فرار مغزها

“Give me your tired, your poor,
Your huddled masses yearning to breathe free”
— Emmy Lazarus

راستش نمیخواهم سرتان را درد  بیاورم ولی همینقدر عرض کنم که بعد از خدمت نظام وظیفه، به کون ما بستند که شما در گروه سپاهیان دانش ممتاز قرار گرفته اید. البته دستشان درد نکند و ما شکایتی نداریم. ولیکن، شخص بنده هرگاه لغت “ممتاز” بگوشم میرسید، بیشترآن آجیل فروش معروف را بخاطر میاوردم و یا نان خامه ای ممتاز را و فی الواقع تعبیر “سپاهی ممتاز”، قدری ثقیل مینمود و نوش دارویی بود بعد از مرگ سهراب. گرسنگی کشیدیم، با عقرب، رتیل، کک وساس و پشه و ژاندارم دست و پنجه نرم کردیم، پنجاه شاگرد را در دهکده ای دور افتاده درس دادیم، در ساختن حمّام هم شرکت کردیم و مخصوصأ آنکه نگذاشتیم برخی از اهالی دهات مجاور، آجرهای کلات ناصری را به یغما ببرند. ناگفته نماند گروهی از ما را به کاخ مرمر به حضور شاه و ملکه نیز بردند که خود داستانی است جداگانه و یکی دو وعده غذای دربار نیز بما دادند که بر عکس خانه خودمان آنها از روغن کرمانشاهی استفاده میکردند.

مدتی بعد از اتمام خدمت، بلیط هواپیمای باربری نظامی را که از تهران به آمریکا پرواز میکرد، تهیه نمودم، که اگر خاطرتان باشد، افراد غیر نظامی نیزدر صورتی که هواپیما خالی به آمریکا میرفت، گهگاه از آن پروازها میتوانستند استفاده کنند. البته چون لقب سپاهی دانش ممتاز بما بسته بودند، همان کار را قدری آسانتر نمود.

گفتم جناب سرهنگ سپاسگزارم که اجازه دادید من از طریق نیروی هوایی به آمریکا مسافرت کنم.

سرهنگ دست کرد درون کشوی میزش و یک بسته درآورد و بطرف من دراز کرد و گفت “لطف کنید به آمریکا که رسیدید این بسته را برای پسر من که در ایالت اوکلاهما تحصیل میکند از طریق پست ارسال بفرمائید”. نیازی به سوال نبود و حدس زدم درون آن آجیل و پسته بود.

خلاصه اش را عرض کنم، ما با پس اندازی ناچیزدرعنفوان جوانی قال قضیه را کندیم و از ایران با هواپیمای C-130  بقصد تحصیل بسوی آمریکا عازم شدیم.   

درون هواپیما که خودش ماشالله اصلاً یک قمارخانه بود. پرسنل نیروی هوایی لاینقطع پوکر بازی میکردند و مرتب بماهم بفرما میزدند و وقتی ما مودبانه شانه خالی میکردیم  میگفتند “جیگر داشته باش!”  

در اسپانیا و پرتقال نیز دوسه روزی توقف داشتیم که البته نفس راحت از گلوی ما پائین نرفت. چون شب و روز جمیع همافران و سرکار استوارهای خدمه هواپیما با پیروی ازفلسفه: “خرج که از کیسه مهمان بود حاتم طائی شدن آسان بود” سعی شان در آن بود که ما چند تا جوان دانشجورا بکشند پای میز قمار و رفتن دنبال عرق خوری و جنده بازی.  

بدون اغراق عرض کنم، در جمع و بطور کلی از آن دو کشوربا آن همه سوابق تاریخی و قرنها امپراطوری تصویری بمانند شهرنو تهران برای ما رسم کردند وگلاب به رویتان رویهمرفته و در جمع ریدند به آنچه ما در ذهن خود از این دو کشور انتظار داشتیم و خط بطلان برآنچه در دبیرستان خوانده بودیم.

