واعظ شهیر

این مرد تقی تنکابنی بود که یک روزه شد تقی فلسفی,”واعظ شهیر”,
نوکر بادمجان , منبرش هم منبر صدتومانی شد چون با ارباب فالوده
می خورد. کارش فحش دادن به منورالفکرها و بهایی ها و یکی از هنرهایش
کلنگ زدن و خراب کردن حظیره القدس است که بیل به دست هایش
 سپهبدهای اعلیحضرتتان بودند…..    

” په چرا امشب اینقدر دیر کردی , قول داده بودی سر شب خونه باشی, دلم خیلی شور زد”

” راه بندون بود زن , ” کافی” تو مسجد امام حسین منبر داشت , مجبور شدم از میدون فوزیه تا اینجارو پیاده بیام , اونم با این پای ناقص, سگ پدرا ول کن  نیستن “

” ببینم این کافی همونه که میگن تو روضه های زنونه غش می کنه و خودشو میندازه وسط زنا ؟”

” آره “

” میگن به چشم برادری خیلی ام خوشگل و خوشقواره ست “

” نه خانم اون یه آخوند دیگه ست “

و مراد پرید وسط حرف شان :

” اون عبدالرضا حجازی ی”

پدر حرف مراد را تایید کرد. مراد می خورد و می گفت :

“هفته ی پیش تو مسجد امام حسین منبر داشت , گفت : آی ژیگولوها اینقدر دنبال دختربازی نرین , معصیت داره , خیال نکنین من از روی غرض و مرض میگم , نه ,من اگه عمامه مو وردارم و ریش و سبیلمو بزنم , و یه پیرهن یقه باز و یه شلوار لی بپوشم و یه کفش ورنی پام کنم دکونه همه تونو تخته می کنم , آره مام اگه بخوایم می تونیم , اما نمی کنیم , واسه اینکه گناه داره , معصیت داره “

مادر عصبانی شد:

” دروغگو سگه , راستی این حجازی با اون یکی حجازی که موقع حرف زدن همه جاشو تکون میده  فرق داره؟”

مراد سر توی کتاب داشت :

” آره مادر , این عبدالرضاست , اون یکی فخرالدین , البته هر دو تاشون یه گه ان که یه دوچرخه از وسطش رد شده “

پدر خندان آخرین لیوان عرق اش را سرکشید. مادر سفره را جمع کرد. پدر تلویزیون روشن کرد. مراد کتاب اش را برداشت و به اتاق دیگر رفت . چشم به کتاب داشت اما فکر و خیال اش به راهی دیگر بودند.

پنجشنبه بود.

” حاج آقا جوهری ” به بچه های ” هییت  جوانان حجتیه ” گفته بود سرکوچه مدرسه ادیب نیشاپوری جمع شوند تا دسته جمعی پای منبر ” آقا فلسفی” بروند.حاج آقا جوهری به حاج آقا ناطق نوری و شیخ علی  هم سفارش کرده بود تو گوش بچه ها بخوانند که یادشان نرود.

بچه ها اما یادشان نمی رفت , می دانستند بساط ” جگرو دل و قلوه” و ” سیراب و شیردان ” براه است, و پول اش را هم حاج آقا جوهری حساب خواهد کرد.

چند تایی رفتند سراغ ” عباس جیگرکی” , چند تایی هم سراغ ” سیراب شیردون علی گوسفندی” , شیخ علی هم نان سنگک گرم و کنجد زده بین شان تقسیم کرد .  

” خوبه این آقا فلسفی هر شب جمعه بیاد میدون خراسون, واسه ما که بد نمیشه , یه سیراب شیردون , یا دل و جیگر حسابی  میزنیم تو رگ”

” موقع خوردن حرف نزن , عقلت کم میشه, معصیتم داره”

مراد اما چیزی به شیخ علی نگفت. شیخ علی بی تابی می کرد:

” زود باشین , بجنبین, دو سه ساعت زودتر باید دم مسجد باشیم, یه ذره دیر برسیم جامون تو مسجد نیست , باید تو پیاده رو وایسیم”

سر خیابان بی سیم نجف آباد که رسیدند ” بنز” حاج آقا جوهری را دیدند. به طرف مسجد می رفت . حاج آقا ناطق نوری و حاج آقا  شهیدی و دو نفر دیگر بنز را پر کرده بودند.

