شب است تاریک موج گردابی چنین های کجا دانند حال مال سبک بالان ساحلها
این یک داستان واقعی است که یکی از دوستانم برای من بصورت نامه ای فرستاده است.
پیرزن سرش را اندکی بالا گرفت تا توانستم چهره اش را ببینم. چهره لاغر و تکیده وی با چشمان گود و فرورفته موهای یک دست سپید وی و هیکل بلند و اندکی خمیده وی نشان میداد که در جوانی زنی بسیار زیبا و خوش قامت بوده است. صورت بسیار سفید او حاکی از این بود که میبایست از زنان شمال ایران باشد. سفیدی یکدست موهایش و صورت چون برف سفیدش در آن سن میشد حدس زد که در جوانی موهای بلوند و پوست سفید زیبایی داشته است. کلام روشن و ساده او در آن سن باعث احترام هر شنونده ای میشد که نشان میداد که وی یک زن تحصیکرده است. او گفت که در سن شصت چند سالگی بود که انقلاب ایران اتفاق افتاد. وی ادامه داد که در هیجده سالگی بخدمت وزارت معارف و صنایع مستظرفه در آمده بود که بعد ها وزارت فرهنگ شد و باز به نام آموزش و پرورش تغییر نام داد. وی ادامه داد که حقوق وی در آن زمان ماهی بیست تومان بود. با همین پول توانست یک زندگی معمولی درست کند و از پدر پیرش نگهداری نماید وی گفت مادرش یک ایتالیایی بود که برای کار با پدرش به ایران آمده بودند و در بازار مغازه ماهوت فروشی داشتند. وی با یک ایرانی ازدواج میکند ولی زندگی توام آنان بعد از بیست چند سال با مرگ زود رس مادر متلاشی میگردد.
مادرش همانطوریکه گفته شد در اثر یک بیماری عفونی بعلت نبودن آنتی بیو تیک در جوانی از بین میرود و پدرش که شاید بیست سال از مادرش بزرگتر بوده است در خانه تنها میماند. مریم یا ماری آخرین دختر این خانواده بود که با مادرش و پدرش زندگی میکرد و معلم وزارت معارف و صنایع مستظرفه بود. مریم سه برادر و سه خواهر هم داشت که همه آنان در سنین کم ازدواج کرده و رفته بود. ولی مریم تنها دختر خانواده بود که علاوه بر تمام کردن دبیرستان به دارالمعلمات هم رفته بود. بعد هم چون علاقه زیادی به درس خواندن داشت با وجود معلم دبستان بودن با باز شدن دانشگاه تهران در دانشکده ادبیات اسم نویسی میکند و تا فوق لیسانس به تحصیل ادامه میدهد. و همانطوریکه رسم آن زمان بوده است با زنان تحصیکرده دیر رفت و آمد شد داشته و در جلساتی برای بهتر شدن وضع زنان که گویا با نام عربی نسوان بوده فعالیت میکرده. مریم که در نوزده سالگی معلم دبستان و یا آموزگار بوده کم دبیر و استاد میشود. و در سن شصت چند سالگی بازنشسته میگردد. و چند سال بعد از بازنشستگی بود که انقلاب سال پنجاه هفت شروع میگردد. مریم که بیش از سی پنج سال به آموزش و پرورش کشور خدمت کرده بود اکنون شاید در سن بالای نود سالگی تنها وبی کس در گوشه در تهران بسر میبرد. مریم ازدواج میکند و برای آنزمان در سن بالا بوده زیرا خواهران و برادرانش همه در سن های بسیار پایین دختر ها در سن مثلا چهارده سالگی و پسران در حدود هیجده سالگی ازدواج کردند ولی مریم تاسن بیست و پنج سالگی مشغول کار و درس خواندن بود. حتی بعد از ازدواج هم مریم به درس خواندن ادامه میدهد و با وجود داشتن چندین بچه زن فعالی بوده بود.
