هوای بیشه بدجوری خفه بود. هیچکس حال وحوصله نداشت.
میمون که همیشه از بالای درخت عناب برای اهل بیشه داستان بیشه های آن دوردست را تعریف می کرد و درباره خاطرات سفرش روده درازی می کرد، بی حوصله تر ازهروقتی خودش را با دانه های خشک عناب مشغول کرده بود. از وسطشان نخ رد می کرد.
طاووس هم حال بهتری نداشت. او که بعضی عصرها با بازکردن چتررنگارنگ پرهایش برای بقیه هنرنمایی می کرد و همه را سرحال می آورد آنقدر بی حوصله بود که حال تمیز کردن پرهایش را هم نداشت. قورباغه هم حال آواز خواندن نداشت. انگارغمباد گرفته بود. گلویش را به عادت همیشگی باد می کرد اما حوصله خواندن نداشت. برای خالی نبودن عریضه بعضی وقتها یک آروغی می زد که حتی شاگرد بچه غوک ها را هم شاد نمی کرد. حتی لک لک دنیا دیده که با قصه هاش همه بچه موشها و خرگوشها را به وجد می آورد هم ساعتهای طولانی بی حال وسط برکه روی یک پا می ایستاد و اگر ساعتی یک بار پاهایش را عوض نمی کرد فکر می کردی سالهاست که خشکش زده.
با اینحال بیشه کم وبیش سبز بود. برکه کم آب شده بود اما خشک نشده بود. خوردنی برای همه پیدا می شد. اما هیچ کی دل ودماغ هیچ کاری را نداشت. انگار دیگه همه داشتند به این وضع عادت می کردند.
اما یک روز طوطی شکّرشکن که ازاین دلمردگی همه به ستوه آمده بود دل به دریا زد و افتاد وسط بیشه که “ای بابا چرا این دوروز دنیا را زهرمار خودتان و زن وبچه تان می کنید؟ قنبرک زده اید که چه بشود؟ طوفان بیاید و همه مان را باهم نابود کند. یا اینکه سیلی بیاید و خانه خرابمان کند؟ یه کم مماشات کنین! همدیگر را تحمل کنید. به هم عادت می کنین.”
میمون که تو عقل و کیاست دست کمی از طوطی نداشت یا حداقل این طور به نظر می رسید جواب داد: “ما که کم تحمل نکردیم. هرچی گفتند، گفتیم باشه. سر تکون دادیم. گوش کردیم. قبول کردیم. به من گفتند حق نداری قصه بیشه های دور را نقّالی کنی، گفتم باشه. به خرگوش گفتند خیلی تند تند می جهی، سرعت کم کن، قبول کرد. به طاووس گیر دادند ادا و اطوار کم کن. کم کرد وافسردگی گرفت. به غوک گفتند گام صدایت بالاست. خواندن وکلاس آوازش را تعطیل کرد. ولی این دفعه فرق می کند…”
طوطی گفت: “میدونم سخت گرفتند وناراستی کردند. ولی بگذارید من باهاشون صحبت کنم بلکه قضیه فیصله پیدا کند. بالاخره ما هممون باهم تو این بیشه بودیم و بزرگ شدیم. اهل همین چشمه و سنگ وخاکیم…”
طوطی پرید و رفت کنار غارپسرخاله ها. پسرخاله ها کوچکتر که بودند آرام تر بودند و سربزیر. اما معلوم نبود چه علفی خورده بودند که یکدفعه این قدر بزرگ ویک دنده شدند. واقعیت امر هم پسرخاله نبودند اما دوست داشتند همدیگر را اینجوری صدا کنند. میمون که هیچ وقت بیخودی حرف نمی زد می گفت: “این ها با هم یک بستگی دوری دارند.”
حالا از کجا می گفت خدا عالم است.
طوطی که رسید سردرغار سینه ای صاف کرد. صدای صاف کردن سینه اش درصدای پچ پچ طنین اندازشد. صدایی نه چندان صاف از آن ته پرسید: “فرمایش؟”
– “طوطی شکّـرشکن ام. عرض داشتم.”
