ایکاش بجای این همه دین یک جو دوستی و انسانیت بود.

تصاویری از روز و روزگار بهائی ها در سرزمین مسلمین

The problems of religions.

آقای مدیر گروه نزد من آمد و گفت که بایست به دفتر رییس دانشگاه بروم . گفتم چه شده گفت یک نامه از طرف موسیو تیر آبادی آمده که تو بهایی هستی و برای اغفال فرزندان معصوم مسلمانان به دانشگاه رخنه کرده ای. من یک جواب دندان شکن دادم که امیر بهترین استاد ما است و اینها همه تهمت است. بعد از کلاس من به دفتر آقای رییس دانشگاه رفتم. اظهار نامه موسیو تیرآبادی را که خودش را طلبکار نامیده بود و از من پول میخواست جلوی روی من گرفت و گفت وی نوشته است که شما بهایی هستید و از او پول قرض کرده اید. کیفم را باز کرده و چکهای برگشت شده وی را نشان آقای رییس دادم و گفتم اگر او از من طلبکار است چرا چکهایش را پرداخت نکرده و آنان برگشت خورده اند. این مرد یک شیاد حرفه ای است.

آقای رییس گفت فردا به حراست برو آنها بررسی و تحقیق میکنند. فردا من به حراست رفتم. یک جوان ریشو از جایش بلند شد و گفت استاد بفرمایید بنشینید. من نشستم. گفت شما نماز بهایی بلد هستید گفتم نه گفت از بهاییت اطلاعاتی دارید گفتم که پدر من یک مسلمان دو آتشه بود و هیچوقت نمیگذاشت که من با بهایی ها معاشرت کنم. مادرم بهایی بود ولی اجازه نداشت که با من در باره بهاییت صحبت نماید. گفت نماز اسلامی که میدانی گفتم از بچگی خواهرم بمن یاد داده است. از هشت سالگی من نماز میخواندم. گفت بخوان خواندم گفت ترجمه کن ترجمه کردم. گفت از بالا بمن دستور داده اند که شما را اخراج کنم. گفتم چرا گفت برای اینکه بهایی هستی و اینطور خوب نماز اسلامی خواندی و ترجمه هم کردی کدام مسلمان میتواند باین خوبی نماز را ترجمه کند. این بهایی ها هستند که نماز و قران را میخوانند و بخوبی ترجمه میکنند.

بشوخی گفتم مگر خواندن و ترجمه نماز و یا قرآن بد است گفت نه ولی مسلمانان معمولی به غیر از روحانیوت از عهده این کار بر نمیایند. بهر حال شما اخراجی هستید مگر در روزنامه کثیر انتشار مطالبی بر ضد فرقه ضاله بهاییت بنویسید و مثلا به آن بتازید. گفتم من که از اول بشما گفتم که مادرم بهایی است ولی من معلومات بهایی ندارم حالا چگونه میتوانم بدون اطلاعاتی از بهاییت بر ضد آن مقاله بنویسم من که آیت الله نیستم که ردیه بنویسم و یا فتوی بدهم. من معلم زبانهای اروپایی هستم. گفت در آنصورت برو و مکانیکی بکن و یا یک کار دیگر دیگر نمیتوانی در دانشگاه درس بدهی گفتم در سن چهل پنج سالگی من که سالها زبان تدریس کرده ام چطور بروم ماشین تعمیر کنم.

خواهرم در آمریکا بود جریان را برایش نوشتم گفت هر چه داری برای ما بفرست برایت خانه ای میخریم و به اینجا بیا کار هم هست. همسرم هم گفت باید همین کار را بکنی چون بچه بزرگ میشوند و خرج دارند و اگر به آمریکا برویم میتوانند راحت آنجا درس بخوانند.