 

منتهای مطلب آنکه ما دوران طفولیت درکوچه آبشار، دروازه دولاب و آب  اکبرآباد بزرگ شده بودیم. تازه به مهمانی هم که میرفتیم منزل مادر بزرگ مجاور کوچه شاشی پائین سرچشمه بود و نزدیک میدونگاهی.  و با در نظر گرفتن تربیت و آمادگی های اضطراری که خانواده به ما آموختند طبیعتا برای مقابله و رویارویی با الواط و دفع ترفند بچه بازان و آئیین پریدن بدرون اتوبوس و یا آویزان شدن از رکاب بدون در نظر گرفتن نوبت و حمل آلات و ادوات دفاعی بمانند پنجه بکس و آچار پیش گوشتی و پاشنه کش و مسواک کهنه حتی در روز اول فروردین و با لباس نوبطرف خانه مادر بزرگ و با مغایرت آشکار با آئین زردشت و ایران باستان، همه و همه در جمع یک اعتماد بنفس بمانند یک سامورائی ژاپنی و مصونیت اکتسابی برای ما تولید کرده بودند که در تمام زند گی آمادگی برخورد با حوادث را پیدا کردیم و توانستیم لنگان خرک خویش را به منزل برسانیم.

ولی آنچه که همیشه قابل توجه وتعمق و مورد تاسف میشود بازگشت مکرر به این فکر است که آنزمان که مرحوم پدرمان از خاطرات خود تعریف میکرد، تأکید اکثرا روی تحصیلات عالی و دوستان باارزش بود وخاطرات آن دوستان ازدانشگاههای اروپا و تعداد همکلاسان ایشان که به عالیترین درجات ومقامات رسیدند. ولی در عوض از خاطرات فراموش نشدنی ما آنستکه در اسپانیا درمسیر راه به طرف یک رستوران برای صرف صبحانه شاهد استفراغ بسیاری از آقایان همافران در کنارپیاده روها بودیم و ادرار دستجمعی که فراموش کرده بودند “شب شراب نیارزد به صبح خمار.” تنها عذرشان هم این بود که ” شاش دسته جمعی ثواب ریدن دارد! ”   در حالیکه از همان اولش هم خیلی از آقایان علما با واقعیت و صحت این مسئله هرچند مخالف نبودند ولی شک داشتند. و تا همین امروز هم، چه در نجف و چه در قم به توافقی نرسیده اند.  

درهر صورت در آن چند روز توقف در اسپانیا و پرتقال، کیف پول ما و پاسیورت دولت شاهنشاهی از توی  زیر شلواری ما تکان نخورد، چون از دست دادن آنها همان و بازگشت به میهن عزیز وسرافکند گی جاویدان همان. ناگفته نماند که مرحوم پدر نیزسالها قبل ما را چنین نصیحت کرده بود که  “از جماعت ژاندارم و استوار مَسلک پرهیز کن که معاشرت با ایشان بجز تریاک و قمار چیزی عایدت نمیکند.” و میگفت “همان ارزش آشنایان تو عیاری است بر ارزش جان تو…..” و شخصأ هم در طی دو سال خدمت ارتش شواهد زیادی در تائید آن گفته دستگیرمان شد.

آن چند روز با در نظر گرفتن عدم تغذیه صحیح، یبوست مزاج شدید و خواب ناکافی در مجموع نماینده یک سوژه فکری برای ما شده بود و ایجاد این ابهام که ما هم بمانند مهاجرین اولیه به آمریکا ِدین خود را درطی راه ادا کردیم و دوران سختی بزودی سپری خواهد شد، ولی چه بسا خیال باطل.  ناگفته نماند که یکی از هما فران با ذوق مرتب وپی در پی نمک بزخم ما چند دانشجو میپاشید و این شعر را تکرار میکرد:  

“بادمجون نخور باد داره جانُم   آمریکا رفتن خرج داره جانُم”

و به این طریق مجلس- گرمی کرده و بعد تمام همافران همصداو یکدل فریاد میزدند:  

“آمریکا رفتن خرج داره جانُم   آمریکا رفتن خرج داره جانُم.”

