بامشگل مذهب و دین چه کنیم؟

با مشگل مذهب چه کنیم.

شنیده بودم که در دوران روشنگری آلمان انسانیت مبنی بود و هر که خوب بود و کارهای نیک میکرد مورد حمایت و احترام قرار میگرفت. لسینگ نویسنده و فیلسوف آلمانی یک داستان دارد که میگوید پدری یک انگشتری داشت که خاصیت این انگشتری این بود که صاحب انگشتری مورد احترام واقع میشد. و همیشه این انگشتری از پدر به پسر ارث میرسید. پدر همیشه انگشتری را به بهترین پسر خود هدیه میکرد. روزی صلاح الدین ایوبی از یک تاجر خوب یهودی که بخدا پرستی و زهد و تقوی مشهور بود خواست که نزد او برود. تاجر یهودی فکر کرد که صلاح الدین از او وام و پول میخواهد. وقتی به دیدار وی رفت صلاح الدین را دید که با چند کشیش عیسوی نشسته اند و منتظر او هستند.

بعد از اینکه تاجر نشست صلاح الدین پرسید که ناتان کدام یک از مذاهب یا ادیان ما درست است . مسیحیت یا اسلام و یا یهودیت. ناتان قصه انگشتری را مثال زد که یک بار یک پدر سه فرزند خوب داشت و نمیتوانست بین آنان فرقی بگذارد چون هر سه پسر خوب بودند و مثل هم بودند. پدر میبایست که قبل از مرگش این انگشتری را به بهترین آنان هدیه میداد. ناتان ادامه داد چون پدر نتوانست بین آنان بهترین را پیدا کند و هر سه خیلی نیک و خوب بودند او تصمیم دیگری گرفت. او به جواهر ساز قابلی رجوع کرد و از او خواست که دو انگشتری دیگر از روی اصل انگشتری بسازد که کاملا شبیه انگشتری اصل باشد. پدر پسران را نزد خود خواست و هر یک را در خلوت و به تنهایی ملاقات کرد و یکی از آن سه انگشتری را بوی داد. بدین ترتیب همه سه پسر دارای انگشتری شدند که خاصیت آن این بود که صاحب خود را نیک و محبوب مردم میکرد. پدر از آنان قول گرفت که تنها پس از مرگ او اجازه خواهند داشت جعبه محتوی انگشتری را باز کنند و انگشتری را به انگشت خود قرار دهند.

بعد از مرگ پدر هر سه پسر ادعا داشتند که صاحب اصلی انگشتری هستند و چون کارشان به به بحث کشید قرار شد که نزد دانای شهر بروند وهر چه که او گفت قبول نمایند. دانای شهر گفت خاصیت انگشتری اصل این است که کسی که آنرا در انگشت دارد خوب و محبوب و مهربان خواهد شد. پس هر کدام از شما که فکر میکنید که انگشتری اصل را در اختیار دارید بایست خوب مهربان ومحبوب مردم باشید. پس هر آنکس از شما که مورد احترام و محبوب مردم است و مهربان و نیکوکار است مسلم است که اوست که انگشتری اصل رادر اختیار دارد.

پس بنابراین بین این سه دین هم همینطور است. آنانی که مورد احترام و محبوب مردم و جامعه هستند مسلم است که دین بهتری دارند و صاحب دین اصلی و یا انگشتری اصیل میباشند. پس کشاکش بین ادیان الهی مشگل را حل نمیکند آنچه میتواند مشگل را حل بسازد خوبی و نیکی است. احترام به عقاید دیگران و دوستی و همکاری با تمامی اهل آدم که همه از نظر خداوند ویا آن منبع ناشناخته و دور از ذهن ما یکسان آفریده شده اند و سازنده این جهان که دین داران خداوند یکتا و دیگران نیرویی ناشناخته و مرموز میدانند که مجهول از نظر فکری ما است. بعبارت دیگر فکر ما نیروی عظیمی ندارد که بتواند به شناخت ذات خداوند نایل آید. گرچه فیلسوفانی هم عقیده دارند که رسد آدمی بجایی که بجز خدای نبیند بنگر که تا کجاست مقام آدمیت. ولی ما تا آن زمان راهی دراز در پیش داریم.