با هزار زحمت هرچه داشتیم فروختیم و برای او فرستادیم و خودم هم بلیط هواپیما گرفتم و به آمریکا آمدم در فرودگاه بخانه خواهرم زنگ زدم شوهرش گوشی را برداشت و گفت که هستی گفتم که امیر هستم. بیا و مرا بخانه ببر من به آمریکا آمده ام. گفت چطور ویزا گرفتی و چطور ایران بتو پاسپورت داده است. گفتم که گرفتم و آمدم گفت بمن چه بما دیگر زنگ نزن و به اینجا هم نیا اگر بیایی پلیس خبر میکنم. که ترا با دستبند به زندان ببرند. گفتم تکلیف آنهمه پولهایی که فرستاده ام چه میشود؟ گفت ما ضرر کردیم و همه پولها از بین رفته اند. آن روابط هم دیگر قدیمی شده است. و همه چیز تمام شده. گفتم آن نامه هایی که میفرستادید که بیا و همه چیز خوبست چی. گفت ما باور نمیکردیم که بتوانی بیایی. بهر حال آدرست را بده من برایت یک چک پانصد دلاری میفرستم که گرسنه نباشی. گفتم که من که آدرس ندارم گفت به خانه مستمندان برو که به لشگر رهایی موسوم است آنجا یک تخت بتو میدهند که بخوابی و برایت کار هم پیدا میکنند. بعد بمن تلفن بزن و آدرس بده برایت چک را میفرستم. خوب اینهم شوهر خواهر بهایی.

بالاخره پس از چند روز سرگردانی کاری پیدا کردم و مشغول شدم. حالا خانواده ام در ایران که هرچه داشتم برایشان گذاشته بودم فکر میکردند که من به آمریکا رفته ام و پهلوی خواهر عزیزم دارم خوش میگذارنم. با هزار مکافات اجازه تدریس گرفتم و در یک دبیرستان ویک کالج مشغول کار شدم در این مدت کار ها را درست کردم و برای تمامی اعضای خانواده پنج نفری اجازه کار واقامت گرفتم. خواهرم هم بالاخره مقداری از پولهای ارسالی را بمن پس داد.

روز ورود خانواده ام رسید آنان با کارهایی که من کرده بودم توانسته بودند که ویزا بگیرند و به آمریکا بیایند. سه پسر رشید و یک دختر که عروسکهایش را هم با خودش آورده بود. با یک دنیا خوشحالی بسمت آنان رفتم و خواستم آنان را در آغوش بگیرم همسرم با سردی خودش را کنار کشید. و بالاخره با کمک دوستم که به آنجا آمده بود با آنان بیک پانسیون رفتیم که خودم هم آنجا یک اتاق داشتم صاحب پانسیون یک اتاق دیگر هم بما داد.

روز بعد به کالج برای تدریس رفتم. باتاق من تلفن زدند که بایست به اتاق رییس بروم. من به اتاق رییس کالجم رفتم. در حالیکه ایستاده بود و یک معاون هم پهلویش بود گفت ما دیگر به کار شما احتیاج نداریم و کار شما تمام شده و بایست بروید. گفتم من به امید این کار تمام وقت که فکر میکردم دایم است خانواده ام را به اینجا آورده ام. گفت این دیگر مشگل شماست بمن چه. بعد بطور شفاهی گفت که شما مسلمان تروریست و ضد یهود هستید و گفته اند که شما نازی هم بوده اید. ولی ما اینها را بصورت کتبی نمینویسم. شما کتاب نوشته اید و از هیتلر پشتبانی کرده اید. گفتم کتابی که من در کودکی نوشتم بر علیه جنگ و کشتار بوده است. گفت بهر حال ما مجبور نیستیم که برای اخراج شما دلیلی داشته باشیم همین قدر که بگوییم نمیخواهیم از نظر قانون آمریکا کافی است. بروید کار دیگری پیدا کنید مثل رانندگی و خرده فروشی و مکانیکی.