هدفشان آن بود که مارا بزور بکشند پای قمار، و فی الواقع هم موفق شدند یکی دو نفر را شیر کنند و دعوت به قمار و بردن مبالغی قابل توجه از پول ایشان. ولکن آن هجویات به گوش ما فرو نمیرفت و درطی  تمام آن مدت دست ما  روی نواحی مجاور زیپ شلوارمان بود که هم برای نگهبانی کیف پول وگذرنامه و هم براساس اشارات نامندرج ولی  پذیرفتهِ فرهنگِ ملی بعنوان سمبول مبارزه با اوباش واراذل بشمار میرفت.

گذشته از آن، کسی که چند کلاس اول دبستان را مثل ما بمدرسه  باباطاهر رفته باشد دیگر بیدی نیست که از این بادها بلرزد و تلویحاً  ره صد ساله را پیموده و ساقی کامل شده است. و سعدی چنین فرماید:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار      سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر روی دشمن     چنین دان کاندر آماجش نشستی

هر چند موجب اطاله کلام میگردد، ولکن چون صحبت دبستان پیش آمد، تا از یادم نرفته، خاطره ای لازم به تذکر است.  

در ابتدای کار، در آذرماه یعنی بعد ازدو ماه از شروع مدارس مارا به اصطلاح گذاشتند “کلاس آمادگی”  ( درکلاس اوّل) دبستان اقبال در کوچه آبشار که شاید از پنح سالگی  تن به درس خواندن بدهیم. ولی از قرار، ساختار فکری ما آماده نبود ومخصوصاً چون دو ماه نیز ازکلاس گذشته بود.

باری، بعد از دو هفته ایاب و ذهاب بین خانه، لبو فروش سر راه و دبستان، چیزی از مدرسه  رفتن دستگیر ما نشد، و شما که بهرحال خودی هستید واز شما چه پنهان صبح که میرفتیم توی کلاس، بمحض نشستن روی نیمکت سرد و کهنه، کارمان ریدن در تنبان بود آنهم در حّد افراط و تفریط. بطوریکه بعد از یکماه خانم معلم بیچاره که صورتش نیز بخاطر آلودگی هوای کلاس قدری زرد شده بود، از افزایش روز به روز بوی بد و تعفن در کلاس مستأصل شده و با مهربانی پرونده ما را زد زیر بغل مان و عذر مارا خواست. حق هم داشت، چون مرحوم پدر نیز مبهوت بود که “بچه جان، همان نان و پنیرو چای که ما صبح خوردیم تو هم خوردی، دیگر اینهمه بریزوبپاش مال چیست؟”

آن روز زیبای پائیزی درراه بازگشت به خانه، مادر یکی از همبازیهای محل، خانم خلیلی را دیدم. با تعجب از من پرسید “اینجا چکار میکنی؟” گفتم: “مدرسه را تعطیل کردند و مارا فرستادند خونمون” که البتهً دروغ ضعیفی بود و در چهره اش شک و تردید هویدا و حدس میزد که باید آلویی زیر کلاهم باشد. ولی خدایش بیامرزاد خبر نداشت که در تنبان بنده چه خبرو حکایتی بود و چه فعل و انفعالاتی در حال وقوع.

واقعیت امر آنستکه آن ریدنها یک نوع دفاع بدنی بود بهمان گونه که حیوانی بنام اسکانک در موقع خطر بوی زننده ای از خود ساطع میکند. در آن کلاس که دو ماه از سال تحصیلی گذشته بود، من نمیدانستم اصولاً موضوع از چه قراراست و هدف چیست. از همان روز اوّل شاهد تنبیه،  زجر، و آزار و کتک خوردن یک شاگرد دیگری بودم که نه تکالیفش را انجام میداد و نه قادر بخواندن، ونیزاز خانواده فقیری بود. و خانم معلم هم هروز سه مداد میگذاشت لای انگشتان کثیف وکبره گرفته آن طفل بیگناه و فشار میداد و با لبخند توی سر آن بچه میزد ودست آن بیگناه را به بخاری ذغال سنگی کلاس میچسباند. این اولین و شفاف ترین خاطره من از روزهای اوّل مدرسه است.  

