پایمال شدن طبقه متوسط اجتماع

سخنی با دیگران و با دوستان

من که در ایران در دانشگاه تدریس میکردم و حدود بیست سال سابقه تدریس در دبیرستانها و دانشگاه را داشتم بعلت بهایی بودن مادرم در اثر وسوسه یک مرد بنام موسوی تیرآبادی که به وی کمک کرده بودم و او برای پس ندادن وام گرفته شده چند روزه از هر اقدامی رویگردان نبود با ارسال اظهار نامه به دانشگاه باعث اخراج من شد. مرتضی که با گریه و زاری مرا وادار کرده بود برایش مقدار سنگینی وام بگیرم حالابا تکیه به تورم بی امان و بی تفاوتی دستگاه دادگستری و کش دادن و در نتیجه از بین بردن سرمایه من و خودم همه کاری که یک بی انصاف میکند در باره من انجام داد. حالا من تنها نظرم این است که واقعیت های زندگی را باز نویسی کنم شاید برای عده ای یک تجربه باشد و بتوانند از این تجربه ها استفاده کنند. من که از تدریس به دانشجویان ایرانی محروم شدم شاید از این راه بتوانم راه گشای باشم. و با فرزندان ایران در تماس بمانم.

نظر من از نگارش این تکه های واقعی و داستانهای همکلاسهای و دوستان قدیمم تنهاوظیفه معلمی خودمیدانم که مییایست تجربه های خود را در اختیار دیگران قرار دهم تاانها این راه را دوباره نروند و در وقت و عمر صرفه جویی نمایند. وحدت عالم انسانی- دنیایی بر از صلح و صفا- دوری از دوگانگی هاوکمک به دیگران بدون اینکه در اثر این کمک لت و بار و تکه تکه شویم. انطور که بچشم میاید سیستم جهانی مردم را بسوی ماده برستی و بی تفاوتی رهبری میکند و هر که لب به انتقاد بگشاید به بدبینی متهم شده کنار گذاشته میشود . و در نتیجه یک نوع فکر و روش بی تفاوتی و بمن چه بمن چه جایگزین همفکری و همکاری و همیاری میگردد و لاجرم انسانها از هم جدا و بر علیه هم بسیج میگردند. احساس و عشق از بین میرود و خود خواهی و خود برستی و ماده برستی جایگزین ان میگردد. بنی ادم اعضای یکدیگرند که در افرینش ز یک گوهرند چوعضوی بدرد اید در روزگار دگر عضوها را نماند قرار. انسانها بایست با هم متحد و یک رنگ شوند و تمامی نیروی خود را صرف دوستی و عشق نمایند . زندگی را برای یکدیگر اسان و دلبذیر سازند و همه با هم بسوی وحدت و یکرنگی تعالی و ترقی علمی و معنوی بیش بروند. همدیگر را دوست بدارند و بم گوش کنند نه اینکه دیگران را ندیده و نشناخته و نشنیده از خود جدا سازند. ایا مرزبندیهای موجود ادیان موجود ملیت های موجود بایست سبب کینه و نفاق باشند. چرا بایست اینهمه جدایی و اینهمه خود خواهی جایگزین و جانشین محبت و دوستی گردد. ایا میلیارد ها میلیارد دلار و… که خرج نفرت و جنگ میشوند هنوز کافی نیست.

آیا این درست است که ما در تفرقه و نفاق باشیم و اروپا و آمریکا در وحدت و یگانگی آنان ایالات متحده آمریکا و ادتحادیه اروپا باشند و ما ممالک متفرقه خاورمیانه؟ ما کشورهای متفرق باشیم و آنان ایالات متحده. ما ضعیف و تنها باشیم و آنان باهم و در پشت و پناه هم. چطور زرد پوست و سرخ پوست و سیاه پوست و سفید پوست میتوانند یک ملت بزرگ باشند ولی ما که همه دارای یک فرهنگ مشترک و یک دین و یا ادیان نزدیک بهم هستیم در زد وخورد و تفرقه. پس ما که با همسایگان خود سالها یک کشور بزرگ بودیم حالا چرا بایست با تفرقه با هم زندگی کنیم. حتی بین قبیله ها و قوم های ایرانی و تورانی چنان اختلافی انداخته اند که بهم به چشم بیگانه نگاه میکنند.