مریم بعد از گفتن قسمتی از گوشه های زندگی اش سرش را بالا تر آورد تا توانستم برق اشگهایش را که بصورت قطراتی در رگه ها صورت چروکیده اش میغلطید ببینم. گفت من پنج پسر و دو دختر داشتم و همه بعد از گرفتن دیپلم و یا لیسانس برای ادامه تحصیل با تشویق من و همدیگر به خارج رفتند. تنها دو پسر من بنام شاهین و افشین که نامهای آنان را برادرم که او دبیر بود انتخاب کرده بود زیرا این دو از سرداران ایرانی در زمان خلافت عربان بودند. و وی به تاریخ ایران خیلی علاقه مند بود. شاهین و افشین هر دو دارای فوق لیسانس بودند و در ایران کارهای خوبی هم داشتند. هر دو علاوه با کار دولتی در سازمانهای ملی هم فعالیت داشتند. مریم میگفت که چون پدرش بابی شده بود و در این دین جدید خیلی تحقیق کرده بود او هم این دین را پذیرفته بود شاید شوهرش هم نوعی بابی بود ولی گویا هرگز بهایی نشد و بهمان ظاهر مسلمانی در مجامع وارد میشد ولی پدرش بعد از بابی شدن بهایی هم شده بود ودر تشکیلات بهایی ها خیلی موثر و فعال بود. مریم هم با وجود داشتن شوهر بابی یا مسلمان در جلسات و محافل بهاییان شرکت میکردو تا اندازه ای فرزندانش هم کم و بیش با این دین آشنا شده بودند. شوهر مریم هم نسبتا زود درگذشته بود و مریم را با نو جوانان و جوانان خود تنها گذاشته بود ولی بچه تحت تعلیم مادر گرام و دانشمند خود توانسته بودند از سنگر دانشگاه تهران بگذرند و همه آنان تحصیکرده دانشگاهی بودند. چه از دانشگاههای ایران و چه از دانشگاههای خارج از ایران.
همه فرزندان مریم میخواستند بعد از گرفتن تخصص به ایران باز گردند و هیچ برنامه برای بودن در اروپا و یا آمریکا نداشتند. دو پسر سی چند ساله وی هم در تهران مانده بودند تا پولی دست و پا کنند و برای ادامه تحصیل بخارج روند. مریم میگفت که او توانایی پرداخت مخارج بچه هایش را نداشته و آنان هم مثل خود او کار و تحصیل در دانشگاه ها را باهم و یا توام انجام داده اند. البته او تا جایی که میتوانسته به آنها مخصوصا به دختر ها کمک کرده است. در اینجا چهره مریم پر از غرور بود. ولی به زودی این غرور زود رس شکست و تبدیل به سردی وغم گردید. وی ادامه داد که سرنوشت بچه هایش خوب نبود. با شروع شلوغی ها و یا انقلاب در ایران دو پسرش که در تهران کار میکردند با وسوسه حسودان و بخیلان از کار بعنوان اینکه بهایی و یا نیمه بهایی هستند از کار اخراج شدند. گرچه اکثر بچه های من در اثر تربیت شوهرم که اسلامی بود ولی بهاییان و بابیان را دوست میداشت و احترام میگذاشت تنها تربیت مسلمانی داشتند و نه تنها نماز و آداب مسلمانی را از شوهر خوب یاد گرفته بودند از آداب بهاییان هیچ نمیدانستند زیرا شوهر بمن گفته بود که اجازه ندارم در باره دین بهایی با آنان صحبت کنم و یا آنان را تشویق کنم که در این بارهم مطالعه کنند. بنابراین آنان واقعا مسلمان بودند ولی بخاطر من و نام من حسودان آنان را بهایی معرفی کرده بودند و چون آنان راضی نمیشدند بخاطر من به بهاییان و بهاییت بد بگویند از این نظر مسلمان بودن آنان مورد قبول واقع نشد.