– ” همونجا باش. الان یکی میاد…” صدا جواب داد.
طوطی معطل ماند. آفتاب داغ شد. ابرشد، بادآمد. خورشید غروب کرد. طوطی دلش به مالش افتاد اما کسی سراغی از طوطی نگرفت. طوطی دوباره سینه صاف کرد و بلندتر گفت: “ببخشید من هنوز منتظرم.”
صدایی خفه با طعنه جواب داد: “برو پسته هایت را بخور و فردا برگرد.” صدای خنده و پوزخند از آن ته غار به گوش رسید. طوطی دلش گرفت. ازهمه کهتربود وپرتجربه تر. ادعایش هم این بودکه بیشه را به اندازه همه پرهای سبز وقرمزش دوست دارد.
برگشت به جنگل. سرخورده و سرافکنده. روی رفتن پیش بقیه را هم نداشت. آنهایی که دعوتشان کرده بود به سکوت ومماشات. به ریش سفیدی و کوتاه آمدن.
فردا بیشه زودتر از همیشه بیدارشد. همهمه و غرغر ازهمه شنیده می شد. حتی آهو هم که عادت به نق زدن نداشت و دلش به خوردن علف تازه خوش بود هم احساس خفگی می کرد.
پسرخاله ها عرصه را تنگ تر گرفته بوندند.
قرقاول با دلتنگی خواند: “هیچ جنبنده ای حق ندارد از درخت عناب بالاتربرود. هیچ رونده ای حق ندارد از پسرخاله ها تندتر بدود. هیچ جهنده ای حق ندارد بزرگتر از پسرخاله ها گام بردارد و هیچ پرنده ای حق ندارد با پرنده دیگر بیشه ها حرف بزند. و الّا…”
– “و الّا چی؟” تیهو پرسید.
– “نمی دونم. نگفتند والا چی؟”
ترس دوباره به بیشه مستولی شد. خرگوش که هنوز گیج خبر بود راه افتاد که بقیه خبر را بدهد اما طبق عادت، جهید. بلند جهید. چند باری جهید و بدون آنکه بفهمد مرتکب خطا شده. پسرخاله ها گرفتندش و بردنش. کتف بسته وچشم بسته بردندش به الّاخانه. الّاخانه شد مقصد هرکسی که خطا می کرد. از فردا خیلی ها گرفتار الّاخانه شدند. بعضی ها از ترس بیشه عشقشان را با چشمان اشک بار ترک کردند. چند پرنده شبانه از بیشه سبز پریدند. چند چرنده ای هم سر به بیابان گذاشتند به امید اینکه چند صباحی با خوردن خارشتر طی کنند و بعدها که آبها از آسیاب بیافتد دوباره برگردند.
بیشه کم رونق شده بود و بی حوصله تر از همیشه. هیچ کس حال حرف زدن نداشت. حتی آهوهم موقع شیردادن به کره اش با او حرف نمی زد و برایش قصه نمی گفت.
اهل بیشه مدتی را به سکوت گذراندند اما نتوانستند. آنها که عمری را به دلخوشی و طنازی گذرانده بودند از این سکوت سنگین به تنگ آمدند. زیر درخت عناب جمع شدند. اتفاق کردند که باید کاری کرد. گفتند: “مثل همیشه زندگی می کنیم. می جهیم. می پریم و آواز می خوانیم.”
غافل از آنکه بعضی از پسرخاله ها چشمشان خوشی اهل بیشه را برنمی داشت. از غار بیرون زدند. اهل بیشه تا حالا آنها را اینجوری ندیده بودند. بدجوری فربه شده بودند. درشت اندام. پوست کلفت. چشم تنگ و کم حوصله. تنه به تنه هم تو بیشه رژه رفتند و نسق گرفتند. یاس ها را له کردند و شبدرها را لگدمال کردند. برای چند تا بچه موش چشم غره رفتند و با شاخ سردماغشان تنه چندتا اقاقیا و نسترن را خراشیدند. جای پاها و رد عبورشان ماند رو تن بیشه. گود افتاد هرجای پا مثل یک چاله. خشک شد سبزه و گیاه اطراف چاله ها.