اگر شاه بهمه دیدگاه ها کار میسپرد و همه را بکا ر میگرفت شاید اکنون ما موقعیت بهتری داشتیم. یک جوان ممکن است که در جوانی و یا نوجوانی به علل تبلیغات جذب یک گروه شود. ما دوستی داشتم که نوجوانی درس خوان بود چند روزی با کمونیست ها نشست و برخاست کرد شد یک توده ای یا کمونیست دو آتشه. مدتی بعد با شاه پرستان زندگی کرد ناگهان شد ه بود طرفدار شاه. و همه کارهای شاه را بی نظیر میدانست. و بالاخره با مذهبیون دمخور شد و رفت و آمد کرد و یک مذهبی رادیکال. وی پسر و جوان خوب و بی آزاری بود ولی خوب در اثر تلقین و یا تبلیغ به گروه های مختلفه که حتی ضد هم بودند هم جذب شده بود. تبلیغات در این دوره میتواند از مویی کوهی بسازدو میتواند یک بادام فروش را رهبر یک جامعه بزرگ کند و یک هنرپیشه سینمای درجه سه را به ریاست جمهوری برساند. تبلیغات میتواند یک فرد ابله را بصورت یک فیلسوف دانشمند جا بزند و یک قاتل را انسان دوست و رییس جمهور کند. مگر صدام حسین چه دانشی داشت که به ریاست جمهوری رسید؟

آیا حمله به ایران و کویت عاقلانه بود که وی انجام داد و آیا درگیری او با آمریکا یک کار خردمندانه بود؟ خودتان قضاوت کنید که اگر او بمردمش میرسید و کردها و شیعیان را که گروه های بزرگی بودند آزار نمیداد و قتل عام نمیکرد بهتر نبود؟

آیا بکار گرفتن افراد با نگرش های گوناگون در یک کارخانه و یا شرکت و یا اداره دولتی بهتر نیست؟ مگر میشود که همه مردم مثل هم فکر کنند و با هم یکسان شوند. آیا دو برادر و یا دو خواهر کاملا نظیر هم فکر میکنند و افکار و احساسات یکسانی دارند؟ حتی شده که در یک خانواده و از یک پدر و مادر یک پسر چریک فدایی میشود و دیگری ملی گرا ومصدقی و سومی ودوستدار نظام سلطنتی و چهارمی مذهبی. مگر همه چیز مطلق است و یا ما یا من از دیگران قرار است که بهتر بدانیم؟ اگر قرار باشد که یکی حق داشته باشد پس همه با هم به نزاع خواهند پرداخت. این است که بایست به رای اکثریت احترام گذاشت و با اکثریت همکاری سازنده داشت و ما بایست یاد بگیریم که تابع اکثریت باشیم ولو اینکه فکر کنیم که اکثریت اشتباه میکند. بایست سعی کنیم که دوستانه اکثریت را راهنمایی کنیم. اگر عشق و دوستی در میان باشد مشگلات حل خواهد شد.