شیخ علی راست می گفت, مسجد جای سوزن انداختن نبود. زیر یکی از درخت های چناری که بلند گویی بر یکی از شاخه های اش بسته بودند , ایستادند.

غلام لشه آن سوی خیابان , که زنانه بود را نشان داد.

” اگه بشه بریم اونور بد نیستا, یه حال وحولی می کنیم”

قلی , که از غلام لشه دل پری داشت , گفت:

” با آبجی جون و مامان جونت؟”

عباس مگسو خودش را انداخت وسط:

“نیگا , عباس پل نیومن و مرتضی آلن دلون دارن خودشونو می رسونن اونطرفه خیابون”

قلی عصبانی تر شد:

” تو دیگه خفه”

”  دست به یخه ,خفه شدشم داریم , بدم خدمتتون؟”

و نگاه شیخ علی ساکت شان کرد.

صدای صلوات همه را جاکن کرد. راه بندان شده بود. فلسفی از بنز سیاه رنگ پیاده شد. صلوات ها بلند تر شدند. جمعیت کوچه داد تا او وارد مسجد شود.کسی قران خواند. مداحی در مدح محمد و آل اش خواند , و بعد بازصلواتی بلند و سکوت. فلسفی شروع کرد. کمی گوش کردند  اما نم نم بی حوصلگی و خمیازه سراغ شان آمد..

“با این انکرالاصواتش چقد ه حرف می زنه”
وسقلمه ی قلی مراد را ساکت کرد.

غلام لشه دهان دره ای کرد و یک ور شد , مراد زیر گوشش گفت :

” چیه ,می خوای بگوزی؟ اگه اینکارو بکنی تیکه تیکت می کنن , نکنی اینکارو”

” نه تو بمیری “

چند لحظه ای نگذشته بود که بوی گند صدای همه را در آورد.غلام لشه زد زیر خنده , همه می دانستند کار اوست.شیخ علی با خشم روی دست غلام لشه کوبید.

” احمق , گوساله ,دفه ی آخرته که با خودم می آرمت”

غلام لشه رنگ اش زرد شد:

” به امام حسین من نبودم”

به وقت برگشتن غلام لشه آخرین نفر جمع شان بود.

*********

بوی قورمه سبزی توی ” بن بست نقره کار ” پیچیده بود.

شریعت و مصدری و پدر روزنامه می خواندند.شریعت چشم از روزنامه بر داشت:

“چه خبر بود؟ چی یاد گرفتی پسر؟”

” خیلی شلوغ بود آقا شریعت , جای سوزن انداختن نبود, اما آقاشریعت غلام لشه آبرومونو برد , تو صحبت های آقا فلسفی بادکی دو سه  کرد”

شریعت همراه با خنده ای بلند گفت :

” کار درست و شایسته را غلام لشه کرد پسر”

و صدای ننه جون که نماز می خواند, بلند شد:

” الله اکبر , الله اکبر”

مصدری رو به شریعت کرد:

” منظور خانم این است که دهانتان را ببندید”

آقا شریعت جواب مصدری را نداد , رو به پدر کرد :

“شما هم گویا مثل این مالیه چی  رفته بودید پای منبر واعظ شهیر, جناب عدلیه چی؟”

” بله رفته بودم , و بعدش هم رفتم سراغ مسیو قاراپت”

مصدری چای اش را هورت کشید و سینه صاف کرد:

“ما خطیبی به بزرگی او و واعظی به شهره و قدرت او در جهان نداریم , خطیبی اهل تحقیق “

شریعت رو به مراد کرد :

” جای غلام لشه خالی ست پسر , بگذریم آقای مصدری عزیز , اگر جهان فقط میدان خراسان و میدان شوش و بی سیم نجف آباد باشد حرف جنابعالی صد در صد صحیح است ,  ایشان البته اهل ته قیق است نه تحقیق”

پدر رو به شریعت کرد :

” شریعت بگذار عرقمونو بخوریم , زهرمارمون نکن تورو جدت”

” حسادت است آقا , حسادت, دیدی چه جمعیتی برایش سرو دست می شکستند , حالا بگویید آقای شریعت سخنرانی دارد,مگس هم دورو بر مجلس سخنرانی اش پر نخواهد زد”

آقا شریعت رو به مراد کرد:

“باز هم جای غلام لشه خالی ست که جواب آقای مصدری را از مخرج ادا کند “

مصدری عصبانیت اش را نتوانست کنترل کند, داد زد:

