من ز رخسارۀ گلزار که می خندد شاد؛
و ز گیسوی فروهشتۀ بید مجنون؛
و نسیمی که برد رایحۀ گندمزار؛
و دلی کو به تمنای نگاری پر زد
درس صد مدرسه آموخته ام.
و ازین عقل که عشقی به چپاول بردش؛
و از آن توش که چنین لشکر موران خوردش؛
و ازین غنچه که نیرنگ زمان افسردش؛
و امیدی که چنین دست ستم پژمردش
ای بسا روز و شبان سوخته ام.
بی سبب نیست که در خلوت دلتنگ بیابان دیریست
در دل ماسه و در همدمی خار مغیلان و سَموم
تشنه و آه کشان
با دلی در گرو گیس شکن در شکن باد سحر
چشم امید به افق دوخته ام.
بیست و یکم تیرماه 1388
اتاوا