ولی غم انگیزتزین قسمت این خاطره آنستکه آن کودک در عین کتک خوردن اشک در چشمانش بود ولی صورتش لبخند تمسخر بار بخود میگرفت که اکنون مطمئن هستم از بیماری رنج میبرد که هنوز شناخته نشده بود. به همان گونه که شاید بیماری آن معلمه جوان و بی تجربه نیز ناشناخته بود، که از یک بچه که فقط سه ماه مدرسه را شروع کرده بود آنهمه انتظار داشت.  

آن نیشخند شاگرد موجب عصبانیت هرچه بیشتر معلم میگردید و تعداد توسریها بیشتر و شدید تر میشد. این صحنه های وحشت بار را با همان زبان بچگانه  به پدر و مادر اطلاع میدادم ولی روند کار درآن مملکت چنین بود که از روی شکم میگفتند  و میخواندند که بله:

“روح پدرم شاد که میگفت به استاد

فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ”

و یا از آن بدتر:

“برسر لوح او نوشته به زر   جوراستاد به زمهرپدر”

بنده هم ناچارأ چون مهرپدر در این مورد کمکی نکرد و جور استاد هم که به وفور دیده میشد، لذا دست به آن اعمال زدم.  

یعنی، به خاطرهوش وذکاوتی که در کودکی در من هویدا بود، طبیعتاً برای فرار و نجات از آن کلاس قرون وسطائی هیچ راه و چاره ای ندیدم بجز متوصل شدن  به اسلحه گرم، که در زمان بچگی ما تنها اسلحه گرم فراهم و در دسترس، همان ریدن بود و بخانه رفتن. اینستکه امروزه در آمریکا وقتی میشنویم که مثلاً کودک هفت ساله ای اسلحه پدر خودرا بمدرسه میبرد، باید دید اصل قضیه از کجا آب میخورد. اینجاست که آدم میخواهد فحش را بکشد به بنیانگداران سیستم تربیتی اون مملکت خودمون و آن سیستم کتک زدن شاگردان. لیکن مطلب امروزما جای دیگری دور میزند و شما بهر صورت مهمان ما هستید و ما چفت قفل دهان را میبندیم  و قبلا هم عرض شد که ما شمارو جای بد نمیبریم.

باری، از آنروزتا هفت سالگی ما دو سال خانه نشین شدیم و منزل عمویمان در همسایگی بود (نزدیک خیابان نایب السلطنه) و ایشان قاضی باز نشسته بودند و مردی وطن پرست و بخاطر درگیری با کنسول انگلیس در بوشهر بر سر مسئله بحرین و عدم حمایت دولت از او، از قضاوت دست کشید و خود را بازنشسته کرده بود. بنده هم که طفل پنج ساله و مستمع آزاد و روزها بمنزل ایشان رفته و طرز آب کردن کره و در کوزه کردن برای زمستان، پختن آش ترخنه دوغ، آش وشیل و یا حلیم و غیره را یاد میگرفتیم. آرزویم هم آن بود که ایکاش من هم بازنشسته بودم.  

لازم به تذکر است و ناگفته نماند که طی آن دو سال برای تفریح شخصی، بکار ریدن بی موقع ادامه دادیم که اگر عمری باشد شرح مفصل آنرا در کتابی جداگانه نقل خواهم کرد. که گفته اند: العِلمُ في ا لِصغَر، کَا لنقش فِی الحَجَر.” یعنی همانقدر که کار ما در زندگی به بند هفت زندان قصر نکشید خودش یک موفقیت است. منتها اکنون که بگذشته مینگرم و آن دو سال خانه نشینی کودکی را به دو سال خدمت نظام و ظیفه اضافه میکنم، افسوس میخورم که چه عمری در آن مملکت تلف شد و قدرت اختیار هم بدست ما نبود.  چه عمری تلف شد….

