فرزندان ایران زمین

فرزندان ایران زمین دریک مهمانی بود که پدر آرمان جلو آمد و با هم سلام و احوالپرسی کردیم. خیلی غمگین و ناراحت بود اشگ در چشمانش برق میزد پس از اندکی گفتگو وی برای دیدار دوست دیگری از من جدا شد.

در همین موقع یکی از دوستان دیگرم به من نزدیک شد و گفت میدانی که آرمان پس از گرفتن دکتری مهندسی خود از آلمان آنهم با نمره هایی عالی پس از چندی خودکشی کرده است. گفت نه نمیدانستم. او گفت بهمین دلیل است که پدر آرمان سخت گرفته وغمزده است. با ناراحتی گفتم میدانی چرا آرمان خود کشی کرده است گفت نه. من هم برایم خیلی سنگین بود که باور کنم که آرمان آن پسر با هوش اینطور بسادگی خودکشی کرده باشد. بیچاره پدر که این پسر باهوش و خوب خود را از دست داده است.

حدود دو سال پیش از این بود که پدر آرمان را دیده بودم. وی خیلی خوشحال بود که پسرش دکتری مهندسی گرفته است. میگفت این ثمره کار شما معلمان است که پسر من اینطور ترقی علمی کرده است. بطوری از من تعریف کرد که خستگی آن همه سالهای معلمی را یکجا از تن من بدر آورده بود. و حالا همان پسر خوب ومهربان و درس خوان خود را کشته است. چرا؟

یادم میآمد که چطور وی انشا های قشنگ و پر مغزی مینوشت و سر کلاس میخواند و بچه ها از شنیدن وگوش کردن به انشا های آرمان لذت میبردند. آرمان علاوه براینکه انشا های خوبی مینوشت قشنگ هم میخواند و قشنگ هم صحبت میکرد و در مکالمه و بحث بسیار توانا بود. لحن کلام او دلنشین بود و با زیبایی حرف میزد حرفهایش خسته کننده نبودند بلکه بسبب مطالعه او خیلی هم با محتوی و سنگین بودند. یادم میآمد که آرمان یکبار در باره حضرت موسی چنان خوب انشا نوشته بود که اشگ تمام شاگردان را در آورد.

این جوان خوب مهربان و دانشمند که در هر رشته ای خوب بود نمیبایست خود را بکشد او متعلق به خودش نبود که خود را رها سازد او متعلق بهمه بود و نمیبایست که خود را از بین میبرد. خیلی دلم میخواست که از پدرش بپرسم که چرا او خود را سر به نیست کرده است ولی برای من خیلی مشگل بود که با پدر آنطور پریشان و داغ دیده ای صحبت از مرگ فرزانه پسرش کنم. هنوز هم پس از گذشتن این همه سالها نمیدانم چرا آرمان خودکشی کرده است. حتی نمیتوانم حدس و گمان هم بزنم. پسر ی خوبرو در خانواده ثروتمند با هوش وتوانا بدون داشتن هیچ عیب و نقصی

چرا بایست بعد از گرفتن دکتری مهندسی که آرزوی هر جوان ایرانی است خود را نابود سازد. آرمان یک پسر شرور و جنگی هم نبود. صدای صاف و آرام او که انشا میخواند و یا با من صحبت میکرد هنوز هم در گوشم طنین انداز است. آری آرمان خود را کشت و من نمیدانم که چرا. او یکی از شاگردان با هوش من در دبیرستانهای ملی بالای شهر بود.

من در اولین سال تدریس به مدرسه در جنوب شهر منتقل شده بودم. در اینجا بعضی بچه حتی گرسنه بمدرسه میآمدند ولی ذوق و شوق یادگیری را داشتند. آنها بچه های مثلا شروری بودند که همیشه دعوی و کتک کاری میکردند و یک هنرشان هم این بود که معلمان را آزار دهند وعاصی کنند. ریختن آب به روی معلمان و گذاشتن سوزنها در روی صندلی معلمان و یا وصل کردن دستگیره درب اتاق به برق و یا انداختن نور خیره کنند پروژکتور ها به چشم معلم ها و یا گذاشتن بادکنک های پر از آب به بالای در ورودی اتاق و یا شکستن یک پای صندلی و قرار دادن آن بطور آزاد به زیر صندلی که تا معلم روی آن بنشیند از زیر صندلی در میرفت و معلم به زمین میخورد. و یا خواندن ترانه ای با دهان بسته و وز کردن آن ترانه و یا تهدید معلم به چاقو کشی و آزار او در بیرون از مدرسه از کارهای عمومی و ابتدایی شاگردان این مدرسه بود. آنها یا از طبقه بسیار فقیر بودند و یا پدرهایشان کاسب های متوسط بودند ولی بهر حال توشه علمی نداشتند.

