برای جلوگیری از این چنین اعدام هایی نظیر اعدام دلارا چه بایست کرد و آیا این مشگل ریشه یابی شده است؟
چرا دختری جوان و هنرمند بایست به چوبه دار سپرده شود؟ آیا او مقصر است یا اجتماع؟ برای ساختن ایرانی بهتر و برای جلوگیری از این حوادث تلخ چه باید کرد؟ آیا کشور ما از لحاظ علمی نمیتواند این مشگل اجتماعی را که دامن گیر نسل جوان ما شده است حل کند؟
متاسفانه فردگرایی و خودخواهی مجال به حل مشگلات را نمیدهد هرکس که دستش به دم گاوی بند شده است همه را فراموش و تنها یک فکر در مغزش دوران میکند که تا بتواند مال اندوزی کند که بعدا دچار بی پولی و کم پولی نشود. بایست پشت خود را بست تا زمانیکه دست به دم گاوی بند است. و نتیجه اش را هم دیده اید. چپاول مردم و ثروت ملی و خیانت به امانت داده شده و ثروتمند شدن. دانشجوی فقیر مبارز دیروز علیه ظلم و جور حالا که خودش صاحب پست و مقامی شده است عوض خدمت به خلق به پر کردن جیب های خودش میپردازد و همرزمان دیروز خود را به بوته فراموشی میسپارد.
کسانیکه در ایران سرکار آمده اند دیگر وزیر زاده شاهزاده و اشراف زاده نبودند. آنها فرزندان کارگران و مردم عادی بودند. قاعدتا بایست فکری برای گروه خود میکردند. برای حل مشگلات کارگران و زحمت کشان که پدر و مادر خودشان هم جزو آنان بودند هیچ قدمی مثبت برنداشتند.
باز سازی کشور با درآمد سنگین نفت و بهره وری از نیروی کار جوان و آماده ایران گشودن درب دانشگاهها و مدارس فنی وحرفه ای و هنری و علوم انسانی بر روی جوانان ایران که از بیکاری و بی برنامه گی رنج میبرند و سالها پشت کنکورهای کذایی درجا زده اند.
چرا دختری زیبا و هنرمند که حتی در خانواده ای متوسط زندگی میکند بایست تومار زندگی خود را بی جهت در هم بپیچد؟ دختری در هفده سالگی یک دنیا زمان برای زندگی دارد و اگر عمر متوسط که مثلا 80 سالگی است را در نظر بگیریم اومیتوانست 60 سال زندگی کند و با هنرش و دانشش به مردم خدمت کند. چرا عوض امید به آینده خود را درگیر یک جنایت میکند. متاسفانه بایست به این سوالها جواب داد. آیا بی تفاوتی و سیستم بمن چه آنقدر وسعت یافته است که کسی برای دوستی و ایران دیگر فکر نمیکند؟
دوست من جلال به کمک دوست خود بنام مرتضی موسوی میرود آنچه در توان داشته بعلاوه مقدار زیادی قرض دستی به دوست خود مرتضی میدهد. ولی مرتضی عوض تشکر او را حواله دادگستری و کلانتریها میدهد و هفت سال عمر جلال در راهروهای دادگستری و کلانتریها ی مختلف شهر تلف میشود و آخر سر هم که مثلا برنده میشود و دادگاه ها به سود وی رای میدهند تمامی ثروت او در اثر تورم بی امان از بین میرود و سیستم بی تفاوت او را از زندگی ساقط میکند. جلال که دیگر به خاک سیاه نشسته است و در اثر تورم و بی تفاوتی یک لشگر قاضی و بازپرس دیگر هیچ چیز در بساط ندارد راهی کشور ی بیگانه میشود تا از صفر دوباه زندگی را شروع کند. فرزندان جوان و پر از انرژی جلال که حالا جوانان قوی هیکلی هستند مرتب به جلال نق میزنند که چرا به دوست خاین خود اعتماد کردی و روزگار او را سیاه تر میکنند.