باری، بر گردیم به ادامه مطلب در مورد سفر به آمریکا.  

توجه بفرمائید که این آقایان همافر نمونه ای بودند از نیروهای نظامی کشوری که خودرا پنجمین قدرت دنیا بحساب میاورد. در حالیکه بنظر این حقیر، ما در دنیا اوّل بودیم ولی حق ما را خوردند و پنجم اعلام کردند! خوشبختانه پرونده آن  چند روز در سطح ردو بدل شدن فحش خواهر و مادر در جریان بود ولی بدون زدوخورد و چاقوکشی بسته شد و روز بعد هواییمای نظامی ما به آمریکا رسید. البته شکی نیست اگر ما با شرکتهای هواپیمائی بمانند لوفت هانزا و یا پان آمریکن مسافرت کرده بودیم هرگزخدمه آنها با ما چنین رفتاری نمیکردند. ولی پدر بی پولی بسوزد.
 

ورود به آمریکا:   

هواپیمای ما درفرودگاه لاگواردیای شهر نیویورک بزمین نشست. بعد از انجام امور گمرکی و دریافت بار از کیوسک اطلاعات فرودگاه دریافتم که پرواز بعدی برای رفتن به شهر سنت لوئیز از فرودگاه  کندی خواهد بود. سوال کردیم که چگونه باید به آن فرودگاه برویم گفتند تاکسی و یا اتوبوس. دو ساعتی مانده بود به غروب.

طبیعتاً با میزان باری که بهمراه داشتیم گرفتن اتوبوس یکنوع سرشکستگی فرهنگی و حقارت ملی از دید ما محسوب میشد لذا اقدام به گرفتن تاکسی کردیم. یعنی در واقع هدف ما حفظ آبروی ایرانیان در غربت بود که فردا توی آمریکا هو نیافتد که بله در نیویورک یک ایرانی بی غیرت گدابازی درآورد و سوار اتوبوس شد! و به همین دلیل هم بود که در تمام آن مدت کراوات کذائی ازگردن ما باز نشد.  

اتفاقاً راننده تاکسی که گرفتیم از بچه های قاهره بود، وبخاطره ملکه فوزیه خیلی به ما عزّت تپون کرد و محبت نمود و فاصله ای حدود بیست کیلومتر یاسی دقیقه مسیر بین دو فرودگاه را بیش از دو ساعت و نیم دور خیابانها چرخ زد و نوار اُمّه کلثوم هم درون تاکسی پخش میشد و ماهم از فرط خستگی وسرگیجه از بوی گند کفش و جوراب راننده و عرق تن خودمان خیلی یاد وطن افتادیم ودرهمان تخیلات چرتی هم زدیم و خلاصه تا مارو جلوی فرودگاه کندی پیاده کرد تاکسی متر زد بالای 93$ که با انعام، ما جرِینگی بهش صد دلار دادیم و ابراز شکایتی هم نکردیم که مبادا ایرونی کوچیک بشه.  

شب اوّل ورود به آمریکا بود و آنچه درون زیر شلواری باقی مانده بود قرار بود انشالله صرف کسب تحصیلات عالیه بشود.  