ما بایست منصف باشیم در جهانی که امروز ما زندگی میکینم راهها به هم بسیار نزدیک شده است و با داشتن وسایل مدرن ما براحتی میتوانیم با قیمتی ارزان با همه مردم دنیا رابطه برقرار کنیم. مسافرت ها که در قدیم مشگل بوده اکنون به برکت وسایل سریع سیر آسان و شهر ها بهم نزدیک شده است. میتوانید صبحانه را در آسیا و نهار را در اروپا و شام را در آمریکا صرف کنید. این انسانهای متنوع در قاره های متفاوت امروز بهم نزدیک شده اند.

شاهین هم مثل من دبیربود و چون مدارک تحصیلی خوبی از آلمان و انگلستان گرفته بود و زبانهای فرانسه و آلمانی و انگلیسی را بخوبی میدانست این بود که در دبیرستانهای خارجی تهران و شیراز هم درس میداد. شاهین میگفت که من شاگردان و دانشجویان زیادی داشتم که با مذهب مشگل داشتند. پدرشان در جوانی موقعی که در اروپا تحصیل میکرد با یک دختر اروپایی آشنا شده و بعد از مدتی به عللی با هم ازدواج کرده بودند و ثمره این ازدواجها هم فرزندان زیبا و با هوشی بودند که اکثر آنان دانش آموزان و دانشجویان ممتازی بودند.

روشن است که کودکی که در خانواده مسلمان به دنیا میآید معمولا مسلمان میشود و کودکی که در خانواده بهودی و یا زردشتی به دنیا میاید نیز در شرایط عادی به دین پدر ومادر خودگرایش دارد. و همه شما میدانید که متعصبین ادیان نوعی دیگر فکر میکنند. مثلا یک یهودی متعصب تمامی ادیان دیگر را واهی و دورغین میپندارد. یک یهودی متعصب مسیح را به حتی پیامبری قبول ندارد چه برسد به پسری خداوند. حالا چطور این یهودیان در زمان حضرت مسیح با دیدن آن همه معجزات آن حضرت بوی ایمان نیاوردند مطلبی است. آن یهودیان با دیدن اینکه حضرت مسیح مقدس مرده زنده مینماید و کور را بینا و شل را روان و مریض را شفا میبخشد و طبق روایت انجیل های چهارگانه اینکار ها در حضور مردم بوده است اگر آنان یک عقل معمولی داشتند میبایست که به حضرت مسیح فورا ایمان میآوردند. چطور مردم از دیدن این معجزات نتوانستند درک کنند که یک نیروی خدایی در وجود حضرت مسیح است. آیا شما اگر ببینید که کسی مرده ای را زنده میکند و کوری را بینا میسازد و یا شلی را روانه آیا به وی ایمان نمیاورید؟ پس چطور یهودیان نه تنها بوی ایمان نیاوردند بلکه باعث آزار و اذیت مردی شدند که برای آنان جز کلام زیبا و رهنمایی با شکوه معجزاتی هم کرده بود.

آن مسیحیان معتقدی که اکنون قبول دارند که حضرت میسح برحق است تنها به دستورات الهی او بوی ایمان آوردند آنان که معجزات آن حضرت را ندیده اند. آیا آنان دیده اند که حضرت مسیح کوری را بینا کند؟ ولی به وی ایمان دارند با وجود ندیدن آن همه کارهای فوق العاده که به حضرت مسیح نسبت میدهند با تمامی وجودشان او را پرستش میکنند. در همین حال یهودیان هنوز هم حضرت مسیح را برحق نمیدانند. بعبارت دیگر پانزده میلیون یهودی دو میلیارد مسیحی و مسلمان را که حضرت مسیح را پیامبر یا پسر خدا میدانند را اشتباه کار میدانند. البته آن یهودیانی که دین دار یهودی هستند نه آنان که تنها به نام یهودی هستند ولی نه از دین چیزی میدانند و نه دین را قبول دارند. حالا هم یک میلیارد مسیحی مسلمانان را گمراه میدانند. و متعصبین آنان حضرت محمد را به پیامبری از جانب خداوند یکتا قبول ندارند. در میان شش هزار فرقه و مذهب مسیحیت بعضی وقت ها متعصبین یک کلسیا و یا یک فرقه بقیه فرقه ها و کلیسا ها را مردود و حتی شیطانی میپندارند.