جلال تعریف میکند که هر روز پسران و دختران وی با عربده از او بازخواست مینمایند که چرا به دوست خود اعتمادکردی؟ آیا این عیب است که انسان به دوستی گرسنه و درمانده که بچه هایش حتی غذای کافی در دسترس ندارند و خانه اش در حال ویرانی است کمک کند؟ آیا آن همه چک و سفته و برات و نوشته و گروگان و قباله خانه که مرتضی برای جلب اعتماد به جلال داد نبایست برای آقایان قضات و بازپرسها کافی باشد و این همه کار را کش ندهند تا تمامی سرمایه جلال هدر رود. و موسوی با غرور و سو استفاده از دادگستری تمامی هستی جلال را مثلا قانونی به یغما ببرد. ربا حرام است و موسوی با سواستفاده از نبودن ضرر و زیان هفت سال بدهی خود را با ترفند هایی کش دهد تا جلال را از هستی ساقط نماید.
پسران جلال و دختران جلال و همسرش بدون توجه به مشگل ایجاد شده مداوم جلال را سرکوفت بزنند و روحیه او را از بین ببرند. و با نعره و عربده و لجن مال کردن جلال نمک به زخمهای مردی بپاشند که برای کمک مثلا یک دوست درمانده اقدامی انسانی کرده بود. زندگی جلال تباه شد و از داخل و خارج مورد ظلم و ستم قرار گرفت. سیستم قضایی درمانده و بی تفاوت و آهسته و بیهوده زندگی جلال را سیاه کرد. حال اگر جلال اسلحه ای میخرید و چند نفر را میکشت خشم وغضب او را احاطه میکرد در آنوقت چه کسی مقصر بود؟
جلال که مردی چهل ساله بود توانست خود را کنترل کند و با وجود از دست دادن سرمایه و خانواده باز خود را سرپا نگه دارد ولی آیا کسان دیگری هم مانند جلال میتوانند رفتار کنند. جلال با وجود داشتن مدرک دکتری و داشتن بهترین شغل همه را باضافه همسر و فرزندان خود از دست داد. و به عنوان یک کارگر بدنی ساده در خارج از کشور کار کرد تا مخارج خود را تامین کند. ولی آیا این انصاف است که یک نفر اینطور مورد ظلم واقع شود و اگر مثلا جلال یک بمب برای انتقام جویی بکار میبرد و اگر جلال چهل ساله نبود و بیست و پنج ساله بود و در برابر اینهمه ظلم و جور و خفت و خواری نمیتوانست تحمل کند. چه کسی مقصر بود. سیستم بی تفاوت و یا جلالی که بی تفاوت نبود و برای کمک خود را فدای کسی کرد که حتی برای از بین بردن او نقشه میکشید.
کودکی که در یک خانواده بهایی بدنیا آمده است و پدر و مادرش بهایی هستند و تحت توجه آنان تربیت یافته و بزرگ شده آیا حکومت بایست توقع داشته باشد که او مسلمان شود؟ و یا مجبور شود که در روزنامه بر علیه مذهب پدر و مادرش ردیه بنویسد و به رهبران بهاییت بد بگوید تا مسلمان شناخته شود.
یا کودکی که در یک خانواده پدر بهایی و مادر مسلمان تولد یافته بایست مورد فشار واقع شود که برعلیه مذهب پدر بد گویی کند وگرنه مجازات خواهد شد. آیا کشتن بیش از دویست تن بهایی بجرم بهایی بودن بی انصافی نیست؟ آیا اعدام مونا محمودی هفده ساله به جرم تولد در یک خانواده بهایی دور از انصاف و مروت نیست؟
مگر انسان خودش خانواده اش را انتخاب میکند؟ اگر اینطور بود که همه بچه میخواستند در خانواده ای ثروتمند و دانا و تحصیکرده به دنیا بیایند. نه در خانواده ای پر از مشگلات مادی و معنوی و دینی. آیا به دنیا آمدن در یک خانواده غیر مسلمان شیعه جرم است؟ آیا این جرم غیر منصفانه نیست؟
متاسفانه وقتی انسان دچار درد سری میشود این دوستان و خانواده انسان هست که سرکوفت زدن را شروع میکند. سیستم دنیا بر بی تفاوتی و بمن چه وبمن چه پایه ریزی شده است. اگر از ترس مجازات نباشد شاید کارمندان دولت حتی کوچکترین قدمی هم برندارند. آنان که دستشان به دم گاوی بند است کاری بکار دیگران ندارند. و تنها فکر منافع فردی خود میباشند.