پسرم که فکر میکرد به شاهزاده عبدالعظیم امده است از همان روز اول همه چیزمیخواست وفکر میکرد که در آمریکا همه چیز ارزان و مجانی است. بالاخره من با کمک مبالغی که داشتم یک خانه خریدیم که بایست ماهیانه سنگینی هم میپرداختم وحالا هم که اخراج شده بودم. ولی چاره ای هم نبود. بایست میگذرانیدم .

بیک کالج دیگر رفتم گفتند که ما یک چند ساعتی برایتان میتوانیم درس بگذاریم. دیدم که با چند ساعت کار که وضع نخواهد چرخید. به یک شرکت اتوبوسرانی رفتم و در انجا هم چند ساعت بمن کار دادند ولی باز کفاف نمیداد. بعد هم برای آموزش خلبانی به یک آموزشگاه خلبانی رفتم و گفتم که من میتوانم معلم خلبانی بشوم گفتند چقدر ساعت پرواز داری مدارکم را دادم گفتند کافی است هفته ای یک یا دوبار اگر هوا خوب باشد میتوانی کار کنی. ولی همه اینکار ها کفاف خرج پنج نفر را نمیداد.

همسرم که از اول با من سرد بود بالاخره بعد از اینکه چند ماهی با من بود کاری گرفت و گفت که میخواهد برود و یک روز که من به خانه آمدم دیدم که رفته اند حتی بمن نگفتند که آنروز میخواهند بروند. آنان هرچه توانستند بردند و مرا با یک خانه بزرگ و یک دنیا قرض تنها رها کردند. همسرم که با من سرد بود و با من حرف نمیزد هر روز ساعتها مینشست و برای دوستانش نامه نگاری میکرد. و بعد هم مرا لجن مال کرده بود. تا خودش را خوب جلوه دهد در میان این دوستان یک مرد هم بود که نامه های عاشقانه برایش مینوشت.

بعد همسرم به دادگاه میرود و با کمک محفل از من طلاق میگیرد و درخواست خرجی میکند. در صورتیکه من هر چه میخواست میدادم. با مرور زمان قیمت های خانه سرسام آور پایین آمد و من تمامی سرمایه ای که پیش قسط داده بودم حدود بیست در صد قیمت خانه از بین رفت.
دیدم واقعا این دین هم عجب درد سری است تا کوچک هستی که بایست فحشهای رکیک دوستان مسلمان و بچه های ولگرد را گوش کنی و بسر و کله ات سنگ پرتاب کنند وقتی بزرگ شده اخراجت میکنند که بهایی هستی و در کشور دیگر محترمانه عذرت میخواهند که مسلمان و ایرانی تروریست هستی. و بعد هم هرچه سرمایه داشتی یکبار بنام بهایی غارت میشوی و یکبار هم بنام ایرانی مسلمان تروریست کنار گذاشته میشوی. شاید بهتر این بود که در ایران همه بهایی ها را میکشتند تا از این دربدری و آوارگی و زندگی با مرگ تدریجی راحت میشدیم.

البته برای آن دسته از بهاییانی که از مرگ تدریجی دیگر خسته شده بودند.   زیرا  حالا در کشوری مثلا آزاد هم  با آزادی انسان را غارت میکنند و با احترام  انسان را کنار میگذارند و تف تف میکنند  که چرا اصلا  زنده ای و به اینجا آمده ای  و یا چرا پول و ثروت نداری.   حتی فرزند خود انسان هم که این همه ناراحتی ها را نکشیده  و از هتل به اینجا آمده است  نمیتواند درک کند که با چه خواری و زاری در این بهشت آزادی  انسان میتواند زندگی کند.   آیا براستی این دو روزه زندگی ارزش اینهمه آزار و به کنار گذاشتن و نفرت  را دارد   من نمیدانم   تا عقیده شما چه باشد  من که با آن علاقه بکار تدریس مشغول کار بودم  ناگهان خود را آواره و تنها یافتم.  که مانند یک جذامی بایست از جامعه ایران بیرون بیایم و آمریکا هم با اکراه بمن کار بدهند.  

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!