هر دو پسر خانه نشین شدند و بعد از مدتی بکارهای دیگر مثل مسافر کشی و دست فروشی پرداختند. خوشبختانه آنان ازدواج نکرده بودند و چون در خانه من هم زندگی میکردند زیاد به آنان مثل بقیه بیکار شده گان فشار وارد نیامد. ولی آنان هم میخواستند مثل بقیه مردم ازدواج کنند و مستقل باشند. دو دختر و سه پسر من هم که در خارج بودند با گرفتن مدرک های تحصیلی میخواستند به ایران برگردند و به کشورشان خدمت کنند ولی با مکاتبه با شاهین و افشین که دانستند اخراج شدند و با صلاح دید من که گفتم که امکان کار در این شرایط برایشان دشوار و غیر ممکن است از آمدن به ایران صرف نظر کردند و در آنجا ماندگار شدند. متاسفانه جوانی و خامی و داشتن دوستان متفاوت با دیدگاههای متفاوت برای فرزندان من هم درد سری شد. یک روز یکی از آنان شاه پرست افراطی بود و بعد از مدتی با معاشرت با سایر دوستانش کمونیست دو آتشه میشد. یکی تابع مجاهدین بود و بعد به دام چریک های فدایی میافتاد. بعد هم مسلمان دو آتشه میشد. یکی سنگ آیت الله منتظری را به سینه میزد و دیگری یک بهایی تمام عیار شده بود. دو پسر دیگرم هم از ایران رفتند و با وجود اینکه دخترانم میخواستند به ایران باز گردند ولی من دیدم که با این شرایط و با این نام من آنها هم یا در خطر خواهند بود یا بایست خانه نشین شوند این است که مرتب به آنان میگفتم که به ایران باز نگردند زیرا هیچ چیز مطمین نیست. متاسفانه افکار جورواجور آنان را از هم متفرق کرده اند و هرکدام در گوشه ای برای خود یک زندگی سخت و معمولی را در آمریکا و اروپا میگذارند. همه آنان از زندگی در غربت سیر شده اند و همگی خواهان بازگشت به مام میهن هستند. آنان میگویند که گرچه اکثر آمریکایی ها و یا اروپایی ها به آنان صریحا حرف زشت نمیزنند ولی بطور غیر مستقیم با نظر حقارت به آنان نگاه میکنند و آنان را بازی نمیگیرند. آنان با داشتن معلومات و مدارک علمی از همان دانشگاه بایست به کارهای سخت و طاقت فرسای بدنی روی آورند. و یا حداکثر بقالی و خرید و فروش کنند و یا کارگر بدنی باشند. اکنون که پیر زن به پهنای صورتش اشگ میریخت میگفت که آرزو داشت فرزندانش کنارش باشند ولی آنان اکنون همه پراکنده به دور دنیا هستند و حتی با هم به مناسبات کاری رفت و آمدی ندارند بایست شب و روز کار کنند و کوشش نمایند و یاخرحمالی کنند تا بتوانند مالیاتهای سنگین دولت های بیگانه را بپردازند و از داشتن حق مساوی واقعی محروم باشند. دیگران آنان را تف تف کنند و از زندگی سیرشان نمایند.