جوانان در آن سنین بحرانی احتیاج به تفریح ورزش و کارهای هنری و فرهنگی و خدمات سازنده دارند و با نیرویی جوان و پر انرژی میخواهند که کوه را هم از ریشه در آورند. دیدم که دختری برای رفتن به یک میهمانی از پدر بینوایش کفش نو میخواست که میگفت که پنج جفت کفش قدیمی اش را دوستانش دیده اند و با لباس جدیدش هم آهنگی ندارد. این دختر دبیرستانی برای اینکه پدرش امکان خرید یک جفت کفش نو را نداشت گریه میکرد. بچه ها در سنین نوجوانی احتیاجات مخصوص بخود را دارند و اگر پدر و مادر از عهده بر نیایند خشمگین میشوند و لابد بسراغ فامیل میروند. اگر سیستم برای این انرژی عظیم جوانان فکری نکند لاجرم این نیروی زیاد به بیراهه خواهد رفت. جنگ و دعوا کشش و مکش ها بین جوانان و بالاخره دزدی و اعتیاد صحنه بعدی هستند.
اگر جوانان خوب هدایت شوند و معلم ها و استادان به رهنمایی برخیزند و نیز دولت و حکومت برای جوانان کار و مدرسه فنی و هنری و کارهای دیگر و آموزش فراهم آورد مسلم است که دیگر جوان به دریوزگی به درب خانه فامیل نخواهد رفت و شاید حتی دستش را جلوی پدر و مادرش هم دراز نکند.
آن وقتی که ما جوان بودیم و یا نو جوان بیشتر وقت خود را صرف خواندن و خریدن کتاب و صفحه های موسیقی و یا تصاویر و نوار های درسی و زبا ن میکردیم. و یا به ورزش و نگارش میپرداختیم. متاسفانه با کمبود معلم زبان و ریاضی این دو درس عملا کنار گذاشته میشدند. و ما بیشتر وقت خود را صرف ادبیات و نقاشی و کارهای دستی میکردیم. در آن دوره خانواده اجازه گرفتن مهمانی را هم در صورتیکه تحت نظر بزرگتر ها باشد میدادند و بدین ترتیب با دختران هم معاشرت های محدود در حد گردش و گفتگو داشتیم. همین اینکار ها نیروی ما را میگرفت و دیگر به سراغ جنگ و دعوا نمیرفتیم. ولی من میدانم بچه هایی که از عهده خریدن کتاب و یا حتی کرایه آن بر نمیامدند انرژی خود را در کوچه به مرافعه و دعوا هدر میدادند و شب هنگام خسته و کوفته و یا زخمی به خانه برمیگشتند. متاسفانه در ایران و کشورهای جهان سوم کلوب های ورزشی و تفریحات سالم و یا کتابخانه و فضای سبز بسیار کم و محدود است. و نیر کار برای نیروی جوان وجود ندارد.
یک دختر و یک پسر هفده ساله احتیاج به پول تو جیبی و خرید دارد و اگر این پول را نتواند از پدر ومادرش و یا خانواده اش تامین کند احتمال اینکه به سازه های بد متوجه شود کم نیست. پسر دوست من یاد گرفته بود که از جیب مهمانان و یا کیف خانم های مهمان پول کش برود و بقول خودش دو در کند. و یا اینکه از جیب پدر بزرگ و یا مادر بزرگ پول بردارد. او نمیتوانست بفهمد که این کار بد است فکر میکرد چون دیگر دوستانش پول زیادی با خود میآورند و هرچه بخواهند میخرند او هم بایست پول کش برود تا پول داشته باشد و هر چه میخواهد بخرد. یادم هست در یک مدرسه بالای شهر که بچه ثروتمندان به آنجا میرفتند معلم بودند . دختر بچه ای بود که تقریبا هر روز یک مشت اسکناس ده تومانی با خود میاورد اسکناسهای نو صد ریالی سالهای 1346 خورشیدی در تهران یعنی حدود یازده سال مانده به رفتن شاه.
