ز دامان شبی بی روزن اما گشتن آویزان
ره و کیش دلیر اختران صبحگاهان نیست.
رهی تا روشناییهای یک روز فروزان گر توان بردن،
چراغی ار تواند راه بنماید درین ره کورۀ پیچان،
چه غم از خامشی در پیش چشم روشن خورشید.
رسولان را چه حال افتاده است امروز
که بوی صلح و نور و خنده از پیغامشان بربسته رختانند؟
همه در معبد کیش خودی باری
زبان در مدح “من” بگشوده اند از قافکی تا قاف.
الف تا یا سخن از مرگ خویشی میکنند یکسر.
هرگزت آیا گمان آمد چنین آرام
که در من بانگ فریاد است از بیداد؟
نوزهم تیر 1388
اتاوا