قاصدان بهاری
نوای برخورد تیغه اولین شعاع نور بر پیکرِ تیرۀ فضاهای بسته در زلالی جویباری منعکس شد.
شقایقی، سرخ از شرمندگی بوسه های پی درپی نسیم، با نگاهِ وحشیش در دامنه تپه ای خاکی پرتو افکند.
ریشه های باریک و سپید به هم تابیده دانۀ کوچکِ غلاتی حس رویش را تجربه کرد.
طعم شهدِ آمیخته به رایحه شکوفه وعلفهای شبنم زده به گیجی تردد زنبورهای عسل دامن زد.
عریانی دشتی در تمنای تن پوشی از ابریشم زرد و ارغوانی در جشن بذرپاشی گرده ها به انتظار نشست.
ابری لغزان برصفحۀ فراسوی هراسِ آبی آسمان طرحی مبهم کشید و رقص کنان گذشت.
حس سنگین خوابی پلکها را با لوندی به بزم مدهوشی فراخواند.
…
افسوس که زیبایی غریب این لحظه ها دمی بیش نخواهد پایید، چرا که عطش آمیختنِ بودن و نبودن فروکش نکردنی است. دریغا که این رسم بهاران است: همیشه آمدن و هرگز نماندن!