” منطق داشته باش مرد , دست از چرت و پرت گویی بردار”

آقا شریعت خندید, قهقه وار:

“من طق دارم اما سر سفره نمی توانم بروز بدهم. می فرمایید حسادت؟عجب, آخه قالب کاری و غازه مالی  و دستمال یزدی بر داشتن که حسادت آور نیست. مردک می گوید مورچه ها هم شاه دارند, ملکه دارند , زنبورها هم شاه و ملکه دارند ما هم باید داشته باشیم, این مردک حق دارد خودش را حد مورچه و زنبور بداند اما حق ندارد از کیسه مردم خرج کند و…..”

مادر حرف مصدری را قطع کرد:

“شاه لوله و شاه توت و شاه بلوط یادت رفت آقا شریعت”

شریعت اما ول کن نبود, داد می زد:

”  دهان من را باز نکن مصدری ,این مرد تقی تنکابنی بود که یک روزه شد تقی فلسفی “واعظ شهیر”,نوکر بادمجان , منبرش هم منبر صدتومانی شد چون با ارباب فالوده می خورد. کارش فحش دادن به منورالفکرها و بهایی ها و یکی از هنرهایش کلنگ زدن و خراب کردن حظیره القدس است که بیل به دست هایش سپهبدهای اعلیحضرتتان بودند. خجالت هم چیز خوبی ست مصدری جان .با سیراب و شیردان و جگر و دل و قلوه آدم جمع کردن که هنر نیست, فحاشی به منورالفکرهای مملکت جربزه نمی خواهد , هر گوزمالی می تواند اینکار را بکند. مصیبت خوانی خاندان عصمت و ذاکری آل عبا و خواندن احوال اهل بیت که اینهمه دنگ و فنگ و لشکر جمع کردن نمی خواهد  و…”

خنده بلند پدر شریعت را ساکت کرد:

“شریعت عرقتو یخور مرد , شام و عرق به این دبشی رو چرا خراب می کنی”   

ننه جون زیر لب غرید:

“این شریعت شهوت کلام دارد , خدا خودش محسود و مبغوض را شفا بدهد.”

و شریعت باز شروع کرد:

“به بخشید خانم , من نمی خواهم به شما خدای نا کرده بی ادبی بکنم اما خواهش من این است از کلماتی استفاده کنید که معنا داشته باشدو قابل فهم باشد.بنده شهوت کلام ندارم آخوندهایی مثل فلسفی شهوت کلام دارند و بادمجان دور قاب چین هایی مثل مصدری. به مامور انگلیس هم کسی حسادت نمی کند, سرکار 28 مرداد را که به یاد دارید و بندگی شرم آور واعظ شهیر را , حتی مسلمانانی که ذره ای عقل و شعور دارند می خواهند سر به تن این مردک نباشد “

و تا حرف شریعت تمام شد , مصدری شروع به کف زدن کرد:

” والله شما هم چیزی از آقای فلسفی کم ندارید جز یک عبا و عمامه”

پدر قاشقی ماست مزه ی عرق شریعت کرد :

” زرنگ است جانم , زرنگ , نون رو به نرخ روز می خوره”

صدای مادر بند یادهای مراد را پاره کرد:

” بیا یه کمی میوه بخور “

پدر هم , که سر حال شده بود, صدایش زد:

” بیا جناب فیلسوف یه کمی میوه بخور , فلسفه یبوست می آره, با اون باید ملین هم خورد”

********

درخت سیب قندک , سایه اش را روی تخت چوبی و فرش خوش بافت تبریز پهن کرده بود. آفتاب می رفت تا غروب کند.چای و خرماو شیرینی و میوه میانه ی تخت, و بساط سماور گوشه ی تخت. عموعسگر چشم به فواره ی حوض کاشی و ماهی های سرخ اش داشت:

” جای قطاب یزد و گز اصفهان و فالوده شیرازی و آب لیموی شیراز خالی”

احترام سادات پا از مستراح بیرون گذاشت:

” خسته نباشید احترام سادات عزیز”

همه خندیدند. آقا شریعت رو به مصدری کرد:

” شنیدم خطیب بزرگ و واعظ شهیر ممنوع الامنبر شدند, درست است جناب مصدری؟”

” درست شنیدی, پایش را از گلیمش دراز تر کرده بود.از بلوای 15 خردادوآن سید جد کمر زده که در ام القرای فساد جا خوش کرده , حمایت کرد , با یک مشت چاله میدانی و لات و بارفروش و چاقوکش , ارتجاع سیاه درست کرده بود و….”

