پاریس،لندن،سن فرانسیسکو،مادرید … خیلی از شبهای تابستان را در این شهرها گذراندم ! ولی این شبها هیچ وقت به آن شبهای که سالها قبل در شمیران و آن تابستان قشنگش گذراندم نمیرسد !
شبهای زیبا مثل لبخند یک پرنده از دیدن بهار … شبهای به یاد ماندنی مثل خوردن یک سیب قرمز … شبهای زیبا مثل یک ترانه جاودانه،مثل صدای گرامافن قدیمی که صدای قمر را پخش میکند.
شب گرمی است.باز مثل خیلی از شبها از خواب بیگانه هستم و از رویاها فراری ! در این غوغای تاریک به دنبال خاطراتم میروم،به دنبال گذشتهها … به دنبال آن عمارت زیبا… به دنبال صورتهای اشنا … به دنبال تمام آدمهای زیبا… این یک آغاز یک حادثه است… یک خاطره… یک قسمت از گذشته که شبهای تابستان در شمیران را به یادم میاورد .
—
وقتی خان بابا آن خانه را از پدر بزرگم به ارث برد، خانه تقریبا ویرانه بود ! تازه به دنیا اضافه شده بودم که خانه شد عمارت و خان بابا سر از سرها در آورد و وارد وزارت داخله شد.
دوران جولان محمد رضا بود،نو عروس تبریز زاده خودش را به تهران آورده بود و خروار خروار فخر میفروخت و بی خبر از خدا بود و میهن !
—
در آن سالها تهران هنوز به دور از کوچ انبوه روستأیی ها بود.چهار فصل سال را به راحتی میشد در آن جا احساس کرد و شهر هنوز به وسیله ماشینها خط خطی نشده بود.
تهران تابستان گرمی داشت… اغلب به ییلاق میرفتند خلق الله،آنانی که مال اندوزتر بودند به اطراف تهران میرفتند و آنانی که وارسته از مال و ثروت بودند،در شهر میماندند و غم میکاشتند و حسرت درو میکردند .
—
رسیدن تابستان در خانه ما معنای دیگری داشت.من خوشحال از تعطیلی مدرسه و رهائی از دست دبیران سخت گیر و جبر زمانه … مادرم خوش خیال و خان بابا فارغ از هر دلتنگی و افسردگی … خانه سفید بود و باغ سبز ! تابستان آغاز که میشد، همه دل از سرمای جداییها میکندند و در کنار زمین و آسمان سبد سبد خوبی به همدیگر هدیه میدادند.
مادرم دوره داشت… در تابستانها دوستانش اکثرا به خانه ما میآمدند و عصرها را به کر کر خنده و صفحه گوش دادن میگذراندند.گاهی دعا نویس،گاهی رمال و فالگیر و جنگیر و روهگیر با خود به خانه ما می اوردند و اینجور خوش بودند و تفریح میکردند.
مقداری که بزرگتر شدم،نه خیلی عاقل،بالغ که شدم،دیگر از رفتن به مجلسشان منع شدم.این جریان من را بیشتر ناخوش از کنجکاوی میکرد ! پنجرههای کنار بالکن را باز میکردند و فرصت خوبی بود که چشمی بر محفلشان بی اندازم،در آن زمان تنها به کودکی خود شاد بودم و به دنبال فرشته خانوم ،دوست فرنگ رفته مادرم میگشتم که جوراب به پایش نمیکرد و صدای قشنگی داشت و بی پروا هر بار که من را میدید، من را به آغوش میگرفت و با لهجه تهرانی قدیم،قربان صدقم میرفت و رو به خاتون مادرم میکرد و میگفت:وای تاج ماه خانوم،این نوه شما کلی شیکره به خدا ! … من سرخ میشدم و خجالت زده از زیر اغوشش به باغ فرار میکردم و در دل سیر از احساس پاکش میشدم .
—
پنج شنبهها که فرا میرسیدند،باغ را آب و جارو میکردند و در پشت باغ ،انور تر از تالار سیمین،فرش پهن میشد و تخت میگذاشتند.پنج شنبه عصر که میشد، دوستان خان بابا ،آشنایان،اقوام نزدیک برای بزم شبانه به خانه ما میآمدند.