آنان که برای بالندگی و خدمت به ایران برای تحصیل بخارج رفتند اکنون گرفتار سیستم آنان شده اند و بایست کار کنند تا بتوانند مخارج سرسام آور را بپردازند. میدانم که تک و توک ایرانیانی هستند که به مقام خوب و موقعیت بالایی رسیده اند ولی اغلب تحصیکرده های ما به همان کارهای بدنی و حداکثر کاسبی خرده پا میپردازند. من خودم را مقصر میدانم که با داشتن این نام بچه های من این طور آواره و دربدر شدند. و هرکدامشان به گروهی گرویدند. شاید اگر شرایط مثل گذشته بود همه آنان در ایران بودند و کارهایی خوب داشتند و مثمر ثمر هم بودند. مثل من شوهرم و برادرنم ولی این نسل سوخته شد. یا در آتش جنگ میلیونها جوان ایران شهید و یا کشته شد. و یا بجان هم افتادند و همدیگر را لت وپار کردند. من وقتی میبینم که چهار جوان قلدر و با چماق و یا باتون همگی به سر یک پسر بچه لاغر اندام افتادند و او را میزنند بطوریک شخص بینوا کشته میشود من دلم هم برای جوان کشته شده میسوزد و کباب میشود و هم برای جوانانی که آن زور بازو و با آن توانایی بدنی چهار نفری بدون داشتن کوچکترین احساسی به سر وکله جوان بینوای دیگری آن چنان میزنند تا وی کشته میشود. درست مثل اینکه بچه های من با داشتن عقاید مختلف بجان هم بیافتند و همدیگر را بکشند. هر وقت این عکس را میبینم که چهار جوان بینوا به سر بچه ضربه های چماق میزنند دلم برایشان میسوزد که چطور تبدیل به یک آدمک بدون احساس شده اند و تمام عاطفه های انسانی را از دست داده اند کجای مردی و مردانگی حکم میکند که چهار نفر قوی هیکل و قل چماق به سر و روی یکی از فرزندان میهن شان با چماق نفرت بکوبند. این آدمک سازی کار کیست که اینطور جوانان بیچاره ایران را به مقابل هم میفرستد. و این برادر کشی برای چیست؟ چرا بزرگان وحاکمان کار ها را با اندیشه و مهربانی حل فصل نمیکنند و عوض آن تخم نفرت وخشم میکارند و مردم را بجان هم میاندازند.
پیر زن ادامه داد که من همه فرزندان خود را از دست داده ام و در این سن کهولت و پیری که هر آینه ممکن است مرگ گریبان مرا بگیرد تنهای تنهای هستم. مدت سی سال است که بچه های خودم را ندیده ام و همه آنان آواره شهری و دیاری و هیزم شکن مردمی بیگانه شده اند. اینان هم که مانده اند بایست با هم زد و خورد کنند و یا به اعتیار پناه ببرند و یا کشته و شهید شوند. هنگامیکه عکس نداو سهراب و دیگران را دیدم همه تنم سوخت و جگرم پاره شد. من که میدانم که فرزندانم همه لااقل سالم هستم دارم اینطور میسوزم بیچاره آن مادرانی که بایست بروند و جسد جگر گوشه گانشان را تحویل بگیرند.
ایکاش که مردم ما آزاد بودند و با هم مهربان بودند وهمدیگر را برای خاطر عقیده های متفاوت آزار نمیدادند. پیرزن که سرفه اش گرفته بود گفت که آسم دارد و یک لوله از کیفش بیرون آورد و به دهانش گذاشت و اسپری نمود. گفت میبینی که من در حال مرگ هستم ولی راضی نشدم که به بچه هایم بگویم به ایران بیایند.
نمیدانم زندگی کردن و در حال زانو زدن بهتر است یا زندگی نکردن و ایستاده مردن. امیدوارم که عشق و خوبی پایدار شود و مردم این چند روز زندگی را بهم و بخودشان تلخ نسازند و با کنار گذاشتن حرص و طمع و نفرت انسان دوستی و محبت را بیاموزند. ایکاش. مریم از جایش بلند شد و ناله کنان ایستاد و نظری بمن انداخت و گفت بهمن اگر وقت کردی به من سری بزن. پدر من که یک تیمسار بود شاگرد دبستانی مریم بود و همیشه میگفت که مریم بهترین معلم دنیا بود. تیمسار تحصیکرده و دکتری که کنار گذاشته شد. و من که نمیدانم سرنوشتم چه خواهد شد. این یک داستان واقعی است که من تنها نامهای افراد را تغییر داده ام. زیرا شاید همه نخواهند که دیگران و دوستانشان تمامی و یا گوشه ای از زندگانی آنان را بداند.