بهمین ترتیب دو میلیارد مسیحی و یا مسلمان هم بهاییت را به عنوان یک دین الهی قبول ندارند. بدین ترتیب متعصبین زیاد به یک دین دین های دیگر را شیطانی و یا از دور خارج شده میدانند. حالا شما ببینید که کودکانی که از ازدواج بین ادیان بوجود آمده اند چه مشگلاتی را بایست پشت سر بگذارند.

میدانید که ازدواج در ایران مثلا با آلمان متفاوت است. و همچنین رفت و آمد پسر و دختر در این دو کشور فرق میکند. یک مادر آلمانی متولد اتریش که تقریبا دارای فرهنگی مشترک میباشند (با آلمان و یا بیشتر اروپا) میخواهد که دخترش آزاد باشد ولی یک پدر سخت گیر مسلمان برایش سخت است که دخترش قبل از ازدواج رابطه زناشویی داشته باشد. البته در محیط ایران از روی اجبار فرهنگ محیط ایران غالب است و در محیط مثلا آلمان فرهنگ آلمانی غالب است.

پریسا دختر زیبایی بود که مادرش اتریشی و پدرش ایرانی بودند. پریسا قدی کشیده و بلند و چهره ای به نهایت قشنگ داشت. وی از ظرافت اندام و زیبایی شرقی و غربی بهره زیادی برده بود. پدرش یک استاد دانشگاه یک مرد از طبقه مرفه و خوش تیپ و با معلومات بود و مادرش هم زنی از طبقه خوب و متوسط اتریش.

در تهران این خانواده در یک خانه بسیار شیک و مجلل زندگی میکردند ولی بعلت های باحتمال فرهنگی و یا نوع زندگی محدود ایران همسر پدر پریسا از وی تلاق گرفته و به آلمان رفته بود. بدین ترتیب پدر میبایست این فرزندان را بدون داشتن همسر و مادر بزرگ کند که پرورش سه کودک دست تنها در ایران برای یک استاد دانشگاه کاری آسان نیمتواند باشد.

شاهین هم که همسرش تازگی از او جدا شده بود پریسا را در یک مهمانی خانوادگی دید و با هم دوست شدند. البته دوستی ساده و توام با احترام. شاهین از پریسا بیست سال بزرگتر بود . پریسا تازه دبیرستان را تمام کرده بود ولی بعلت اینکه هر دو نیمه اروپایی و نیمه ایرانی بودند خیلی زود بهم نزدیک شدند. رفت و آمد خانوادگی آنان زیاد تر شده و شاهین با پدر و برادران پریسا هم دوست شد. آنان دیگر با هم دوست خانوادگی شدند.

پریسا با شاهین خیلی ارتباط داشت و شاهین هم به دروس وی کمک میکرد زیرا پریسا میخواست خود را برای کنکور در ایران و یا تحصیل در آلمان آماده سازد. بعلت اینکه پریسا آلمانی در آلمان بحساب میآمد نمیتوانست با دیپلم ایران در آنجا ادامه تحصیل دهد و به عنوان دانشجوی خارجی پذیرفته شود لاجرم شاهین هم که تحصیکرده آلمان بود میتوانست خوب به او در این مورد کمک نماید. شاهین هم که همسرش را در تهران از دست داده بود و وی برای کار و ادامه تحصیل به اروپا رفته بود بچشم یک مصاحب خوب به پریسا نگاه میکرد و عملا پریسا جای خانواده او را پر میکرد و پدر پریسا هم که همکار شاهین بود و با هم میتوانستند براحتی معاشرت کنند و حرفهای همدیگر را درک کنند. بالاخره هم پریسا به آلمان برگشت و هم شاهین رهسپار اتریش شد.