متاسفانه کشور بزرگ ما اکنون پاره پاره شده است و تفرقه ای که در میان ماست باعث عدم ترقی وتعالی ما خواهد شد. اگر شاه کمونیست ها را بکار میگماشت و به مذهبی ها کارهای پر مسولیت میداد و به ملیون هم در حکومت جایی میسپرد واضح است که وضع بهتر میبود. ولی وی با کنار گذاشتن همه گروه ها و تکیه بر یک گروه و یکدست مردم را از سازندگی محروم کرد. که همه در یک سازند گی بتوانند شریک باشند. ما با نداشتن دانشگاه ها و مدارس فنی و حرفه ای به وابستگی بیشتر ملزم میشدیم. سالها هزاران هزار دانشجوی ایرانی بدلیل نبودن مدارس عالی فنی وحرفه ای و نبودن امکان تحصیل در دانشگاه ها به خارج از ایران میرفتند. و بایست با مسایل مشگل درگیر شوند. نبودن پول کافی برای ادامه تحصیل بدبینی و تحقیر اروپاییان و آمریکاییان از ملت های خاورمیانه و نداشتن جا و مکان برای زندگی مسلم است که این جوانان دور از وطن را نسبت به حکومت بدبین و خشمگین میکرد.

البته دانشجویان بسیار با هوش و یا ثروتمند این مشگلات را نداشتند زیرا با هوش و فراست خود مورد توجه استادان قرار میگرفتند و با گرفتن بورس تحصیلی و یا امکانات دیگر میتوانستند که گلیم خود را از آب بیرون بکشند و دانشجویان ثروتمند هم با داشتن پول فراوان و گرفتن معلمهای خصوصی و یا با دوست شدن با دانشجویان بومی خوب و با هوش به نوعی خود را به ساحل میرساندند. این میان مشگل اساسی برای دانشجویانی متوسط با هوش متوسط و خانواده متوسط بود که گرفتاری ها بیشمار داشتند و اغلب هم مجبور میشدند که تحصیل خود را نیمه کاره رها کنند و به کشور برگردند.

شهریار یکی از دوستان من بود که پس از فارغ تحصیل شدن از دبیرستان نتوانسته بود به رشته دلخواه خود برسد و ادامه تحصیل بدهد. متاسفانه کنکور و مسابقه ورودی دانشگاه ها به دانش آموزان متوسط امکان تحصیل در رشته های دلخواهشان را نمیداد. مثلا من که با شهریار همکلاس بودم. تنها در کلاس هفت ما معلم زبان انگلیسی داشتیم و دیگر معلم تمام وقت نداشتیم تا اینکه من مجبور شدن به مدرسه ملی بروم. شهریار میگفت که ما نه معلم زبان داشیتم و نه معلم ریاضی دایمی. بعضی وقت ها یکی از شاگردان کلاسهای بالاتر بعنوان معلم ریاضی یا زبان سر کلاس ما میآمد که مسلم است که تجربه و معلومات یک معلم با سابقه را نداشت. بدین ترتیب شهریار با نداشتن معلم زبان و ریاضی عملا این دو درس را خوب فرا نگرفته بود. تنها چندین روز به امتحان ثلث ها مانده یک دبیر حق تدریسی میامد یک کمی درس میداد و امتحان میگرفت و میرفت.

یا یک معلم دیپلمه ریاضی داشتیم که وقتی من از او سوال کردم که فرق ی ایکس بتوان دو و فرق بین دو ایکس چیست گفت برو کتاب رو بخوون میفهمی. این بود که من بایست ریاضی را هم مثل تاریخ جرافیا حفظ میکردم و نیز معلم زبان هم که نداشتیم بایست انگلیسی را با رونویسی و حفظ کردن لغات یاد میگرفتیم و یا از رهنما ها استفاده میکردم که گرچه کمی مطلب بما یاد میداد ولی مثل معلمی نبود که زبان را بصورت اکتیو و یا فعال بما بیاموزد و بتوانیم از ریاضی و زبان استفاده کنیم. ما ریاضی و زبان را بدون درک درستی از آن تنها حفظ میکردیم و حداقل نمره هم میآوردیم. تنها معلم هایی که ما مرتب داشتیم معلم ادبیات و تاریخ و جغرافیا و شیمی و فیزیک و طبیعی بودند. گاهی هم معلم نقاشی و کاردستی داشتیم و گاهی هم معلم ورزش و یا موسیقی. این بود که در دروس گفته شده ما خوب بودیم ولی در دروسی که معلم نداشتیم و یا معلم خوب نداشتیم تنها با حفظ مطالب بطور طوطی وار نمره ای میگرفتیم.

