اون روز در يكي از رستورانهي قديمي ايروني در پاريس مهمان كسي بودم و حسابي دلي از عزاي حسيني در اورده بودم و خلاصه تنها چيزي كه به فكرش بودم چرت بعد از ناهار بود و بس!
ما شمرونيها سر همين چرت بعد از ناهار جنگها كرديم و دعواها راه انداختيم وكسي كه چرت ما را پاره كند از خشم ما در امان نخواهد بود. من هم كه گاهي خون شاه شهيد در رگم جاري ميشود هم از كسي كه بيموقع مزاحم شود,شديدا به مرد تاديب قرارش خواهم داد.
—
بابام پاي تلفن بود و خبر كوتاه !
ملكه خانم فوت كردن… برو ژنو و در مراسم شركت كن.
سراغ مامان رو گرفتم, و گفت : مامانت در اين مورد نميخواد چيزي بگه و متاثر هست.تو همدردي ما رو به نوه هاي ايشان ابلاغ كن !
شال و كلاه كردم و گلدانها و گربه هارو سپردم به همسايه و با ترن ساعت هفت و ده دقيقه شب از پاريس به مقصد ژنو حركت كردم.
در حين سفر, مروري كردم به خاطراتم و ان چيزهائي كه از ملكه خانم ميدانستم.
—
ملكه خانم زن دوم خان والا , دائي مادرم بود.
ملكه خانم اصل و نسب كرمانشاهي داشت و تك دختر بين سه پسر بود كه پدرشان شديدا مراقب تعليم و تربيت انان بود و اصول و اساس اروپائي در بينشان به شدت رواج داشت و ايل انان وفادار به قلدر ميرپنج بود.
خان والا كه دائي دوم مادرم بود , كمتر از بقيه شهرنشين بود و بودن در بين ملك و املاكش را به رفتن مهمانيهاي معروف قجري بعد از پهلوي ترجيح ميداد.
احتمالا هفتده يا هجده سال بيشتر نداشت وقتيكه همسر اولش را برايش عقد كردند و شب زفاف را با او كه تنها چهارده سالش بود سپري كرد.
—
پدر ملكه خانم در اثر بيماري فوت ميكند و سرپرستي ايشان و بقيه اهل حرم به دوش عموي ايشان ميافتد و ايشان خاندان برادر را تهران كوچ ميدهد و در انجا براي انان ترتيب زندگي ديگري ميدهد كه اصلا مورد نظر ملكه خانم نبوده است.
خان والا در ميانسالي نقرس ميگيرد و بعد از چند وقت در نزديكي يكي از عمارتهاي سلطنت اباد و در نزديكي اقوام خودش خانه ائي برميگزيند.
اهل و عيال خودش هنوز در خارج از تهران بودند و اين همواره مورد سئوال اعضاي غاميل بود تا زمانيكه خود خان والا تعدادي از بزرگان خاندان را جمع ميكند و به انان اطلاع ميدهد كه دوباره زن گرفته است.
اينجور تعريف ميكند كه در يك مهماني كه در انجا اهل بازار جمع بودند, با بزرگي اشنا ميشود و ايشان از خان خوشش ميايد و پيشنهاد ازدواج با برادرزادش را ميدهد و خان والا هم اين موجب را به مورد فال نيك ميگيرد و بعد از يك سري تشريفات , ملكه خانم را به عقد ايشان در مياورند.بيچاره ملكه خانم !
با اينكه همچين چيزي در بين خانواده ما تازگي نداشت, بلبشوي عجيبي بين دائي زاده ها و عموزاده ها متولد ميشود و بعد از قهر ها و اشتيهاي مكرر اينجور وانمود ميكنند كه خان والا قدمش به روي چشم ولي از نامبرده شدن ملكه خانم در فاميل معذورند.
از ان زمان ايشان به جائي دعوت نميشد.نه عقد و نه خنچه ! نه مراسم عزا و نه روضه خوني و سفره و سينه زني عاشورا !
ديگر كم كم به مورد فراموشي ميرسيد كه چند سال قبل از انفجار نور خان والا از همان بيماري فوت كرد و دوباره اسم ملكه خانم بر زبانه افتاد.
براي اينكه كدورتي پيش نيايد و احيانا خاطري ازرده نشود, ملكه خانم در هيچ مراسمي از عزاي شوهر شركت نكرد تا مبادا چشم اهل و عيال اول شوهرش بر چشمان او نيفتد.
بعد از چند ماه , بدون انكه درخواستي از ارث داشته باشد, به همراه تنها فرزندش به سوئيس ميرود و در انجا تحت سرپرستي برادر بزرگش قرار ميگيرد و زندگي جديدي اغاز ميكند.
در اين ميان به ندرت از او در بين خانواده ما ياد ميشود و تنها پدرم و دو يا سه نفر ديگر گاهي به بهانه جشن نوروز سراغ ملكه خانم را ميگرفتند.
—
از پشت پنجره ترن بيرون را نگاه ميكنم.باران اندكي ميايد و هوا رو به تاريي دارد. به ايشان فكر ميكنم.به ملكه خانم.به اينكه ايا ايشان واقعا مزه خوشبختي را در زندگيش چشيد يا نه.
به اين فكر ميكنم كه هزاران هزار زن ايراني هم داستانند با ملكه خانم.
به طور حتم هيچ كدام از انان هيچ وقت روي خوشي واقعي را نديدند و دائم غرق فشار پدرسالاري بودند و از همه بدتر عشق به زندگي و عاشقي را در عنفوان جواني از دست ميدادند.
—
به ژنو ميرسم… فردا روز سختيست ولي چاره ائي نيست.
هي فلاني زندگي شايد همين باشد..يك روز امدن و روز بعد رفتن , شايد دنيا همين باشد..كسي نميداند.
—
دلتان شاد و سرتان بي غم .