این دو رابطه دوستانه خود را حفظ کردند و با هم در اروپا خیلی مراوده و مکالمه تلفنی داشتند. شاهین هم که مجرد شده بود دوست داشت که با یک دختر بسیار جوانتر از خودش رابطه دوستی داشته باشد که عملا میتوانست پدر جوانی برای پریسا باشد. شاید هم پریسا هم به چشم یک پدر بسیار جوانتر از پدر خودش به شاهین نگاه میکرد. سالهای سال از دوستی و مودت شاهین با این خانواده میگذشت و پریسا هم مرتب با شاهین مکاتبه و مکالمه تلفنی داشت. چندین بار هم پریسا در اتریش از دوست خود دیدن کرده بود و با هم چندین روزی دیدار هایی هم داشته بودند.

شاهین در اتریش در یک اداره کار میکرد که برایشان کارهای بیشتر تحقیقاتی میکرد. پریسا هم در یک اداره آلمانی منشی بود. پریسا نتوانسته بود به تحصلات دانشگاهی بپردازد. یک روز پریسا به شاهین زنگ میزند که میخواهد برای تعطیلات به اتریش بیاید. و شاهین هم که منزل بزرگی داشت و خودش با یک خانم مسن خدمتکار زندگی میکرد گفت بسیار خوب بیا. البته پریسا هم همیشه شاهین را به آلمان دعوت میکردولی مشگل کار و ندادن تعطیلات به شاهین و سایر گرفتاریها به شاهین اجازه نداده بود که به آلمان مسافرت کند. در ثانی پریسا در آلمان یک اتاق داشت و شاهین میبایست به هتل برود در حالیکه شاهین در اتریش یک منزل دور از شهر بزرگ داشت و چندین اتاق خواب مجزا و پریسا هم خیلی راحت تر میتوانست مرخصی بگیرد تا شاهین که مثلا در درجه های بالاتری مسولیت داشت.

پریسا و شاهین بهم خیلی نزدیک و نسبت بهم خیلی مهربان بودند. من همیشه از دوستی بی شایبه آنان لذت میبردم. شاهین تعریف میکرد که پریسا به خانه من آمد مثل اینکه واقعا یک خروار گل وارد خانه من شده بود خانمی زیبا و خوش برخورد و مهربان نسبت بمن. در همه کارها بمن کمک میکرد من هم که درد جدایی از همسر و فرزندانم را داشتم براحتی پریسا تمامی این فضا های خالی زندگی من را پر میکرد. پریسا بیست و هشت ساله و من چهل هشت ساله بودم درست بیست سال از وی مسن تر بودم ولی این اختلاف سن برای پریسا مهم نبود با من به گشت و گذار میرفت و با هم پیک نیک میرفتیم. من جاهای دیدنی وین و اتریش را به وی نشان میدادم و او هم با مهربانی و بر خورد های خوب نشاط را در من زنده میکرد. یک دوست جوان و خوب من.