روشن است که دروسی مثل ریاضی و زبان اگر از بچگی و نوجوانی فراگرفته شوند خیلی کار آمد هستند. و با نداشتن معلم در این دروس عملا این دروس برای ما بیگانه ای بودند. این بود که شهریار هم نتوانست از زبان نمره بیاورد و لاجرم گرفتن بهترین نمرات از سایر دروس به او کمکی نکرد و نتوانست در رشته دلخواه قبول شود. با رهنمایی مادرش به کلاس زبان رفت که برای سال بعد خود را برای کنکور آماده سازد. ما در این کلاس کنکور هم با هم بودیم. ولی خودتان میدانید که پس از یکسال که ما تنها زبان خواندیم این بار درسهای دیگر بکنار رفتند و فراموش شدند. بدین ترتیب رقابت با دانشجویان جوانتر و یا دانشجویان ثروتمند که معلمان خصوصی داشتند برای ما مشگل بود.

به این ترتیب ما تصمیم گرفتیم که مثل سایر محصلین بخارج از کشور برای ادامه درس خواندن برویم. اتوبوس تی بی تی که به اسلامبول میرفت پر از دانشجویان آینده و یا دیپلمه هایی بود که نتوانسته بودند در کنکور در رشته مورد نظرشان قبول شود وجای دلگرمی بود که خوب اینهمه دانش آموز هر روز از کشور خارج میشوند من هم یکی از آنان. بعد از سه روز به اسلامبول این شهر زیبا رسیدیم و شرکت در یک هتل برای مسافرین جا رزرو کرده بود و با ارزانی مواد غذایی در ترکیه و دلنشین بودن مردم و شهر سه روز خوب داشتیم. ما بایست آنجا صبر میکردیم تا یک اتوبوس آلمانی از آلمان بیاید و مارا به مونیخ ببرد.

بعد از سه روز اتوبوس آمد و ما سوار آن شدیم تا به آلمان برویم. برای دو جوان بیست ساله خیلی هیجان انگیز بود که شهرها و مردمی دیگر ی را هم میدیدند آنچه ما در کتاب جغرافی خوانده بودیم حالا جلوی چشمانما ن بود. بالاخره شب هنگام به مونیخ رسیدیم ولی این بار هتلی را رزرو نکرده بودیم ناچار با عده ای دیگر از دانشجویان در ایستگاه راه آهن منتظر شدیم تا صبح شود در این مدت هم پلیس مرتب مزاحم کسانی میشد که به نحوی در روی نیمکت های راه آهن چرت میزدند. البته برای من خیلی جالب بود که متن هایی که تا بحال خوانده بودم همه توسط مردم سفید برفی مکالمه میشد. و بچه های با موهایی طلایی و رنگی صحبت هایی که من خوانده بودم را بزبان میآورند. برای من مردم وبچه هایی که آلمانی صحبت میکردند مثل کتابهایی متحرک بودند و این اولین باری بود که صوت زبان بیگانه بگوش من میرسید. من قبل از آمدن به آلمان یکسال زبان آلمانی خوانده بودم ولی تنها این معلم زبان من بود که صوت وی را شنیده بودم حالا در تمامی خیابانها و همه جا به زبانی که من خوانده بودم و کتاب آلمانی را تمام کرده بودم مکالمه میشد. من از ذوق حتی تا صبح اولین روز در مونیخ نخوابیدم. روز بعد با شهریار برای گرفتن یک اتاق از ایستگاه راه آهن بیرون آمدیم سایر بچه ها هم کدام بسویی رفتند.

هتل ها و مهمانخانه ها همه پر بودند و این بود که فکر کردیم به خانه هایی که اتاق اجاره میدهند برویم . اولین درب خانه ای را که زدیم خانم مسن که در را باز کرد گفت نییکس. و درب را بست. یعنی ندارم. تازه داشتم میفهمیدم که آلمانها از خارجی خوششان نیمیاید و مثل ایرانیان خارجی دوست و مهمان نواز نیستند.