معلمان هم از رفتن به این نوع مدارس خود داری میکردند مگر اینکه مجبور باشند. من در این نوع مدرسه معلم شده بودم آنهم سال اول تدریس من بدون داشتن هیچ نوع تجربه ای. ولی من از همان روز اول از تمامی بچه درس های قبلی شان را پرسیدم و هر روز که به کلاس میرفتم از تمامی آن بچه هایی که فکر میکردم درس را نخوانده اند درس میپرسیدم بطوریک بچه بهم میگفتند که اینکه ولی نمیکنه و هی سوال میکنه بهتر است که درس را بخوانیم. گرچه اغلب این شاگردان نتوانستند دیپلم دبیرستان را بگیرند و یا از کلاس ده به سر کار رفتند زیرا والدین آنها توانایی پرداخت هزینه تحصیل شان را نداشتند ولی بهر من به آنها فشار میاوردم که درس یاد بگیرند و خوب بخوانند. چون حدود پیج سال پیش خود من کنکور ورودی دانشگاه را داده بودم این بود که هنوز سوالات کنکور در ذهنم بود و به بچه میگفتم. البته چند تایی از آنان به دانشگاه هم راه یافتند.

چند سالی گذشت تا من از مدارس جنوب شهر بمدرسه شمال شهر منتقل شدم . اینبار شاگردان من دیگران فرزندان بقال و خورده فروش و یا کارگر ساختمانی و یا بیکار و متعاد نبودند بلکه فرزندان وزرا وکلا امیران شهربانی و ارتش و یا ژاندارمری و یا کارمندان عالیرتبه دولت و مدیران و صاحبان ضنایع و دانشگاهیان و حتی از خانواده های درباری بودند. آنان از یک زندگی مرفه و مجلل استفاده میکردند و تابستانها بجای کار در کارگاه پدر به اروپا و یا آمریکا برای گردش سه ماهه تعطیلی میرفتند. مجتبی از مدرسه های جنوب شهر بود. نمیدانم که موفق شد دیپلم دبیرستان بگیرد یا نه.

یک روز که در بازار میرفتم تاخریدی کنم یک مرد جوان نسبتنا چاق دوان دوان از یکی حجره ها بطرف من آمد. مجتبی شاگرد من در همان مدرسه بود که مثلا شاگردان شرور داشت که چاقو کشی هم میکردند گرچه تمامی آنان با من خوب ومهربان بودند. و من هیچ مشگلی با آنان نداشتم. من که خود در نوجوانی معلم های بسیار بی تفاوت و سرد داشتم که نظرشان بیشتر مردود کردن شاگردان بود تا راهنمایی آنان. با خودم شرط کرده بودم که معلمی خوب و سرشار از دوستی و نگران بچه ها باشم و بچه هم این را درک کرده بودند. یک معلم که به شاگردی نمره بدی داده بود میگفت که همیشه او به من یا سلام نمیکند و یا دیر سلام میکند و در اتوبوس هم بمن محل نگذاشته و حتی جایش را بمن که معلم او بودم تعارف نکرده است. و یا معلم دیگری میگفت که این پسر همیشه سرپل به گردش میرود وحالا من میخواهم به او یک نمره بد بهم تا خوشی های سرپل از دماغش بیرون بزند.

مجتبی آن پسرک فقیر که بزحمت نان حتی گیرش میآمد اکنون تبدیل به یک مرد تنومند شده بود. او در بازار خودش را بمن رسانید و با تعظیمی سلام گفت.

او گفت که در بازار کار میکند وی سپس چند مغازه را نشان داد و گفت اینها همه مال او هستند او گفت که خیلی در تجارت موفق شده است. یاد آن پسربچه ای افتادم که کلاس هقت بود و بچه مرتب او را آزار میدادند که پدرت مفلوج و مادرت کر و خنک است. مجتبی براستی دارای یک پدر فلج بود که حتی بدرستی نمیتوانست بنشیند. او که گویا در بچگی در تنور افتاده بود از نعمت حرف زدن هم محروم بود. او بسختی مینشست و فقط نگاه میکرد بعضی وقت ها مردم که از دم درب خانه کرایه آنان رد میشدند پولی پیش وی میانداختند. و با همین پولها بود که پدر مجتبی زندگی خود را میخرخانید. همسر وی هم یک زن علیل بود که هیکلی کوتاه و چهره ای بد نما داشت. بسیار واضح است کی حاضر میشود که همسر مردی افلیج شود که از راه گدایی زندگی میکند. ولی شاید فقر بیش از حد وی را راضی کرده بود که با مرد علیل و افلیجی ازدواج کند. همسر پدر مجتبی را دم درب حیاط میگذاشت واو با گدایی مقداری پول جمع میکرد و با همان پول همسر علیل او که میتوانست راه برود ولی قوزی و بد هیکل بود زندگی را میگردانید.