پریسا حتی در ایران هم دوست پسر داشت و با او هم باحتمال رابطه بیشتر از دوست معمولی داشت ولی چطور با او ازدواج نکرده بود موضوعی بود که پریسا برای من نگفت و من هم نخواستم بپرسم زیرا فکر کردم که اومایل نیست در این باره سخنی بگوید. دوست دیگر پریسا به نام لیلی و مادرش که او هم آلمانی بود و از پدر ایرانی متولد شده بود و با هم دوستی داشتیم بمن گفتند که پریسا خیلی بی پروا است با پسران دیگر حتی یک جا زندگی میکند آن هم در دوره جمهوری اسلامی. لیلی متاسفانه خیلی زود پدرش را که او هم استاد دانشگاه بود از دست داده بود و با مادرش که آلمانی بود زندگی میکردند. لیلی برعکس پریسا خوب درس خوانده ومدرک دانشگاهی گرفته بود و در یک شرکت بزرگ آلمانی کار میکرد و نیز با یک پسر ایرانی هم ازدواج کرده بود و تقریبا مثل یک دختر ایرانی فکر میکرد و زندگی مینمود. ولی متاسفانه پریسا بقول قدیمی ها خودش را حرام کرده بود. متاسفانه این گرفتاری دختران بسیار زیبا است که مردان را بخود زود جلب میکنند و خیلی زود به دام میافتند. شاید موضوع دیگر نداشتن مادر برای پریسا بود که در دامان مادر بزرگ نشده بود. و این بود که به راحتی به دام مردان برای دریافت محبت میافتاد.

در صورتیکه لیلی با وجود از دست دادن پدر مادر داشت که مثل دوستی خوب از اومراقبت میکرد و شاید هم به او با فرهنگ ایرانی رفتار میکرد و یک روز مادر لیلی بمن گفت که در ایران بایست انسان با فرهنگ مردم اینجا زندگی کند مثلا پریسا که با مردان زود رابطه برقرار میکند وحتی در آپارتمانهای آنان زندگی میکند خیلی اشتباه میکند. به لیلی هم پیشنهاد داده بود که همین کار را کند ولی مادر لیلی بشدت مخالف این بود که دخترش در ایران دوست پسر داشته باشد. مادر آلمانی میگفت که لیلی بایست مثل یک دختر ایرانی سنتی در ایران زندگی کند اگر ما در آلمان زندگی میکردیم موضوع فرق میکرد.

شاهین ادامه داد که مدت دو هفته ای ما با هم بودیم و خیلی بما خوش میگذشت. یک روز پریسا بمن گفت شاهین عزیر من دیگر خیلی دارم پیر میشوم و دارم یک دختر ترشیده میشوم. بیست و هشت سالم و هنوز ازدواج نکرده ام. دیگر دارد خیلی دیر میشود. یادم افتاد که بسیاری از همکار ها و دوستان من هم که حدود سی ساله بودند و هنوز نتوانسته بودند ازدواج کنند همین طور نگران بودند. ولی آنان دوست پسر و مراوده با مردان را نداشتند و باحتمال آنان دوشیزه بودند و دلشان میخواست که ازدواج کنند و بچه دار گردند. بعضی از این دوستان از این که نتوانسته ازدواج کنند خیلی ناراحت بودند و حتی میگفتند که چقدر اشتباه کرده اند که خواستگار های خوب خود را بعلت پیدا کردن بهتر و ایده آل تری جواب کرده بودند. و حالا که به سن سی رسیده بودند دیگر خواستگاری ندارند که به او جواب رد و سربالا بدهند. حتی یادم هست که یکی از آنان میگفت که به اولین مردی که مرا بخواهد بدون هیچ شرطی قبول میکنم. این خانمها که مردان خوبی را رانده بودند حالا حاضر بودند که زن هر کسی که آنان را بخواهد و خواستگارشان باشد قبول کنند.

با داشتن این زمینه و اینکه پریسا این مطلب را عنوان میکند که خیلی ناراحت است که ازدواج نکرده و اینکه مرتب این موضوع را پیش میکشید و عملا علاقه مندی نشان میداد که میخواهد ازدواج کند. من یکی دو روزی فکر کردم. و این بار که پریسا شروع کرد که آره من دیگر پیره دختری بیش نیستم و دختر ترشیده ای هستم. درست مثل حرفهای دختران ایران. گفتم پریسا جان شما که اینقدر زیبایید و قدی رعنا و صاف دارید هیکلی برازنده و چهره ای دوست داشتنی چرا این حرف ها را میزنید. با لبخندی زهر آلود و نیش دار جواب داد کی حاضر است که یک دختر حدود سی ساله را بگیرد؟ ناگهان شست من بیدار شد ممکن است که پریسا دارد مرا تشویق میکند که از او خواستگاری کنم.