حالا این که خدمتون عرض میکنم بار و چمدان و ُبقچه بندیلمان زیاد بود ممکن است باور نکنید ولی حقیقت آن بود که هر دوست و فامیل که لطف کردند و برای بدرقه آمدند، یا یک جعبه آجیل و پسته آوردند و یا یک قاب عکس خاتم. دوتا از دوستان نیز هرکدام یک فرهنگ فارسی به انگلیسی آوردند که ما برایشان حمل کنیم به آمریکا برای اقوامشان.  یک فرد فامیل هم یک سینی با دوازده تا استکان و نعلبکی بما لطف کردند که شاید تصور میکردند هدف ما باز کردن یک قهوه خانه است. مرحوم مادربزرگ هم که در شهر سنت لوئیز ایالت میسوری زندگی میکرد تاکید کرده بودند که یک کیلو سفیدآب حمّام وسدرو کتیرا برای ایشان بیاورم. ما هم از بازار تهران یک چمدان خریده بودیم که تقریبا باندازه یک فولکس واگن بود با یک دسته چرمی بالای آن.  

آخر یکی نبود فکر کند که این جوان که دارد بطرف آینده ای نامعلوم میرود این همه پسته و قاب عکس به چه دردش میخورد؟  باور بفرمائید سالها طول کشید تا توانستیم آن قاب عکسها را به دوستان آمریکائی هدیه کرده و یا صحیحش را بگویم “بچپانیم.” وقتی هم اومدیم برای یک دوست دخترآمریکائی تشریح کنیم که برای ساختن این آثار هنری کارگران چه زحمتی میکشند و چه پدر جاکشی ازشان در میاید دخترک سوأل کرد که خوب چرا با دستگاه نمیسازند و این گونه وقتشان را تلف میکنند؟ ملاحظه فرمودید، آنوقت بازمیگویند شاه بد بود!

حالا پسته و قاب عکس، سینی واستکان، سدرو کتیرا، طاس و دولچه یکطرف، دائیجان ما هم که فهمیده بود محدودیت وزن بار در هواپیمای نظامی وجود ندارد، ازحول حلیم توی دیگ افتاد و ازبنده خواست که یک ضبط صوت قراضه بیست کیلوگرمی را که یاد دارم سالها قبل از پشت شهرداری خریده بودیم برایش بهمراه یک جعبه نوار  به آمریکا بیآورم.  ولی باور بفرمائید حتی یکبار هم نتوانست از آن استفاده کند. منتهی یکی از نوارهای مورد علاقه اش را یا اشتباهاً پاک نموده و شاید هم گم کرده بود و تا مدتها درآمریکا مارا متهم به بلند کردن آن میکرد. و میگفت در آن نوار، خان دائی (برادرمادر بزرگم) اشعار بسیارعمیق و زیبائی خوانده بود که دیگر کسی تمام آنها را به خاطر ندارد.  اکنون که سالها از آن دوران میگذرد هنوز بیت اوّل شعر مورد علاقه اورا بخاطر دارم و ملاحظه بفرمائید که چه گوهری است:

بُدم من شبی منزل محترم          همه جنده بازو همه اهل نم

آخه شما رو به تمام مقدّسات قسم، آدم اگر متهم به بلند کردن نوار اشعار مثلاً مرحوم پروین اعتصامی  و یا عارف قزوینی بشه، خوب اقلاً یک شرفی درش هست که بله ما دزد با چراغیم. ولی نه اینکه به شما ببندند که چرا نوار “بُدم من شبی منزل محترم” را بلند کردی که درست در موازات خفت است و خواری. متوجه منظورم هستید؟

حالا از ذوات محترمی که مطا لب این ناچیز را مرور میکنند استدعا میشود اگر مابقی شعرفوق را در خاطر دارند، جهت حساسیت موضوع و حفاظت از منابع فرهنگی، به لحاظ این ضعیف ارسال دارند.

باری، ما بعد از خداحافظی با آن شوفرتاکسی مصری وارد فرودگاه کندی شدیم، با آن کراوات و پیراهن کذایی و پراز عرق تن، ولی در جمع فکر میکردیم که مردم زیر لب میگویند “طرف چه قدر خوش تیپ است!”  و پیش خود در این ابهام و اندیشه که آیا ماهم جزئی از گروه مغزهای فراری هستیم؟ خوب جوان بودیم وبقول معروف هنوز جای سفت ترازاین نشاشیده بودیم.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!