اینها صاحب دو فرزند هم شده بودند که یکی از آنان مجتبی بود و دیگری یک دختر بود که نام اورا بخاطر نمیاورم. محتبی هر روز از آزار همشاگریهایش در امان نبود. مرتب اورا دنبال میکردند و فلجی پدر و قوز داشتن مادر را برخ او میکشیدند. هر دوی آنان بچه های سالم و بی نقصی بودند. مجتبی میگفت که او خیلی از این موضوع زجر میکشد و هرروز با مادر و پدر خود دعوی و مرافعه داشت که چرا آنان با این شرایط صاحب اولاد شده اند و مادر بینوا هم میگفت سگه و گربه هم صاحب فرزند میشوند من چه کنم این کار خدا و طبیعت است. این عصبی بودن مجتبی راجع به این موضوع او را خیلی ناراحت میکرد. ولی خواهرش که یکروز به دیدن من در مدرسه آمده بود میگفت که مجتبی نمیخواهد حقیقت زندگی را باور کند . و رو به برادر کرد و گفت خوشحال باش که تو سالمی و مثل مادر قوزی و مثل پدر فلج نیستی. آنها هم که تا ابد نخواهند ماند این تویی که بایست با این حقیقت کنار بیایی و خود را بسازی. خواهر در سن کم شاید سیزده سالگی با یک راننده وانت ازدواج کرده بودن و اکنون آنها یک دختر قشنگ مو طلایی هم داشتند.

ولی باز مثل اینکه درآمد گدایی پدر مجتبی به کارکردن شوهر خواهر میچربید زیرا آنها هم بعد از مدتی به خانه پدر فلج برگشته بودند و در آنجا زندگی میکردند. شاید هم برای کمک به مادرشان آمده بودند که مجتبی هم فقط یک مادر علیلی و قوزی و یک پدر فلج و زمین گیر تنها همدم وی نباشند. حالا یک خواهر زاده ملوس و خواهر و شوهر خواهرش هم به آنان ملحق شده بودند.

شوهر خواهر عملا جای پدر مجتبی نشسته بود و اگر مجتبی از روی عصبانیت و ناراحتی عربده جویی میکرد شوهر خواهر هم او را ساکت میکرد و اگر با زبان نمیشد اورا کتک میزد. کم کم مجتبی از ترس کتک و شاید هم با گفته های خواهر و شوهرش به حقیقت تسلیم شده بود.

غرور جوانی آنهم با داشتن پدر متکدی و مادری قوزی و غیر عادی. حالا همین مجتبی بمن میگفت ببینید که من چطور پیشرفت کرده ام. او با مهربانی ادامه داد که این همه ثروت و این همه مغازه حتی ارزش یک مداد و خودکار و یا یک دفترچه نویی که شما بمن میدادید ندارد و با کمال دوستی و خضوع اقرار میکرد که چقدر از دیدن من خوشحال است و همیشه به یاد مهربانیها ی من است.

با زبان بی زبانی بمن حالی میکرد که این محبت و کوشش شما و دادن قلم و مداد و خودکار شماست که من به این روز رسیده ام. مجتبی توانسته بود تمامی سختی های زندگی و داشتن مادر و پدری معلول را پشت سر بگذارد و به شاهراه ترقی برسد او اکنوی یک تاجر بسیار موفق بود که چندین دهنه مغازه گران قیمت و چندین ساختمان چند طبقه در بهترین نقاط شهر داشت. باحتمال اوحتی نتوانسته بود که دبیرستان را بپایان برساند

زیرا با آزار دایمی بچه روبرو بود. بچه هایی که با وقاحت بوی میگفتند که چطور پدر فلج تو توانسته است بچه پس اندازد. لابد مادر تو کار پدرت را هم انجام میداده است. و با گفتاری بی نهایت بیشرمی این مشگل جنسی پدر ومادر محتبی را به رخ وی میکشاندند. شاید بهمین سبب مجتبی مجبور شده بود که دبیرستان را ول کند و دنبال کسب کار برود.

پهلوی خودم فکر میکردم که آرمان با آنهمه امتیاز و با گذشتن از آنهمه راه های علمی و حتی گرفتن دکتری مهندسی چطور به پوچی میرسد و خود را نابود میکند ولی مجتبی با نداشتن هیچ و یا یک دنیا فقر و ناراحتی تبدیل به یک تاجر معتبر میگردد. آرمان با داشتن پدری تحصیلکرده و مادری با مدرک دانشگاهی و زندگی مرفه و داشتن ثروتی کافی خود را میکشد ومجتبی با شرایطی بسیار سخت و دشوار یک تاجر ثروتمند میگردد.

آرمان با داشتن پدری خوب ثروتمند و مهربان که اورا به آلمان میفرستد و تا مقطع دکتری آنهم در رشته مهندسی تحصیل میکند و حتی امتیاز هم از دانشگاه آلمان میگیرد و با چهره ای که خوب و سالم بود و ظاهرا تا آنجا که من میدانم هیچ عیب ونقصی هم نداشت خود را میکشد و مجتبی با آن همه متلک همشاگرانش و با آن همه سختی ها و گذران زندگی از راه دریوز ه گی و گدایی گرچه مدرک تحصیلی نمیتواند بگیرد ولی یک تاجر متشخص میگردد که چندین نفر برایش خدمت میکنند. وی میگفت که حدود پنجاه کارمند دارد. من به خصوصیات زندگی هیچکدام آنها بطور عمیق وارد نیستم و نمیدانم که چرا آرمان در آلمان خودکشی کرده است و نیز نمیدانم چگونه مجتبی توانسته بود تمامی مشگلات را کنار بزند و صاحب ثروتی هنگفت بشود . شاید شما جواب این معما را بدانید.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!