می شود؛ کشور نه فقيری دارد و نه ستمکشيده ای، نه کسی کسی را می کشد و نه کسی مدرک تحصيلی جعل می کند و نه کسی از رئيس جمهور می پرسد که خزانۀ ارزی را چگونه خالی کرده و به چه مصرفی رسانده است؛ چرا که رهبران ايران محبوب ترين رهبران جهانند؛ آقای خامنه ای اگر سوار اتوبوس ضد گلوله می شود از ترس همين استکبار جهانی است که از شدت حسادت می خواهد نسبت به او سوء قصد کند؛ دولتايران خدمتگذار مردم ايران است و مردم می توانند در کارهای او مو را از ماست بيرون بکشند.

      اما چگونه است که پای درد دل هر ايرانی ـ که جزو خودی ها نباشد ـ می نشينی می بينی که در «يقين» او چيزی جز احساس تلخ اجبار و زورشنوی و اسارت و فقر و بدبختی وجود ندارد؟ چگونه است که بايد تحت عنوان مانور امنيتی همۀ بچه بسيجی ها را در همۀ رهگذرها پخش کنيد تا مبادا کسی گفته باشد دوستت دارم؟

      من به مبحث پيچيدۀ اينکه «حقيقت» چيست کاری ندارم. اما می دانم که از حقيقت نمی توان برای مردم نان و آب و شادی و رفاه فراهم کرد. اما می دانم که برای درک «واقعيت» چاره ای جز مراجعۀ کنجکاوانه به «يقين ها» ی مردم وجود ندارد. و من در اين جهان فراخ بسيار سفر کرده و جوامع گوناگونی را ديده ام. ساليان دراز در ايران و اروپا و امريکا زيسته ام و اکنون «يقين» دارم که ميانگين رفاه و آزادی و دموکراسی در «يقين» مردم آمريکا از هر کجای ديگر دنيا بالاتر است و آنکه اين نکته را می خواهد از طريق عدد و رقم و استدلالات فلسفی و احتجاجات پيچيده انکار کند حکم آن کشيش های کليساهای قرون وسطی را دارد که در صومعه های خود به بحث در اين مورد مشغول بودند که خيار بر درخت می رويد يا بر بوته؛ و هيچ کدام هم حاضر نبودند از جای خود بلند شوند و سری به باغچه سبزيکاری شدۀ صومعه بزنند تا جوابشان را نه در کلام و حرف و سخن، که در يقين سبز گياهان پيدا کنند.

برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:

http://www.NewSecularism.com

آدرس با فيلترشکن:

https://newsecul.ipower.com/index.htm

آدرس فيلترشکن سايت نوری علا:

https://puyeshga.ipower.com/Esmail.htm

با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نور علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:

NewSecularism@gmail.com

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!