شاید دوست دارد که با من ازدواج نماید و از این کشمکش ها و تنهایی ها برهد. من تا آن زمان به پریسا به چشم یک دوست و یک دختر خودم نگاه میکردم ولی حالا اینطور پرسیا وانمود میکرد که منتظر پرسش من است. نمیدانم که شاید هم او خودش را مثل دختر من فرض میکرد و من را بصورت پدری جوان میدید که میتواند با او درد دل کند. و مطمین است که من از این موضوع استفاده نخواهم کرد. و به من مثل یک پدر اعتماد دارد. ولی پریسا ادامه داد که پدرم خیلی دوست دارد که من هم سروسامان بگیرم و از دست این دوست پسر ها و نامزد ها راحت شوم که از مرحله نامزدی جلو نمیروند. و میخواهند تمامی عمر نامزد من باشند و هیچوقت پیشنهاد ازدواج نمیدهند. به همان نامزد بودن قانع هستند. من از دست این نامزد ها هم خسته شده ام دلم میخواهد مردی در زندگی من پیدا شود که مرا خوشبخت و من اورا خوشبخت نمایم. و یا لااقل من بتوانم عشقم را به پایش بریزم و حداقل من اورا خوشبخت نمایم. زیرا دیگر خوشبختی من مهم نیست من میخواهم هرچه دارم به پای آن مرد که شوهر است بریزم و اورا سعادتمند سازم.

این کلام های محبت آمیز و پختگی گفتار پریسا مرا تحت تاثیر قرار داد. گفتم دوست عزیز شما هنوز هم خیلی جوان هستید و مسلم است که بزودی یک همسر خوب و مناسب پیدا خواهید کرد.

نمیدانم مشگل مذهب این همه درد سر برای پریسا ایجاد کرده بود و یا مشگل فرهنگی. حتی در ایران هم پریسا به کلیسا میرفت و با فرهنگ مذهبی غرب آشنایی داشت. پوست سفید اروپایی او همراه با موهای بلوند تیره اورا در میان آلمانها یکسان میساخت. اگر او اسم و نام خانوادگی خود را نمیگفت هیچ کس شک نمیکرد که او نیمه ایرانی است.

پریسا باز لبخند نیش دار و زهر آلودی زد مثل اینکه من متوجه نمیشوم که او مشگل مذهبی دارد. برای مسلمانان او مسلمان نیست و برای آلمانها او از پدری ایرانی و مسلمان متولد شده است. گرچه برویش نمیاورند و لی همین مشگل باعث شده است که نتواند با ایرانی های مناسب و یا با اروپایی های خوب ازدواج کند.

چند قدمی دیگر که رفتیم پریسا گفت که گرچه کسی به من بصراحت نگفته است که با من ازدواج نمیکند برای خاطر دین است ولی خیلی واضح است که مسلمانان در ایران یک دختر بدون داشتن مادر که آنهمه به آلمان رفته و شوهرش را ترک کرده است نمیگیرند. من با یک پسر ارمنی دوست شدم او هم فقط سکس میخواست و هیچ علاقه ای که مسولیت زن وبچه را قبول کند از خودش نشان نمیداد.

نمیدانم چطور فکر کردم که شاید من برای پریسا این دختر مهربان و این دوست خوب مناسب هستم و میتوانم که این دوست خوبم را بعنوان همسر خوشبخت سازم. این بود که گفتم پریسا عزیز میخواهی با من ازدواج کنی . من از تو برای خودم خواستگاری میکنم آیا قبول میکنی؟ فکر کردم که از پیشنهاد من با آن حرفها که زده بود و با آن زمینه ای که چیده بود خوشحال خواهد شد. و فورا میگوید بلی پیشنهاد خوبی است. بهر حال گرچه نه نگفت ولی حالت مثبتی را هم نشان نداد. گفت باید فکر کنم . من گفتم البته میتوانی هرچقدر که بخواهی روی این پیشنهاد فکر کنی و بعدا سر فرصت جواب بدهی.