این دختر این پولهای نو را مثل کاغذهای رنگین در دستهایش داشت و اگر متوجه باشید که در آن سالها حقوق یک معلم حدود 700 تومان بود یک دسته اسکناس نو صد ریالی پولی بسیار قابل توجه بود. اکنون هم وضع هم چنین است عده ای درآمدهای بیکران دارند و عده ای بی درآمد هستند و یا در آمد بسیار کمی دارند. معلوم است که بچه های این گروه کم درآمد پدر و مادر بیچاره را هدف قرار میدهند که چرا تو که پول نداشی بچه دار شدی؟ و به روی پدر و مادر بینوا نعره میکشند وعربده سر میدهند. و یا اگر درک کنند که پدر و مادر از عهده بر نمیآیند به سراغ فامیل و دوستان میروند ویا اگر شم سیاسی داشته باشند جذب گروه های سیاسی میشوند که به آنها امید فردای بهتری را میدهند.
هنگامیکه ساسان خانواده اش را به آمریکا آورده بود و مخارج سنگینی را متحمل شده بود و چهار سال به تنهایی کار کرده بود تا بتواند پول وکیل گران قیمت را بدهد و کارهای زن و بچه هایش را جفت و جور کند و آنان بتوانند به آمریکا بیایند. بمن میگفت که آنان به یک هتل گران قیمت در دوبی رفتند و تمامی سرمایه باقیمانده من در تهران را هزینه کردند و با تلاشهای بی امان من که کارهایشان را مرتب کرده بودم و بارها نزد سناتور ها و وکیل ها رفته بودن و صفحات زیادی نوشته و پست کرده بودم تا بتوانم از هفت خوان رستم گذشته و آنان را به آمریک بیاورم. حالا مثل اینکه به شاه عبدالعظیم آمده اند و آمدن به آمریکا نظیر رفتن به شاه عبدالعظیم است. پسر من از همان روز اول نعره سر میداد که میخواهد مثل همکلاسهای پولدار آمریکای اش همه چیز داشته باشد. دوربین فیلمبرداری- ماشین نو موبایل وو… و چون پدر اخراجی از ایران بخاطر دو مذهبه بودن والدین نمیتوانست آنچه پسر تنومند میخواهد فراهم کند میبایست به عربده های پر از ایرژی وی گوش بدهد. در صورتیکه همان فرزند آمریکایی پولدار خودش در مغازه کار میکرده و آنچه میخریده است از پولی بوده که خود زحمت بدست آوردن آنرا کشیده بوده است.
در امریک بچه معمولا از سن شانزده سالگی سر کار میروند. و فروشگاه های بزرگ روی آنان سرمایه گذاری میکنند و کار ها را برای آنان و بخاطر آنان برنامه ریزی کرده اند. این بچه ها که ممکن است حتی فرزند یک پزشک هم باشند از همان راه ساعتی مثلا هشت دلار برای خود پولی پس انداز میکنند و آنچه که بخواهند میخرند. ولی فرزند ساسان میخواست این پدر باشد که به او پول بدهد تا خرت پرت هایی را که میخواهد بخرد.
دختر هفده ساله بهمراه دوست پسرش به خانه مثلا عمه پولدارش میرود که او را تیغ بزند و با پول او با دوست پسرش خوش باشند ولی عمه بینوان یا پولی در دسترس ندارد و یا پسران و دختران وی آنرا ستوده اند. پس با خشم دختر و دوست پسر روبرو میشوند.
آیا از خود پرسیده اید که چرا خانم معلم فامیل دلارا به دست آنان بقتل میرسد. و آیا ریشه یابی کرده اید که چرا؟ آنان چرا به حکومت مراجعه نکردند؟
راستی آنان که عجول هستند و همه چیز را در آن واحد میخواهند و مثلا صبر ندارند تا سرکار بروند چند سالی کار کنند و پس انداز نمایند و بعد بفکر خرج کردن بیفتند.
آیا نبایست به جوانان ونو جوانان این درس را هم داد که در زندگی صبور و پرطاقت باشند. و زود از کوره در نروند. زیرا این تنها پدر و مادر هستند که اشتباهات آنان را عفو میکنند بعدا حتی خواهر و برادر و فامیل هم ممکن است اشتباهات آنان را نبخشند و به پای چوبه دار بروند.