ما چو کاهیم و کهن دلدار ما چون کهربا
که ز مغناطیس او هرگز نمی گردیم جدا.
دم به دم در جوی عشق او روانیم همچو آب
می وزیم آسیمه سر بیخود ز خویش و دردها.
آتش صد شور می توفد به کنه جان ما
ما بدو مشغول و او دیوانه اندر عشق ما.
گرمیِ خورشید خاور می رسد از کیش مهر
او کجاا احوال ما داند که شد از دل رها؟
ما درین سردابه می سوزیم و دودی بر نخاست
با چنین شعله که می جوید علاج آب را؟
با همه خاموشی و افسرده گی ای بوالعجب
عالم پیدا کند دریوزه گی شمعی ز ما.
لاف عشقی می زند چهری به گاه بامداد
پرتو یارم شُدستش شاید اینک رهنما.
بیست و چهارم اردیبهشت1388
اتاوا
شدستش: شده است او را