من که دیدم که او اندکی گرفته شده و شاید هم مرا بعنوان پدر میخواسته که برایش درد دل کنم کمی سکوت کردم پریسا ادامه داد چطور میخواهید با من ازدواج کنید. شما که میدانید من دوستان پسر زیادی داشته ام. و چه کارهایی که نکرده ام. گفتم از نظر من گذشته ها گذشته است. بعد از ازدواج میخواهم که بهم وفا دار باشیم و گذشته ها را فراموش میکنیم من هم زن داشته و بچه دار هم هستم. پس این به آن در. پریسا گفت که من تنها یک دیپلمه دبیرستانی هستم و شما دکتری دارید. گفتم به تو هم این فرصت را میدهم که اگر بخواهی ادامه تحصیل بدهی و دکتری بگیری. به پریسا گفتم اگر از پیشنهاد من ناراحتی شدی اصلا فراموش کن که من همچنین پیشنهادی بتو داده ام و دوباره همان دوستان صمیمی سابق میشویم.

گفتم که در ازدواج دو طرف بایست مشتاق باشند وهمدیگر را بخواهند اگر یک طرف شک داشته باشد و یا مطمین نباشد که نمیشود ازدواج کرد. گفت باشد بگذارید که چند روز من در این باره فکر کنم. گفتم پریسا من با این سن که یک دختر دست نخورده را گیر نخواهم آورد. مگر میشود که دختری در سن بین سی تا چهل سال آنهم در اروپا دست نخورده باشد. پریسا گفت بگذار برای بعد.

روز آخر و هنگام بازگشت پریسا شد. او چمدانهایش را بسته بود ویک هدیه هم برای من خریده بود که بدستم داد بهمراه هدیه یک نامه هم در پاکت سرخی گذاشته بود. گفت از من بایست قول بگیرد که نامه را باز نکند تا من از آلمان به او تلفن کنم که میتواند نامه را باز کند. و اگر من از آلمان تلفن نکردم بایست هیچوقت نامه را باز نکنی و نخوانی. آیا این قول را بمن میدهی ؟ گفتم آری این قول را میدهم.

پریسا سوار ترن شد و به آلمان رفت دو روز بعد به من تلفن زد که میتوانی نامه را باز کنی و بخوانی. گرچه نامه خیلی دو پهلو و مبهم نوشته شده بود ولی من این طور برداشت کردم که بعلت سابقه های بد زندگی اش با مردان و اینکه من از او بسیار با معلومات تر هستم و اینکه اختلاف سن وسلیقه هم داریم . با اینکه خیلی دلم میخواهد با یک مرد مثل تو عروسی کنم وخورشید به زندگی من بتابد ولی ناملایمات بسیار است. بعد از آن تلفن روابط پریسا با من خیلی سرد شد و تقریبا قطع گردید. حتی برای عید و مراسم دیگر هم برای من یک کارت نفرستاد و کارتها ارسال مرا هم به جواب گذاشت. نمیدانم که چه چیزی باعث این بی مهری شدید او شد. شاید شما بدانید. من که نتوانستم حتی حدس بزنم. زیرا من هیچ توقعی از پریسا نداشتم و پیشنهاد من هم به بخاطر تشویق و عملا جواب مثبتی به پیشنهاد غیر مستقم او بود. نخواستم موضوع را با پدر پریسا در میان بگذارم . نمیدانم دادن جواب مثبت به یک پیشنهاد غیر مستقیم و بعد هم حتی عذر خواهی و خواستن اینکه فراموش کند آنچه که من گفته ام و بعبارت دیگر که من پیشنهاد خود را اگر خوب نبوده پس میگیرم. بهرحال این هم یک معمای عشق است که انسان نمیداند که چه کند. من نتوانستم پی ببرم که چرا پریسا حتی روابط معمولی خودش را هم با من تقریبا بطور کامل قطع کرد.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!