چند میز در کناری میگذاشتند و از مطبخ خوراک سرد و گرم، تنقلات و میوه بر آن میزها میگذاشتند.
مورد علاقه من کشک و بادمجان بود که در کنار خوراک مرغ و شیرین پلو،مرصع پلو،ته چین قرار میگرفت.میزها پر از ظرفهای رنگی بود…ظرفها پر از سبزی خوردن و نان پنیر بودند،گردوی تازه،پیازچه و تربچه فراوان به چشم میخوردند،مهمانان که میآمدند ،مستخدمین تنگهای رنگارنگی را به سر میزها میآوردند،شربت آب لیمو،آلبالو و کاسههای تاج نشان،پر از خاکشیر و اسفرزه … همه بر سر تختها مینشستند و در حالیکه کم کم آفتاب رخت بر میکشید، خوراک تناول میکردند و از احوالات روزگار صحبت بر میان میآوردند.
مجلس به دور از آداب قزاقها هست ! ۲ چیز ممنوع است، اول عرق و دوم منقل و وافور ! ما به حق از میر پنجها بیزاریم و از تشریفاتشان به دور !… نشاید که بزم ما را شاهان مظلوم کش خراب کنند.
مجلس پر از شادی بود و کم از خنده و روشنایی نبود !
جشن و شادی که به شب میرسید،خیلیها میرفتند و تنها خودمانیها میماندند.خانومها به خانه وارد میشدند و به طبقه بالا میرفتند، تنها آقایون بودند که در انتظار گرفتن بزم شبانه بودند .
دیگر غذا نمیدیدی ! حالا ترمههای بته جقه دار پهن کردند و طبقهای شیرینی و میوه بر آن میگذارند.تنگها از شراب لبریز هستند و هر تنگی شرابی خاص دارد.
شراب ناب شیراز ، شراب خوش بوی گرجی، شراب اصل ارومیه،شراب خوش رنگ ارمنی،تماماً از زیر زمین به بالا آورده میشدند تا به بزم، رنگ و بوی حافظ و مولوی ببخشند.
عجب معرکه بزمی ! عجب شیرین بزمی ! به دور از رسوایی و خالی از دلهره و افکار پوشالی.
مهتاب که دیده میشد،گرامافن خاموش میشد.
خان بابا را حالا میدیدی که با چند مرد ساز زن آرام آرام به مجلس وارد میشوند.مستقیم از رادیو میایند و خان بابا بلند میگوید: اسدلا خان خوش آمدی ،صفا آوردی و ایشان تبسم میزنند و با دوستانش به تخت دیگری میروند و آغاز به زدن ساز میکنند.
اول صدای ویولون میاید،صدای سنتور که میشنوی،چهار مضراب به عرش میرود و دستگاه در اندکی سگاه شود و صدای ضرب و نوای قانون شراب خوران تو را مست کند.
ادامهٔ سگاه که بیاید،تنگها خالی میشوند و به دوباره پر شوند… حالا تار غوغا کند و پنجه استاد بر ضرب زند و اسدلا خان آرشه را بر ویولون کشد و با سازهای دیگر هم نوایی کند و شنونده را صد عاشق کند.
به به عجب حالی، عجب صفایی، عجب شور و عجب شب با شکوهی !
این بزم تا پاسی از شب ادامه دارد.این جمع عجب پر کمال است و با خواندن اشعار حافظ و مولوی پر جلال میشود.
یا حق … یا حافظ ، که من عاشق مولانا هستم و مست مست دربار صوفیان !
بزم که به پایان میرسد،سیاهی آن رفته و آسمان به رنگ سحر نقاشی میشود.
—
دلم از این خاطره رنگین میشود،گوشم پر از ساز و صورتم پر از لبخند شود… شب من به پایان رسد و روز من آغاز شود.
آن بزم در درونم ادامه یابد و افکارم پر بار !
چه زیبا بود شبهای تابستان شمیران …