جانورهای بیشه بیشتر ترسیدند. تیک تیک تنشان می لرزید هربار که نعره ای می آمد. چاره ای نداشتند جز اینکه شبها دعا کنند و بعضی وقتها هم سر شاخه ها دسته جمعی آهی بکشند.
نمی شد اینجوری ادامه داد. کرگدنها بلد نبودند بیشه را بچرخانند. بیشه شده بود مثل بیابان. آب برکه گند افتاده بود و سبزه ها خشک شده بودند. اما پسرخاله ها نه می گذاشتند کسی حرف بزند و نه از تجربه هایش بگوید. گردن کلفتشان را تکان می دادنند و می گفتند: “ما خودمان بلدیم. شما ساکت!” تهدید می کردند :”نکند از پرنده های غریبه، از بیشه های آفت زده چیز یادبگیرین!”
طوطی دوباره وسط افتاد. گردن کج کرد. رفت دیدن پسرخاله ها. خیلی تقلا کرد. هیچ کس نمی داند چه گذشت و چه گفته شد. با فلاکت اهالی بیشه را جمع کرد. با زبانی سر بسته گفت: “باید یک کاری کرد… “
اما آهو و کبوتر، خرگوش و قرقاول که از پس گردن کلفت ها برنمی آمدند.
بره آهو بود که گم می شد، تخم کفتر بود که له می شد. جوجه قرقاول بود که از ترس لالمونی می گرفت. بیشه داشت از دست می رفت.
جانورها دورهم جمع شدند. عقلهایشان را روی هم ریختند. نمی توانستند با کرگدنها رودرو بشوند. اما نمی توانستند که همینجوری هم بیشه را رها کرد. نمی بایست به کرگدنها واداد. همین امروز و فردا بود که پریدن پرنده ها و چریدن چرنده ها را هم ممنوع می کردند. خودی وغریبه سرشان نمی شد. حال فک و فامیلهایی که چشمشان کمی بازتر بود راهم می گرفتند. زده بودند سیم آخر.
چاره ای نبود. بقیه جانورها هم باید می زدند سیم آخر. و زدند به سیم آخر.
چند تا از آن خرگوشهای شیردل و تند وتیز، پرنده های هوشیار، آهوان چابک و بچه موشهای نترس شبانه رفتند به غارگردن کلفتها که صدای خُرخُرشان مو بر تن همه راست می کرد. آرام و بی صدا، دم پسرخاله ها را به هم گره زدند. تنگ و تُرُش.
صبح که کرگدنها از خواب پاشدند. کلافه شدند. می خوردند به یکدیگر. به در و دیوار. راه پس و پیش نداشتند. عصبی شدند. به دیوار شاخ زدند. به همدیگر غرزدند و نعره ها کشیدند. چند ساعتی گذشت. از تحمل چسبیدن به هم خسته شدند. عرق کردند. نفسشان درهم پیچید. شروع کردند هل دادن همدیگر. به هم تنه می زدند و شاخ به شاخ می شدند. و کم کم کار به جایی رسید که شروع کردند به شاخ زدن به همدیگر. هرکسی می خواست خودش را از این کلنجار بکشد بیرون. اما تاریک بود. چشمها تنگ بود و اندامها درشت و رها شدن به این سادگی ها نمی نمود.
جانوران بیشه که سروصدای نعره ها را شنیدند لبخندی محو روی صورتشان نشست. ترسشان ریخت. همه باهم دویدند، جهیدند و خزیدند و خودشان را رساندند به نزدیک غار گوشه بیشه. دیگر صدایی از سیاهی نمی آمد. کرمهای شب تاب نوردادند به داخل غار. کرگدنها بیحال کف زمین ولو شده بودند. زخمی و خون آلود. دهانشان کف کرده بود. چشمانشان دیگر حتی تحمل کورسوی شب تاب ها را نداشت.
جانوران نگاهی به هم کردند. بیشه به غار احتیاجی نداشت. همت کردند. سنگ آوردند. روی هم چیدند ودر غار را گل گرفتند. انگار نه انگار که بیشه زمانی غاری داشته…