اینها ترجیح میدهند که اگر اتاق خالی دارند به آلمانها و یا اروپایی ها اجاره بدهند نه به شرقی ها و خاورمیانه ای ها. شاید هم حق دارند زیرا مشگل زبان و تمدن باعث دردسرشان خواهد شد. مثلا من با رسیدن به آلمان فکر میکردم که همه اینها بد کاره هستند. زیرا از یک محیط محدود ایران با یک تربیت مذهبی به یک محیط باز آمده بودیم که هیچ با معیار های ما همخوانی نداشت.

بعضی از این جوانان شرقی هم از این آزادیها سو استفاده های کلان برده بودند و حالا ما بایست تاوان خوش گذرانیهای این جوانان شرقی باحتمال ثروتمند را بدهیم . ما که برای یاد گیری زبان و یا ادامه تحصیل آمده بودیم با یک مشگل دیگر هم روبرو شدیم. آن سو نام جوانان شرقی بود که در نزد آلمانها به دروغگویی و گول زدن دختران آلمانی شهرت داشتند. زیرا در شرق یک دختر به راحتی با یک مرد مراوده و ارتباط ندارد مگر اینکه فامیل وشناسا باشند. ولی در اینجا براحتی در رقص و یا در محل هایی دیگر دختران با پسران مراوده داشتند. چون چیزی مثل خواستگاری که وجود ندارد و بایست دختر و پسر همدیگر را ببینند و بپسندند و با یک دیگر رابطه داشته باشند و شاید با هم بعدا ازدواج کنند و یا نکنند. ولی آلمانها میگفتند که جوانان شرقی با دختران رابطه بر قرار میکنند ولی بعد دختر را رها میکنند و یا بعد از اینکه دختر حامله شد از وی جدا میشوند.

متاسفانه در این مورد یک کمی بی انصافی هم بکار میرود اگر دختر پسر را رها کند موضوع عادی است و مشگلی نیست ولی اگر پسر دختر را ول کند این بد است و اشکال از پسر است. معمولا هم پسران ثروتمند که باصطلاح دوست دختری داشتند اگر این دختر دلخواهشان نبود و برای رفع تنهایی گرفته بودند براحتی او را رها میکردند و با دختری بهتر دوست میشدند.

این بود که زنان مسن آلمانی برای اینکه جوانان شرق به دخترانشان دست درازی نکنند سعی میکردند به آنان اتاقی اجاره ندهند. باز این مشگل طبقه متوسط بود که اعیان با داشتن پول بهترین مکانها را میخریدند و یا اجاره میکردند و محدود به این نبودند که یک اتاق از یک خانم مسن اجاره کننذ. به عبارت دیگر آنان کیف خود را میکردند و ما تاوان آنرا میپرداختیم. بالاخره من هم یک اتاق در محلی پرت و دور از دانشگاه که هیچ دانشجوی اروپایی و یا آلمانی آنرا اجاره نمیکرد با قیمت بالا تر گرفتم. حالا خودتات تصور کنید که یک دانشجوی متوسط بایست هر روز حدود سه ساعت در راه باشد و مقداری هم پیاده روی کند تا سر کلاس برسد بعد هم بایست شام و صبحانه را درست میکردم این بود که وقتی برای یاد گیری عملا باقی نمی ماند. آن هم تحصیل به یک زبان خارجی با داشتن معلومات کمی که از دبیرستان داشتیم.

بخاطر نداشتن پول کافی و موقعیت خوب امکان دوستی با دانشجویان آلمانی هم بسیار کم بود. زیرا آنان هم ترجیح میدادند که با خارجیان پولدار دوست بشوند تا آنان را به کافه ها و رستورانها دعوت کنند و خوش باشند نه با دانشجویانی که پول کافی حتی برای خودشان نداشتند. اگر درست حساب کرده باشم حقوق یک ستوان و یا یک دبیر در آنزمان حدود 800 تومان بود که میشد حدود 400 مارک و یک زندگی معمولی دانشجویی برای یک دانشجوی خارجی حدود ماهی 500 مارک بود.

