از خود چو بیرون میشوم یارم بغل وا میکند
چون خویش را گم میکنم خود را هویدا میکند
در گیر و دار مستی دیشب ربود از من دلی
چشمش گواهی میدهد ابروش حاشا میکند
چون پنجه آن آشفته مو از زلف بیرون میکشد
یک شهر در دل پیچ و تاب کلبه اش جا می کند
در زیر پای بوته هرزی شقایق له شده
اما برای ماندن سرخش تقلا میکند
در سینههای صیقلی هر لحظه گردد منجلی
کاری که با موسی دمی در تور سینا میکند
آیینه یی دق کردهام در حسرت دیدار تو
یک انعکاس سبز تو صد عقده را وا میکند