شریعت حرف مصدری را قطع کرد:

“عجب , از کی تا به حال دربار جایش را به حوزه علمیه داده است ,  ام القرای فساد که دربار بود”

و مصدری عصبانی شد:

” این مزخرفات ساخته ارتجاع سرخ است “

آقا شریعت خونسرد و خندان قاچی هندوانه توی دهان اش گذاشت. احترام سادات شروع کرد:

” گفتی سرخ مصدری منو به هوس انداختی باز یه قاچ از این هندونه ی سرخ و شیرین بخورم, دستت درد نکنه عسگر”

و عموعسگر رو به شریعت کرد:

” آقا شریعت  من یه هفته تو بیابون دنده ی صد تا یه غاز چاق کردم , خسته و کوفته اومدم یه نک پا زن داداشو و بچه ها شو ببینم و برم, جونه مولا بحث سیاسی تونو بذارین وقتی من رفتم , عصر پنجشنبه مارو اسیدی نکن “

و زد زیر غزل :

” فلسفی و شاه و خمینی و شریعت و مصدری                    چون نیک بنگری همه تزویر می کنند”

صدای قهقهه ننه جون همه را به تعجب وا داشت , ننه جون و قهقهه ؟!

مادر برای همه چای  ریخت :

” آخه واسه چی این سید اولاد پیغمبرو نمیذارن بره بالا منبر”

پدر جوابش را داد:

” عاشورا تو مسجد سید عزیزالله به مجلس و دولت بد گفت , از خمینی ام طرفداری کرده”

مصدری ادامه داد:

” نمک نشناس, نمک خورد و نمکدان شکست, حقش بود که چپق اش را چاق کنند, باید می فرستادنش اداره اماله , تا نباشد چوب تر , فرمان نبرد گاو نر, تازه به او لطف کردن , باید می رفت هلفدونی آب یخ می خورد, یا می فرستادنش آنجا که عرب نی انداخت “

پدرحرف های مصدری را قبول داشت:

” کلوخ انداز را پاداش سنگ است”

عمو عسگر خندید:

” بالاخره ما سر در نیاوردیم که این داداشه ما کدوم طرفی ی. حالا بی خیال , ممنوع الامنبرش کردن , خب یواشکی بره تو خونه ها روضه بخونه , خیلی چیزا تو این مملکت خلافه , اما همه عمل می کنن”

احترام سادات خیار پوست می کند:

” چی میگی عسگر, اون گاو پیشونی سفیده , مثه نخود تو شله زرد می مونه, چه جوری یواشکی بره روضه بخونه”

مصدری با کنایه گفت:

” امیدوارم آدم بشود , دیگران هم  امیدوارم آدم بشوند و از سلطنت , یعنی آبادانی و ترقی حمایت کنند “

شریعت استکان اش را توی نعلبکی کوبید:

” من بایدجواب این مصدری را بدهم , جلوی گوزو اگر نرینید خیال می کند سوراخ کون ندارید , آقای مصدری طعنه نزنید , من یکی زیر بلیط هیچکس نمی روم , من خدای شما را قبول ندارم چه رسد سایه ی چسمال اش را,برو پدر بیامرز روزه بی سحری نگرفتم که با گه سگ افطار کنم, من….”

صدای ننه جون تن همه را لرزاند , داد زد:

” دست وردارین از این مزخرفات و اباطیل , دست ور دارین”

همه ساکت شدند. ننه جون خودش را به کنار تخت رساند:

” یه چایی کم رنگ برام بریز دختر”

و به درخت اشاره کرد:

” درخت قشنگی ی , مگه نه شریعت ؟”

شریعت چیزی نگفت , به روزنامه چشم داشت.

ننه جون رو به مراد کرد :

” این هفته هییت خونه ی کیه؟”

” خونه شیخ علی”

“په کی نوبت تو میشه؟”

“سه هفته ی دیگه”

ننه جون قاچی هندوانه خورد , و به طرف اتاق اش رفت.
 

* جلد اول رمان” بچه های اعماق” در سال 1370 توسط انتشارات نوید در آلمان منتشر شد . جلد دوم بزودی آماده ی انتشار خواهد شد.
 
مسعود نقره کار

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!