این بود که بعد از یکسال که با این مشگلات دست و پنجه نرم کردیم پیش خودمان فکر کردیم بهتر نیست که به ترکیه برویم و آنجا ادامه تحصیل بدهیم. در تعطیلات تابستان هر دوی ما برای یافتن یک شغل به اداره کار رفتیم و چون دانشجو بودیم موافقت کردند که در تابستان به ما کار بدهند. در یک هتل در شمال آلمان که یک جزیره زیبا بود بما کار دادند که نزدیک مرز دانمارک بود. فکر کنم که نامش وستر لند بود. در وستر لند بما یک اتاق دادند که زیر پلکان بود. خودتان تصور کنید که اتاق آنقدر کوچک بود که تنها یک تخت خواب دونفره در آن گذاشته بودند. و یک راهرو کنار تخت بود که میشد به روی تخت رفت. در حقیقت یک محل خواب بود اتاقی به اندازه کمی بزرگتر از یک تخت خواب.

شهریار و من در این اتاق زندگی میکردیم . و با سایر کارکنان هتل هم که کارگران هتل بودند دوست شدیم. آنها مارا تحویل میگرفتند زیرا که دانشجو بودیم. بعد از یکسال هنوز نتوانسته بودیم با یک دختر آلمانی دوست صمیمی شویم. ما که آداب و رفتار و زبان آنان را بخوبی نمیدانیستیم براحتی ما را ترک میکردند و فقط دوره ای کوتاه با ما دوست معمولی بودند. ما هم که هر دو مذهبی بودیم و دست از پا خطا نمیکردیم.

یک روز شهریار گفت که با دختری دوست شده است و لی ما که اتاقی نداشتیم که بتوانیم او را دعوت کینم این بود که شهریار تصمیم میگیرد که با او در شب در کنار ساحل ملاقات کند بعوض اینکه اورا به خانه یا اتاق زیر پلکان دعوت کند. با هم در ساحل قدم بزنند. ساعت حدود یک بعد از شب بود که شهریار آمد. گفت بابا دختر عوضی بود بعد از کمی که با هم صحبت کردیم و کنار هم نشستیم میخواست لخت شود و عمل جنسی انجام دهد. گفتم که من فقط برای دوستی و یاد گیری با تو آمده ام و وحشت کردم که چطور یک دختر در روز اول آشنایی میخواهد با من رابطه جنسی داشته باشد. بدون ازدواج. مگر میشود. شهریار درست میگفت برای او خیلی مشگل بود که با این طرز برخورد آشنا بشود. با دختر دیگری هم که آشنا شده بود خیلی دلخور شده بود زیرا دختر به او گفته بود که با جدی نیست و نمیخواهد با او دوست بشود و یا با او ازدواج نماید بلکه میخواهد با او خوش باشد و لازم نیست که مثل خواهر او باشد بلکه میخواهد دوست دختر موقتی او باشد. شهریار با این دو برخورد خیلی دمغ شده بود او که میخواست با یک دختر خوب آلمانی دوست شود و ازدواج کند حالا خود را مثل یک نر میدید که ماده ای از او طلب همخوابی میکند.

درست که فکر میکنم میبینم که شاید کشور ما میبایست آنقدر امکانات تحصیلی در اختیار جوانان بگذارد که ما مجبور نشویم در سن کم به کشوری دیگر برای مدتی طولانی برویم. شاید اقامت سه ماهی در آلمان خوب باشد ولی برای تحصیل آنهم برای طبقه متوسط فوق العاده مشگل و گران است. اگر در زمان شاه دانشگاه و مدرسه کافی فنی و حرفه ای به اندازه وجود داشت این همه جوانا ن ایرانی آواره دیار دیگر نمیشدند.

بالاخره دیدیم که با آن شرایط امکان تحصیل خوب وجود ندارد و با ترن به ترکیه بازگشتیم و در آنجا هم با مکاتبه با دانشگاه ایران برای ادامه تحصیل به ایران برگشتیم.

با دانستن زبان حالا امکان تحصیل در ایران بهتر بود. و هردوی ما در دانشگاه در رشته خوبی درس خواندیم و فارغ تحصیل شدیم. حال ما آرزوی کار و برای سازندگی ایران آماده و دوستدار بودیم. متاسفانه بعد از انقلاب ما هر دو از کشوری که اینقدر برایش میخواستیم کار کنیم مجبور شدیم بیرون برویم.

ایکاش که کشور ما هم مثل آمریکا یک دولت و کشور بزرگ و اتحادیه بود. وهمه کشورهای ما با هم یکی میشدند. و یک ایالات متحده یک میلیون نفری داشتیم که بصورت قوی و متحد اداره میشد. و همه در آن آزاد بودند. در ایران حدود 90 در صد مردم شیعه هستند و من نمیدانم ده در صد بقیه چه خطری میتوانند داشته باشند که از کار و فعالیت محروم و آواره دیار دیگران میشوند. نمیدانم که این صوفیان و دراویش و یا بهاییان و بابیان چه خطری میتوانند برای اکثریت شیعه داشته باشند که آنان را اخراج میکنند؟ مگر میلیونها مسلمان ساکن آمریکا میتوانند خطری برای اکثریت مسیحی و یا بی دین آمریکا داشته باشند؟ گرچه من بعنوان داشتن مادر بهایی از ایران بیرون آمدم و از کار اخراج شدم ولی در آمریکا هم بعنوان مسلمان و خاورمیانه ای مورد بی مهری هستم. ایکاش روزی میآمد که همه مردم دنیا در دوستی و مهربانی با هم زندگی کنند و این دو روزه زندگی را بهم تلخ نکنند. ما که عاقبت به سرای دیگری میرویم و همه میدانیم که در این دنیا یک چند سالی مهمان هستیم چرا بایست اینقدر ظلم و جور حاکم باشد.

سرمایه داران بزرگ برای فروختن وسایل مخرب و گران خود حاضرند تمامی طبقه متوسط را حتی در همین آمریکا به زانو درآورند. با داشتن ثروت های بیکران و در دست داشتن وسایل ارتباط جمعی هر چه را بخواهند به خورد مردم میدهند. آنان میخواهند تمامی دوستی ها و عشق ها و عواطف انسانی را مسخ کنند و آدمهای بی تفاوت و ظالم بسازند تا سدی در راه آز و حرص آنان نباشند. تفرقه راه کلی آنان است. پس بیایید که ما هم با هم متحد باشیم و همدیگر را دوست بداریم و جنگهای بیهوده سر دین و مذهب و ملیت نداشته باشیم و چون گلهای یک گلستان با رنگها و عطر وبو های متفاوت باشیم بهم احترام بگذاریم و سینه ها را از کینه ها صاف بسازیم. بهم گوش فرا دهیم و از رنجهای هم بکاهیم. نه با تزویر و ریا سرهم کلاه بگذاریم. مرتضی مرد ولی با غارت اموال من من را سرگردان کرد. آیا توانست اموال غارت شده مرا به گور خود ببرد؟

امیدوارم که روزی بی تفاوتی و بمن چه بمن چه جایش را به مهربانی و نیکی بدهی و هیچ انسانی حاضر نشود به انسان دیگری ظلم و جور کند. و اگر کسی اینکار را بکند همه برای همدلی مظلوم به پا خیزند. حتی انسانهای بسیار ثروتمند و حریص هم از دام مرگ رهایی ندارند . پس چرا ظلم و جور و بی تفاوتی.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!